اينسو و آنسوی متن
رمان، ونامههای هراس ما
تاکنون داستان یا رمان به فرم نامه خواندهاید. فکر کنم کم و بیش همهی نویسندهها داستانی به این فرم نوشتهاند. شاخصترین داستان ایرانی در این فرم را هوشنگ گلشیری به زیبایی نوشته است. در سالهای بسیار دور "معصوم"ها را نوشته و بعدها "زندانی باغان" را. البته در "معصوم"ها داستان با یک فرم کلیشهای نامه آغاز میشود، با فرمی بسیار ابتدایی و قدیمی.
"معصوم اول"، هوشنگ گلشیری
«برادرعزیزم، نامهی شما را رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید، سلامتی برقرار است و ملالی نیست، جز دوری شما که آن هم امیدوارم بزودی دیدارها تازه شود. باری، همه خوب و خوشاند و به دعاگویی مشغول. دختر کل حسن را برای اصغر فتحاله عقد کردهاند و شاید پیش از ماه محرم عروسیشان سربگیرد. زن دایی بازهم دختر زاییده. آن هم دوقلو...»
اما رفته رفته نامه شکل و ساختار داستان کوتاه به خود میگیرد. نحوهی دیالوگبندیها، تصویرسازیها، شخصیتپردازیها و همه چیز این نامه از ساختار داستان کوتاه پیروی میکند. و در پایان داستان باز به همان شکل نامه بسته میشود:
«... من حالا، همین حالا صدای آن دوتا کفش ورنی عبداله را میشنوم و میدانم که تو، حتا تو صدایش را میشنوی. صدای دو کندهی بزرگ را که به زمین میخورد. پیری هم حتما میشنود که صدایش درنمیآید، و حالا روی دوتا دستش نیمخیز شده و گوشهایش را تیز کرده، و آن بوی عجیب اما آشنا را با شامهی تیزش حس میکند. بازهم برایت مینویسم. زن و بچههایم هم سلام میرسانند.»
سالها بعد هوشنگ گلشیری در داستان "زندانی باغان» این اشکال را رفع میکند و مرز و تفاوت نامه و داستان را بیرنگ میسازد. از همان آغاز میرود سراغ ماجرا. کمتر از فرم سنتی و کلیشهای نامه سود میبرد و همین باعث میشود که داستان باورکردنیتر به نظر بیاید، در ضمن همچنان فرم نامه را هم حفظ کند.
"زندانی باغان"، هوشنگ گلشیری
«سلام ناصرجان. نامهات رسید. خوشحالمان کرد. ممنون که یاد ما کردی. ما هم خوبیم. هستیم. اینجاییم. یکجاییست شبیه ماسوله یا همان باغان خود من. اما اینجا خانهها بر بدنهی این شیبی که هست بنا شده. از آن بالا تا آن پایین پایین. بالا بر قله یا نوک این تپه یا کوهی که ما بر یک یالش خانه داریم، پاره پاره مههای سبک و رونده هست. بعدهم خانههای ماست، سوار بر پشت هم میان درختهای شاخه در شاخهی بلوط کوهی و یا صخرههای خزهپوش. گاهی هم چند خانه مثل یک چند ضلعی گرد بر گرد هم هستند و بعد بازهم خانه هست و درخت و باز خانه، تا آن پایین که لابهلای شاخه شاخهی درختها برق سیاه و سنگین آبی است که از درخشش خودش روشن و تاریک میشود. همینهاست. جادهای البته هیچ جا نیست، یا حتا کوره راهی به جایی. انگار بگیر که ما از ازل همین جا بودهایم و تا ابد خواهیم ماند. من هم که میروم تا نمیدانم چی را ببینم یا چه کسی را، گم میشوم. بعد حیاط این خانه است و بام آن خانه. گاهی هم، گفتم انگار، اتاقکهایی گرد بر گرد کثیرالاضلاع یک حیاط. از توی تاریکی این شب ابدی صدایی میپرسد: شمایید؟
میگویم: «بله.»
«نکند گم شدهاید؟»...»
فضای داستان از همان آغاز زیر سلطهی نگاه امنیتیها ترسآلود و امنیتی و هراسآور میشود. فضایی که همهی ما به شکلهای گوناگون آن را تجربه کردهایم و با گوشت و خونمان زندگی را با خود کشیدهایم تا یک روز دیگر و یک روز دیگر. و با این پرسش که این حلقهی بستهی تودرتو کی تمام میشود؟ گلشیری اینها را به وضوح مینویسد و پایان این نامه را هم باز با "سلام و دعا برسان" نمیبندد، بلکه با یک جمله در ساختار مفهوم داستان حرکت را دایره میکند، چرخ میزند و راه میگذارد که ناصر یا طرف نقل یا مخاطب او بیاید و به این ماجرا و به این حلقه بپیوندد.
«یک کتاب دیگر را برمیدارد، ورق میزند، بعد یکی دیگر را.
