خانه > عباس معروفی > این سو و آن سوی متن > «من با توقیف روزنامه بزرگ شدم» | |||
«من با توقیف روزنامه بزرگ شدم»کتابسوزی و سانسور در کشور ما ایران پدیدهای است که دامنهاش روز به روز گستردهتر میشود. و سلیقههای ادواری، بیهیچ ضابطه و نظم و نظامی، لش سیاه خود را بر سر اهل قلم آوار میکند. در طول ۲۹ سال حکومت جمهوری اسلامی، پدیده سانسور یکی از اصلیترین مسألههای اهل قلم بوده است. نویسندگان، روزنامهنگاران و همهی کسانی که با ترویج افکار سر و کار دارند؛ هنوز نتوانستهاند راهی بیابند که از فلج سانسور در امان بمانند. واکسینه کردن این فلج هم یعنی خود سانسوری. بنابراین برای ریشهکن کردن این آفت و بلا، راهی نیست جز تنویر افکار عمومی. راهی نیست جز اینکه پدیده سانسور را مثل یک بالن به آسمان بالای سرمان بفرستیم و از هر طرف به آن سوزن بزنیم تا لش سیاه آن، جایی گم و گور شود. به این خاطر در برنامههای کتاب در محاق، از این پس سعی میکنم با چهرههای آشنا، با فعالان عرصه قلم و ادبیات درباره سانسور حرف بزنم. میخواهم از هر سو نگاهی به آن بیندازیم تا ببینیم این بلا چگونه به وجود آمده، در کجا ریشه دوانده، دلیل وجودی آن چیست و تا کجا ما را خواهد آزرد. میخواهم پروندهای تهیه شود از زوایای گوناگون و افکار گوناگون. میخواهم طرح موضوع پدیده سانسور در دستور کار همه ما نویسندگان و روزنامهنگاران قرار گیرد. و آنقدر این سنگلاخ را بکوبیم تا راه پدیدار شود و بماند. سانسور را باید ریشهکن کرد. سگ هاری است که پاچهی هرکس را بگیرد، زخمی میکند. باید به آن دهنه زد. اما از واکسینه کردن جامعه نیز باید هراسید. و از خودسانسوری باید گریخت. اینجا میدان همه ما است. باید با آن گلاویز شد. در میدانی حماسی که از رجزخوانی و جنگ تن به تن گرفته تا شکستدادن آن نباید لحظهای غافل شد، یا لمحهای به عقب برگشت. این میدان را باید به نفع بشریت و به احترام آزادی فتح کرد تا جایی که مخالفان ما به سادگی حق سخن گفتن داشته باشند. برنامه اینسو و آنسوی متن را این بار با احمد رأفت پی میگیرم. روزنامهنگار یا به قول خودش خبرنگار. اما روزنامهنگار مشهور ایتالیا که سالها رییس اتحادیه روزنامه نگاران ایتالیا بوده و اکنون رییس دومین آژانس خبری ایتالیا است. روزنامهنگاری با ۳۳ سال تجربه و کار و پشتکار.
