تاریخ انتشار: ۱۴ فروردین ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
ادبیات مقاومت

صدای پای ادبیات و فرهنگ می‌آید

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

در روزگاری که ادبیات و نقد داستان و شعر جایی ندارد، نشریه‌ای منتشر نمی‌شود، کتاب، قطره‌قطره به دامن جامعه می‌افتد، واقعا غم‌انگیز است در میان امواج مبتذل و دروغ، زیر باران انکار و حاشا، ادبیات و کتاب قطره قطره، این‌جا و آن‌جا فرود آید و برای خواندنش این‌جا و آن‌جا بگردی تا چیزی بیابی و بدانی هنوز نبضی می‌زند.

Download it Here!

به سختی می‌توان یافت اما می‌توان یافت. انگار بر زمین خاک مرگ پاشیده باشند. در گوشه و کنار گلی جوانه زده یا بوته‌ای از لای سنگ‌لاخ روییده است؛ گویی ادبیات و نقد موضوعات زائدی بودند در کشور ادب و فرهنگ، کشوری که با صفحه‌ی فرهنگی و ادبی‌اش در جهان شناخته می‌شود نه با بمب و اتم و هسته و مزخرفات دیگر!

با این همه اگر مطبوعات ادبی نداریم، وبلاگ‌ها و سایت‌ها این فقدان را جبران کرده‌اند و هنوز می‌توانی صدای قلب ادبیات را بشنوی، صدای ادبیات مقاومت ایران را.

چند روز پیش مطلبی از رضا ساکی، صاحب وبلاگ عبید شاکی می‌خواندم، با عنوان به نام پدر و یک داستان طنز:

مجموعه‌ای از داستان‌های طنز را به نام «بیماری بابا» آماده کرده‌ام برای چاپ. داستان‌ها را بالای سر پدرم نوشته‌ام، درباره‌ی خودش و مبارزه‌اش با بیماری، بسیاری از وقایع و دیالوگ‌ها واقعا مال باباست. حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم شوخ‌طبعی‌ام را از او به ارث برده‌ام. این مجموعه را تقدیم می‌کنم به همه‌ی بیمارن خاص و با آرزوی بهبودی برای‌شان.

یک روز دکترها گفتند قلب‌ بابا خوب کار نمی‌کند. راست می‌گفتند چون فشارش دایم بالا و پایین می‌شد و ضربان‌اش هم هی تند و کند می‌شد و به قول خود بابا ریپ می‌زد. دکتر بخشاییان، پزشک قلب بابا بعد از چند آزمایش تشخیص داد که باید برای قلب بابا هرچه زودتر باتری کار بگذارد. دکتر امیدوار بود بتواند عمل را با موفقیت انجام بدهد و قبل از این که قلب بابا از کار بیفتد بتواند باتری را کار بگذارد.

بابا در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود که من افتادم دنبال تهیه باتری شش میلیون تومانی قلب. اول اصلا فکر نمی‌کردم قیمت باتری شش میلیون تومان باشد فکر می‌کردم شش میلیون ریال است و اشتباهی رخ داده است! اما قیمت باتری شش میلیون تومان بود، بدون خرج عمل و دست‌مزد پزشک و …

شکر خدا که بابا سی سال برای دولت جان کنده بود و دولت هم بخشی از هزینه‌ی باتری را می‌داد و من هم پس‌انداز اندکی داشتم و شش میلیون پولی نبود که ما را تکان زیادی بدهد، تکانی که این شش میلیون تومان به خانواده ما وارد کرد همان تکاندن حساب‌ها بود، اما روزی در داروخانه به چشم خود دیدم که نسخه‌ی هفتاد هزارتومانی چه طور یک خانوده را تکان داده بود.

به هر حال دنیا همین است یکی با نسخه‌ی بیست میلیونی تکان نمی‌خورد، و یکی برای بیست هزار تومان زندگی‌اش زیر و رو می‌شود. بگذریم عاقبت باتری را خریدیم، چیزی بود در دو جعبه‌ی کوچک شبیه جعبه موبایل با همان قد و وزن. بابا وقتی قیمت باتری را شنید شروع کرد به داد و بیداد که من مگر شش میلیون می‌ارزم که برای قلب‌ام باتری شش میلیونی خریده‌اید؟

بابا اول فکر می‌کرد مثلا از این باتری، جنس ارزان‌تر چینی یا ساخت داخل هم وجود دارد، می‌گفت: ارزان‌تر می‌خریدی پسر! باتری با باتری چه فرقی دارد. وقتی برایش توضیح دادم که قیمت باتری همین است کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت: یا وزارت صنایع دارد ماشین‌ها را گران می‌فروشد یا وزارت بهداشت دارد باتری را گران می‌دهد.

گفتم: بابا جان این‌ها که گفتید هر دویش یکی بود! گفت: نخیر پسر جان یکی نیست، نه این باتری فسقلی به قیافه‌اش می‌خورد شش میلیون باشد و نه آن ماشین‌ها،

گفتم: بابا جان این‌ها هم که گفتید هر دویش یکی بود، منظورتان این است هر دو جنس الکی گران است.

بابا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: پسر جان انگار واقعا از علم اقتصاد سر درنمی‌آوری‌ها؟ این‌ها با هم فرق دارند یا …

خواست ادامه بدهد که گفتم: بابا جان الان باید استراحت کنید، حرف زدن برای‌تان خوب نیست، بحث را بگذاریم برای بعد از عمل، نگران قیمت‌اش هم نباشید ما برای سلامتی شما حتی شده خانه را هم می‌فروشیم.

