خانه > عباس معروفی > کارگاه داستان > من، تو، او؛ یا شناسههای جدای زندگی من | |||
من، تو، او؛ یا شناسههای جدای زندگی منعباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comکلاس پر از صدای خنده است. طوری که میتوانی تصور کنی هیچ کس این سه کلمه را روی تخته سیاه نمیبیند. «من…تو…او…» معلم دارد تخته را پاک میکند.
من از این او میترسم. از همان موقع که با تو آشنا شدم انگار یک «او» مراقبمان بود. وقتی دست همدیگر را میگرفتیم و قدم میزدیم انگار یک او نگاهمان میکرد.شاید برای همین بود که وقتی با هم قدم میزدیم مدام به اطراف نگاه میکردم. وقتی میگفتی :«باز دنبال چی میگردی؟» به تو، به چشم هایت نگاه میکردم: «هیچی عزیزم، هیچی» هر بار که صدای دیرینگ، دیرینگ موبایلت را میشنیدم، با خودم فکر میکردم اوست؟ این او همیشه با من بوده از بچگی تا حالا. در بچگی این او فقط برادر، پسرخاله یا پسر همسایه بود. هنوز حرفهای مادرم توی گوشم هست: «به اون نگا کن، ماشاا..،همیشه کتاب بهدسته». اما حالا این او هر کسی میتواند باشد. هر مردی یا هر پسری که از کنارت میگذرد. حتما زبانشناسها هم این او را میشناسند وگرنه از کجا فهمیدهاند که باید تو را بین من و او بنویسند. هان؟ معلم «تو» را پاک می کند. حالا «من» و «او» روی تخته سیاه، رو به روی هم هستیم. مثل دیشب که من و پدرم رو به روی هم بودیم. همان موقع یکی خواباند بیخ گوشم. گفت :«اگه یه بار دیگه دور و بر این دختره ببینمت، به شرفم...» کاش شرف هم گردن داشت. تا دستم را میانداختم دور گلویش، خفهاش میکردم. شرف همه را میکشتم. حتی شرف آن پسری را که از کنارت میگذرد. به چشمهای سیاهت نگاه میکند. بعد نگاهش را میاندازد روی لبهای قرمزت. لبهای قرمز، شاید دلیل آشنایی ما همین باشد. این لب ها، رؤیای زیبایی بودند اما حالا کابوسی هستند که هر روز در خواب لب او آن را میبوسد. معلم «من» را هم پاک میکند. گفتم: «می دونی چرا ازت خوشام میاد؟» دست چپت را کنار گوشت گرفتی: «خیر قربان» و خندیدی. : «دوستت دارم، چون همیشه یه پات روی زمین نیست، اصلا نمیشه فهمید از کجا میآی؟ به کجا میری؟» تازه چشمام میافتد به این اسمها. تنها «من»، «تو» و «او» نیستیم. پدرام، امیر، فرزاد و همهی این اسمهای لعنتی هم هستند. دیروز، پدرام دستش را انداخت روی شانهام و گفت: «اون یه دانشجوه، کار هم که نمیکنه. پس فکر میکنی از کجا میآره دم به دیقه مانتو و روسری عوض می کنه؟ فکر کردی چی؟ اون یه ...» یکی زدم توی گوشش. اما اگر راست گفته باشد چه؟ حتما دروغ می گوید تا من بروم، او بماند و تو. اما اگر راست گفته باشد؟ نمیدانم باید برگردم به گذشتهی تنهای خودم، یا آرام توی دلم بگویم: «به تخمام» و اصلا به این فکر نکنم که او راست گفته یا دروغ. دلم میخواهد یک نفر صدایم کند. بگوید که باید بروم یا بمانم. :«نظری؟؟؟؟؟، شناسههای جدا رو نام ببر؟؟؟؟؟» این داستان کوتاهی بود از محمد حسین جدیدینژاد که در کلاس درس شروع شده و همانجا به پایان میرسد. داستان در ذهن راوی میگذرد. راوی عاشقی است که در «من» و «تو» و «او» معلق است. داستانی که در پایاناش با یک تکان و هول راوی را منقلب میکند. اما هنوز در داستان، تجربههای عاشقی به پختگی نرسیده است. شنیدهها و پیشداوریها در بارهی معشوق موضوعی است که بسیاری ازآدمها هرروزه با آن سروکار دارند و با آن درگیرند؛ و این همان بخش از زندگی یا داستان است که مثل کوه یخ قسمت اعظماش زیر آب میمانند و بخشی کوچک از دماغهی کوه یخ پیداست. "او یک دانشجو است، کار هم که نمیکند. پس فکر میکنی از