تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
کارگاه داستان ۵

عوامل بيرونی يا عناصر زندگی؟

"داستان من نوشته شد"

قباد آذرآیین

Download it Here!

می نویسمش. همین امروز داستانم را تمام می کنم. چند ماهی است داریم با هم کلنجار می‌رویم. یک هفته است که حسابی شده کنه ی ذهنم... دیشب اصلاً نگذاشت خواب به چشمم برود. پلک‌هام که رو هم می‌افتاد با سقلمه بیدارم می‌کرد. آخرش هم کفری شد و سرم داد کشید: بی عرضه! کاسه کوزه تو جمع کن برو کشکتو بساب. تو رو چی به نوشتن!
اما امروز حتما می نویسمش... صبر کنید انگار در می‌زنند...

«کیه؟»

«درو واکن بابا!»

«کار دارم دختر گلم. بعدن».

«بابا؟»

پریاست. می‌دانم که ول کن نیست پا می‌شوم می‌روم لای در را باز می‌کنم.

«چیه باباجون؟ چی می‌خوای؟»

دفترش را دراز می کند طرفم. می‌گویم: «این چیه بابا؟»

«دفتره».

«اینو می‌دونم باباجون. دارم می‌بینمش...»

«دفتر انشامه بابا.»

«خب منظور؟»

«خانم‌مون گفته یه مقدمه‌ای بنویسین که به همه انشایی بخوره.»

«خانم‌تون به تو گفته یا من؟»

اخم و لبخند نازآلودش را همزمان نشانم می‌دهد و پا به زمین می‌کوبد: «بابا؟!»

دستش هنوز با دفتر انشاش به طرفم دراز است.

«بدش به من خروس بی محل.»

دفترش را ازش می‌گیرم: «برو بابا... آماده که شد صدات می‌کنم... برو عزیزم...»

در را می‌بندم. می‌روم می‌نشینم پشت میز کارم... کجا بودم؟ چی می‌خواستم بنویسم؟ پاک همه چیز از ذهنم پریده. همینطور که دارم فکر می‌کنم روی خرت و پرت‌های روی میز چشم می‌گردانم. دفتر انشای پریا انگاری دارد خودش را می‌سراند جلوتر که در تیررس نگام باشد. برش می‌دارم و چند خطی براش آسمان ریسمان می‌بافم... پا می‌شوم می‌روم در را باز می‌کنم و صداش می‌زنم. بدو خودش را می‌رساند.

«بفرمایید حاج خانوم، این‌م انشای آچارفرانسه شما.»

می‌خندد: «مرسی بابا!»

می‌گویم: «فارسی را پاس بداریم... سپاسگزارم.»

ادام را در می‌آورد: «سپاسگزارم بابا!»

می‌گویم: «قابلی نداره خانوم... د!.. هنوز که وایسادی. برو دیگه.»

«بابا؟»

«دیگه چیه؟.. بازم فرمایشی هس؟»

رو ی پنچه پاهاش قد می‌کشد. خم می‌شوم تا ماچم بکند... می‌بوسدم و زودی خودش را پس می‌کشد: «بابا!»

اشاره می‌کند به ریش چند روزه‌ام. دستی به صورتم می‌کشم: «چشم بابا، ترتیبشونو می‌دم... فردا... فردا.»

دستم را حماسه‌وار تو هوا نکان می‌دهم و می‌خوانم: «چو فردا درآید بلند آفتاب.»

پریا می‌زند زیر خنده. در را می‌بندم و می‌روم می‌نشینم پشت میز کارم. باید چیزهایی را که نوشته‌ام یک بار بخوانم.

صدای زنگ تلفن را از توی هال می‌شنوم. به زنم گفته‌ام کسی با من کار داشت بگوید رفته ماموریت. صدای زنم را می‌شنوم: «س....لاااااام! چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم. حاج خانم!... یادی از فقیر فقرا کردین... حاج آقا چطورن؟... دختر خانوما؟... آقا ساسان.... ما؟ خواهش می‌کنم . مراحمین... بعله هستیم... سرافراز می‌فرمایین...»

