تاریخ انتشار: ۲۳ مهر ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
ادبيات مقاومت

انتشار رمان ذوب‌شده

هم‌زمان با نمايشگاه بين‌المللی کتاب فرانکفورت، (۱۴ تا ۱۹ اکتبر ۲۰۰۹) رمان «ذوب‌شده» از عباس معروفی در غربت انتشار يافت. خبر همين‌ قدر هم کفايت می‌کند، اما شرح اين قصه از زبان نويسنده، نشان از وضعيت نشر و داستان و کتاب در ايران دارد، وضعيت ادبيات مقاومت در کشوری که همه‌ی دارايی‌اش همين ادبيات است، همين داستان و هزار و يک شب غم شهرزاد.

Download it Here!

درباره‌ی اين رمان،
و در ستايش مادرم

تابستان ۲۰۰۱ وقتی مادرم برای ديدارمان به برلين آمد، لابه‌لای سوغاتی‌هاش چند پوشه از دست‌نوشته‌هام را هم آورد. اتفاقاً در همان روزهای سپتامبر لعنتی بود که هواپيماها رفتند توی آن آسمانخراش‌ها، و از آن به بعد بود که سختگيری عليه ما تبعيديان بيشتر شد. چون برای آنها فرق نمی‌کند که کی هستی و چه کرده‌ای، فقط به اين کار دارند که ايرانی هستی، پس برای رفتن مثلاً به انگلستان از اين پس بايد ويزا بگيری.

غروب روزی مامان صدايم زد: «باسی، تلويزيون دارد هی اين هواپيماها را نشان می‌دهد که می‌خورند به ساختمان‌ها، بيا ببين فيلم سينمايی‌ست يا...؟ من که زبان اينها را نمی‌فهمم.»

و من بهت‌زده فقط زير لب می‌گفتم: «عجب! نيويورک...؟ برج دوقلو...؟ تروريسم...؟»

مادرم را در چنين روزهايی ديدم، و بعد که رفت، دلم را با خود برد، پدرم را هم که با خود می‌کشيد و مراقبش بود با خود برد تا برای هميشه سوگوارش بمانم. من ماندم و دلتنگی. مدام سرم به خوراکی‌ها و بهانه‌ها و چيزهايی گرم بود که مامان‌ برای ما آورده بود، و آن پوشه‌ها.

يکی از پوشه‌ها رمان «طبل بزرگ زير پای چپ» بود. رمانی که پای آن امضای پاييز ۱۳۶۲ را دارد، يعنی ۲۶ سال پيش.

يادم هست در آن سال‌های جوانی با چه شوقی آن را بغل کردم و رفتم دفتر «نشر نو» پيش آقای رضا جعفری گفتم من اين رمان را تازه تمام کرده‌ام و دوست دارم در نشر نو منتشرش کنم.

بنا شد رضا جعفری آن را بخواند و اگر پسنديد قرار چاپش را بگذاريم. دو هفته بعد تلفن زد و از من خواست که به دفتر نشر نو بروم. دل توی دلم نبود، معلق بودم، خوشحال بودم، نگران بودم، و آن روز اولين باری بود که يادم رفت ماشينم را کجا پارک کرده‌ام.

رضا جعفری پذيرايی گرم و شايانی از من کرد و گفت که رمان را خيلی پسنديده (چيزهايی گفت که جسارت و روی تکرارش را واقعاً ندارم) و گفت که هرچه بنويسم می‌توانم به عنوان ناشر روی او و نشر نو حساب کنم. که بعدها چنين نيز شد، و او «پيکر فرهاد» و «سمفونی مردگان» را منتشر کرد.

آن روز رضا جعفری می‌خواست بداند ديگر چه چيزهايی نوشته‌ام و مدام بحث را می‌کشيد به کاری ديگر. گفتم: «از اين رمان خوش‌تان نيامده؟ يا مثلاً توصيه‌ای داريد که بهترش کنم؟...»

خنديد و گفت: «نه. فکر می‌کنم بهتر است فعلاً از چاپ و انتشار اين رمان چشم بپوشی و بروی زندگی‌ات را بکنی...»

و هنگام صرف چای و شيرينی يک جوری لابه‌لای حرف‌هاش حاليم کرد که البته بهتر است ما را هم به دردسر نيندازی.

آن سال‌ها و البته تا سال‌ها بعد باورم اين‌گونه بود که به عنوان يک داستان‌نويس هر چيزی را که قصه‌گوی درونم با کمک تخيل روی کاغذ بياورد تنها ضعف تکنيکی يا ضعف تأليف می‌تواند مانع چاپ و نشرش بشود، و چون در عمرم کار تشکيلاتی نکرده‌ام و قصد هم ندارم وارد دنيای سياست شوم، هراسی هم برای انديشه و بيان داستان يا رمانم ندارم. ايران کشور من است، و خلافی هم مرتکب نشده‌ام که هراسی داشته باشم.