کجا میآورد دم به دقیقه مانتو و روسری عوض می کند؟" محمد حسین جدیدینژاد برای زمانه چهار داستان فرستاده که این یکی را برای علاقهمندان زمانه انتخاب کردم. اما او برای من نوشته است که ۲۰ ساله است و حالا دست به کار یک رمان هم شده. داستان کوتاه را در یک نظر میتوان در چشم و ذهن آورد و بالا و پایین آن را سنجید که همه چیز بهاندازه باشد. بیقواره نباشد. اما آنچه در داستان کوتاه جدیدینژاد میبینم، بهنظر میآید از پس رمان هم بربیاید. تنها میماند تجربههای زندگی و عشق که در طول سالهای زندگی آن را هم کسب خواهد کرد. در داستان کوتاهش البته کاش چند تصویر از چهرهی معشوق میداد؛ یکی دو دیالوگ، یکی دو شیرین زبانی، که خواننده با همزاد پنداری نسبت به شخصیتها علاقه و وابستگی پیدا کند. در این داستان، من از چهره و اندام و صدای معشوق یا راوی هیچ نمیدانم. از رفتار و گفتارشان هم نصیب چندانی نمیبرم. شاید با یکی دو فلاشبک بتوان چیزهایی از آدمهای داستان نشان داد که خواننده خیال کند آنها را دیده است و میشناسد. بهنظر میرسد شناسههای جدید زندگی، در ذهن راوی جا مانده و نویسنده نتوانسته همه را بر کاغذ بیاورد. کاری که برای محمد حسین جدیدینژاد نباید دشوار باشد. کاری که او بهسادگی میتواند انجام دهد. با یکی دو تا شلنگی چهرهها را درآورد و این کاری است که داستان بدان نیاز دارد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
با سلام،
-- محمدعلی (سیامک) ظریف کار ، Feb 20, 2010به نظر من داستان کوتاه خوبی است، بخصوص که محتوای جالبی دارد، هر چند که فرم آن با کمی پختگی بیشتر اثر را ناب میکند. با انتقاد شما آقای معرفی اما موافق نیستم، چونکه مسألۀ راوی اساساً چیز دیگری است، حضور او یا غیر مزاحم و آزاردهنده. حضور اوی خود و دیگری که در جامعه ای همچون ایران بیش از هر جای دیگری بازدارنده ومخرب است. اتفاقاً نقطۀ قوت اثر در این است که ما هیچ اطلاع خاصی از عاشق و معشوق نداریم.
کار های محمد حسین را همیشه می خونم. قلم ش را دوست دارم . برایش بهترین ها را آرزوی می کنم.
-- سیدمحمد مرکبیان ، Feb 21, 2010ممنونم از شما.
بامهر
این مطالب تجدید خاطره برای همه خوانندگان خواهد بود.وحشت نرسیدن به تو و رنج فقر مالی من و نیز روشن نبودن افق اجتماعی من و تو و او، جهنم را برای بسیاری از جوانان دختر و پسر در ان جامعه و بسیاری از جوامع دیگر بشری ایجاد کرده است.
-- mansour piry khanghah ، Feb 22, 2010من شنیدن تصنیف های گلهای رنگارنگ با صدای خانم سیمین غانم و خانم الهه را به افراد پر احساس - به قول خارجیها رومانتیک پیشنهاد می کنم.با تشکر از اقای معروفی و نویسنده محترم
اقای معروفی
خیلی خوب داستان میخونید.
-- azad ، Feb 23, 2010با درود
-- ع.ر ، Feb 23, 2010به آقای جدیدی نژاد تبریگ می گویم امیدوارم که بهتر بنویسد
فکر کنم در مورد داستان استاد ( معروفی ) تقریبا همه را توضیح داد ااما من هم برای اینکه نظر خودم را گفته باشم
داستان از من تو او شروع می شود و خواننده را برای یافتن من و تو او به دنبال خود می کشاند زیبایی داستان نیز از هم اینجاست و طرحی که نویسنده آن را در ذهن داشت اما توانست به زیبایی آن را بر روی کاغذ ببرد ( قظا یا یا طرحهایی که ما مرتبا در زندگی روزمره یمان با آن مواجه هستیم ) و این موضوع هم در واقع یکی از موضوعات روزمره ی ماست که همیشه با آن مواجه می شویم اما اینجا شخصیت داستان به خاطر این موضوع نمی رود بجنگد بلکه می گوید ( بر میگردم به گذشته ی تنهای خودم یا آرام به خودم می گویم به تخم ام )