تند از جام پا می‌شوم. می‌روم در را باز می‌کنم و دورادور با صدای خفه‌ای می‌گویم: «چی چی رو مراحمین؟..!.. ادای زنم را در می‌آورم: سرافراز می‌فرمایین!»

زنم گوشی را می‌گذارد: «چیه شلوغش کردی مرد؟ محترم خانوم بود. می‌خوان یه توک پا بیان و برن. بگم نه نیایین؟ وا! نترس. مرد همراشون نیست. جنابعالی می‌تونین با خیال راحت داستانتونو بنویسین آقا!»

«کیه؟»
«منم پرویز، درو واکن.»

پا می‌شوم می‌روم پشت در: «کاری داشتی؟»

«درو چرا از تو بسته‌ی؟»

در را باز می‌کنم: «فرمایش!»

«ببین، محض دوا درمون یه دونه میوه هم تو یخچال‌مون نیست.»

«خب نباشه.»

«نباشه؟!.. الآن می‌رسن.»

«کیا؟»

«ای بابا!... محترم خانوم اینا دیگه!»

«خب... ببین، یه شربتی... چیزی روبه راه کن ببند به نافشون... جای حساسشم جون تو...»

«شربت که جای میوه رو نمی‌گیره مرد. دو قدم راس. پاشو زودی برو و برگرد.»

با غرغر لباس می‌پوشم. وقتی دارم از در می‌روم بیرون زنم می‌گوید: «میوه خوب بخری ها! سوا کن. هر آشغالی ریختن تو پاکت دادن دستت برنداری بیاری، مرد.»

می‌گویم: «حالا همین‌م مونده با علی آقا بقال هم دس به یقه بشم.»

«دس به یقه چرا؟ پول می‌دی چشمش کور وظیفه شه جنس خوب بهت بده. پول‌تو که دم آب نگرفتی مرد.»

«تموم شد؟»
«منظور؟»

«بازار روز دارن روغن کوپنی می‌دن.»

«خب بدن. کار خوبی می‌کنن.»

خودتو به کوچه علی چب نزن فس فس کنی این یکی هم مثل باقی کوپونا باطل می‌شه ها.»

«یعنی می‌فرمایین پاشم شال و کلاه بکنم برم بازار روز؟»

«نخیر. شما زحمت نکشین آقا. کلفت نوکرامون جور شمارو می‌کشن.»

«روغن چیز خوبی نیست خانم.ها! اصولن چربی جماعت چاقی میاره، چاقی هم که میدونی ام‌المرضه.»

«راس می‌گن به آدم کون گشاد یه فرمون بده صد تا پند پدرانه بشنو... خودم می‌رم... شما به نوشتن شاهکارتون ادامه بدین آقا!»

«مگه من می‌ذارم؟ گور پدر داستان!»

«شوخیم گل می‌کند: «یه خانمی یه شوهر دس و پا چلفتی مثل من داشت. یه روز دعواشون می‌شه. خانمه عصبانی می‌شه و به شوهره می‌گه من اگه می‌خواسم منتظر تو بمونم حالا همین دوتا بچه رو هم نداشتم...»

«بی تربیت!»

موبایلم زنگ می‌زند. آرش است. قطع می‌کنم اصلاً حوصله‌اش را ندارم. از آن آرمانگراهای دو آتشه است. بچه‌ها اسمش را گذاشته‌اند سلطان مدینه‌ی فاضله. دوباره زنگ می‌زند می‌گویم: «ببین آرش، جون تو بدجوری گرفتارم. جون پریا. بعدن بهت زنگ می‌زنم. خب؟»
«کجایی؟»

«جایی نیستم آرش جون. تو خونه‌م. دارم رو یکی از داستانام کار می‌کنم.»

ادام را در می‌آورد: «دارم رو یکی از داستانام کار می‌کنم... جمش کن مرد! پاشو بزن بیرون.»

