خانه > عباس معروفی > مروری بر داستان های قلم زرين > واگويه و شعلهور | |||
واگويه و شعلهوربرنامه را از اینجا بشنوید. «اما تو روسپی نبودی» ياسمن شکرگزار زانوهایت میلرزد وقتی پلهها را از طبقهی دوم ساختمان پایین میآیی. مانتو سیاهات را روی تن صاف میکنی. به نردهها تکیه میدهی، آینهی کوچکی را در میآوری، به صورتت نگاه میکنی.جز محو شدن آرایش چیز دیگری نمیبینی. دوباره راه میافتی، دستت را روی زانویت میگذاری، ریز میلرزد. بیسر و صدا به در خروجی میرسی. در را که پشت سر میبندی به هیبت ساختمان با ستونهای قطور یونانیاش نگاه میکنی. سرت را بالا میکنی، میدانی دیدن چهرهی مرد پشت پنجره انتظار بیهوده ایست، اما نگاه میکنی، انتظارت بیهوده بود، مرد نبود. سرت را پایین میاندازی و به داخل کیفت نگاه میکنی. اسکناسهای دو هزار تومانی لباسها و خوشیهای زود گذر را یادت میآورند. زیپ کیف را میکشی "اولین و آخرین باراست." به آسمان نگاه میکنی، ساختمان زیر ابرهای بارانی و کدر تو را به یاد قصر شیاطین میاندازد. میخواهی لبخند بزنی، لبت انگار خشکیده، سفت روی هم فشارش میدهی، نمیخندی. باران شروع میکند به نم نمک باریدن. چترنداری. وقتی از خانه در امدی آسمان ابری نبود. به همسایه گفتی میروی به یک شرکت سر بزنی و دو ساعته میآیی. چهار ساعت گذشته و ماندهای چه بگویی. به قنادی روبرویت نگاه میکنی، چند تکه شیرینی دسری راضیاش میکند، شاید بخری. دلت میخواهد زودتر به خانه برسی، تمام لباسهایت را در آوری و دوش بگیری، حتما سولماز را هم میبری. از کنار قنادی میگذری، باران دیگر شره میکند. دلت میخواهد هدیهای برای سولماز بخری. مغازهای آن اطراف نیست. هنوز پاهایت میلرزد. میایستی، تا کمی فکر کنی و کمی هم پاهایت آرام بگیرد. صدای بوق ماشینها بر سرت هوار میشود. به طرف پارکی که خالی از کسی است میروی. مانتوی خیسات برق میزند، رطوبت و سرما به پوست سرت رسیده. روی نیمکتی مینشینی. به ساعتهای قبل فکر میکنی، همیشه میدانستی وقتی اتفاقی بخواهد بیفتد، میافتد. آنچنان ذهن فرمان میدهد که راه فراری نیست. ذهنات به تو گفت سوار ماشین مرد شوی، برای یک بار. بدون هیچ درگیری با تابوهای ذهنی. ذهنات انگار قبلا جنگیده بود. چیزی در گلویت بالا میآید، خم میشوی. هر چه هست را بیرون میدهی. تکههای سفید سیب را میان مایعی غلیظ میبینی، به زور خورده بودی تا دهانت خوشبو شود، شراب هم نوشیدی، قرمزیاش وسوسهات کرد، حتی اگر زهر بود. طعمش هنوز آشنا بود و دلت میخواست در گرمایش حل شوی، اما حل نشدی و تکه تکه همه چیز را بالا میآوری، حتا اشک را. دلت میخواهد با کسی حرف بزنی. اما با کسی جز ان مرد نمیتوانی حرف بزنی. چه چیز را میخواهی به چه کسی بگویی! کارت مرد را از کیف در میآوری. بلند میشوی و به تلفن گوشهی پارک خود را میرسانی. مرد شمارهی موبایلش را پشت کارت برایت نوشته بود. از تو خوشش آمده بود. به او نگفتی اولین و آخرین بار است. فقط میخواهي با او صحبت کنی. حتا اگر تمام پولها را در قبالش میخواست. شماره را میگیری، مرد برمی دارد. صدایت را که میشنود "میتونم ببینمت؟" میترسد. کمی مکث میکند. صدای گرفتهات هر کسی را شاید بترساند. میگوید: "نه نمیتونم. کار دارم." لحن قاطعش جواب قطعی را میدهد. اما دوباره میگویی: "فقط چند دقیقه. فقط میخوام حرف بزنم." و مرد میگوید: "نه. کار دارم." و تلفن را قطع میکند. گوشی را میگذاری. دیگر گریه نمیکنی. انگار فقط صدای مرد آرامات میکرد. به طرف خیابان راه میافتی. باران هنوز شره میکند. رانندههای کنجکاو دوباره بوق میزنند. همه جز او میخواهند حرفهایت را بشنوند. دیگر چیزی نمیشنوی و صدای مرد باز در ذهنات تکرار میشود. صدای ترمز بلندی در صدای مرد گم میشود و دیگر تنها سکوت را میشنوی و خیسی و خنکی آسفالت را حس میکنی. جایی خوانده بودی روسپیها مثل کارمند هستند. کارشان که تمام شد میروند پی کارشان، بیهیچ توقعی. اما تو روسپی نبودی. با فرم واگويه ساخت خوش داستان تنها صداقت کلمات دوستان عزیز رادیو زمانه
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
سلام
-- حمید ، Mar 13, 2008ای کاش فابل صوتی را هم می گذاشتید تا از صدای زیبای شما لذت ببرم.
آخر من نمی فهمم. شما چرا ما را زجر و عذاب می دهید؟ وقتی داستان هایی به این زیبایی را معرفی می کنید، خوب مشخصات کامل کتاب هایی که این داستان ها در آنها چاپ شده اند را نیز بنویسید تا ما هم بتوانیم آنها را مثل شما،کامل بخوانیم و لذت ببریم.
-- ابراهیم ، Mar 13, 2008--------------------------------------------------
ابراهيم عزيزم
سلام. راستش اين داستان چنان که ذکر شده، به قلم زرين زمانه ارسال شده بود؛ از بين 477 داستان من 20 داستان را بررسی و مرور کردم.
و به شما حق می دهم. داستان قشنگی است.
عباس معروفی
سلام استاد معروفی عزیز
-- یاسمن شکرگزار ، Jun 19, 2008آدرس ایمیلتون رو هرچی جستجو کردم نیافتم.یاسمن شکرگزار هستم .کمی دیر نقد شما رو خوندم ،ولی واقعا از اینکه خوشتون اومده بود انرژی گرفتم و خوشحال شدم. هر چند که انتظار این همه لطف رو نداشتم.از اینکه حرفها و حس های نگفته ی داستانم رو درک کردید خوشحالم. خیلی ممنونم ازتون، امیدوارم اگر زمانی بقیه ی کارهای من رو خوندید،از این نقد خوب به کارم پشیمون نشید.
من مشغول آماده کردن مجموعه داستانام هستم که به چاپ برسونمشون.(البته اگر قابل چاپ باشن.) می دونم شما مشغله ی زیادی دارید و توقع بیجاییه که بخوام کارهام رو بخونید و نظرتون رو بهم بگید. ولی اگر فرصتی داشتید خوشحال می شم داستان هام رو بفرستم تا بخونید و من رو از نظراتتون بهره مند کنید.