اينسو و آنسوی متن (7)، «در مه»، امير مهاجر
داستانی با طعم غربت
«در مه» امیر مهاجر
مرد گفت: «پاشو، كباب تركی خریدهم برات!»
زن تو جاش غلت زد: «یواشتر، بچهها خوابن.» و تو تاریكی نگاه كرد به قامتِ سیاهِ مرد: «ساعت چنده؟»
مرد پاكتِ كباب را گذاشت رو پاتختی: «از همونایی گرفتهم كه دوس داری.» بعد دست برد زیر لحاف و پای برهنهی زن را نوازش كرد: «تا صُب چیزی نمونده.»
زن پاش را پس كشید: «دستت سرده!»
مرد خندید: «میخوام گرمش كنم.» و كپلِ زن را فشرد: «پاشو تا یخ نکرده.»
زن نالید: «خوابم میاد.»
مرد دست برد تو شُرت زن. گفت: «نازتو برم خانوم خانوما.»
زن خود را پس كشید: «چهت شده دم صبی؟»
مرد ایستاد: «روشن كنم چراغو؟»
زن خواست بگوید نه، اما مرد چراغ را روشن كرده بود. پس گفت: «خاموش كن!» و لحاف را كشید رو سرش.
مرد پرسید: « میاد بهم؟»
زن پرسید: «چی؟»
مرد لحاف را از رو سر زن پس زد: «سرتو بیار بیرون تا ببینی.»
زن با دلخوری دست را سایهی چشمها کرد و نگاه كرد به كاپشنِ چرمِِ نیمداری كه مرد پوشیده بود. گفت: «مگه كرایهش چقد میشد؟»
مرد خندید: «كرایهشو داد، خوبم داد.» بعد گفت: «آبجو كه میخوری؟»
زن گفت: «نه!»
مرد شانه انداخت بالا: «داستانش مفصله.» و از اتاق رفت بیرون.
زن گفت: «یواشتر، بچهها خوابن.»
مرد گفت: «خودت که داری بلندتر حرف میزنی.» و درِ اتاق بچهها را بست. بعد رفت آشپزخانه و بی آنكه چراغ را روشن كند یكراست رفت سراغ یخچال و از طبقهی بالای آن دو قوطی آبجو برداشت و در یکی از آنها را باز کرد. بعد همانطور که محتواش را سرمیکشید، راه افتاد طرفِ اتاق.
زن هنوز سرش زیرِ لحاف بود.
مرد تکیه داد به چهارچوب در. گفت: «عجب تگریه لامسّب!»
زن تکان خورد: «تازه چشمام گرم شده بود.»
مرد گفت: «یکی هم واسه تو آوردم.» و آبجو زن را گذاشت رو پاتختی.
زن گفت: «درِ اتاقو ببند.»
مرد در را بست و نشست لبِ تخت. بعد بقیهی آبجو را سرکشید و قوطی را گذاشت رو پاتختی. گفت: «میخوری كباب؟» و لحاف را از رو سر زن پس زد.
زن دست را سایهی چشمها کرد. گفت: «نه!»
مرد شانه انداخت بالا. بعد از تو پاكت، ساندویچی درآورد و گاز زد به آن. گفت: «شام چی خوردی مگه؟»
«سالاد.»
مرد لقمهاش را فرو داد: «فقط سالاد؟» بعد گفت: «هیچ کجا كباب این یارو رو نداره.»
زن گفت: «لااقل یه بشقاب میگرفتی زیرِ دستت. اتاقو پر کردی از خُرده نون.»
مرد گاز زد به ساندویچ: «قول میدم حتی تو خودِ تركیه هم این كباب گیرت نمیاد.» بعد گفت: «مواظبم.»
زن گفت: «تو که جارو نمیزنی.»
مرد اشاره کرد به قوطیِ آبجو. گفت: «برا تو آوردم.»
زن گفت: «گفتم که، نمیخورم.»
مرد گفت: «همهش چربیه لامسَّب! معلوم نیس رودهی سگه، چیه.» و لقمهاش را فرو داد.
زن گفت: «میتونی یواشتر حرف بزنی؟»
مرد گفت: «تا میذاریش تو دهنت میماسه سگمسَّب!» و گاز زد به ساندویچ: «برا من که یهسره پشتِ فرمونم، سَمّ خالصه.»
زن گفت: «یواش.»
مرد گفت: «خفهم کردی از بس گفتی یواش.» بعد گفت: «یه لُقمه بخور.»
زن گفت: «دهنم وا نمیشه.»
مرد گفت: «تا گرمه خوشمزهس، یخ کنه از دهن میفته.»
زن گفت: «نمیتونی یواشتر حرف بزنی؟»
مرد گفت: «آخریه خیلی باحال بود!» و نگاه کرد به زن که داشت لحاف را میکشید رو سرش. گفت: «خیال داری بخوابی؟»
زن گفت: «مگه میذاری تو؟» بعد ادامه داد: «خیرِ سرم مثلاً یکشنبهس!»