یکی از چیزهایی که در ذهن رأفت یا احمد بون بون، ملکه ذهن من شده و تثبیت شده است، این نگاه ضد سانسور و نگاه آزاد او است. شما راجع به سانسور در مطبوعات ایتالیا و آزادیهای آن مایلم کمی حرف بزنی. همین طور، یککم راجع به سانسور در ایران. میتوانید مقایسه کنید. سانسور در ایتالیا، یک زمانی وجود داشته. یعنی اگر فیلم سینما پارادیزو را نگاه کنیم، فیلم تورناتوره. تورناتوره مثلاً یک صحنههایی از فیلم تاریخ سانسور را نشان میدهد، که کلیسا چه نقشی در سانسور فیلم دارد. خب، حالا در مطبوعات ما این را ندیدیم. یعنی ما در مطبوعات ایتالیا، هنوز سانسور ندیدیم که این شیوههای سانسور به چه شکلهایی بوده و برای چه بوده و بعد این نگاه آزاد را؛ چون یک جا آدم میفهمد. این ذهن آزاد شده است. به هرحال شما تاریخ سانسور ایتالیا را میدانید و ایران را هم میدانید. ولی ذهن شما آزاد است. این دستاورد را شما از کجا آوردید؟ من با سانسور بزرگ شدم. وقتی من کوچک بودم، پدرم روزنامه داشت، هفتهنامهای به نام رأفت. در ایران هم رسم بود که اسم خودشان را روی هفتهنامهها میگذاشتند. خوشبختانه این سنت را برداشتند؛ به نظر من سنت زشتی بود. من در دفتر خصوصیام که بیرون شهر رم است، دوتا برگه است که بغل هم قاب کردم. یکی روی کاغذ سفید و یکی روی کاغذ قرمز. هر دوی آنها مال وزارت کشور ایران است. اولی، جواز برای روزنامه رأفت است که نوشته بر پایه اصل فلان قانون حقوق بشر به آقای محسن رأفت اجازه داده میشود هفتهنامه اشاعه پیدا کند. یکی هم یک کاغذ قرمز، که خیلی هم جالب است رنگهای آن، که دستور توقیف روزنامه پدرم است. موقعی که روزنامهی پدرم را توقیف کردند، من سه سالم بود. کم ولی یادم است. پلیس به خانهمان ریخت؛ چون دفتر روزنامه در طبقه پایین منزلمان بود. پشت دبیرستان انوشیروان دادگر، آن زمان بود. من یادم است این چیزهایی که آنها در قوطی میریختند، همه چیز را جمع میکردند، پدرم که جیغ و داد میکرد. یک چیزهایی خیلی کلی به صورت فلش یادم است. بعد هم که ما هر خانهای رفتیم، پدرم بیرون در خانه آن پلاک روزنامه رأفت را همراه خود میبرد و میزد به دیوار؛ با اینکه روزنامهنگاری را ول کرده بود، اما میزد. بنابراین من با سانسور و توقیف روزنامه بزرگ شدم. و الان هم آنها را جلوی خودم گذاشتم، در دفترم و مقابل میز تحریرم که یادم نرود. مخصوصا آن کاغذ قرمز رنگ به چشمم میخورد، چون خیلی جالب است که دستور توقیف را روی کاغذ قرمز مینوشتند و مجوز نشر را روی کاغذ سفید. تجربه خبرنگاری من در ایران خیلی کوتاه است. من از ۱۴ سالگی تا ۱۸ سالگی با روزنامه جوانان رضا اعتمادی همکاری میکردم. عمدتاً هم در آن اوایل ترجمه بود از ایتالیایی و چند تا مقاله و چیزهایی که به مسائل جوانان میپرداخت؛ خوانندهها، موزیک و این حرفها. ۱۸-۱۷ سالگی که شروع کردم به بالغتر شدن و سیاسیتر شدن؛ چند تا مطلب برای مجله فردوسی نوشتم. بعد آمدم خارج و تحصیلات و بعد شروع به خبرنگاری کردم.
