تاریخ انتشار: ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
ادبیات مقاومت

«بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند»

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com


بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
نه پنج، بلکه پنجاهان به‌خاطرات من بودند

بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبرشکن بودند

بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی
فشرده پای آزادی به‌فرق هر چمن بودند

نسیم در درختستان به شاخه‌ها چو می‌پیوست
پیام‌هاش دست افشان به‌سوی مرد و زن بودند

کنون سری به‌هر داری شکسته گردنی دارد
که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند

چه پای در هوا مانده چه لال و بی‌صدا مانده
معطل اند این سرها که دفتری سخن بودند

مگر ببارد از ابری بر این جنازه‌ها اشکی
که مادران جدا مانده ز پاره‌های تن بودند

ز داوران بی‌ایمان چه جای شکوه‌ام کاینان
نه خصم ظلم و ظلمت ها که خصم ذوالمنن بودند

این غزل را سیمین بهبهانی، شاعر بزرگ ما همین‌ روزها سروده است. برای پنج ستاره‌ای که خاموش شدند. برای آن پنج جوان اعدام شده. برای فرزاد کمانگر و یارانش.


این هم آخرین نامه‌ی فرزاد کمانگر از زندان اوین، نامه‌ای که برگ زرینی از ادبیات مقاومت ایران است:

«یکی بود یکی نبود ماهی سیاه کوچولویی بود که با مادرش در جویبار زندگی می کرد. ماهی از ده‌هزار تخمی که گذاشته بود تنها این بچه برایش مانده بود. بنابراین ماهی سیاه یکی‌یک‌دانه‌ی مادرش بود. یک‌روز ماهی کوچولو گفت: مادر من می‌خواهم از این‌جا بروم. مادرش گفت کجا؟ می‌خواهم بروم ببینم جویبار آخرش کجاست.
هم‌بندی، هم‌درد سلام

شما را به‌خوبی می‌شناسم. معلم، آموزگار، همسایه‌ی ستاره‌های خاوران، هم‌کلاسی ده‌ها یار دبستانی که دفتر انشایشان پیوست پرونده‌هایشان شد و معلم دانش‌آموزانی که مدرک جرمشان اندیشه‌های انسانیشان بود. شما را به‌خوبی می‌شناسم. همکاران صمد و خان‌علی هستید.


مرا هم که به‌یاد دارید؟ منم، بندی بند اوین، منم دانش‌آموز آرامِ پشت میز و نیمکت‌های شکسته‌ی روستاهای دورافتاده‌ی کردستان که عاشق دیدن دریاست. منم به‌مانند خودتان راوی قصه‌های صمد اما در دل کوه شاهو، منم عاشق نقش ماهی سیاه کوچولو شدن. منم، همان رفیق اعدامی‌تان.

حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می‌گذشت. از راست به‌چپ رودخانه‌های کوچک دیگری هم به آن پیوسته بودند و آبش را چندبرابر کرده بودند ... ماهی کوچولو از فراوانی آب لذت می‌برد ... ماهی کوچولو خواست ته آب برود. می‌توانست هرقدر دلش خواست شنا کند و کله‌اش به‌جایی نخورد. ناگهان یک دسته‌ماهی را دید. ده هزارتایی می‌شدند، که یکی از آن‌ها به ماهی سیاه گفت: به دریا خوش آمدی رفیق.
همکار دربند، مگر می‌توان پشت میز صمد شدن نشست و به چشم‌های فرزندان این آب و خاک خیره شد و خاموش ماند؟

مگر می‌توان معلم بود و راه دریا را به ماهیان کوچولوی این سرزمین نشان نداد؟ حالا چه فرقی می‌کند از ارس باشد یا کارون، سیروان باشد یا رود سرباز، چه فرقی می‌کند وقتی مقصد دریاست و یکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداش‌مان هم زندان باشد.

مگر می‌توان بار سنگین مسئولیت معلم بودن و بذر آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد؟ مگر می‌توان بغض فروخورده‌ی دانش‌آموزان و چهره‌ی نحیف آنان را دید و دم نزد؟

مگر می‌توان در قحط‌سال عدل و داد معلم بود، اما الف و بای امید و برابری را تدریس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوین و مرگ شود؟

نمی‌توانم تصور کنم در سرزمین صمد، خانعلی و عزتی معلم باشیم و همراه ارس جاودانه نگردیم. نمی‌توانم تجسم کنم که نظاره‌گر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟

می‌دانم روزی این راه سخت و پرفراز و نشیب، هموار گشته و سختی‌ها و مرارت‌های آن نشان افتخاری خواهد شد برای تو معلم آزاده، تا همه بدانند که معلم، معلم است حتی اگر سد راهش فیلتر گزینش باشد و زندان و اعدام، که آموزگار نامش را، و افتخارش را ماهیان کوچولویش به او بخشیده‌اند ، نه مرغان ماهی‌خوار.

