تاریخ انتشار: ۳ فروردین ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
گفتگو با علی نصیر،‌ نقاش

منبع وجود من نگارگری ایرانی است

گالری «تامن» از ۹ نوامبر تا ۱۲ ژانویه نمایشگاهی از علی نصیر نقاش سرشناس ایرانی در برلین برپا کرده است. گالری تامن از هر نقاشی کار ارائه نمی‌دهند. خیلی سختگیرند و کنار نمایشگاه علی نصیر یک نمایشگاه دیگر هم بود که من فکر می‌کردم (چندین اثر نو) از نقاشان آنجا یکجا کارهایشان ارائه شده بود و اینطرف در سالن‌ بزرگ نقاشی‌های علی نصیر بود که من را هیجان‌زده کرد.

آنموقعی که علی نصیر کار می‌کرد، در آنروزهای قبل از نمایشگاه، من می‌دیدم که شتابان می‌دوید توی آتلیه‌اش که کار بکند. من هم همیشه فکر می‌کردم این کبوتر دارد می‌رود توی لانه‌هایش جوجه‌هایش را سامان بدهد و همه‌اش منتظر بودم جوجه‌هایش چه شکلی‌اند، چندتایش مانده‌اند و چندتایش... و خب فکر می‌کنم علی نصیر پرید، از جایی که ایستاده بود رکود خودش را تغییر داد. من مطمئنم هم در کار خودش تاثیر دارد این نقاشی‌ها و هم در نقاشی ایران تاثیر دارد. برای اینکه من زمینه‌های نقاشی را در نقاشی‌های ایرانی می‌بینم که بعد راجع به آن صحبت می‌کنیم.

Download it Here!


نمایشگاه نقاشی علی نصیر در گالری «تامن»

می‌خواهم ببینم خودت چه حسی داشتی به​عنوان یک نقاش، موقعی که این کارها را آوردی؟ خودت فکر می‌کردی کجا قرار گرفتی؟ چون هنرمند خودش می‌داند کجاست! یعنی بی‌رودرواسی می‌‌خواهم خودت بگویی کجای کار خودتی، کجایی اصلا؟
خیلی سخت است که من خودم بگویم که کجای کارم.... فکر کنم این را باید دیگران بگویند که من کجای کارم. ولی خب می‌توانم بگویم که سالهاست دارم به​عنوان یک نقاش حرفه‌ای در آلمان، برلین کار می‌کنم. در این سال‌ها خب شاگردان زیادی هم در کنار کارم تربیت کرده‌ام و نتیجه‌ی کارهایم را می‌بینم و باید یکنفر دیگری بررسی کند و نظر بدهد که من کجای کارم. من بهرحال نقاشی‌ام را می‌کنم و ارائه می‌دهم و حالا دیگر اینکه مورد موافقت قرار نگیرد، این یک بحث دیگر است.

این دوره از کارهایت خیلی رنگ‌‌گذاری کرده بودی. یعنی رنگ گذاشتن در این (کارها)، یک کار خطرناک است به نظر من، بخصوص رنگ‌های تند قرمز و زرد. و تو با یک حالت عجیبی به نظرم رسید که با یک شهامت و جسارت ویژه‌ای شروع کرده‌ای به رنگ‌‌گذاری. این جرات را از کجا آوردی؟‌
تو سوال‌هایی می‌کنی که من مجبورم ازخودم تعریف بکنم. راستش خب، مسئله‌ی رنگ خیلی حسی‌ است. یک نقاش یا به رنگ گرایش دارد یا ندارد و یا بتدریج گرایش دارد. من نمی‌توانم بگویم که ازکجا آورده‌ام. در وجودم بوده و هست. از همان روز اولی هم که من اینجا برای دانشگاه هنر برلین پذیرش دادم، نوع رنگ‌بندی‌ام کلا فرق می‌کرد. همانموقع هم به من گفتند که خیلی فرق می‌کند با نوع رنگ‌بندی‌ای که اینجا معمول است. من خودم می‌توانم اینجوری بگویم که من به نقاشی، در واقع نگارگری ایرانی خیلی علاقه دارم. یکی از منابع وجود من هم همیشه نگارگری ایرانی‌ست که آدم اگر دقت بکند، می‌بینید در یک اندازه‌ی ۲۰ در ۲۰ یک دنیا رنگ است. همه چیز رنگی است. خب این همیشه منبع، حالا الهام که نه، ولی منبع وجود من بوده است.