هنوز این جمله از دهانم خارج نشده بود که بابا بلند شد روی تخت و فریاد زد: تو بی‌جا می‌کنی خانه را بفروشی، مگر خل شده‌ای پسر جان، جان همه فدای خانه، خانه را بفروشی که من خوب بشوم بعد برویم زیر پل زندگی کنیم؟ می‌دانی من با چه زحمتی آن را خانه را خردیم و قسط‌هایش را دادم؟ تو را با نان خشک و خیارشور بزرگ کردم تا بتوانم خانه‌دار بشوم، آن وقت می‌خواهی بفروشی؟

گفتم: بابا جان برای شما…

فریاد زد: گفتم جان همه‌ی ما فدای خانه. پرستار که داد وبیداد بابا را شینده بود خودش را به ما رساند و گفت: چیزی شده؟ نباید مریض را عصبی کنید.

بابا گفت: خانم پرستار جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم.

پرستار نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: جوان است و خام. رییس بخش هم که صدای فریاد بابا را شنیده بود رسید و گفت: چه خبر است آی‌سی‌یو را گذاشته‌اید روی سرتان؟ بابا تکرار کرد: آقای محترم جوان خام می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. رییس بخش نگاه تندی به من کرد و گفت: شما لازم نیست برای پدرتان تصمیم بگیرید!

من هاج و واج مانده بودم چه بگویم که دکتر بخشاییان هم آمد، گفت: چه شده؟ حال بابا به هم خورده؟ بابا گفت: دکتر جان ببینید جوان خام من چه می‌گوید، می‌گوید لازم باشد برای سلامتی شما خانه را هم می‌فروشم. دکتر با تاسف نگاه به من کرد و گفت: وقتی که خودت خانه‌دار شدی می‌فهمی خانه چقدر مهم است. با احساس حرف نزن جوانک.

حالا چند روز است قلب بابا باتری دارد و مثل ساعت کار می‌کند. خیلی از چیزها را که ایجاد مغناطیس می‌کنند را باید از او دور کنیم. بابا اسم خودش را گذاشته مرد شش میلیون تومانی، جعبه‌های باتری را هم خودش برداشته تا خراب نشوند. می‌گوید وقتی من مردم، باتری بی‌جعبه را نمی‌خرند که، بلکه هم از شما شکایت کنند که آن را دزدیده‌اید.

می‌گویم بابا جان انشاء‌الله سال‌ها سلامت باشید، می‌خندد می‌گوید: بعد از صد و بیست سال هم هرکس بخواهد بفروشد باز جعبه می‌خواهد،‌ این باتری به هر کس ارث برسد دعایم می‌کند می‌گوید خدا بیامرزدتش که جعبه‌ی باتری‌اش سالم بود.

مریم مهتدی نویسنده‌ی وبلاگ صفحه‌ی سیزده نیز مطلب قشنگی نوشته است. این‌ها را که می‌خوانی درمی‌یابی صدای پای ادبیات و فرهنگ می‌آید، بر سنگ‌فرش سربی گرگ و میش.

مریم مهتدی در مطلبی با عنوان عصیان نوشته:

هرکس در زندگی‌اش پیش می‌آید که یک‌بار، یک‌هو عصیان کند. جلوی همه‌ی حس‌های ته دلش، جلوی همه‌ی عقل و منطق‌اش،‌ جلوی همه‌ی چهارچوب‌های ذهنی که برای خودش درست کرده و همیشه سعی کرده به آنها وفادار بماند، کلی بخواهم بگویم، جلوی «مرام» زندگی‌اش. آدمیزاد یک‌بار در زندگی‌اش پیش می‌آید که همه‌ی چهارچوب‌ها را می‌شکند، همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد، برای اثبات هرچیزی، اصلا بگوییم ارضای یک حس درونی.

بعد از عصیان، همیشه حس پشیمانی سراغ آدم می‌آید. حسی که یادآوری می‌کند زندگی همیشگی را، قواعد و قوانین را، بایدها و نبایدها را... و آن‌قدر این درگیری ذهنی کش پیدا می‌کند و خودش را پهن می‌کند در سلول‌های سر آدم، که لذت عصیان از بین می‌رود. هیجان‌اش فروکش می‌کند و بعد آدم می‌ماند تنها، و خیره می‌شود به خرابی‌هایی که به بار آورده و نمی‌داند حالا چطور و از کجا باید شروع کرد.

و هیچ‌چیز دردناک‌تر از این نیست که وقت عصیان، آدم‌های نازنین زندگی‌ات آسیب ببینند. اگر فقط می‌شد حواس آدم به همین نکته باشد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آقای معروفی مرسی از برنامه هاتون.
اگه می شه در مورد این داستان را هم نظر دهید:
http://www.gozargah.com/wp-content/themes/gozargah/library/Mah_e_Talkh.pdf
اسم داستان ماه تلخ است و در سایت گذرگاه است. مرسی رویا

-- رویا ، Apr 4, 2010

این بازنشر نوشته های دیگران جز پرکردن صفحه چیز دیگری است؟ اگر منظور اشاعۀ نوشته های خوب دیگران است، یک لینک هم می تواند این کار را بکند. نکند کفگیر تان به ته دیگ خورده آقای معروفی؟

-- بدون نام ، Apr 8, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)