میگوید: بفرما! اینجا همهی شهر را راهانداختهای که بروند. آن هم چراغ به دست دنبال شیشههای مشروب بگردند. اینجا هم، یادت که هست، این نقاش هر روز راه میافتد و زنهای مردم را دید میزند و هر دفعه یک جاییشان را میکشد. بعد هم میرود به یک ده دور تا معشوق جوانیاش بخوابد.
گفتم: اینها همه داستان است. گاهی باور کنید بعضیها را خواب دیدهام. مثل همین که همین حالا...
داد میزند: آنجا چی؟
کجا بود؟
کتابها را میریزد و این یکی و بعد آن یکی را ورق میزند.
با دو چشم خوابزدهی پرخون نگاهم میکند: هست، یادم است. در را که باز میکند، میبیندش که روپوش و روسری به دست ایستاده با آن پیراهن سفید آستین کوتاه ساتن. بعد که زنک میآید تو، بر لبهی تخت مینشاندش و کنارش مینشیند. یادت که آمد؟ مینشیند کنارش و هی با دکمهی پیراهنش بازی میکند. باز میکند و میبندد و هی در و بیدر حرف میزند که نگران نباشد، که درست میشود...
گفتم: کجا؟ من که چنین صحنهای ندارم.
بلند میشود: که یادت نیست؟ من یادت میآورم. بعد، بعدش زن بیچاره یکدفعه میبیند با بالاتنهی لخت جلو یک لندهوری مثل تو نشسته. میزند زیر گریه...
گفتم: عرض کردم، من این را ننوشتم.
گفت: مینویسی، یک روزی بالاخره مینویسیش.»
در تخیل فضای امنیتی اینجا میبینیم که بازجو فلاش فوروارد هم میزند.
«تا جلو کرکرهی بستهی پنجره میرود و برمیگردد. میگوید:همهاش همین چیزهاست. یا کابل است و صدای جیغ. و یا همین زنیست که بخاطر شفاعت شوهرش آمده، آن هم با آن پیراهن ساتن براقش و آن موهای سیاه. بعدهم گریه میکند. حتا وقتی بالاخره پیراهنش را هم میپوشد که برود... شیطانید شماها. همهی اینها که مینویسید وسوسهی شیطانیست. انگار که خدا نیست، انگار که هیچ وقت هیچ آدمی روی این زمین نیست که رو به قبله بنشیند و هی بگوید، تا صبح سیاه سحر بگوید، العفو خدایا، العفو! آخر من از تو میپرسم اینها چه نوشتن دارد؟ چرا باید همهاش را از این چیزها نوشت؟
میگویم: حالا من چی بنویسم؟
میگوید: هرچه بوده، اما راستش را بنویس. همهی کارهایی را که کردهای یا نوشتهای.
مینویسم.
همین صحنه را و بعد نمیدانم کدام را. هی کاغذ سیاه میکنم و بالاخره میگذارم جلواش. نگاه نمیکند. باز مینویسد سین. و چیزی مینویسد و من هم مینویسم. مثل حالا که برای تو مینویسم. مینویسم که بدانی و اگر بخواهی بیایی. جای بدی نیست. جا برای تو هم هست. اصلا میدانی؟ با زن و بچههایت بیا!»
گلشیری نشان میدهد که آخر نویسنده در بیداری و در خواب اسیر دست بازجوست. بازجوها در اتاق خوابهای ما رخنه کردهاند. دچار وحشت و هراس شدهاند و از ترس میخواهند ببینند ما به چی فکر میکنیم. میخواهند پستوی ذهن ما را بکاوند. میخواهند شخصیتهای داستانها و رمانهای ما را بشکافند و بشناسند. میخواهند بدانند اگر زن زیبایی در داستان هست، آیا با او رابطهی نامشروع داشتهایم یا نه. میخواهند ببینند کیست؟ میخواهند بدانند که اگر خلافی در داستان انجام شده، کار خود ما بوده؟ تجربهی شخصی ما بوده؟ اگر نبوده، از کجا این تجربهها را آوردهایم؟ موردش کجاست؟ چرا با آنها همکاری نمیکنیم؟ چرا این عوامل فحشا و فساد را به آنها معرفی نمیکنیم.
گلشیری این گرفتاری ذهنی را که همهی نویسندگان آثار خلاقه دچارش شدهاند، با دعوت مخاطب خود به همهی نویسندگان تعمیم میدهد.
دوستان عزيز راديو زمانه
برنامه اينسو و آنسوی متن را با تکنيکهای رمان ادامه میدهم
تا برنامه ی ديگر خدا نگهدار
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
اینکه با فرم سنتی نامه در داستان معصوم اول، گلشیری داستان را آغاز کرده من نفهمیدم چه اشکالی وجود دارد. ذهنیت راوی ها در دو داستان چنین شروع های متفاوتی را ایجاب می کند. وگرنه اگر گلشیری اشکالی خودش در این شروع داستانی می دید میتوانست بعدها داستان را ویرایش کند.
-- خسرو ، Jul 25, 2009