خانه > عباس معروفی > کارگاه داستان > همین روایت عاشقانه | |||
همین روایت عاشقانهقطعهی چهل و یکم من
مدتها بود آن قطعه از زمین را گم کرده بودم و اصراری هم برای دوباره پیدا کردن و دیدنش نداشتم. مگر چه بود به غیر از چهل و یکمین سطح صاف و صیقلی سیاه میان آن همه مثل خودش که شاید هم هیچ چیز مثل او نبوده هرگز. الآن پسرک چرک و سیاه سر راه که گلها را مثل لبو روی چرخ چرکتر و سیاهترش میفروخت، چند شاخه گل سفیدِ سفید خریدم. دمای چهل و پنج درجهی هوا و تابش همیشه عمودی آفتاب گلها را تکیده و رنجور کرده بود و التماس میکردند یا آبشان بدهم یا زودتر پرپرشان کنم. اما انگار این قطعهی چهل و یکم گم بود و پیدا هم نمیشد. زندهباد شهردار جدید! «این شانهی من کو؟ مگر هزاربار نگفته بودم به وسایل شخصی من دست نزنید!» هربار که جلو آینه میرفت، این جملهها تکرار میشد و بعد بوی تند ادکلن آمریکاییاش فضا را پر میکرد. اینجا که میآیی مدام باید سرت پایین باشد و رد نوشتهها و کفشهایت را دنبال کنی. انگار آسمان اینجا معنی مطلق وارونگی است. نگاه خاکگرفتهی مادری را لگد میکنم و هی چشم میدوانم دنبال آن قطعه شعر فروغ که چه اصراری داشتم روی سردر خانهاش بنویسیم، و نوشتیم آخر: آن روزها رفتند ایناهاش، همین است. پیاش نشست کرده و کج شده و نمیشود صافش کرد. مهندسین اینجا هم توی کارشان تقلب میکنند، با این تفاوت که دیگر به حال پدر و خانهاش فرقی نمیکند که زلزلهای بیاید یا نیاید. «سلام پدر!» نمیدانم اینجا چه میکنم؟ اصلاً چه شد که یکهو بلند شدم و خواستم بیایم اینجا. بیایم اینجا درست پیش تو، و حتا خواستم برایت گل هم بیاورم. فقط میدانم که آمدم و آنقدر آمدم و آنقدر قطعه شمردم تا چهل و یک، و رسیدم به قطعهی شعر فروغ: کز تابش خورشید میپوسند... نمیدانم شاید نیکوتین ریههایم که بيست و نه سال بازدم نفسهای دودی تو را فروداده بود کم آمده بود. شاید دلم یک قطعه شعر میخواست که مثل طوطی برایت از بر بخوانم و تو قیافهام را بگیری: آن روزها رفتند یا شاید هم دلم برای یک لیوان چای داغ از فلاسک همیشه کنار دستت تنگ شده است. اما هرچه که هست، من یکهو برخاستم و دلم خواست که درست کنار تو باشم. همین جا در همین چند قدمی تو. درست روی سطح صاف و صیقلی چهل و یکم. یا دوم؟ روی... درست میگویم روی... اصلاً دو یا یک... چندم؟ همین کنار تو، درست کنار تو بود که صورتش را لگد کردم. باید بروم. بروم چند قدم آن طرفتر. باید دوباره آن صورت را لگد کنم تا باورم شود که روی این سطوح صاف و صیقلی راه میروم، نه زیر آنها. روی این سطحها و حجمها، روی... روی... روی... ایناهاش. همین است. درست از کجی قطعهی چهل و یکمی تو که دو قدم به عقب برگردی، میرسی به نگاه خسته و خالی همان مادر بیچاره که گفتم. نگاهش کن، خودش است! بر او ببخشایید، بر او ببخشایید چقدر هی کورمال کورمال دنبال شانهام بگردم؟ وقتی مرا مثل همیشه و هر روزتان این زیر فرو میکردید، مگر نمیدانستید من موهای بلند و لَختام را روزی صدبارشانه میزنم و میبافم؟ مرور و در همین روایت عاشقانه بین دختر و پدر بسیار چیزها ساخته میشود؛ چهرهی پدر، عادتهاش، سیگارکشیدنش، فلاسک چایش و بیش از هرچیز ان تشک سفید، و ملافهی سفید رختخوابش که برای بسیاری از دختران حالتی نوستالژیک و پرکشش میسازد. چنانچه جلال آلاحمد شخصیت یکی از داستانهاش را میبرد روی پشت بام، نزدیک پشهبندهای تابستانی، کنار رختخواب پدر، جاذبهی رختخواب پدر را نشان خواننده میدهد، و عاقبت دخترک به رختخواب پدر میخزد و دقایقی آرام میگیرد. و این روانشناسی عمیق و پنهان جامعه که در ارتباط پدرها و دخترها جریان دارد در داستان نسیم نوریان هم جلوه میکند، و حتا عمیقتر هم پیش میرود که جایی بمانی، که آيا راوی بر سطح راه میرود و با گلهایی که سر راه خریده، خود را به مزار پدر رسانده یا نه؟ راوی آن زیر خفته و پدر در خاطرات او غوطه میخورد؟
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
سلام استاد!
-- سید میثم رمضانی ، Nov 26, 2009خدا قوت.قلمتان جوهری.
داستان حقیر به دستتان رسیده ؟!