تاریخ انتشار: ۲ آذر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
اين‌سو و آن‌سوی متن (8)، «سيگار می کشی؟»، فارس باقری

خاک آلوده و صادقانه

بشنويد

«سیگار می کشی؟» فارِس باقری

«بیداری بابک؟»
هیچ خبری نبود. همه جا ساکت بود. آرامِ آرام. تنها صدای قوطی خالی کنسروی می‌آمد که با باد تکان می‌خورد. خوب خوابیده بودیم. آنقدر که اگر بابک را بیدار نمی‌کردم، معلوم نبود دیگر بیدار شود. دیگر خسته نبودیم. دیروز از صبح تا غروب می‌دویدیم. پشت خاک‌ها پنهان می‌شدیم. با کوچک‌ترین صدایی روی خاک دراز می‌کشیدیم. صدای تیر و گلوله می‌آمد و خاک مثل حباب کنار پایمان می‌ترکید.

«بیداری بابک؟»

«آره.»

غروب همه جا ساکت شد. ساکت و آرام. انگار گَردِ مرگ پاشیده باشند روی همه چیز، مثل برفِ روی قله‌ها که از دور پیدا بود. آرام و سرد و بی صدا. آنقدر آرام که یادمان رفت، گرسنه‌ایم و باید چیزی بخوریم.

بابک خمیازه‌ای کشید و به بدنش کش و قوسی داد. به اطراف نگاهی کرد و خیره شد به من. دستی توی موهایم بردم و خاک‌های نشسته بر موها را تکاندم و با انگشت کوچک گوش‌ها را از گَرد و غبار پاک کردم. بعد هم شروع کردیم. ورق‌ها هنوز جای قبلی‌شان بودند. رها و یله میان سنگ و خاک و کلوخ. تنها شاه و سرباز میان چاله‌ای کوچک افتاده بودند، درست کنار پای بابک.

بابک ورق‌ها را برداشت، بُر زد. من هم آنها را قسمت کردم. اول پنج ورق به بابک دادم و پنج تا برای خودم برداشتم. بقیه آنها را روی زمین گذاشتم و دو تا دو تا برداشتیم.

گفتم: «گرسنه‌ای؟»

هر دو گرسنه بودیم. از دیروز تا حالا چیزی نخورده بودیم. قمقمه هایمان هم خالی بود. ورق‌ها را آهسته گذاشتیم جلو پایمان. دست بردیم و کوله‌هایمان را که هرکدام طرفی ولو شده بود، پیش آوردیم. چیزی برای خوردن نداشتیم، جز تکه‌ای نان خشکیده به اندازه یک کف دست و بسته‌ای سیگار که بیرون آوردم و گذاشتم بین هر دوتایمان. بلند شدیم. دور و برمان را گشتیم. پشت گونی‌های پاره شده، پشت خاک‌های کُپه شده،توی خندق دراز و تاریک، کنار ماشین سوخته، توی تویوتای چپه‌شده. هر کدام رفتیم به طرفی.

بابک انگار چیری پیدا کرد. از دور دیدم که دستش را بالا برد و چیزی را نشان داد. برگشتیم همان جا که کوله‌هایمان بود. بابک دو قوطی کنسرو را گذاشت وسط. ورق‌ها را کناری گذاشت. همان جا نزدیک هم نشستیم، مثل غروب. بابک با سرنیزه کنسرو را باز کرد. دانه‌های لوبیا کنار هم چیده شده بودند. همه چیز آماده بود تا بعد ازخوابی طولانی، شکمی سیر غذا بخوریم. تکه نانِ خشکیده را نصف کردیم. قوطی کنسرو را به نوبت برداشتیم و دانه‌های لوبیا را روی نان ریختیم. نان که تمام شد با انگشت ته مانده لوبیا را خوردیم. سیر که شدیم، کمی کنار کشیدیم و زل زدیم به هم. خندیدم و بسته سیگار را برداشتم. بسته سیگار باز نشده بود هنوز. باز کردم. سیگاری بیرون آوردم و بسته سیگار را به طرف بابک گرفتم.

گفتم: «سیگار می‌کشی؟»

برداشت. دوتا. یکی را گذاشت روی لبش. آن یکی را گذاشت پشت گوش راستش. دست برد توی جیبش و قوطی کبریت را بیرون آورد. منتظر بودم تا کبریت بکشد و سیگارم را روی شعله آتش بگیرم و با ولع تمام به سیگارم پُک بزنم. اما همانطور ایستاده بود. با چوب کبریتی که بین دو انگشت شست و اشاره دست راستش نگه داشته بود. به من زل زده بود.

گفتم: «آتش بابک!»

گفت: «اون سرخی روی گردنت چیه؟»

دست کشیدم روی گردنم، آرام. چیزی نبود. خندیدم.

گفتم: «خودت چی؟»

گفت: «چی شده؟»

گفتم: «اون لکه روی پیشونیت چیه؟»

آرام دستش چپ‌اش را بالا برد. گفت: «کجا؟»

گفتم: «بالاتر.»

و انگشتش را بالاتر برد و رسید به همان لکه. گفت: «این؟»

گفتم: «ها.»

خندید و گفت: «چیزی نیس، جای گلوله‌اس.»

کبریت کشید.

اثر انگشت ماندنی
فارس باقری در داستان "سیگار می‌کشی؟" با اثر انگشتی دیگر تجربه‌ای را محک می‌زند که یک جامعه‌ی جنگ زده و جنگ دیده بارها داستانش را تجربه کرده است.