مرد گاز زد به ساندویچ: «من چی؟ من آدم نیستم که نه تعطیل دارم و نه غیرِ تعطیل؟»
«خودت خواستی بیای تو این مملکت.»
«تو نخواستی؟»
«من که مِثِ تو غُر نمی¬زنم.»
مرد لحاف را از رو صورتِ زن پس زد. گفت: «برا اینه که یه لحظهم شبکاری نکردهی تو عُمرت خانوم.»
زن گفت: «گُه شوری که کردهم آقا.» بعد گفت: «چیه، باز خراب بوده کار؟»
مرد باقیماندهی ساندویچ را تو دهن جا داد. گفت: «کی آباد بوده، هان؟» بعد قوطی آبجو را از رو پاتختی برداشت و در آن را باز کرد و جرعهای نوشید: «حالم به هم میخوره از این مملکت.»
زن گفت: «چی شده دوباره؟»
«جوونیمونو دادیم به این پُفیوزا. تُف!»
«هر جای دیگهم میرفتیم باید جوونیمونو می¬دادیم.»
«نه به این مُفتی.»
«همه جا مُفت میخرن جوونیِ آدمارو.»
«از کجا میدونی؟»
زن شانه انداخت بالا: «میتونستیم بمونیم همون جا.»
مرد گفت: «اگه میتونستیم که مونده بودیم.» و جُرعهای نوشید. گفت: «با دستِ خودمون کبریت کشیدیم به عُمرمون.»
زن گفت: «بسه دیگه. میتونی یک شنبه مونو خراب کنی؟» و لحاف را کشید رو سرش.
مرد لحاف را از رو سر زن پس زد: «یکشنبه رو تو خراب میکنی که هی سرتو می کنی زیرِ اون صابمُرده.» بعد گفت: «سرت که میره اون زیر یهو تنها میشم.»
زن گفت: «خستهای، میگردی دنبالِ بهونه.» بعد گفت: «هی میگم خُب که خیال نکنی تنهایی. خوبه؟» و لحاف را کشید رو سرش. گفت: «خُب، داشتی چی میگفتی؟»
مرد جرعهای نوشید. بعد گاز زد به ساندویچ. گفت: «چه میدونم. یادم نیست.»
زن گفت: «داشتی جریانِ مُسافره رو تعریف میکردی، اون آخریه.»
«گورِ پدرِ هر چی مُسافره.»
«همون که کاپشنشو گرفتی؟»
«خودش داد.»
«خودش داد؟»
«یه جورایی زده بود به جدول. چه میدونم.»
«چطو مگه؟»
مرد خندید: «یاتاقان سوزونده بود طفلك!»
زن گفت: «باز داری مثِ رانندهها حرف میزنی؟»
مرد گفت: «رانندهم دیگه.» بعد جُرعهای نوشید. آنگاه به سُرفه افتاد.
زن گفت: «یواشتر، بچهها بیدار میشن.»
مرد گفت: « دارم خفه میشم لامسّب.» بعد ادامه داد: «پریده تو گلوم.»
زن گفت: «خُب آرومتر بخور، دُنبالت که نکردهن.»
مرد جرعهی دیگری نوشید: «حواست به منه یا به بچهها؟»
زن گفت: «هم به تو، هم به بچهها.» بعد گفت: «یالا دیگه، تو هم که جون میگیری وقتی میخوای یه چیز تعریف کنی.»
مرد گفت: «چی چی رو یالا؟ همین بود دیگه.»
زن گفت: «همین؟»
مرد گفت: «پس چی؟» بعد زد زیرِ خنده. گفت: «گفتم که... خُل بود طرف.» و جرعهای نوشید. آنگاه ادامه داد: «ده هزار كرون میداد به كسی كه طناب پیچش كنه و از ُپل بندازدش پایین تو آب.»
زن سرش را از زیرِ لحاف آورد بیرون: «خُب؟»
مرد پاشد ایستاد: «باید برم توالت.» و رفت.
زن نگاه کرد به ردِ مرد. بعد زُل زد به سقف و همانطور ماند تا صدای سیفون شنیده شد. آنگاه به پهلو غلتید و منتظر ماند تا مرد در آستانهی در ظاهر شود. بعد گفت: «در رو ببند، صدا نره بیرون.»
مرد در را بست و نشست لبِ تخت. گفت: «بدیِ آبجو همینه. یه سره میشاشی. اَه!»
زن گفت: «خُب؟»
مرد گفت: «خُب که خُب؟»
«آخرش؟»
«آخرِ چی؟»
«مُسافره.»
مرد خندید: «گفتم که.»
زن گفت: «نگفتی تو چی کار کردی؟»
مرد شانه انداخت بالا: «تو بودی چی كار میكردی؟»
زن نیمخیز شد: «پرسیدم تو چی كار كردی.»