وقتی من در اینجا به کار روزنامهنگاری پرداختم، زمان سانسور گذشته بود. ولی آن سانسوری را که شما میگویید من یادم است. چون من تابستانها به ایتالیا میآمدم پهلوی پدر بزرگ و مادر بزرگم؛ خیلی وقتها بعدازظهرها ما را میبردند به سینماهایی که کنار کلیسا بود. اینجا کلیساهای محله، زمین فوتبال دارند. برای اینکه مردم و جوانان را جذب کنند، یک سالن سینما دارند. در آن سالن سینما که فیلمها را نشان میدادند، کشیش همیشه با یک روزنامه آنجا مینشست، من این چهره قشنگ یادم است؛ درست شبیه فیلم سینما پارادیزو، جاهایی که مثلا ماچ و بوسه بود، این روزنامه را میگذاشت جلوی نورافکنی که فیلم را نشان میدادند و یک سانسور دستی آنی میکرد. من این چهره را خودم به یاد دارم. آنجا ما هم سوت میکشیدیم و این حرفها. ولی سانسور در روزنامهها، سانسور سیاسی نبود. البته در ایتالیا هنوز هم رسما کمیته سانسور وجود دارد. منتها کار آن، دیگر سانسور نیست، کاری که میکند این است که بعضی فیلمها را میگوید از ۱۴ سال به پایین نمیشود دید؛ بعضیها را از ۱۸ سال به پایین و آن هم به ندرت است و سال به سال هم کمتر میشود. منتها هنوز فیلمها باید از زیر دست کمیسیون سانسور رد شوند و به همین علت هم در فستیوالها در ایتالیا، بچههای زیر ۱۸ سال حق ورود ندارند. یک مطلبی هم برای شما میگویم. خانم حنا مخملباف برای یکی از فیلمهایش آمده بود به فستیوال ونیز و ۱۶ ساله بود. خودش، آن زمان که فیلمش را نشان میدادند را داخل سینما راه نداده بودند؛ چون پلیس نگذاشته بود. برای اینکه ایشان حق نداشت به سینما برود. رفت و ابتدا مجری گفت کارگردان خانم مخملباف و بعد بلند شد و دیگران برای او دست زدند و سپس یک ساعت و نیم بیرون بود تا فیلم تمام شد آمد که دست زدنها و تشویقها را بگیرد. منتها زمانی که فیلم نشان داده میشد، طبق قانون ایشان نمیتوانست در سینما باشد. چون فیلمهای جشنوارهها هنوز از کمیته سانسور رد نشدهاند، جواز نگرفتهاند. بنابراین معلوم نیست محتوای آن فیلم برای یک زیر ۱۸ سال خوب باشد یا نه. منتها کار آن عملاً سانسور نیست. در مطبوعات وضع فرق دارد. متأسفانه امروزه در مطبوعات یک نوع دیگر سانسور وجود دارد، که من زمانی که مسئولیتهای مختلف سندیکایی داشتم، یک بار هم در کمیسیون مربوط به این مسأله بودم و آن سانسور اقتصادی است از طریق تبلیغات. تبلیغات از یک جا آزادی مطبوعات را از قید و بندهای سیاسی تأمین میکند ولی خودش یک نوع اعمال فشار است. به عنوان مثال اگر شما به عنوان یک روزنامه، زیاد از حد علیه یک شرکت اقتصادی مطلب بنویسد، خب، آن شرکت آن روزنامه را برای آگهی دادن انتخاب نمیکند و از لیست خود خط میزند. بنابراین یک نوع سانسور است؛ چون شما را مجبور میکند به خود سانسوری. یا اینکه شهامت به خرج میدهید و آن را چاپ میکنید و یک بهایی بابت آن میپردازید. متأسفانه الان این نوع سانسور است که مال جامعه مدرن است و به نظر من باید به طریقی علیه آن یک راهی پیدا کرد. این سانسور مستقیم نیست... نه، مستقیم نیست. سانسور غیر مستقیم است. من هیچ وقت در ۳۳ سالی که این کار را میکنم، از نظر سیاسی به خاطر مواضعم، سانسور نشدم. دوبار، یکی از مقالههای من را قبل از اینکه چاپ کنند، مدیر من را صدا کرد تا با او صحبت کنم. یکی از آنها مقالهای بود که روزی که آقای خمینی از