اين سو و آن سوی متن
حرکت دوربين و نگاه شاعر
قسمت يکم
یک موسسه فرهنگی در برزیل از من خواسته بود مقالهای در مورد فیلم و شعر بنویسم.
مقالهای درباره فیلمی ایرانی که شعر و شاعرانگی در آن برجسته باشد.
برای این کار حدود پنج ماه وقت صرف شد تا فرصت کافی برای دیدن فیلمهای شعری ایران داشته باشم و سرانجام بعد از دیدن و بازبینی هفتاد فیلم توانستم دو فیلم در این زمینه بدست آورم.
در کشوری چون ایران که هر چه در درازای تاریخ شنا کنی در ادبیات غنایی و ادبیات داستانی و یا شعر غرق میشوی، در کشوری که داستانها و حماسهها همه در قالب شعر "مثنوی" بیان شده، در کشوری که همین امروز صد و بيست و چهار هزار نفر در آن مدعیاند که شاعر هستند هر چند متأسفانه تیراژ کتاب شعرشان به پانصد نسخه هم نمیرسد، در کشوری که مردم لابه لای حرفهایشان مدام شعر بلغور میکنند و نمادها و نمودها همه شعر است، و با اینکه با چنین پیشینهای سالانه فیلمهای بسیاری ساخته میشود تصور میرود که درباره شعر یا ادبیات غنایی یا زندگی شاعران فیلمهای بسیاری در دست باشد. اما چنین نیست.
من بعد از سالها نوشتن و کار مطبوعاتی که همواره فیلم دیدن را بر خود امری واجب دانستهام هنگامی که قرار شد این مقاله را بنویسم روی این مسئله تمرکز و دقت کردم که ببينم ما واقعاً چند فیلم دربارهی شعر یا ادبیات غنایی داریم؟
شروع کردم به تحقیق از دستاندرکاران تا چیزی را از قلم نیندازم. تقریباً شبی یک فیلم دیدم. حدود هفتاد فیلم از کارگردانهای مختلف.
فیلمهای زیادی هست که یک لیوان شعر در آن نوشیده میشود؛ مثلاً کیارستمی در فیلم "10" یک شعر فروغ فرخزاد را خرج میکند، یا در یک فیلم بازیگر نقش اول کتاب "پیکر فرهاد" مرا در دست دارد و از پلهای پایین میآید و تکههای شعریاش را میخواند، و در فیلم "خواب زمستانی" یکی از پرسوناژهاش شعرهای نیما را میخواند.
گرچه در بسیاری از فیلمها گاهی تکهای شعر به میان میآید اما در همان حدی است که مردم لای جملاتشان یک شعر هم به تمثیل میخوانند، و این فیلمها به موضوع ما ربطی ندارد.
سرانجام بعد از پنج ماه، و دیدن آنهمه فیلم تنها دو فیلم روی میز کارم بود که نه تنها به موضوع ما میپرداخت بلکه اهمیت ویژهای هم داشت "خانه سیاه است" اثر فروغ فرخزاد، "بانوی اردیبهشت" اثر رخشان بنیاعتماد.
یک فیلم آلمانی هم با عنوان "ماه، خورشید، گل بازی" اثر کلوس اشتریگل کارگردان آلمانی هم دیدم که به فیلم فروغ فرزاد مربوط است و تماماً درباره همان فیلم ساخته شده است.
جالب اینکه دو کارگردان ایرانی فیلم اول و دوم هر دو زن هستند، موضوع هر دو فیلم مصائب و مسایل اجتماع ماست، اما هر دو با شعر نوازش شدهاند.
یک؛ خانه سیاه است
نخستین فیلم یعنی "خانه سیاه است" حدود نیم قرن پیش به کارگردانی فروغ فرخزاد شاعر بزرگ ایران ساخته شده، و در آن شعر و شاعر نقش نخست را ایفا میکند. اگر شاعر و شعر نباشد چه کسی به چهرهی مچاله شدهی جذامیان دست نوازش بکشد؟
این فیلم که تهیه کنندهاش ابراهیم گلستان نویسنده مهم آن روزگار است با شکرگزاری به درگاه خدا آغاز میشود و کودکان جذامی در کلاس درس جملههایی از کتاب درسی را میخوانند و خدا را شکر میکنند.
«تو را شکر میگویم که با مهربانی مرا آفریدی.»
«تو را شکر می گویم که به من دست دادی تا با آن کار کنم.»
«تو را شکر میگویم که به من چشم دادی تا زیباییهای جهان را ببینم.»
و دوربین روی دست و پا و صورت و چشم جذامیان میچرخد. روی چیزهایی پوسیده و منهدمشده، روی ویرانههایی که اعضای بدن آدمهاست.
همان آدمهایی که باید کنار همدیگر زندگی کنند در جهانی بسته در جزیرهی مسدود، جایی که پای بنی بشر به آنجا باز نمیشود. و آنگاه صدای زیبای فروغ فرخزاد جملههایی از مزامیر داوود را روی این تصاویر میکشد؛
«در هاویه کیست؟
که تو را حمد میگوید
ای خداوند
در هاویه کیست؟»
فروغ فرخزاد دوربین سینما را به جذامخانهی تبریز میبرد تا نادیدنیها را در برابر تاریخ و مردم به نمایش بگذارد. یا نه، او آن فیلم را میسازد تا با همین بهانه جملات بسیار زیبایی را از مزامیر داوود بخواند:
«نام تو را ای متعال
خواهم سرایید
نام تو را
با عود ده تار خواهم سرایید
زیرا که به شکل مهیب و عجیب ساخته شدهام
استخوانهایم از تو پنهان نبود
وقتی که در نهان به وجود میآمدم
و در اسفل زمین نقشبندی میگشتم...»
