خانه > عباس معروفی > کارگاه داستان > «ریشهها» | |||
«ریشهها»عباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comبررسی دو داستان از «سمیرا قوامی شهیدی»
مادرم برایم مداد رنگی نمیخرد، اما انواع و اقسام مدادهای سیاه را میخرد؛ از نرم نرم تا سخت و سفت مثل سنگ. خودش مدادهایی را که تهشان پاک هم دارد خیلی دوست دارد. من هم فکر میکنم که آنها را بیشتر دوست دارم. برایم کلی کاغذ هم میخرد. هم کاغذ سفید هم کاغذهای کاهی. و زمانهایی که مینشیند و کاری میکند، مثلاً دکمهی لباسها را سفت میکند، کتاب میخواند یا با کامپیوترش ور میرود، به من میگوید که بنشینم و نقاشیاش کنم. مادرم مدل نقاشیام است. بعد نقاشیهایم را به دیوار اتاقش میچسباند. از سقف تا پایین نقاشیهای من است و خودش در نقاشیها؛ نشسته روی مبل، خم شده، ایستاده کنار پنجره. حتی اجازه دارم که هر طور که میخواهم نقاشیاش کنم. لباسش را، صورتش را. بعضی وقتها سبیل هم برایش میگذارم و او مرد میشود. یکبار فقط دوتا چشمهایش را کشیدم. نقاشی را دقایق طولانی نگاه کرد و گریه کرد. میدانم که خیلی وقتها در تختاش دراز میکشد و به نقاشیها نگاه میکند و گریه میکند. دوست دارم گریه کند؛ چون میدانم که راحت میشود از چیزی به نام غم و اندوه. غم و اندوه را هنوز کاملاً خودم تجربه نکردهام. بیشتر از کتابهایی که برایم میخواند تجربه کردهام. حالا نشسته و دارد مجله میخواند. نقاشیاش را میکشم. زنی را میکشم که زیر آفتاب ایستاده و دامن چیندار پوشیده است. اینجاست که دلم مداد رنگی میخواست تا دامنش را قرمز میکردم. موهایم لخت است. مادرم عاشق این است که موهایم را نوازش کند. من عاشق این هستم که موهایم را نوازش کند. دستهایش را میبوسم. دستهایم را میبوسد. همدیگر را بغل میکنیم و صمیمانه گریه میکنیم. مادرم مثل هیچ مادر دیگری نیست؛ درسهایم را که میپرسد، دیکته که میگوید و دفترهایم را که ورق میزند، چشمهایش یکجوری میشوند؛ یکجوری شبیه یک دنیا میشوند. یک دنیا شبیه حباب. شبیه اقیانوس. و چقدر میخواهم وارد آن دنیا شوم. وقتی که دفتر مشقام را ورق میزند، یاد بچگیهای خودش میافتد. این را خودش یکبار گفت و یاد آن جامدادی دکمهداری که مادرش برایش خرید، یاد کوچهی تاریکی میافتد که نرفتم و نمیدانم کجاست. و اینجور وقتهاست که میدانم و مطمئنم معنی یک کلمه را به خوبی میدانم. کلمه این است: عشق! اما هرگز برای من فقط یک کلمه نیست. برای من یک حس عجیب است که حس میکنم مرا خواهد کشت. ▪ ▪ ▪ این داستانی بود از «سمیرا قوامی شهیدی» که عنوان ندارد. او سه داستان برای زمانه فرستاده و بالای هرکدام به ترتیب شماره زده است. من داستان دومش را خواندم و عنوانش را گذاشتم «مداد رنگی». فضاهای داستانهای سمیرا خالی از تجربهاند. خالی از برادرکشی و کینه و انتقام و معامله و دلالی. او با تخیل دخترانهای کار کرده که هنوز کودک و نوجوانش در او جاری است. نمیدانم چند ساله است. اما نوشتن و بهویژه داستان نوشتن را بلد است. تنها نداشتن تجربهی زندگی و تجربههای دیگر به او مجال نوشتن داستانهای دیگر نداده است. در داستان سمیرا قوامی تخیل مبتنی و سوار بر واقعیت است و با همین ابزار واقعیت مثل مداد رنگی و نقاشی به موضوع وارد میشود و از هر طرف که راه پیدا کند، خود را به درون میکشد تا چیزی از پشت آنها بیابد و تعریف کند. او در این داستان به جلد کودکی رفته که بسیاری نشانهها برایش ناشناخته است. حتی هنگامی که مادرش دفترچهی او را ورق میزند، فرصتی مییابد تا به خاطرات مادرش راه یابد، اما بازهم دستش به جایی بند نمیشود و به تاریکی میافتد. با این همه چیزی در فضای خانهی آنها بسیار مرسوم است؛ گریهکردن. گریهکردن در فرهنگ ما ایرانیها و شاید بتوان گفت