پاریس راهی ایران شد. مدت دو ماه آخری که آقای خمینی در نوفل لوشاتو بود، من برای یک روزنامه ایتالیایی و کانال یک تلویزیون ایتالیا، حضور ایشان را پوشش میدادم. روزی که پرواز معروف به پرواز انقلاب انجام شد، پرواز ایر فرانس که به سوی ایران رفت، فردا صبح آن روز از من گزارشی خواستند و گفتند یک سرمقاله بنویس. تمام سرمقالههای آن روزنامه، بدون امضاء چاپ میشد. یک روزنامه چپگرای کوچکی بود، کار مشترک و همه چیز منتشر میکرد. من مقاله را با تلکست میفرستم و به من زنگ میزنند یک ساعت بعد و میگویند این نمیشود. من هم گفتم پس شما چاپ نکنید و از فردا هم روی من حساب نکنید. بعد وقتی از پاریس به ایتالیا برگشتم، رفتم میلان برای تسویه حساب کاری. گفتند نه این طوری چرا قهر میکنی. گفتم قهر نیست، شما موضوع سیاسی را سانسور میکنید. گفتند خب، آن را چاپ میکنیم منتها امضای شما را میگذاریم. در هفت سال عمر این روزنامه، تنها سرمقالهای بود که با امضا درآمد. به خاطر اینکه آن مقاله که نام آن بود «انقلاب مرد» من نوشتم که با حرکت آقای خمینی، با این پرواز و با آن چیزهایی که در نوفل لوشاتو اتفاق افتاده بود و آن چیزهایی که در ایران اتفاق میافتاد، انقلاب مرد. یعنی نشستن هواپیمای آقای خمینی در تهران، مساوی است با مرگ انقلاب. که البته مورد انتقاد بسیاری از ایرانیان قرار گرفت. از اتهاماتی مانند ساواکی و غیره هم به من زدند. چون من از معدود ایرانیهایی بودم که کتابهای آقای خمینی را خوانده بودم، به صورت جزوه هم خوانده بودم. چون ایشان در نجف در کاغذ کاهی جزوه درمیآورد و قیمت هر کدام هم دو ریال بود. جزوه جزوه خوانده بودم؛ آشنایی داشتم و میدانستم که ایشان، آنچه را که در کتابهایش نوشته پیاده خواهد کرد؛ چون آقای خمینی به نظر من با خودش آدم روراستی بود. یک چیزی نوشته بود و آن را هم میخواست پیاده کند. دروغ نمیگفت. یک دفعه نگفت من میخواهم به ایران دموکراسی ببرم. میگفت من میخواهم اسلام را به ایران ببرم. اسلام او هم همانی بود که در کتابهایش نوشته بود. روی این حساب معتقد بودم برای انقلابی که من در مغزم پرورش داده بودم با آن چیزی که ایشان میخواستند انجام بدهند، همخوانی ندارد و از دید من انقلاب مرده است. منتها چون چپهای آن زمان اروپا، در چهارچوب مبارزه ضد امپریالیستی و هر چه که علیه آمریکا بود، از آن پشتیبانی میکردند، بنابراین به زور هم میخواستند از آقای خمینی پشتیبانی کنند. یکی این سانسور بود و یکی هم مقاله دیگری بود که آن هم سانسور نبود، واقعیت آن این است که مقاله در مورد تروریسم مسائلی را مطرح میکرد، و میتوانست به نوعی به امنیت کشور لطمه بزند. که من را قانع کردند و پس گرفتم. وگرنه من یک مقاله در اسپانیا چاپ کردم. چند هفته درآمد که باعث برکناری عملیات برونمرزی سازمان امنیت اسپانیا شد. گفتند مطمئن هستید؟ گفتم بله. سانسوری نداشتم. بر خلاف این، تجربه هفت هشت ساله من با نشریات ایرانی بسیار زیاد داشتم. بدترین آنها کدام بود؟ اسم نشریه را از من نخواهید. مورد آن را بگویید. مورد آن این است که به عنوان مثال با افزودن یک «نه» که بدتر از سانسور هم است، یک «نه» به آن چیزی که من نوشتم، افزودند و کاملاً محتوای مقاله را عوض کردند و آن مقاله با اسم من منتشر شد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|