تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

ایران یعنی هویت من

در دیداری که با جلال سرفراز داشتم، طبق معمول ضبط صوتم را از کیفم بیرون آوردم و گفتم؛ می‌خواهم از تو چیزی بپرسم ولی یادت باشد که یک بیوگرافی از خودت به من بدهی که این طرف و آن‌طرف دنبال زندگینامه‌ تو نگردم.

جلال این نوشته را به دستم داد و گفت: «بخونش» (و من بخشی از آن را خواندم):

Download it Here!

نمی‌دانم منظور از بیوگرافی چیست، سن و سال؟ چهره من گواهی بر سن و سال من است، اما کودک بازیگوش درون چه می‌شود؟

آیا باید سن و سال او را هم پرسید؟ نمی‌دانم هنوز به سن بلوغ رسیده یا نه اما یک پارچه شور و شوق و گرماست. گاهی در سردترین فصل سال کنار رودخانه‌ای در زادگاهش به دنبال سنگ‌های رنگین می‌گردد. این کودک سرتق سر از جاهایی در می‌آورد که آدم‌های 60 ساله را راه نمی‌دهند و همین‌طور تکلیف آن جوان احساساتی عاشق‌پیشه چه می‌شود که زیبایی را در هر گوشه دنیا بو می‌کشد و در برابرش به خاک می‌افتد؟

شاید منظور از بیوگرافی یک شاعر، آموزش دبستانی و دبیرستانی و دانشگاهی است. از شما می‌پرسم کدام دانشگاهی می‌توانست شاعری را به من بیاموزد. سوء تفاهم نشود، شاید شاعر نامیدن من نتیجه یک خیال شیرین باشد. با این حال چون همه‌ی زندگی خیالی بیش نیست، من این تهمت را به خودم می‌پذیرم.

اصولا بیوگرافی هر کسی را دیگری می‌نویسد وگرنه موضوع مثنوی هفتاد من است. اگر مشخصات من را می‌خواهید، در چند کلمه خلاصه می‌شود: جلال سرفراز، متولد 1321 شمسی و بقول هموطنان آلمانی (حالا که پاسپورت آلمانی گرفته ام!) 1942 میلادی، و راستی چه دره هولناکی میان این دو سالروز وجود دارد، که ظاهراً یکی است. هیچ فکر کردید که بحران هستی و سرنوشت نسل من را همین سرگردانی تقویمی رقم می‌زند؟

راستی من کجایی‌ام؟ اهل کوهپایه زیبایی به نام شاهرود با فضایی بکر و آرام که چند سال پیش آن‌جا را ترک کردم یا اهل این جهان پرآشوبی که حالا در آن زندگی می‌کنم؟

بگذار راحتت کنم. منم مثل شما فرزند دلهره جهانم. می‌بینید؟ کار به فلسفه‌بافی کشیده شد. به خاطر دارم که یکی از نویسندگان معروف آن روزگار می‌گفت: «هر شاعر و نویسنده برجسته‌ای باید در زندگی‌اش یک بار از روی پل روزنامه‌نگاری گذشته باشد». من هم شاید به طمع شاعر برجسته شدن، در همان سال‌های آغاز کار شاعری، به سمت روزنامه و روزنامه‌نگاری کشیده شدم و متاسفانه روی این پل ماندگار شدم.

کانون نویسندگان ایران هم افتخار داد و من را به عضویت خودش پذیرفت. از همین‌جا بود که سرانجام به سمت سیاست کشیده شدم. همان چیزی که هنوز هم به درستی چیزی از آن سر در نمی‌آورم. شاعر را چه به سیاست؟

فکرش را بکنید. این رویای تغییر جهان است که به کابوس تبعید انجامیده است؟ اشتباه نشود؛ نمی‌خواهم گذشته‌ام را زیر سوال ببرم. در واقع باید همانی می‌شد که هست. با همه‌ی تلخی‌ها، دستاوردهایی هم داشته است. کمترین دستاورد این دوران، فرود آمدن از برج عاجی بود که تاریک‌اندیشان روشنفکر برای خودشان ساخته بودند.

خوشبختی من، اگر نگویم نسل من، در این است که انسان امروز یواش یواش از سفر کیهانی توهم به زمین برمی‌گردد تا ببیند واقعیت ملموس زندگی چیست؟ حتما می‌گویید که واقعیت تلخی هست. من هم بر آن باورم که تلخی واقعیت بهتر از شیرینی توهم است. توهم یا توهماتی که پیامد آن هزارپارگی روح انسان است.

رویدادهای دهه اخیر نشان می‌دهد که تاریخ، ورق تازه‌ای خورده است. روی این ورق تازه اگرچه رد ناکامی‌ها و شکست‌ها پاک شدنی نیست اما چشم‌اندازهای نوینی در حال شکل‌گیری است که زیبا و دوست‌داشتنی است.

من هم در شکست‌ها سهیم بودم و هم از این چشم‌اندازها بی‌نصیب نبودم که موضوع زندگی و اندیشه نسل نو است. حالا این بیوگرافی یا بقول ما ایرانی‌ها زندگی‌نامه، کامل است؟ بی‌تردید نه! در خیلی از زمینه‌ها تقلب کردم و عمدا نخواستم حرفی بزنم. بد هم نیست که بعضی چیزها را فراموش کنم.

بله. این چیزی بود که جلال سرفراز در مورد خودش نوشته بود. روزنامه‌نگاری که یکی از بانیان ده شب شاعران و نویسندگان در انستیتو گوته تهران بود. شاعری که به عقیده من، نقاش خوبی است.