از دنیای مرگ و از جهان مردگان برگذشتن، بی‌گذشتن از آتش و خون، و مرگ را تجربه کردن میسر نمی‌شود. اینجا جایی است که آدم‌ها هاله‌اند، شبح‌اند، وهم‌اند، و همی زنده که به سادگی زندگی کرده‌اند، لحظه لحظه‌ی زندگی را با دور کند از برابر دیدگان گذرانده‌اند، لمس کرده‌اند، حرف زده‌اند، دیده‌اند، گریسته‌اند، خندیده‌اند، و حالا دیگر نیستند.

مهم‌ترین ویژگی این فرم داستان‌ها، نشانه‌گذاری و نشانی‌گذاری‌هاست. گویی آدم‌هایی که زمانی زنده بوده‌اند، برای لحظه‌هایی ضبط شده، یا لحظه‌هایی انتخاب شده، سناریویی می‌نویسند، و دوربین را روی چند تصویر و برخی اشیا به دقتی خاص به حرکت در می‌آورند. اينجا لحظه‌ها عزيز می‌شود.

در این نمونه از داستان‌ها، اشیاء شخصیت‌اند، هر چیزی نشانه‌ای از زمان زندگی است. و زندگی کوتاه می‌شود، گزیده می‌شود، خاک آلوده و صادقانه.

کلمه‌ها از دروغ تهی می‌شوند، تا داستان به راست‌نمایی هر چه تمام‌تر نزدیک شود.

بازی ظريف با عنصر تکرار
در این نمونه از داستان‌ها، تکرار عنصر مهمی است که "بوده" را در "نیستی" پژواک می‌دهد. اگر تکرار در داستان‌های دیگر ناپسند باشد، در این گونه داستان‌ها به مثابه موتوری قوی، چرخ‌ها را به حرکت در می‌آورد، و داستان را پیش می‌برد.

نوع منطق این دست داستان‌ها را که پیش‌تر خوانده‌ایم و دیده‌ایم، مثلاً می‌توان از "ابر صورتی" از علیرضا محمودی ایرانمهر نام برد یا داستان "دو تا نقطه" از پیمان هوشمندزاده، و داستان "دره‌ی سبز" از زرتشت افشاری بهبهانی‌زاده.

اما شاهکاری از اینگونه، داستانی است از میرچا الیاده، نويسنده مشهور رمانيايی با عنوان "دوازده هزار رأس گاو" داستانی که در زمان فاشیست‌ها رخ می‌دهد، و زمان در دایره‌ی "بودن" و "نبودن" سنگ می‌شود. جایی در بمباران تمام شده، یا بمبارانی تمام خواهد کرد.

منطق روایت در داستان "سیگار می‌کشی" نیز، سنگ شدن یا یخ زدن زمان است، زمانی که آمده و گذشته، و آدم‌هایی که بوده‌اند و حالا نیستند، یا زمانی که نیامده و قرار است در سرنوشت آدم‌ها یخ بزند، یا به صورت لکه‌ای سرخ بر گردن یکی، و لکه‌ای قرمز بر پیشانی دیگری سوراخ شود.

کاری به تمام!
گفتم: «سیگار می‌کشی؟»

برداشت. دوتا. یکی را گذاشت روی لبش. آن یکی را گذاشت پشت گوش راستش. دست برد توی جیبش و قوطی کبریت را بیرون آورد. منتظر بودم تا کبریت بکشد و سیگارم را روی شعله آتش بگیرم و با ولع تمام به سیگارم پُک بزنم. اما همانطور ایستاده بود. با چوب کبریتی که بین دو انگشت شست و اشاره دست راستش نگه داشته بود. به من زل زده بود.

گفتم: «آتش بابک!»

گفت: «اون سرخی روی گردنت چیه؟»

دست کشیدم روی گردنم، آرام. چیزی نبود. خندیدم.

گفتم: «خودت چی؟»

گفت: «چی شده؟»

گفتم: «اون لکه روی پیشونیت چیه؟»

آرام دستش چپ‌اش را بالا برد. گفت: «کجا؟»

گفتم: «بالاتر.»

و انگشتش را بالاتر برد و رسید به همان لکه. گفت: «این؟»

گفتم: «ها.»

خندید و گفت: «چیزی نیس، جای گلوله‌اس.»

کبریت کشید.

و... نهايت ايجاز
فارس باقری در این داستان نهایت ایجاز را با استقراء ریاضی در هم بافته و داستانی از سرزمین نیستی نوشته است که در آن زندگی موج می‌زند؛ بله، زندگی، سادگی، رفاقت، همدلی، و آرامش به جنگ نیشخند می‌زند، باشد که بشر دیگر روی جنگ نبیند.

دوستان عزیز رادیو زمانه،
این سو و آن سوی متن را با داستن‌های ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه ‌می‌دهم.

تا برنامه‌ی دیگر خدانگهدار

  • اين داستان در ايران اجازه‌ی انتشار نيافته است. چرا؟ با اينهمه، داستان «سیگار می کشی؟» از فارِس باقری در مسابقه قلم زرين زمانه، مقام سوم را به دست آورده است.
Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

داستان زیبایی است و فکر می کنم یکی از دلایل مهمش اختصار و کم گویی اش باشد.

-- مینا ، Nov 26, 2007

فارس باقری یک داستان نویس و نمایش نامه نویس بزرگ،توانمند و جوان است.

-- حسین ، Mar 8, 2008

یکی از بزرگترین افتخارات من اینه که شاگرد اقای باقری هستم

-- امیر ، May 14, 2008

dastane khasi bood,,dar ye modate vaghean kootah adamo tahte tasir shadidi gharar mide

-- m.m ، Jun 17, 2009

داستان فوق العاده ای بود. من واقعا افتخار میکنم که شاگرد
آقای باقری هستم.

دمت گرم فارس جون!

-- pizoori ، Jan 10, 2010

استاد! دست مریزاد.

من چاکرتم

-- نیما ، May 5, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)