حالا من بویژه از این بخواهم تقلید کنم، از آن ساختار نقاشی ایرانی، آن محک رنگ را برای خودم انتخاب کردم و سعی کردم که تلفیقی با نقاشی مدرن انجام بدهم. یعنی درواقع رنگ‌بندی آن جرات رنگ‌گذاری را من از آنجا گرفته‌ام. بهرحال به​عنوان نقاش سنت به تنهایی کافی نیست. یکدفعه تماما مدرنیته هم کافی نیست. تلفیقی از این دو برای من خیلی مهم است و سعی کردم که تلفیقی اینجوری بوجود بیاورم. حالا بدون اینکه اصلا رجوع بدهیم به یک سبک دیگر دوره‌ی هنری، به این مفهوم نیست که آدم همه‌ی مرحله‌ی استتیک یا فلسفی آن بخش را بخواهد بپذیرد. آدم می‌تواند اجزای پویای این سبک را انتخاب بکند و یک فضای تازه‌ای بوجود بیاورد. و من سعی کرده‌ام با نقاشی مینیاتوری انجام بدهم و اگر دقت کرده باشی، کمپوزیسیونهای من هم پلان‌بندی مرکزی زیاد ندارند. پلا‌ن‌بندی‌های من بیشتر مثل فرش می‌ماند، پخش است. اینها خوب فکر می‌کنم بیشتر از نگارگری ایرانی گرفته‌ام.

کسی که نقاشی را بشناسد، حالا حتما نقاشی ایرانی و مینیاتور را می‌شناسد. آدم وقتی می‌آید به نمایشگاه علی نصیر یکباره می‌بیند که مینیاتورهای هستند که هیچ نشانی از مینیاتور در آنها نیست و همان، یکی از ویژگی‌هایش این است که پلان مرکزی ندارد، یعنی نقطه‌ی مرکزی ندارد. چشم می‌چرخد توی فضا. توی شهرت، آدم ناچار است همه جای شهرت را ببیند. نمی‌بری مثلا یکجا فقط خانه‌ی شاه یا کدخدا را نشان بدهی، آدم را می‌چرخانی توی تابلو و این است که چشم می‌چرخد. رنگ‌گذاری درست است که یکی از ویژگی‌های کار تو هست، تنها رنگ‌گذاری نیست، کمپوزیسیون هست و اینکه در بک راند دردل کار آدم احساس می‌کند که یک نفر مینیاتور را بلعیده است. طلایش را در واقع ذوب کرده در خودش، و ضرب خودش را کشیده است. هیچ نشانی از مینیاتورنیست، ولی بینش‌ها هم همه از مینیاتور نیست. و همان نگارگری، نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای، اینکه می‌بینی توی‌اش پر رنگ است. این پرده‌ها، پرده‌خوانی‌ها، می‌بینی توی‌اش پر موضوع است، سوژه‌ است، آدمها همین‌جور دارند زندگی می‌کنند.