معلم بودم و نويسنده. از کودکی آرزوی روزنامه‌نگاری داشتم و حالا به دنيای مطبوعات و رسانه هم وارد شده بودم، با تجربه‌هايی در توليد راديو، و تلاش‌هايی در مجله‌های ادبی.

آنچه می‌نوشتم حس و دريافت من از فضا بود. بو می‌کشيدم و می‌نوشتم. شايد از جهاتی نسبت به مسائل سياسی بيگانه و پرت بودم. حتا سال‌ها بعد که در کوران فشارها و بازجويی‌ها، در پاسکاری‌های وزارت اطلاعات و دادستانی انقلاب، و کل‌کل کردن با بازجوهای رنگ‌وارنگ چيزهايی دستم آمده بود، ولی در آخرين دادگاهم از خودم دفاع نکردم، بلکه با هارت و پورت جماعتی را نشان دادم و گفتم به جای من اين مغول‌ها را محاکمه کنيد.

می‌خواهم بگويم من در کشور خودم بزرگ شده بودم، در کشور خودم نوشتن را ياد گرفته بودم، در کشور خودم کار کرده بودم، و باور نمی‌کردم کسی را به خاطر نوشتن نابود کنند، مگر مثلاً دشمنان به ما حمله کرده باشند، و ديگر چاره‌ای جز تسليم و دم فروبستن وجود نداشته باشد.

شايد به‌خاطر همين نگاه بود که وقتی سرمقاله‌ای در مجله‌ام می‌نوشتم، گاه و بيگاه از يک سياسی‌کارِ روزنامه‌نگارشده می‌شنيدم که: «ناکس! تو با کسی سَروسِر داری؟» می‌پرسيدم: «چطور مگر؟»

می‌گفت: «آخر اين چيزهايی که تو می‌نويسی حتماً بايد کسی را داشته باشی، پس چرا ما نمی‌توانيم؟»

می‌گفتم: «من از کسی خورده برده‌ای ندارم.»

بعدها در گرفتاری‌های مجله‌ی گردون، وقتی حکم اعدام آمد زير برگه‌ی پيگيری، ناچار شدم با دادستان انقلاب ملاقات کنم، آخوند خوش‌تيپ و قاطع و خوش‌برخوردی که به من گفت لک توی پرونده‌ی شما نيست، تا به‌حال کجا بوديد؟ چکار می‌کرديد؟

گفتم: «آقای رييسی، من توی اين مملکت بزرگ شده‌ام، توی اين مملکت درس خوانده‌ام، کار کرده‌ام، درس داده‌ام، نوشته‌ام، و دلم می‌خواهد خرج اين مملکت شوم.»

سربند همين ديدار و گفتگو بود که پرونده‌ام از دادستانی انقلاب رد صلاحيت خورد و به دادگاه مطبوعات رفت، و آنجا تبرئه هم شدم و چند سالی باز گردونم را منتشر کردم.

هر چيزی تا حدی قابل تحمل بود، و می‌شد درک کرد که در ايران اگر بخواهی سرپا بمانی و کاری بکنی، مدام بايد پوست بيندازی، ترک بخوری، بيفتی، بلند شوی، قد راست کنی، و بدوی؛ از اين‌سو به آن‌سو. اما فقط با توپ خودت بازی کنی، نه با توپ بازجوها و آن ديگران. مدام دفترچه‌ی قانون مطبوعات توی کيف‌ات باشد، هر به ايامی آن را ورق بزنی، و بدانی که جرمی مرتکب نشده‌ای، رکب نخوری!

اين خوش‌خيالی‌های يک جوان عاشق ادبيات و نشر و داستان و کتاب بود که فرصتش ندادند تا در اين راه کرگدن شود، می‌نوشت و می‌خواند و منتشر می‌کرد و درس می‌داد و می‌دويد. اما آنها مدام بازی عوض می‌کردند، و هر طرف تله می‌گذاشتند. اما باز اين روند ادامه داشت.

يک جا تو ياد می‌گيری در آن ميدان «بگرد تا بگرديم» بنويسی برای انتشار، يا بنويسی برای زمانه‌ای ديگر، چه فرقی دارد؟ مهم اين است که کم نياوری، تا جايی که آنها راهی نداشته باشند جز اينکه قانون خودشان را دور بزنند يا مثلاً به قول بازجوی عزيزم کاميونی‌ات کنند؛ شبی نصفه شبی با کاميون له‌ات کنند، و صبح روزنامه‌ها خبر تصادف را با عکس و تفضيلات بکوبند توی صورت رفقات.