در فرهنگ شیعی یک عمل تأییدشده، ضروری، نشانهی صمیمیت و مظلومیت و بیگناهی و امریست پسندیده. در بسیاری موارد آرامکننده و پاککننده و مقبول است. حال این که در فرهنگهای دیگر گریستن حاصل درد است؛ آنجا که انسان عمیقاً به درد میآید، میگرید. گریستن در فرهنگهای غیر شیعی و غیرایرانی، کاری دم دستی نیست که هردم کسی بتواند شیر گریهاش را باز کند. شاید در همان فرهنگ و با همان خوانندگان گریههای این داستان را بتوان تحمل کرد و با آن کنار آمد و نیز، با آن نشانههایی یافت. اما خارج از این دایره خوانندهی اروپایی میپرسد، چرا همدیگر را بغل میکنند و صمیمانه گریه میکنند؟ مثل باران که در داستانهای ما علاوه بر رحمت بودن نشانههای زیباییست و معمولاً فضاهای رمانتیک را میتوان با آن ساخت. اما در داستانهای نویسندگان اروپایی، باران نشانهی زحمت است. سمیرا قوامی شهیدی حسهای نابی از فضاهای دخترانه بروز میدهد و با داستانهای تخیلیاش میخواهد به حسهای دیگری راه یابد. چنانچه در داستان مداد رنگی عاقبت خواننده را میکشاند تا برساند به آن کلمهی جادویی، به عشق، که هرگز برای او یک کلمه نیست. برای او حس عجیبیست که حس میکند او را خواهد کشت. با این حال بد نیست داستان سومش را هم بخوانم تا ببینم چرا گریه کردن را اینقدر میپسندد. این داستان هم عنوان ندارد؛ من عنوان «ریشهها» را برایش برمیگزینم. ▪ ▪ ▪ قرار شده که همه جمع بشویم، بعد به همهمان لباسهای مخصوص بدهند، همه را بریزند پشت کامیون و راه بیفتیم. جاده آن قدر دستانداز دارد که یکیمان بالا میآورد. خلاصه بعد که میرسیم، باید نفری یک بیل برداریم؛ ردیف بشویم با فاصلهی یک متر، طول و عرض یک متر و ارتفاع دو متر را تو زمین بکنیم. کار پدردرآوری است. من در تمام طول این کار گریه میکنم. خاکها گل میشوند و کندنشان و پرت کردنشان بالا سختتر میشود. یواشیواش میرویم پایین و دیگر همدیگر را نمیبینیم. یک نفر سوت میزند. بوی عطر زنانهی خوبی هم میآید. بوی سیگار هم، از آن سیگارها، از آن سیگارها. دلم میخواهد تا آخر دنیا زمین را بکنم و برسم به قلبش. به قلب کوفتیاش. ببینم چه کار کرده که این همه مدت دوام آورده. بعد میگیریم مینشینم همان تو. دومترم را کندم. یکی میآید بالای سرم میگوید، تمام شد؟ میخواهی بیایی بالا؟ میگویم نه! یک نخ سیگار با کبریت برایم پرت میکند پایین. بوی خاک محشره، دیوانهام میکند، نمیدانی. فقط گریه میکنم. نمیدونی، نمیدانم. فقط گریه میکنم. ریشهی یک درختی از دیواره زده بیرون. میکنم و میخورمش. خوشمزه است. بازهم ریشه میخواهم. با دستهایم باز هم میکنم که ریشه پیدا کنم. باید برویم. یکی میآید دستم را میگیرد، من را میکشد بالا. با آستیناش صورتم را پاک میکند. دوباره پاک میکند. بعدش هم میزند پشتام میگوید، راه بیفت. یک درخت میبینم. فکر میکنم که ریشهی همین درخت بود که میخوردم. روی درخت پر از پرنده است. پرندههای رنگارنگ. میخواهم داد بزنم. نمیتوانم. میخواهم یکی را صدا کنم. اسمش را یادم نمیآید. ای وای، پرندهها هزارتا رنگ دارند. هیچکس نمیبیند. میخواهم یک کسی را صدا کنم، میخواهم بگویم. اما اصلاً نمیدانم چی میخواهم بگویم.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
ريشه ها به نظر من داستان قشنگيه، نميدونم چرا هيچكس براش كامنت نگذاشته
-- هومن ، Dec 29, 2009سمیرا به دنبال استقامت و پایداریست.
-- کمنام ، Feb 4, 2010او از درخت میخواهد به او استقامت بیاموزد.
او پایداری زمین را تحسین میکند.
ای کاش به اندازه کافی وقت داشت که به جای کندن قبری، به راز بقا زمین میرسید.
او در عین حال میداند که در این راه تنهاست، برایش سخت است ولی میداند که باید برود. اینجا کسی جز خودش نیست. ولی او باز هم میرود.