از او پرسیدم: جلال سرفراز، ایران برای تو یعنی چه؟

ایران برای من یعنی هویت من. وقتی من به ایران فکر می‌کنم، به نوعی به هویت خودم فکر می‌کنم. چیزی که همه سعی می‌کنند از من سلب کنند ولی من همچنان پابندش هستم. این تعریف من از ایران است.

در واقع تعریف من آن مرزهای جغرافیایی ایران نیست بلکه مرزهای فرهنگی ایران است. به عنوان آدمی که کمی با مسائل فرهنگی و ادبی در ارتباط هستم، مرزهای جغرافیایی را بیشتر در درون خودم دنبال می‌کنم.

من در یکی از شعرهایم چیزی نوشتم به اسم «وطنم تنم، تنم وطنم» با این شروع کردم که در واقع تمام آن مرزهای فرهنگی و جغرافیایی را درون خودم دارم و از این طریق سعی می‌کنم که به آن هویت زخمی مجدد نزدیک شوم و دسترسی داشته باشم.


وطنم تنم، تنم وطنم
که از او بکنم، که بر او بتنم
وطنم منم، منم وطنم
وصلیب سنگ من که به دوش بردمش
و به جان کشیدمش
نشکست و من نشکستمش
نه رها شدم
و نه بستمش
وطنم منم، منم وطنم
همه دوستم
همه دشمنم
همه کوچه‌ام
همه برزنم
همه رفته‌ام
به چم و خمت
همه مانده‌ام
به خم و چمت
تو بگو که نیزه‌ی پرچمت
به کجای این وطن بزنم؟


جلال، قشنگ‌ترین تجربه زندگی تو چیست؟

همان چیزی که هر لحظه منتظر هستم اتفاق بیافتد.

چی؟

نمی‌دانم.

بدترین تجربه‌ای که در عمر خود داشتی چه بوده است؟

آنقدر بد بوده که نمی‌دانم بین آن‌ها بدترین کدام است. ولی می‌توانم بگویم بدترین تجربه من لحظه‌ای بود که از مرز شوروی از ایران خارج می‌شدم و از بالای یک بلندی افتادم و از همان زمان حس سقوط در من وجود داشت تا همین امروز که 25 سال از آن دوران می‌گذرد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آقای معروفی این پرسش های سطحی و دست چندم چیست که مدام آن ها را تکرار می کنید؟ آیا اساسی تر از این نمی توان با افراد گفت و گو کرد؟ بهتر نیست یک گفت و گوی انتقادی و دوستانه را با نویسندگان و شاعران هم تراز خود در مورد ادبیات شروع کنید؟؟؟

-- پارسا پویا ، Oct 8, 2008

آیا نمی شود با موافقت حکومت ایران منطقه کوچکی را در یکی از مرز های کشور به عنوان منطقه آزاد سیاسی تعیین کرد تا ایرانیان دور افتاده از یکدیگر با خیال راحت با هم ملاقات و تجدید دیدار کنند ؟

-- بدون نام ، Oct 8, 2008

آقایِ «پارسا پویا» من این پرسش دست چندم را خیلی دوست دارم، شما تشریف ببرید خودتان پرسش‌های دست اول‌تان را انجام دهید که عمیق باشد شاید به عمقِ زخمِ پرسش‌هایِ دستِ اولِ یک بازجو!

-- خاطره‌ها ، Oct 9, 2008

این مصاحبه فقط 3 تا سوال داره؟ من هم به نظرم خیلی سوال های تکراری و کلیشه ای میپرسید.آقای معروفی این همه امکانات و این همه زحمت برای انجام این مصاحبه ها انجام میشه ولی هیچ حاصلی نداره به جز تکرار حرف های مشخص و تخلیه عقده های درونی. شما در ایران مشکل داشتید و جمهوری اسلامی یک رژیم سرکوبگره این رو همه میدونن، ولی به نظرم شما به جای پرداختن به این مسائل بهتره به صورت تخصصی به کار ادبیات بپردازید نه اینکه هی با مردم درد دل کنید. اینجا که وبلاگ شخصی شما نیست.
-------------------------------------------------
اين مصاحبه نيست. قبلاً توضيح داده ام. فقط يک پرسش است که هی تکرار می شود. مثل روزهای زندگی که ظاهراً تکرای است، ولی خيلی با هم فرق دارد. کاش همه ی پاسخ ها يکبار با هم مرور کنيد تا ببينيد «ايران يعنی چی؟» برای هر آدمی چيست. آنهم بدون آمادگی قبلی.
عباس معروفی

-- میلاد ، Oct 9, 2008

خانم یا آقای ارباب "خاطره ها"
نخست این که باید یاد بگیریم هر کس می تواند خواسته های خود را از رسانه ای که برای همه کار می کند، مطرح کند و اینجا دکه ی شخصی شما نیست که افرادی را به جای دیگر بفرستید تا خواسته های شان را آنجا مطرح کنند. برخورد شما هم مثل همان بازجوهایی است که امثال معروفی را از ایران بیرون فرستادند، و گفتند: "ناراضی هستید، گذرنامه تان را بگیرید و بروید!" من نه بازجو هستم و نه طرفدار حکومت دینی. مخاطبی هستم که برعکس شما از چرخ خوردن در تکرار بیزار است و معروفی نویسنده را خوب می شناسد و توقع خود را مطاب توانایی معروفی نویسنده مطرح می کند!!! در ایران هم زندگی نمی کنم. بنابراین شما اگر حرف ها و پرسش های تکراری را دوست دارید توصیه می کنم به بعضی وبلاگ های دختران نوجوان در داخل ایران هم سری بزنید یا چند ترانه از خانم سوزان روشن گوش بدهید و با دوست داشتن تان باعث در جا زدن یک نویسنده در این صفحه نشوید که حرف های بیشتری برای گفتن در یک رسانه ی فراگیر دارد.

-- پارسا پویا ، Oct 13, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)