اين رمان را همين‌جوری‌ها نوشته بودم و برده بودم پيش ناشر. اما آن روز خودم را متقاعد کردم که فعلاً از انتشارش چشم بپوشم تا به قول معروف سروصداها بخوابد. سروصداها بخوابد؟ مگر در مملکت ما چنين آرزوی محالی تحقق می‌يابد؟

در طول سال‌هايی که در ايران بودم به اين رمان به ديد يک بچه‌ی مرده نگاه می‌کردم. گاهی می‌رفتم سر قبرش، فاتحه‌ای می‌خواندم و بهش فوت می‌کردم و ورقی هم می‌زدم و می‌گذشتم. گاهی هم احساس می‌کردم اين بچه نمرده، آن را گذاشته‌اند توی دستگاه تا به وقتش يک خانم پرستاری دوان دوان در راهرو دراز زندگی خودش را به من برساند و نفس‌نفس‌زنان بگويد: «آقای معروفی، بچه‌تان زنده است! برويد لباس‌هاش را بياوريد.»

اين بازی، و اين روی‌وگريز هميشه بين من و اين رمان برقرار بود تا اين‌که به زندگی در تبعيد ناچار شدم، و گاهی فقط حال اين رمان و بقيه‌ی دست‌نوشته‌هام را می‌پرسيدم و از صرافت انتشارش هم افتاده بودم، تا اينکه مادرم آن را برایم آورد.

دو سه سالی فکر می‌کردم بهتر است ساختارش را به‌هم بريزم و با حال و هوای اين روزها و با استفاده از تجربه‌هايی که زير دست بازجوها به دست آورده بودم، از نو بنويسمش. چند صفحه‌ای که نوشتم دستم آمد اين کار غير ممکن است. ياد «پيکان»‌هايی افتادم که سپرش «ب. ام. و» است، و چراغ‌هاش «مرسدس». شبيه مرغی که برای محکم‌کاری چهارتا پا زير تنش تعبيه کره باشند؛ نه بره کوچولوی من بود، نه مرغ هوا. پس همانجور که بود مطابق دست‌نوشته باقی ماند، و تنها توانستم در حد نوازش ويرايشش کنم.

در سال ۱۳۸۶ ناشرم، امير حسين‌زادگان دست‌نوشته را به ايران برگرداند تا حروفچينی و کارهای فنی‌اش را انجام دهد، به اين اميد که اجازه‌ی چاپ هم بگيرد و در ايران منتشر شود. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم که من اميدی به اجازه‌ی انتشار آثارم در ايران فعلی نداشته و ندارم ولی شما صاحب اختياريد. (آخر انتشار و حتا تجديد چاپ کتاب‌های من هفت سال ممنوع بود، اما در هشتمين سال دولتمردی اصلاح‌طلبان که خود سخت گرفتار مسائل احراز صلاحيت‌شان بودند، تلاش‌های ناشرم نتيجه داد.) به اين شکل رمان قدمی پيش رفت.

در همين اثنا يک کارگردان سينما که از وجود و انتشار عنقريب! اين رمان آگاهی کامل داشت، نام آن را برای فيلمش مصادره‌ی انقلابی کرد، و من به‌جای اينکه حداقل از او گله‌مند شوم، عطای عنوان «طبل بزرگ زير پای چپ» را به لقای آن فيلم ضعيف و کارگردان بی‌معرفتش بخشيدم، و نام اين اثر را گذاشتم: «ذوب‌شده».


رمان «ذوب‌شده» خيال‌ها و خاطره‌های من از فضايی است که در آن نفس کشيده و زيسته‌ام، داستان نويسنده‌ای که زير بازجويی و شکنجه ناچار به قصه‌پردازی شده، آنگاه در قصه‌های خودش گم می‌شود. حاصل کار و تلاش داستانی من در سال‌های جوانی است که می‌بايستی در همان زمان انتشار می‌يافته، نقد می‌شده، و بر کار و راه ادبی‌ام تأثير می‌گذاشته. اما ما آدم‌هايی هستيم که زمان و مکان‌مان به‌هم ريخته، نمی‌دانيم کِی چرا کجاييم!

و من نمی‌دانم حالا بايد خوشحال باشم يا غمگين که نخستين رمان من ۲۶ سال دير به دست خوانندگانش می‌رسد؛ جوان بيست و شش ساله‌ای که همسن و سال‌هاش را نمی‌شناسد، و نمی‌داند کجا بايد بايستد؛ کنار متولدين پاييز ۱۳۶۲ يا متولدين پاييز ۱۳۸۸ واقعاً نمی‌دانم، کدام؟

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

شما به خاطر 27 ضربه شلاق رفتی و پناهنده شدی. البته پناهندگی را گرفتی ولی آیا واقعاً ارزشش را داشت؟ خوب این همه جوان برای مملکت جانشان را داده بودند، شما هم حداکثر 27 ضربه شلاق می خوردی دیگر.

-- میم ، Nov 8, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)