«جون آرش رسیده‌م یه جای حساسش.»

«با با پاشو بیا ببین اینجا چه خبره... داستان ناب داره تو خیابونا نوشته می‌شه... بدو بیا نویسندگان حقیقی رو ببین مرد. جلدی باش منتظرتیم. بچه‌ها همه اینجان... معطل نکنی ها.»

از اتاق که می‌زنم بیرون زنم جلوم سبز می‌شود: «به سلامتی تموم شد؟»
«چی؟»

«داستانت دیگه.»

عرق پیشانی‌ام را می‌گیرم. نفس حبس شده‌ام را با هفه‌ی بلندی بیرون می‌دهم و می‌گویم: «نع!»

می‌گوید: «حالا کجا داری می‌ری آقا؟!»

«می‌رم تمومش کنم.»

مرور

این داستانی بود از قباد آذرآیین، با عنوان «داستان من نوشته شد». داستانی در باره‏ی داستانی که نوشته نمی‏‌شود.
نویسنده‏ای دارد داستان می‏نویسد. اما اجبارها و عوامل بیرونی مدام داستانش را به مخاطره می‏اندازند و نمی‏گذارند نوشته شود.

گویی داستان در جای دیگری باید رخ دهد. این اجبارها و عوامل حاشیه‏ای، در اصل واجبات و عوامل زندگی این نویسنده هستند که در برابر داستان او بیرونی و حاشیه‏ای می‏شوند؛ و این‏جا نویسنده بر سر دو راهی قرار می‏گیرد: بنویسد یا زندگی کند؟
ویرجینیا ولف می‏گوید: فرشته‏ی خانه را باید کشت؟

داستان کمی هم زبان طنز می‏گیرد و به آرامی راه خودش را می‏رود. اما چند نکته را لازم است به دوستم، قباد آذرآیین، بگویم. گرچه او سال‏ها است که در ادبیات داستانی حضور دارد، اما با توقعی که از او می‏رود، تصور می‏کنم او بتواند داستان‏های بهتری بنویسد. شاید هم کمی دقت لازم دارد. دقتی که از او یک داستان‏نویس ماندگار بسازد. چرا که او تجربه‏ها کرده و ادبیات داستانی ایران و جهان را می‏شناسد.

قبلا گفته‏ام؛ واژه‏هایی که در آثار نویسندگان تثبیت شده راه می‏یابند، در واقع از این طریق دارند به فرهنگ و تالار لغت‏نامه‏ها وارد می‏شوند. تا نویسنده واژه یا لغتی را امضا نکند، یعنی تا نویسنده‏ای واژه‏ای را در داستانش به‏کار نبرد، ممکن نیست واژه ماندگار شود.
دیگر این که دیالوگ‏ها شخصیت ندارند؛ شلخته‏اند، گل و گشادند و برای نویسنده‏ای مثل قباد آذرآیین که بلد است دیالوگ‏های تراش‏خورده بنویسد، تعجب می‏کنم چرا در این داستان آن را سرسری گرفته است.

اما او نویسنده‏ای سرسری‌نویس را تصویر کرده است. جایی این نویسنده به دخترش می‏گوید: «حاج‏ خانوم!» حاج‏خانوم عنوانی است که به زنی مکه رفته می‏بخشند. در جامعه‏ی ایران مرسوم است که به احترام یا به تمسخر، به برخی زنان می‏گویند «حاج‏خانوم». اما اگر مثلاً زنی یا دخترکی که سال‏ها در اروپا زیسته باشد و در ایران به او بگویند حاج‏خانوم، فوراً به اعتراض خواهد گفت: «من حاج‏ خانوم نیستم. من مکه نرفته‏ام».

