خانه > عباس معروفی > همین گفتگوی ساده > علی نصیر را دیدم، بدون ردپا از هیچ نقاشی | |||
علی نصیر را دیدم، بدون ردپا از هیچ نقاشیدر دومین قسمت از گفتوگو با علی نصیر نقاش سرشناس ایرانی مقیم برلین دربارهی رابطهی نقاشی با ادبیات داستانی و دیگر هنرها حرف زدیم. گفتنیست که نمایشگاه نقاشیهای علی نصیر از ۹ نوامبر ۲۰۰۷ تا ۱۲ ژانویه ۲۰۰۸ در گالری "تامن" برلین برپا بود.
یکجورایی دلم میخواهد به داستانویسها هم کارهایت را نشان بدهم. یعنی تنها خوانندگان دیگر نیست، بخصوص به داستاننویسها تاکید دارم. چون من فکر میکنم آدم وقتی میرود تو طبیعت خیلی چیزها را نمیبیند... یعنی آدم کور میشود، عادت میکند به لاله و آفتابگردان و گل رز و اینجور چیزها. آدم عادت میکند و رفته رفته درخت را نمیبیند، باغ را نمیبیند، رودخانه را نمیبیند. نقاشها در واقع میروند یک گل کوچولو را میچینند، میگذارند توی استکان، میگذارند روی تاقچهی ما. میگویند خب نگاه کن ببین چقدر خوشگل است، چقدر قشنگه. آیا چقدر از طبیعت الهام گرفتند، چقدر تحصیلات کردند، چقدر دانش دارند، اینها همهاش یکطرف. ولی یکجا وقتی کنار تابلوی تو میایستم، نگاه میکنم، چشمم روی یک نقطه نمیایستد، مدام میچرخد. گاهی اوقات رشک میبرم. میگویم خب این کسی که توانسته اینقدر رنگ مثلا قرمز، آبی و این زرد، رنگهای تند، برداشته گذاشته، ولی این رنگها من را اذیت نمیکند. در حالی که کوچکترین توی تابلو آدم را آزار میدهد. یعنی کمپوزیسیون را... یعنی من فکر میکنم اینکه تو بتوانی ترکیبی ایجاد بکنی که چشم بدود و اذیت نشود، احساس زییایی بکند، خب این برای داستاننویس کمپوزیسیون ذهنیاش تنظیم میشود. یعنی نویسنده موظف است نقاشی نگاه کند که رنگبندی ذهناش تنظیم بشود. موقعی که دارد تو داستانهایش مینویسد، همینجوری الکی قرمز و آبی نگذارد توی داستانش. رنگها همه یکجایی زمینه دارند. از پیش هم نمیشود فکر کرد. چون تو زمان حسی میآید برای هنرمند، چه داستاننویس چه نقاش، که من فکر نمیکنم تو قبلا بیایی تنظیم کنی و بگویی من میخواهم اینجا قرمز بگذارم یا فلان. همینجور که داری کار میکنی، به نظرم میرسد رنگها میآید مینشیند...
همینطور هست دیگر؟ میخواهم بدانم متقابلا تو بعنوان یک نقاش چه ارتباطی با ادبیات میگیری؟ آیا تو هم همین حس را از ادبیات میگیری برای نقاشی؟ برجستهتر میبیند... جالب است که بگویم معمولا تو را با دوستان شاعر و نویسنده هم دیدهام. یعنی معمولا دوستانت شاعرها و نویسندهها هستند و برای من که این گفتوگو را دارم برای رادیو زمانه میگیرم، این چیز هم خیلی قشنگ است که وقتی ما طرح کردیم نقاشها به داستاننویسهای جوان که برنده میشوند جایزه بدهند، تو استقبال کردی و یک تابلو هدیه کردی. این نشان از این رابطه میدهد. این را میدانستم که تو کتابهایشان را میخوانی و من هم دلم میخواهد تابلوهای تو را قاب کنم، حالا تو هرجایی که امکان برایم هست، به داستاننویسها نشان بدهم. بگویم این نقاش را کارهایش را ببینید. چیزی که خب مثلا توی آلمان کمتر است. اینجا این مجموعه باهم دارد رشد میکند. این فقط به نقاشها مربوط نمیشود. من خب خیلی از نویسندهها را هم میشناسم که، یا شاعرها را میشناسم که زیاد هم با نقاشی ارتباط برقرار نمیکنند، یا با موسیقی و یا با رقص ارتباط برقرار نمیکنند. بیشتر همان دنیای خودشان برایشان مهم است. نقاشهای زیادی را هم میشناسم که با هنرهای دیگر زیاد ارتباط برقرار نمیکنند. این به نظرم حیف است و درست هم نیست. من فکر میکنم این هنرها بالاخره همهجا یک خط مشترک از توی همهی اینها میگذرد و باید آدم یکجوری در ارتباط با همدیگر باشد. من البته منتقد نیستم، نقد نقاشی بلد نیستم، بیشتر حسی نگاه میکنم به ماجرا و واگذار میکنم به خود خوانندهها. یعنی دلم میخواهد بدون پیشداوریهای ما، بدون نظرهای اینجوری، کارها را ببینند. یعنی من هم نظرم را گفتم بهرحال. ولی خب یک چیزی برای من مهم است که بدانم. تو چند دورهی کاری داشتی، کدام دوره از خودت بیشتر رضایت داشتی؟
بعد ازاین دوره همانطور که گفتم، مسئلهی هویت آدمها برایم مهم شد. شاید اینها همه یک خویشتننگاری هم باشد که حتما هم هست، یا حداقل بخشاش یکجور خویشتننگاری است. بعد ا ز مسئلهی هویت دورهی کارهایی شروع شد که انسان با اشیاء، با آن محیط اطرافش، با آن اشیایی که با آن درگیر است. و این همینجوری تغییر شکل داد. این موضوع همینجوری دارد ادامه پیدا میکند. منتها خیلی گستردهتر شده، دیگر اصلا با آن شکلهای اولیهاش خیلی فرق کرده است. خب به همین ترتیب هم من نوع کارم به مرور تغییر کرده، ضمن آنکه ساختار اصلیاش همان ساختاریست که قبلا هم داشتهام. در واقع میشود گفت چهار، سه یا چهاره دورهی کاری بوده. کدام دوره را بیشتر میپسندی؟ من هم خب کارهایت را دیدم و کموبیش دورههای مختلف کاری تو یک حدودهایی دستم هست. من احساس میکنم توی این دورهی کاری رفتی روی سکوی اول خودت ایستادی و امیدوارم این حرف من باعث نشود که از خودت راضی بشوی. دلم میخواهد یک پله بروی بالاتر، چون هم توانش را داری، هم درکش را داری. یکجوری دلم میخواهد بروی بالاتر. چیزهای دیگری کشف بکنی. من خیلی خوشحالم که هستی، نقاشی میکنی. نقاش خیلی خوبی هستی و به نمایشگاه تو که آمدم، علی نصیر را دیدم، بدون ردپا از هیچ نقاشی.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|