فروغ مزامیر را هم شعر میکند، تا در این فیلم بخواند و روی اندامها و چهرههای جذامی با کلمات دست مهر بکشد.
تمام تصویرهای فیلم تصویرهای ملال است. مردی در مسیری کنار پنجره میرود و بر میگردد و باز صدای فروغ به این تصویر رنگ میزند.
«شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه، شنبه...»
و در این جزیره آدمها با اینکه شاهد پوسیدگی اجزای بدن خودشانند، با اینکه زندگی را چون مرگ با تمامی حسهایشان بدرقه میکنند، آرام کنار همدیگر غذا میخورند، درس میخوانند، کار میکنند، پانسمان میشوند، حرف میزنند، نخ میریسند، عروسی میکنند، بچهدار میشوند، عشق میورزند، موهایشان را شانه میزنند، به چشمهایشان سرمه میکشند، و من گریه میکنم .
آیا در کشور ما تنها یک انسان وجود داشته که بیهراس و عاشقانه وارد این جزیره تباهی شده و زندگی آنان را ثبت کرده؟ نمیدانم. فقط این را میدانم که قرنها باید بگذرد تا کسی نگاهی چون نگاه مسیح داشته باشد.
آدم با مو بلند کردن و خرقه پوشیدن مسیح نمیشود. باید دم مسیحایی داشته باشد که بتواند جذامیان را نوازش کند.
نمیتوان به دیگران خرده گرفت. تنها میتوان در برابر بزرگواری یک بانوی شاعر تعظیم کرد و نگاه عمیق انسانیاش را ستود. آن هم شاعر برجسته روزگار که چشمش را به شهر مردگان گشود و از آن یک شعر ابدی ساخت.
در همین فیلم دوربین در کلاس درس روی پسربچهای که برق شادی در چشمانش لحظهای خاموش نمیشود میچرخد؛ حسین، پسر بچهای که عصای زیر بغل پدر جذامیاش را از دستش میگیرد و از آن اسبی میسازد و سوار میشود و شادمانه میتازد، هموست که در پرسش معلم کلاس که: «تو اسم چند تا چیز قشنگ را بگو.» پاسخ میدهد: «ماه، خورشید،گل،بازی.»
شاید همین چهار کلمه سرنوشت این کودک را تغییر داد. چهار کلمهای که بین شعرها و دیالوگهای فیلم گم شد یا به نظر نیامد. اما فروغ فرخزاد شاعر را تکان داد و او را وا داشت که کودک را از آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز بیرون بیاورد و به عنوان فرزندخوانده از او نگهداری کند.
شاید همین چهار کلمه «ماه، خورشید، گل، بازی» باعث شد که حسین در جذامخانه نپوسد و امروز به عنوان شاعر و مترجم در شهر مونیخ در میان مردمان دیگر زندگی کند.
جذامخانهی تبریز بر اساس تحقیقات و جستجوهایی که در همین دوره کردهام، با آن زمان که فروغ فیلمش را آنجا ساخت تفاوتی نکرده است. هنوز هم خاک و آب و هوایش ملالآور است. دوستی که لطف کرد و به آنجا رفت و با چشم من نگاه کرد، میگفت که هیچ فرقی نکرده، و تا آنجا که میدانیم هنوز کسی از آنجا نتوانسته خارج شود و به جامعه بپیوندد. تنها بر دیوارهایش شعارهای انقلابی نوشته شده است.
بنابراین کسی که در این جذامخانه به دنیا میآید ناچار است شرایط آنجا را بپذیرد و تا آخر عمر آنجا زندگی کند، بی آنکه بتواند و یا حتا بخواهد از آنجا بیرون بیاید، و این طبیعی است که هیچ کودکی در آنجا فکر جدا شدن از پدر و مادر به ذهنش خطور نمیکند، چون تعریفش از زندگی همان است که هست. با این حال این چهار کلمه سرنوشت حسین را عوض میکند، و شاید همین چهار کلمه «ماه خورشید، گل، بازی» دستمایهی فیلمی شده است که کلاس اشتریگل، کارگردن آلمانی آن را ساخته است.
فیلم "خانه سیاه است" گرچه یک مستند است اما با تصویرهای هنرمندانه داستان و پایان پيدا میکند.
تصویر آخرش که کلاس درس است و معلم که خود جذامی است از شاگردان چیزهایی میپرسد:
«چرا باید برای داشتن پدر و مادر خدا را شکر کرد؟ تو بگو.»
یکی از بچهها: «من نمیدانم، من هیچ کدام را ندارم.»
«تو اسم چند تا چیز قشنگ را بگو.»
حسین: «ماه، خورشید، گل، بازی.»
«تو حالا چند تا چیز زشت را بگو.»
یکی از بچهها: «دست، پا، سر...»
و بچهها میخندند. شلیک خندهها.
بعد معلم یکی از بچهها را میآورد پای تخته: «یک جمله بنویس که "خانه" در آن باشد.»
دوربین فروغ روی در جذام خانه میایستد، در بسته میشود، پسرک جلو تخته سیاه ایستاده و نگاه میکند، به فکر فرو میرود، دل دل میزند، و بعد مینویسد: «خانه سیاه است»
و فروغ فرخزاد میخواند:
«به یاد آور که زندگی
من باد است
و ایام بطالت را
نصیب من کردهای
و درگرداگردم
آواز شادمانی و صدای آسیاب و روشنایی چراغ
نابود شده است
خوشا به حال دروگرانی
که کشت را جمع میکنند
و دستهای آنان
سنبلهها را میچیند...»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
عالیه. مرسی عباس
-- hamid ، Jul 31, 2009shaarene 0 daghigh be mozuhe estefade masnui filmsasan as sher eshare mi-konid jaleb ast.
-- mahbube ، Jul 31, 2009