خانه > عباس معروفی > کارگاه داستان > «ممنون، وقتم خیلی تنگ است، نوش جان!» | |||
«ممنون، وقتم خیلی تنگ است، نوش جان!»عباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comآخرین یادداشتم را لای کتابی گذاشته بودم و کتاب به دست بین ازدحام عابران قدم میزدم. همانگونه که نگاه پشت ویترین مغازهها، نگاه عابران را میقاپید و متوجه خود میساخت، چهرههای عابران نیز کنجکاویام را برمیانگیخت و مرا مجذوب خود میکرد. به همین خاطر میتوانستم، مثل ماهی که در آب سیاحت میکند، ساعتها بین آنها راه بروم و سیاحت کنم. ناگهان حس کردم کتاب از دستم قاپیده شده، با عجله برگشتم، مردی آن را از دستم ربوده بود و داشت فرار میکرد.
بر خلاف تصورم بزودی از ازدحام جمعیت گریخت و بهسوی ساختمانی راه افتاد. این تصمیمش کار تعقیب را برایم خیلی آسان ساخت. دیری نگذشت که به ساختمان رسید و بدون اتلاف وقت داخل شد. در باز بود. اجبارا در پی او داخل شدم. آنجا گویی جشن بود. تعداد زیادی زن و مرد در حال خوردن و نوشیدن و حرف زدن بودند. از آنها خوشم آمد. آدمهایی که هنگام خوردن و نوشیدن با هم حرف میزنند و بحث میکنند، عموماً مورد توجهم قرار میگیرند، شاید به این خاطر که من هرگز این استعداد را نداشتهام. بین جمعیت خوشخور و خوشحرف راه بازکردم و بهطرف مردی که کتابم را ربوده بود، رفتم. روی صندلی، پشت میزی تنها نشسته بود و با حوصله داشت غذایش را میخورد و همزمان کتابم را ورق میزد؛ انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش از دستم گریخته و به آنجا پناه برده است. از او بدم نیامد. هر کس بود، حداقل توجهی به کتاب داشت؛ و این خود غنیمت است، چون این روزها کمتر کسی حوصله میکند کتاب بخواند. تکهای کاغذ از جیبم برداشتم. «آقای محترم کتابخوان، بیزحمت هر وقت کتابم را خواندید و به آن احتیاج نداشتید، به آدرسم پس بفرسیتد....» و آدرسم را نوشتم. رفتم سر میزش و خواستم یادداشتم را جلویش بگذارم که متوجهم شد. بیآنکه نگاهم کند با عجله کتاب را پشت صندلیش پنهان کرد و کاملاً خونسرد به خوردن غذایش ادامه داد. چیزی نگفتم، یعنی چیزی برای گفتن نداشتم، جز یادداشتم، و آن را روی میزش گذاشتم. داشتم آنجا را ترک میکردم که کسی نامم را صدا زد. به طرفی که صدا میآمد سر برگرداندم. یکی با اشارهی دست من را بهسوی میز خود خواند. نشناختمش. همزمان چند نفر دیگر نیز نامم را صدا زدند و با خوشرویی از من خواستند تا کنارشان بنشینم و با آنها به خوردن و نوشیدن و گفتوگو بپردازم. «ممنون. وقتم خیلی تنگ است. نوش جان!» سالن غذاخوری را پشت سر گذاشتم و وارد راهرو شدم تا به سوی در خروجی ساختمان بروم که خانم جوان جذابی با تعدادی پرونده در بغل پیش رویم سبز شد و یواش و محرمانه گفت: «احتیاج نیست از چیزی بترسین. خطر از سر شما گذشته. در موردتان به دقت تحقیق شده و به برائتتان رأی دادهاند...» در میان پروندهها گشت، یکی از آنها را نشانم داد و افزود: «... مهمترین تحقیقات توی این پرونده است.» شنیدن کلماتی چون خطر و پرونده و تحقیق برایم مسخره و بیاهمیت