خانه
>
عباس معروفی
>
مروری بر داستان های قلم زرين
>
با منطق رویا
|
اينسو و آنسوی متن (12)، «با منطق رويا» تبسم غُبيشی
با منطق رویا
«وهم»، تبسم غبيشی
زن با تشویشی عجیب از خواب بیدار شد؛ عصر یك روز زمستانی بود و انگار تمام گرفتگی و تاریكی هوا، روی دل او سنگینی میكرد. همانطور روی تختخواب ماند و به سقف اتاق خیره شد.
درِ حمام باز شد و مرد از حمام بیرون آمد. با خوشرویی گفت: به به! سلام، بالاخره بیدار شدی؟ بابا تو كه همهاش خوابی!
زن به زور لبخندی زد و گفت: سلام، كِی اومدی؟
- ده دقیقهی پیش، قبل از اینكه برم دوش بگیرم.
مرد حوله به دست جلوی آینه ایستاد و شروع كرد به خشك كردن موهایش. زن با صدایی گرفته گفت: یه چیزی بگم قبول میكنی؟
مرد بی آنكه رویش را برگرداند گفت: هوم؟
- دلم برای برادرم تنگ شده.
- مرد با تعجب برگشت و گفت: چی؟
- می شه امشب بریم پیشش؟
- پیش كی؟
- برادرم.
مرد با تعجب برگشت و به زن خیره شد؛ دستهاش از حركت ایستاد و حوله بالای سرش ثابت ماند.
- كی؟
زن با كلافگی گفت: ای بابا، مگه گوشات سنگین شده؟ گفتم برادرم!
مرد با خنده گفت: برادرت؟ خواب دیدی؟
و به سمت آینه برگشت و دوباره مشغول خشك كردن موهاش شد.
زن با صدایی كه از بیحوصلگی به عصبانیت تغییر حالت میداد گفت: بریم؟
مرد در حالی كه لباس میپوشید جواب داد: ببینم، داری شوخی میكنی یا جدی میگی؟
زن با قهر گفت: اَه... خوب بگو نمی خوام ببرمت. اصلاً خودم تنها می رم. - كجا؟
- خونهی برادرم!
مرد به زن خیره شد. سعی كرد نشانه ای از شوخی در لحن و رفتار او پیدا كند و چون پیدا نكرد، روی لبهی تخت، كنار زن نشست و گفت: عزیزم، من نمیفهمم داری راجع به چی حرف میزنی. فكر میكنم خواب دیدی.
زن با بغض فریاد زد: یعنی چی؟ نمی بینی كه الآن اصلاً حوصله ی شوخی ندارم؟
مرد سعی كرد آرامش خود را حفظ كند. گفت: ولی تو برادر نداری!
- من برادر ندارم؟
مرد بهت زده گفت: عزیزم، یك كمی آروم باش و حواست رو جمع كن.
زن عصبانی گفت: ولی این چه ربطی به برادرم داره؟
مرد موهای زن را نوازش كرد و سعی كرد با آرامش او را به قبول واقعیت راضی كند. گفت: میدونم عزیزم، تو حق داری؛ من این مدت توی كارم خیلی زیاده روی كردم و تو رو بیش از حد تنها گذاشتم. تنهایی باعث شده زیاد فكر كنی و خیالاتی بشی. میفهمم كه خستهای و خیلی بهت فشار اومده...
زن هق هق كنان گفت: چرند نگو.
مرد با كلافگی سرش را تكان داد، نفس عمیقی كشید و گفت: خیالاتی شدی عزیزم، تو برادر نداری!
زن در سكوت و ناباوری به مرد خیره شد و به فكر فرو رفت. بعد از چند لحظه در حالی كه اشك از چشمانش سرازیر شده بود گفت: واقعاً؟
- آره عزیزم.
- یعنی همه اش خواب بود؟
مرد خیالش راحت شد، با احساس آسودگی خم شد، زن را بوسید و گفت: آره، خواب دیدی.
زن با حسرت گفت: اما خواب خیلی خوبی بود. باور كرده بودم كه برادر دارم، بهترین برادر دنیا... من عاشقانه دوستش داشتم...
- خوب، دیگه تموم شد، حالا پاشو. یادت هست كه شب مهمون داریم؟
- مهمون؟
- آره، پدر و مادرم...
زن ناگهان روی تخت نشست و هراسان گفت: آخ، نه!
مرد گفت: اشكالی نداره، وقت داریم. تا تو آماده بشی من هم یه چرت میخوابم. خیلی خستهام.
*
مرد خمیازه ی پر سر و صدایی كشید و به زن كه داشت جورابهای رنگ پایش را میپوشید سلام كرد.
زن گفت: سلام، قرار بود فقط یه چرت بخوابی!
مرد گفت: تو آمادهای؟
زن در حالیكه لنگه ی دوم جورابش را بالا می كشید گفت: آره، تو هم پاشو. الآن می رسن.
- كیا؟
- حواست كجاست؟ پدر و مادرت برای شام میان!
مرد روی تخت نیم خیز شد و گفت: مگه قرار نبود بریم خونهی برادرت؟
زن جلو آینه ایستاد و پوزخندزنان پرسید: برادرم؟
مرد كلافه پرسید: مگه خودت نگفتی دلت برای برادرت تنگ شده؟ مگه نخواستی امشب بریم خونش؟
زن دستی به موهایش كشید و بی تفاوت گفت: من برادر ندارم، تو هم همین حالا پا میشی.
مرد با احتیاط پرسید؟ چیزی شده؟ یعنی... مشكلی پیش اومده؟
- چطور مگه؟
- با برادرت اختلافی پیدا كردی؟ اگه چیزی شده به من بگو.
