خانه > عباس معروفی > این سو و آن سوی متن > آری بهانه است | |||
آری بهانه استنامهی اکبر رادی به من اما آقای معروفی عزیزم، اول حکایتی بگویم که در سوابق ایام مجموعه داستانی منتشر کرده بودم به نام «جاده»، که جمعاً سه چاپ در آمد و روی هم پر بدک نبود؛ ولی حقیقت این است که در مزاج ما خوش نیفتاد و گفتیم: نع، داستان دست راه ما نیست و از وادی داستان پا کشیدیم و رفت و این سالیان مدیدی است. تا اینکه همشهری به همت من، بهزاد موسایی، خبر داد که میخواهد جنگی از داستانهای معاصر گیلان درست کند، و «جاده» ما را هم توی چَنته بگذارد؛ نظر من چیست؟ نگاه کردم و دیدم که «جاده» یکی از مشقهای من در قلمزنی عهد بوق است (1339)، و نظر بنده این است که الحال همچه مال نیست و چند جایش گشاد میزند، و سرکار دست نگهدارید و نقداً بماند و این حرفها چه. و البته خودمانیم، چنانچه زیادی مته به خشخاش نمیگذاشتیم، «جاده» خیلی هم افتضاح نبود؛ یعنی که زمینهی داستانی مستعدی داشت و با واقعیتهای عالی زندگی رنگآمیزی شده بود و خلاصه اینکه ای... اما زیربندی و سفتکاریاش نه، قدری سست میآمد و یک پلشتی و بدنگاری عمدی رویش لکه انداخته بود. و من چاره نداشتم جز آنکه یا نکول کنم از بیخ، یا بنشینم و آری، به هر طریق نشستم و مشغول دستکاری و مرمت این «جاده» قدیمی گیلانمان شدم، که بعد از ثلت قرن این هم تجربهای است روی نمایشنامههای دیگرم، که در خراطی و صیقلکاری چندباره آنها جوکیانه ریاضت کشیدم و الساعه مغبون نیستم هیچ. باری عرض میکنم از احداث این «جاده» جدید یکی هم ورزشی بوده است کرده باشیم با گروهی از واژههای ولایتی، که یا جزو لغات و ترکیبات فارسی در فرهنگهای معتبر ضبط شدهاند: (کرد و کار، انگشت پیچ، داغولهبازی...) یا به ثبت رسمی نرسیدهاند؛ ولی حس معنی را در بافت نحوی خود به روشنی القا میکنند: (دستحاجت، ناخبر، دعادانه...) و نهایت اینکه جز چند مورد ناگزیر نیازی به پاکنویس و پینوشت و لغتنامه مبسوط ندارند. و شاید خوانندهی غیربومی نداند که حدوداً پنجاه کلمه و ترکیب در ساختمان «جاده» کار رفته است که از واژههای فعال گیلکی هستند؛ اما ضمناً ریخت فارسی دارند و در چشم و گوش هم خوشتراش و مأنوس میافتند. و من گمان میکنم تنها به این صورت است که میتوانیم زبان فارسی مادر را به پهنای ایران رنگارنگ، بارور، و غنی کنیم. آن زبان متحد ملی را که فردوسی طوسی، نظامی گنجوی، عطار نیشابوری، سعدی شیرازی، صائب تبریزی، و که و که و همه عاشقان که از هر گوشهی جغرافیای این فرهنگ و با زبان و گویش و لهجهای برخاسته، بسته به وسع و برد کلام خود در حفظ و غنایش کوشیدهاند. و این فرصت باریکی است برای ما که همین جا تکلیف این واژههای بیگناه را با برخی از محلینویسان مخلصمان روشن کنیم و در دو کلمه به ایشان بگوییم: آقایان! شما خوب میکنید که داستانهایی از ولایت خوزستان و خراسان و گیلان و کجاهای پرت مملکت مینویسید؛ اما هنری هم نمیکنید اگر واژههای خالص ولایت را که در فارسی مادر ما هم معادلهای دقیق و شسته رُفتهای دارند، جابهجا توی داستانتان استعمال میکنید پینوشت هم میزنید. (مثل«گرمالتِ» گیلکی که معادلش فلفل است، «کنک» جنوبی که شاخه است و «خلاشهی کبریت که به ایزا کشاند» خراسانی که ترجمهاش به فارسی میشود: کبریت کشید.) زیرا با تزریق اینگونه واژههای بدلی به داستان نه اینکه بر موجودی بانک لغات رایج فارسی نیفزودهایم و رونقی به سکه زبان مادرمان ندادهایم، که در آستانهی این سدهی 21 میلادی که تکنولوژی ارتباطات، جهان پهناور ما را درون انگشتانه بلکه روی نُک سوزنی جمع کرده است، دست بالا یک فرهنگنامه نایلون اما بیمصرف نوشتهایم که ربطی اساساً به ادبیات داستانی ما ندارد و تنگهی زبان ملی ما را هم ابداً خرد نمیکند. در شرایطی که زبان