بخشیدن عنوان حاج خانوم به دخترک کوچک، البته طنزی است که قباد آذرآیین به راوی، یعنی نویسنده‏ی داستان، القا می‏کند تا شخصیت او را سطحی و آبکی بنماید. چنان که در دیالوگی می‏گوید: «اینم انشای آچار فرانسه‏ی شما». دخترکش می‏گوید:«مرسی»، نویسنده می‏گوید: «سپاسگزارم! فارسی را پاس بداریم».
استفاده از آچارفرانسه ممکن است فقط به عنوان وجه تشبيه انشانويس به کار آيد، ولی برای انشا، آچار فرانسه اشتباه است. آچارفرانسه يعنی کسی که همه کاری بلد است. برای اين تمثيل می‌شد مثلاً گفت: «اينم خمره‌ی رنگرزی ما.»

قباد آذرآیین نویسنده‏ای سطحی را تصویر کرده که از داستان واقعی در جامعه غافل است و در خانه‏اش دنبال داستان می‏گردد. داستانی که نوشتن‏اش ممکن نیست.
در پایان داستان، مرد نویسنده در حال خارج شدن از خانه است. زنش می‏گوید: «به سلامتی تموم شد؟

چی؟

داستانت دیگه.

عرق پیشانی‏ام را می‏گیرم. نفس حبس شده‏ام را با هَفه‌ی بلندی بیرون می‏دهم و می‏گویم: «نع.»

می‏گوید: «حالا کجا داری میری، آقا؟»

«میرم تمومش کنم».

داستان اصلی در خيابان دارد اتفاق می‌افتد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

به به آقای معروفی! چه داستانی! چه نویسنده ای! چه معلمی! چه سلیقه ای! چه سواد و دانش و اشرافی بر ادبیات!

-- بدون نام ، Nov 4, 2009

آیا این نقد است؟ متأسفانه خواننده را خیلی دست کم گرفته اید! چهار پنجم این متن که خود داستان است که می توان در هر جای دیگری خواند. قسمت آخر هم یعنی نظر آقای معروفی هم که چیزی جز کلی گویی و حرف های تکراری قبلی نیست. آیا غرض فقط مطلب سازی است و ادای استاد در آوردن؟ مهران
----------------------------
آقای مهران از پاريس
اينجا کارگاه داستان است برای نسل تازه داستان نويسی ايران
کارگاه قالی بافی که نيست ارباب متر بزند حق الزحمه ی کارگر را پرداخت کند. و اين به من مربوط است که چند چندم متن نوشته ی من باشد يا از ديگران
شما که هزار ماشا الله در پاريس هستيد برای خواندن داستان و نقد داستان در سطح بين المللی می توانيد کارهای ناتالی ساروت و مارگريت دوراس و بسيار نويسندگان بزرگ را بخوانيد، اينجا برای تمرين و تجربه ی جوانهای ايرانی است که از داشتن يک مجله ی محلی هم محروم اند.
اين کلی گويی ها يا جزيی گويی ها را هم اگر لازم بدانم تکرار می کنم، وگرنه من از تکرار بيزارم
اينجا در پاريس، شما از حق بالای انتخاب برخورداريد، و در جهان انتخاب حيف است وقت تان را حرام کارگاه تجربی ديگران کنيد. علاوه بر اين زمانه هم صفحات گوناگون با سليقه های گوناگون ساخته است، و اين تولرانس را هم دارد که داستان نويسان جوان هم در اين فضا فرصت باليدن و تجربه داشته باشند
با احترام
عباس معروفی

-- مهران از پاریس ، Nov 6, 2009

آقای معروفی چگونه میشه فهمید که داستان های فرستاده شده به دست شما رسیده یا نه؟

-- رضا شهبازی ، Nov 7, 2009

آقای معروفی چگونه میشه فهمید که داستان های فرستاده شده به دست شما رسیده یا نه؟

-- رضا شهبازی ، Nov 7, 2009

داستان این هفته را شنیدم. وقتی زلزله می آید... بسیار زیبا بود و تکان دهنده...
بی صبرانه می خواستم توضیحات شما را بشنوم اما متاسفانه وقت برنامه تمام شد و آیا ممکن است حداقل در سایت تحلیلی بر این داستان داشته باشید.

-- نیستان ، Nov 8, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)