بود. اما او به دلم نشست. چند بار اطرافش را با احتیاط پایید، دودل و مردد به نظر میرسید که پرونده را به من بدهد یا نه. خیلی خوشم آمد. از نتیجه تحقیقات نه، از لبهایش که روژلب مخصوصی رویش مالیده بود و تری و خیسیاش آدم را به وسوسه میانداخت تا ببوسدش. «مهم نیست. مسؤلیتش با من. گمان نمیکنم دیگر کسی حوصله ورق زدن پروندهات را داشته باشد. زودی قایمش کن!» لحن صدایش خودمانی و مهربانتر شده بود. در حالیکه به لبان خیسش زل زده بودم بیاختیار گوش به حرفش دادم و پرونده را با عجله زیر پیراهنم پنهان کردم. لبخند رضایتمندی روی لبهایش نقش بست. سرش را برگرداند و طوریکه انگار بین ما اتفاقی نیفتاده باشد به راهش ادامه داد. سرم وقتی خلوت شد به سراغ پرونده رفتم و بازش کردم. از حیرت و ناباوری یکه خوردم؛ همین یادداشت لای پرونده بود. این داستانه با عنوان یادداشت، نوشتهی شالی بود. مسلما شالی یک اسم مستعار است و من نمیدانم نویسنده زن است یا مرد، پیر است یا جوان، فقط چند داستانی که برای زمانه فرستاده، کارهای خوبیاند. ساختار و معماری دارند و نشان میدهند که شالی برای داستانهایش وقت صرف کرده است. داستان، یادداشت ساختار یک خواب را دارد و با منطق رویا نوشته شده است، اما دست نویسنده باز بوده است که در منطق رویا، بیش از اینها پیشروی کند. در منطق رویا، پرسپکتیو وجود ندارد، معماری در اقلیمها بیمرز میشود. دیالوگها میتوانند کاملا سورئالیستی باشند و طبیعتا در چنین موقعیت حساس و خطیری نویسنده جرات ندارد یک جمله و حتی یک کلمهی اضافه در داستانش بیاورد، اما اجازه دارد تا هرجا که بخواهد در این اقیانوس شنا کند. داستان مانند موم یا خمیر میتواند در دستان نویسنده به هر شکلی درآید. میتواند مثل یک سرنوشت محتوم و از پیش تعیین شده ساختاری پیدا کند که خواننده بداند این داستان روایت دوم و سوم ندارد و همین روایت مثل یک وحی، مثل سورهای از آسمان نازل شده که مثلا راوی در یک کتابخانه یا سالن غذاخوری راه بیفتد و در میدان آزادی به جمعیت جنبش سبز بپیوندد. چنان که در همین داستان، هنگامی که راوی سرش خلوت میشود به سراغ پرونده میرود و بازش میکند. از حیرت و ناباوری یکه میخورد. همین یادداشت یعنی همین داستان، لای پرونده است آنهم با ساختاری دایرهوار که آغاز و پایان داستان را در یک دایره میچرخاند. داستانهای دیگر شالی البته قویتر از این داستان بود، به ویژه داستان «آنها از علامت ویکتوری میترسند» داستان بسیار جالبی دربارهی جنبشسبز بود، اما به علت بلند بودن، قابل ارائه به کارگاه داستان زمانه نبود. شاید بتوان در برنامهای دیگری، مثلا در مسابقهی داستاننویسی قلم زرین زمانه، آن را منتشر کرد. کاش نویسندگانی که برای ما داستان میفرستند، به این نکته دقت کنند که داستان ارسالیشان از هفت دقیقه بیشتر نباشد وگرنه امکان مرور و پخش آن وجود ندارد. تا داستانی دیگر و برنامهای دیگر، خدا نگهدار.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
می خوام داستان بفرستم به این بخش.
-- رضا ، Mar 29, 2010لطفا راهنماییم کنید.