اقماری از جمله فارسی در معرض تجاوز ویرانگرانه زبانهای قطبی است، انباشتن زبان مکتوب فارسی با اینگونه واژههای بومی در حقیقت ملوکالطوایفی گویشهای محلی و با پاچین روگرفتن است، همچه بگویم. به این ترتیب ظرف پنج روز «جاده» جدیدی از آب درآمد که شاید اندکی بیشتر از تعمیرات و مرمت معمولی مایه برده، و تقریباً دستپخت این روزهای من از آب درآمده است؛ یعنی که طرح و ساخت و چفت محکمی پیدا کرده، باطراوت و شورانگیز و نر شده است، بلور! (که موجودات ظریف به این میگویند:من مرا قربان!) اما تو معروفی عزیز، مرا میبخشی که این لاف نیست؛ ذوقزدگی من است. خلوص کودکانه آدمی است که در نغمههای مهآلود «تومیتا»ی تو پنج روز توی «جاده» ناپدید بوده است. بله، من در طول این «جاده» پنج روز پا بهپای آدمهای داستان راه رفتم و نسبت به آن احساس کریمانهای داشتم. غمگین، خشمگین، دلواپس. جایی برای هر دو گریه کردم و گاهی مشفقانه تبسمی. و سرانجام لذت اینکه چیزی ساختهام به ناچیزی «جاده» و میبینم خودم را زندهام، قابلم، نواََم. چرا که به شهادت این هر دو جاده توانستهام قطعههای بیروح را به هم وصل و به یک وحدت آرامبخش و معنوی تبدیل کنم؛ آن هم با کمی از مومیایی مخصوص که دریابندری اسمش را حس تناسب گذاشته است. (حس تناسب که سِر جمال جمیع کائنات است.) و مگر همچه نیست که در این چرخهی هستی جهان را لمس و حیات بیاجر خود را تفسیر میکنیم؟ یک آهنگ بارانی، مقداری کلمه که روی میز ریخته، عبور شبانهای از یک کوچه... و شما تعیین کنید طنز دردناک معما را! و اینکه پس کفارهی این حضور مالا یعنی ما را که میدهد؟ چه کس در این عبور پنج روزه از جاده وهمناک به تسلی ما میآید؟ حافظ دلربای ما با کوهی از «غم»ها و «غصه»هایش، شکسپیر آن رفعت کلام خدایان، تولستوی آن پیر مکار روس، و هدایت ما با جراحتهای درون و دردهای پنهانش... اینها همه از یک خیابان شبانه عبور کردند و زمین گرفت. زمین با چه رویی این همه زیبایی را به تن گرفته است؟ مقصود از این بازی بیرحمانه، این کمدی سیاه چیست؟ بیایی. و پنج روز توی صحنه دلبری کنی، روح این را بنوازی، قلب آن را بشکنی، نقاره حق و عدل بکوبی و آنگاه در انتهای صحنه بیفتی و با آن سر پرشور و آن همه لطافت و زیبایی و عقل و هوش از هم بپاشی! اما از این سؤالات زخمدار که بگذریم، پیرشده! این چه معجونی بود به من دادی؟ چه رازی در امواج سنگین این «تومیتا»ی تو خفته بود که بیاختیار مرا برد و به نوستالژی خاموش من چنین صراحت و قدرتی بخشید؟ آیا درست شنیدهام؟ تو پنجاه و پنج ماه در سِحر این «تومیتا»ی افسونگر ناپدید بودهای؟ آیا تو واقعاً در جذبهی آهنگهای کبود من همین «تومیتا» به آن سمفونی جادویی دست یافتهای؟ گفتی: این بهانه است. و با لحن قشنگی هم گفتی و عدل روی خال زدی. آری، با تو همعقیدهام. همهی این تأملات بهانه بود؛ برای آنکه قضای حادثه وقتی به شیب آخر جاده رسیدم، اسانس آهستهای زیر طاق ذهن من پیچید. عطری با ملاحت و شادابی خیمه شب بازیهای قدیم که لای جرزهای تاریک این ذهن مانده بود و من دفعتاً یاد صادق چوبک افتادم، با آن قبضه ریش سفید مهربان، کلاه پیچازی اسپرت و یک گربهی ملوس، خوشرنگ، یکدست سنجدی، که در بغل گرفته بود. (این پارههای سه تصویر نزدیک و دور است که در مخیلهی من مونتاژ شده است.) اما تو ممکن است بگویی: بسیار خوب، چه ربطی دارد؟ از تو چه پنهان، من هم در آن شیب آخر پیجوی همین ربط بودم. جداً ربطشان چه بود؟ چه رابطه یا الفتی میان این «جاده» و آن «خیمه شب بازی» وجود داشت؟ چه میدانم،شاید ربطشان در این بود که هیچ ربطی بهم نداشتند. شاید در آن پنج روز لکههای ملایمی را از بشرهی جاده پاک میکردم که قدری چوبکی بود. شاید هم صاحب علهی این ربط مجلهی «دفتر هنر بوده» است و گزارش مؤثری که گردون به نقل از آن مجله در باب چوبک چاپ کرده است. باری به هر جهت مبنای این تداعی عجیب هرچه بوده باشد، امر واقع این است که ما از عنفوان جوانی ایدهآلیستهای دبشی بودهایم که برای مشقهای خود بنا به سلیقه سرمشقهای اصل و مدلهای یکه داشتیم و در آن دورهی روحی، یعنی در جنس نگاه و نسجهای داخلی، خودمان را وارثان بلافصل هدایت و چوبک میدانستیم (که هر دو از یک دودمانند و هر دو مبتلا به یک عفونت ناشناخته، درد منتشر زمانه خود بودند) تا مثلاً از طایفهی دشتی، جمالزاده، بهآذین و آن سایرین متقدمان که با تمام تفاوتهای ماهُوی یک بند مشترک داشتند و آن هم اینکه پیچ و خمهای زیادی نداشتند، آن، و صاف و صوفتر از آن بودند که آلوده به طاعون زمانهی خود شوند. با این همه اما در آن نقطهی پایان فقط خدا میدانست چه رابطهی مرموزی بین «جاده» و «تومیتا» و آن عطر مات «خیمه شببازی» موجود بوده است. این پرسشی بود با حکمت که مرا سخت مشوش میداشت. و من به هرگونه باید (بایستی) جواب سرراستی برایش میجستم. باید در این بلوار خلوت قدم میزدم. باید به یک پارک ساکت و یا گورستان میرفتم. و ما، ای غریب! چگونه تفأل کنیم تو را؟ و چشم بسته دست روی کدام داستان «خیمهشببازی» بگذاریم که در مقایسه با هر که و هر داستان برنده نباشد؟ ما گوهر شبچراغ نداریم که درد رنگین زایمان تو را از پشت نیم قرن زمان مرده ببینیم. ما ملتزمین رکابت نبودهایم که بدانیم هنگامی که قدقد میکردهای و میخواستهای تخم بکنی؛ آنهم تخمهای به نفاست عدل و زیر چراغ قرمز هندل آغاز را چگونه میزدهای؟ (چگونه خودت را میساختهای؟) آیا همیشه با یک فنجان قهوهی فرانسه شروع میکردهای؟ آیا در خلال نوشتن تهبهته به سیگارهایت قلاج میبستهای و داد قدسی خانم را درمیآوردهای؟ آیا برای تغییر ذائقه گلاب شکر سنگلج گوشهی لپت میانداختهای؟ آیا به تقلید سرباز شکلاتی (نقشی که باید در آینده توی تالار «گرین روم» تهران بازی میکردی) یک روند شکلات سویسی میمکیدهای؟ یا فقط به چند دانهی خرمالوی رسیده رضایت میدادهای؟ از این گذشته در پیچهای دشوار داستان فیالواقع مرامت چه بوده است؟ آیا در فرود از آن دیالوگ ماه نفتی و عذرا که مانند هر فرود قلعهای عرق نویسنده را درمیآورد، بر اثر هیجان و یک قوهی عصبی تبخال و یا گلمژه میزدهای؟ آیا یک صحفه رقص «فوکسفروت» توی گرامافون چاپ سگ میگذاشتهای و دو سه پک به آن قلیان فیروزه و عجالتاً تمددی به اعصابت میدادهای؟ و یا در آن پیچهای دشوار قلم را غلاف میکردهای و به آشپزخانه میدویدهای و دور از چشم قدسی خانم به گردن مرغ و تیغههای طلایی پیازداغ ناخنک میزدهای؟ (لطفاً بخند!) پس بگو، به او بگو تو آخرین ستارهی چشمکزن عصر هدايتی. بگو تو روح ناب داستان معاصر، تو شأن هر قلمی که شقاوت کلمه را درک کرده است. سید بگو! بگو که جُنگهای ما با نام تو آبرو برگذار میکنند. بگو که محفلهای اندک ما بییاد تو هیچ رونق ندارند. بگو! و این را هم بگو که هرگاه پایمان را از روی حقیقت برداریم و درست نگاه کنیم، آنگاه چکههای الماسی را میبینیم که از مهتاب چشمهایت به مخزن میراث ادبی ما چکیدهاند و بی آن چکههای درخشان، آری عزیز ... من چه بگویم؟
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
ممنون آقای معروفی که این الماس تراشیده را منتشر کردید.
-- مازیار ، Jan 12, 2008با اجازه آقاي معروفي، آدرس ديگري هم، كتابت شده، از ين يادداشت رشك انگيز بدهم: كتاب "انسان ريخته يا نيمرخ شبرنگ در سپيده سوم"....مجموعه مقالات اكبر رادي...نشر قطره...
-- احسان ، Jan 14, 2008شاهکار بود.گنج.
-- بدون نام ، Jan 14, 2008اكبر رادي پيشكسوتي در ادبيات اقليمي وداستان جاده كه بازنويسيي آن به دهه هشتاد ميرسد نشانگر ذوق ونثر وخلاقيت ديگر زنده ياد اكبر رادي است
-- روزبه ، Apr 4, 2008