تو آمدی توی اروپا، با مدرنیسم شروع کردی، توی نقاشی مدرن کار کردی. این شاید برای جوانها جالب باشد. چه جوری توانستی این را بی‌مرز کنی؟ یعنی خودت متوجه می‌شوی داری بی‌مرزش می‌کنی؟ یکجا هست مثلا در رمان نویسنده می‌آید تخیل و واقعیت را بی‌مرز می‌کند. یکجا مثلا... من خودم با خواب خیلی این کار را می‌کنم. خواننده فکر می‌کند واقعیت است، ولی خودم هم می‌دانم خواب است. می‌پوشانمش، نشان نمی‌دهم که خواب است. این بی‌مرز کردن تکنیک می‌خواهد، یک کم استادی می‌خواهد به نظرم و فقط با تکنیک است که بتوانی این را بی‌مرز کنی.
از قبل هیچوقت به این موضوع‌ها فکر نمی‌کنم، آگاهانه به آنها فکر نمی‌کنم. حتا ناخودآگاه یک هنرمند این هست که بخواهد این کار را انجام بدهد، به قول تو بی‌مرزکردن. وقتی من کار می‌کنم و تابلو می‌کشم، می‌‌خواهم آن را که در نظردارم بیان کنم. اینکه حالا چه اتفاقی می‌افتد، یک بحث دیگر است دیگر. و همانطور که گفتی، اگر توانستم واقعا این کار را بکنم که خب خوشحالم. ولی از قبل من پلانی برایش ندارم که مثلا بخواهم یک تابلو بکشم و حتما یک مرزی را بشکند و یا مرزها را از بین ببرد.

اصلا هر هنرمندی می‌خواهد این کار را بکند. ولی من با پلان هیچوقت این کار را نمی‌کنم. من وقتی جلوی تابلو هستم، اصلا به هیچ چیز فکرنمی‌کنم و فقط فکرمی‌کنم به آن موضوعی که مشغولم کرده و آن را می‌خواهم بیاورم روی صفحه، یا کاغذ و یا روی بوم و باقی مسایل دیگر بعدا اتفاق می‌افتد، بعد از آنکه کار تمام می‌شود. من سعی می‌کنم که همیشه در جریان مسایل روز باشم و ضمن آنکه خب در جریان مسایل گذشته هم باشم. سبک‌های مختلف، هنرهای مختلف را بررسی بکنم، مثلا نقاشی ایرانی، هندی. اینها برایم خیلی جالب است. من به تمام این موزه‌ها می‌روم و نگاه می‌کنم، بررسی می‌کنم و آن چیزی که می‌خواهم برای خودم انتخاب می‌کنم.

مسئله‌ی خیلی واضح‌اش آن شلوغی آدمها و شلوغی کار بود. در عین اینکه یک فضای مشخصی را به آدم می‌داد، ولی همه چیز نامشخص بود. نه آدمها به طور کامل مشخص بودند و نه به طورخاص اینکه هر آدمی مشغول چه کاری هست یا مشخصا چه کاری دارد انجام می‌دهد.
خب این تا حدودی همین جورهم هست. یعنی تا حدودی نه، همین جور هم هست. آدمها مشخص نیست که دارند چه کار می‌کنند. من اگر بخواهم جواب (روشنی) بدهم، باید کمی برگردم به عقب. دهه‌ی هشتاد میلادی استتیک خشونت خیلی مورد توجه‌ام بود. خب بنابه به آن مناسبات فرم و محتوا، آنموقع فیگورهایم خیلی شکل دیگری داشتند، خیلی باروک مانند بودند، خیلی پهن و گردن کلفت بودند. چهره‌ها اصلا مشخص نبود. رنگ بندی پشت کار تخت‌تر بود.