ماهی کوچولو آرام و شیرین در سطح دریا شنا می‌کرد و و با خود می‌گفت: حالا دیگر مردن برای من سخت نیست، تاسف‌آور هم نیست، حالا دیگر مردن هم برای من ... که ناگهان مرغ ماهی‌خوار فرود آمد و او را برداشت و برد. ماهی بزرگ قصه‌اش را تمام کرد و به دوازده‌هزار بچه و نوه‌اش گفت حالا دیگر وقت خواب است. ۱۱۹۹۹ ماهی کوچولو شب‌بخیر گفتند و مادربزرگ هم خوابید، اما این بار ماهی کوچولوی سرخ‌رنگی هرکاری کرد خوابش نبرد. فکر برش داشته بود...»

معلم اعدامی زندان اوین. فرزاد کمانگر- اردیبهشت‌ماه


و اما وبلاگ ایمایان مطلبی دارد که با نقاشی‌های شهاب موسوی‌زاده هماهنگ شده است. مطلبی با عنوان رقص نیشابوری. در برنامه‌ی قبلی ادبیات مقاومت از حضور علی‌خامنه‌ای در ایران‌خودرو حرف زدم. این هم مطلبی در همان راستا است. مطلب را که می‌خوانید یا می‌شنوید یادتان نرود نقاشی‌های شهاب موسوی‌زاده را نیز ببینید.

۱- حرف خاصی نیست وقتی چشم‌هایی که باید باز باشند، بسته‌اند و دهان‌های که باید بسته باشند، باز.


۲- به این خبر دقت کنید: «برنامه‌های ویژه نخستین سالروز سفر رهبری به کردستان تشریح شد.»

تا به‌حال چنین چیزی شنیده بودید؟ رهبر هرچند وقت یک‌بار به یک استان می‌رود. از این پس قرار است سالگرد آن گرفته شود؟ به واژه‌ی نخستین دقت کنید. یعنی دومین و سومین هم دارد؟ لابد یک‌هفته بعد چهارمین سالگرد سفر رهبر به بلوچستان است و هفته‌ بعدش چندمین سالگرد سفر به بوشهر و این خط رو بگیرو برو. شرایط در کردستان با بی‌تدبیری آقایان بحرانی‌ست، حالا می‌گویند نه تنها خبری نیست و نفس کسی هم نباید در بیاید بلکه باید جشن هم بگیرید. اخبار از کوهپیمایی نوجوانان سنندجی و گل‌باران کردن فلان میدان شهر به‌مناسبت سالگرد مشرّف‌شدن استان به قدوم رهبر می‌گوید و مصاحبه‌ی مردم ترس‌خورده را پخش می‌کنند که درباره‌ی آن روزهای خاطره‌انگیز سخن می‌گویند، متوجهید که؟ ها؟


۳- تحقیر باختگان لذت دارد. می‌گویند لشکریان چنگیز مغول پس از قتل عام نیشابوریان، زنانشان را مجبور کردند برهنه بر جنازه‌ی مردان خود برقصند. تصویر بالا بخشی از اثر شهاب موسوی‌زاده و مربوط به همین رویداد است.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

به زبان رنج و درد، عشق و ایمان، وفا و پایداری، رزم و پیکار، زیبایی و شرف و افتخار انسان بدون و در این راه همیشه آماده جان به جانان دادن یعنی زبان کردی خواستم به زبان کردی و برای ماموستا (استاد، معلم) فرزاد و هاوریه کانی(رفقایش) بگویم: ایوه ای گولاله سووره کانی کورد و کوردستان به خوین تان نو نمامه کانی ایستا و داهاتوی کوردستان و ایرانتان، آویاری کرد. ای روله شهید ه کان، ای برا به ریزه و خوشه ویستان، ئیوه هتا هتایه له دلی بریندارمانن و قد نامره ن.

-- آسو کرمانشاهی ، May 15, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)