زن پتو را از روی مرد كنار زد و گفت: الآن وقت مسخره بازی نیست، پاشو الآن میرسن.
مرد با تعجب به زن نگاه كرد و گفت: منظورت چیه؟
زن با عصبانیت گفت: منظورم اینه كه میخوام تخت رو مرتب كنم.
مرد از جایش بلند شد و گفت: ولی منتظره، زشته!
زن فریاد زد: كی؟
مرد بلندتر فریاد زد: برادرت!
- من كه برادر ندارم! خواب دیدی؟
- خواب چیه؟ بهت میگم باید بریم خونهی برادرت!
- كدوم برادر؟ من نمیفهمم ...
در سرزمین اوهام
تبسم غبیشی داستان "وهم" را با ساختار فانتزی نوشته، و هر دو شخصیت داستان را با منطق رویا تا مرز بودن و نبودن به سرزمین اوهام کشانده است. نویسنده یک دام بر سر راه شخصیتهاش گذاشته که وقتی از روزمرگی پا به آن میگذارند، اسیر سرزمین خواب میشوند، و همه چیزشان به هم میریزد. نیمی واقعی، نیمی وهم، همان در سرزمین خواب و رویا باقی میمانند.
در چنین داستانهایی اگر بخش واقعیت آن بلنگد، بخش وهمآلود آن نیز خواهد لنگید.
در چنین داستانهایی نویسنده تا میتواند باید روی رآلیسم اثر با دقت تمام کار کند، از همه چیز، از اشیا، و از هر ترفندی که میشناسد شهادتخواهی کند تا در راستنمایی داستان لنگ نزند.
تبسم غبیشی در میانهی داستان "وهم"، کمی از رازگونگی آن کاسته که بتواند اثر را برای خوانندگان عامی هم ساده کند، و همین شیرفهم کردن، به کارش لطمه زده است.
آنجا که زن میگوید: « یعنی همهاش خواب بود؟»
مرد خیالش راحت شد، با احساس آسودگی خم شد، زن را بوسید و گفت: «آره، خواب دیدی.»
زن با حسرت گفت: «اما خواب خیلی خوبی بود. باور كرده بودم كه برادر دارم، بهترین برادر دنیا... من عاشقانه دوستش داشتم...»
«خب، دیگه تموم شد، حالا پاشو. یادت هست كه شب مهمون داریم؟»
راز تردستی و چشمبندی
گاهی بیدقتی یک خواننده یا شنوندهی داستان باعث میشود که نویسنده به توضیح واضحات بیفتد، و بعد چیزی به داستانش اضافه کند که مراد خواننده یا شنوندهی بیدقت هم حاصل شود، این کار به داستان و اثر لطمهی شدید میزند.
در چنین داستانهایی که راز و وهم و منطق رویا در آن حکم میراند، باید گوشههای راز را بست، و از کنارههای وهم و راز و رمز گذشت، جوری که خواننده یا شنونده به درک آن نائل آید، و خیال کند که چیز مهمی در داستان کشف کرده است.
وقتی نویسنده خود به کشف داستانش کمک میکند از اثرش داستانی عوامفهم پدید میآورد.
داستان را باید روی همان بند منطق خودش نگهداشت.
داستان نویسی مثل تردستی و چشمبندی است که اگر ریتم و سرعت اثر را برای فهم همگان کند کنی، دیگر اثری از چشمبندی و تردستی نمیماند.
نحوهی فصلبندی
نکته دیگر داستان "وهم" که از قدرت آن میکاهد، دو تکه بودن داستان است. برای اجرا در رادیو زمانه من داستان را با موزیک به دو بخش کردم، ولی نویسنده باید با ترفندی این جابجایی زمان را نشان دهد، البته بهتر است؛ چند کلمه داستان را بر روال و سرعت و ریتم خود نگه دارد، با این حال برخی نویسندگان برای تغییر و جابجایی زمان داستانشان را قسمتبندی میکنند و به آن ستاره یا شمارهای میبخشند.
در داستانهایی که منطق رویا و وهم و راز بر آن حکمفرماست، باید با تردستی و چشمبندی کار را پیش برد و تمام کرد، وگرنه از تپش میایستد.
دوستان عزیز رادیو زمانه،
برنامهی این سو و آن سوی متن را با مرور بر داستانهای ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه میدهم.
تا برنامهی دیگر، خدانگهدار
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
|
نظرهای خوانندگان
آقای معروفی من داستان نویسی هستم که یک مجموعه داستان در سال 83 توسط نشر قصه چاپ کرده ام . همان سال یکی از داستانهای دوپله گودتر در تک داستانهای جایزه گلشیری انتخاب شد .من از آخرین شاگردهای آقای گلشیری هستم .خواهش می کنم به وبلاگ من یه سر بزنید .من تمام کارهای شما از "روبروی آفتاب "تا همین نوشته ها را خوانده اموببخشید حقیقتش بلد نیستم داستانم را ایمیل کنمبه همین دلیل آدرس وبلاگ می دهم:www.tahzir.blogfa.com
-- mahyar_rashidian@yahoo.com ، Jun 13, 2008: جناب آقای معروفی خواهش می کنم داستان من را هم در این قسمت منتشر کنید .خواهش می کنم ،خواهش می کنم داستان من را هم در این قسمت ،در قلم زرین منتشر کنید ...مطمئنم اگر کارم از دیگر کارها بهتر نباشد ،بدتر هم نیست ...مطمئنم...من برای شنیدن نظر شما و دیدن داستانم لحظه شماری می کنم ...خداحافظ جناب معروفی عزیز ...خواهش می کنم یه سر به وبلاگ من بزن ...باشه ؟www.tahzir.blogfa.com
-- mahyar_rashidian@yahoo.com ، Jun 13, 2008