بعد از گذر از این مرحله که مرحله‌ی خشونت کارم بود، مرحله‌ی هویت‌یابی و انسان با اشیای اطرافش برایم خیلی جالب شد. در واقع ادامه‌ی کارهایم موضوع نمایشگاه هم هست. همین جور به مرور تکمیل شد و سالهاست که این مشغولیت من است. در این کارهای جدید درست است، که در واقع این روابط رفته در لایه‌های پنهان‌تر کار، کمی عمیق‌تر شد، فرم و رنگ مهم‌تر شده یکدفعه در این کارهایی که شما دیدید. و آن شکلهایی که وسطش حالتهای منظره مانند دارد، یک توده‌های رنگی شد. آدمها به​عنوان شکلهای رنگی بوجود آمدند، و (با اینکه ) مشخص‌تر از سابق‌اند، ولی انگار که جزوی از آن اشیایی هستند که اطرافشان گرفته شده و درضمن همه هم یکجوری بی‌ارتباط هستند با همدیگر. یعنی مشخص نیست که دارند چه کار می‌کنند و در چه ارتباطی باهم‌اند. ولی توی این کارها، گفتم، رنگ خیلی عمده‌تر شده است ازهمه‌ی کارهای دیگرم. یعنی استتیک رنگ خیلی مهم شده است و خط.


علی نصیر: «کمپوزیسیونهای من پلان‌بندی مرکزی ندارند، مثل فرش می‌ماند، پخش است.»

همان انسان گمشده و یک انسان بی‌نشان را آدم می‌بیند.این تنها تو حرکتهای کار نیست، یعنی تنها تو نگاه نقاش نیست از نظر فلسفی، تو تکنیک‌ات هم هست. اولا یک مینی‌مالیسم خیلی زیبا توی کارهایت من می‌بینم. یعنی مینی‌مالیستی که به نظر می‌آید یکجایی را مدام حذف کردی، مدام خوردی، خوردی، خوردی. با کوچک‌ترین اله‌مان می‌خواستی فضا را (بسازی). این خیلی قشنگ نمایان بود. در تمام کارهایت این مینی‌مالیست را من می‌دیدم. دیگر اینکه سطح، خط، رنگ. هرسه‌تا بی‌مرز شده بود، یعنی من خط نمی‌دیدم، رنگ نمی‌دیدم تنها، سطح نمی‌دیدم.همه را باهم می‌دیدم. این می‌رفت توی آن انسان گمشده. نمی‌دانم، اینها را آگاهانه کردی؟
من فکر نمی‌کنم هیچ نقاشی، اگر با خودش صادق باشد، آگاهانه بخواهد کاری را القا بکند. معمولا یک کم نقش خودآگاه همیشه در نقاشی مهم‌تر است، یا در نقاشی من. وقتی من جلوی یک تابلو می‌ایستم، زیاد ازقبل تصمیم نمی‌گیرم. البته یک چیزی هست. کارهای من، کارهایی که انجام می‌دهم، تخته پرش کار بعدی‌ام می‌شوند. یعنی مثلا کار بعدی‌ام همیشه رجوع می‌کند به کار قبلی‌ام. و این جوری هست که یک زنجیره‌ای از کار بوجود می‌آید که در همه (سبک‌) من هست. ولی هیچوقت مثلا از قبل تصمیم نمی‌گیرم که حالا مثلا من این کار را هم بکنم، خط را پنهان بکنم. یعنی تابلو به تابلو این کار را نمی‌کنم. شاید مثلا دوره به دوره برایم یک چیزهایی در مراحلی مهم‌تر بشود و در مراحلی کمرنگ‌تر بشود. مثلا بخصوص در این مرحله مثلا رنگ برای من خیلی مهم‌تر از قبل شده بود و خیلی دوست داشتم رنگ بیشترین حرف را بزند. خب خطوط و سطوح کمی پنهان‌تر بودند و لابه‌لای این رنگ‌ها حل شده بودند، پنهان شده بودند...

موضوع نبود...
آره موضوع نبود. ولی خب اگر آدم یکبار دیگر نگاه کند، آن خطوط را هم کشف می‌کند و آن سطوح را هم می‌بیند. شاید در مرحله‌ی اول رنگ‌بندی کمی نظر را گمراه بکند، و باقی مسایل پنهانترش را نبیند.

ادامه دارد....

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

ba salam,be honarmand aziz aghaye Nasir va sali khosh baraye ishoon.

-- alireza baghi ، Mar 24, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)