مرد انگشتِ سبابهاش را كرد تو دهن و لثهاش را پاك كرد با آن. گفت: «میدونی برا همچین پولی چند تا دندهی صد تا یه غاز باید عوض كرد تو این خرابشده؟» و ساندویچ زن را از تو پاكت درآورد: «نمیخوریش كه، هان؟»
زن گفت: «خُب؟»
مرد گفت: «خُبِ چی دیگه؟» و گاز زد به ساندویچ.
زن گفت: «تو چی کار کردی؟»
«گفتم که...»
«دوباره بگو.»
مرد جرعهای نوشید. گفت: «هیچی.»
زن زُل زد به مرد. گفت: «هیچی چی؟»
مرد گفت: «هیچی که دیگه چی نداره. هیچی یعنی هیچی، همین. یعنی هیچ کاری نکردم. خوب شد؟» و گاز زد به ساندویچ.
زن لحظهای ماند. بعد به پهلو غلتید و پُشت کرد به مرد و نگاه كرد به رنگِ چركِ دیوار روبرو.
مرد بقیهی ساندویچ را گذاشت تو پاكت. گفت: «خوابیدی دوباره؟» و دست برد زیرِ لحاف و كپلِ زن را فشرد.
زن لحاف را پس زد و از تخت آمد پایین.
مرد پرسید: «كجا؟»
زن گفت: «توالت»
مرد نگاه كرد به تن نیمهعریانِ زن. گفت: «طولش ندی!» و صبر کرد تا زن درِ توالت را ببندد. بعد دست دراز کرد و قوطی آبجو را از رو پاتختی برداشت و آن را تا ته سركشید. بعد آرام پاشد ایستاد. احساس کرد سرش سنگین شده. لبخندی زد. آنگاه راه افتاد طرفِ بالکن و کرکره را کشید بالا.
مهای سنگین پشتِ شیشه شناور بود. مرد سیگاری روشن کرد. بعد درِ بالکن را باز کرد و قدم در مِه گذاشت. هوای خنکِ صبح از چاکِ پیراهنش گذشت و تنش را لرزاند. مرد پُک زد به سیگارش و دودِ آن را توی مِه فوت کرد. بعد رفت جلو و دستِ چپش را گرفت به نرده¬های فلزیِ بالکن و خَم شد و پایین را نگاه کرد. آن پایین، همه چیز توی مِه گُم شده بود. دوباره پُک زد به سیگارش و دودِ آن را توی مه فوت کرد. بعد رفت طرفِ نیمکتِ چوبی که تو بالکن بود و نشست روی آن. باز به سیگارش پُک زد و دودِ آن را توی مه فوت کرد. آنگاه زانوهاش را گرفت تو بغل و زُل زد به مه که همه چیز را بلعیده بود.
داستانی با طعم غربت
"در مه" داستان خوش ساختی است که تنها در تبعید و مهاجرت میتوان از اینگونه داستانها نوشت.
ویژگی اقلیمی مشخصهی بارز این داستان است؛ مه، تنهایی، بیپناهی، خستگی، بلعیدن و بلعیده شدن، تاریکی و سکوت پنهان به داستان بعدی میبخشد که بدانی داستان در امنیت و خاک میهن نوشته نشده، بوی تبعید میدهد، بوی انسانی که ایرانی است اما نمیداند در سرمای کشنده چه میکند؟ چرا در مه شناور است؟
امیر مهاجر در این داستان دو لایه ساخته است، یکی لایهی پیدا که با بوی کباب ترکی و تکههایی که بین زن و مرد رد و بدل میشود، به طنز آلوده است. اما لایهی پنهان داستا نکه هنرمندانه پرداخته شده، در تاریکی، در مه، در سکوت، در بهت و ناباوری اتفاق میافتد.
کسی جنایتکار نیست، کسی گناهکار نیست، اما بوی جنایت و گناه همچون بوی کباب ترکی در فضا موج میزند.
نامهای پنهان، بیهويتی
نامها پنهاناند. يکی مرد است، يکی زن، یعنی شخصیتهای داستان نام ندارند. هویت ندارند، شاید هویتشان در غربت گم شده که باز هم نویسنده آگاهانه یا ناخودآگاه بر این بیهویتی شخصیتها تمهید به کار بسته و به خوبی از پس آن بر آمده است.
ساندویجی که مرد به آن گاز میزند اما هویت دارد، ساندویج تنها نیست. کباب ترکی است، و این تنها هویتی است که در تاریکی نیمه شبان در گوشه و کنار شهرهای اروپایی چراغش سوسو میزند، و گرنه در غربت، اگر پیش از ساعت هشت خرید نکرده باشی، دیگر چیزی گیرت نمیآید، مگر آنکه وقت داشته باشی تا در رستورانهای شیک بنشينی، نیشی به غذا بزنی و چیزی بنوشی.
نه. با رانندگی تاکسی که شغل بسیاری از مردمان در غربت است، نمیتوانی به چيزی جز همین کباب ترکی هویتدار دل ببندی.
پیش از اینها گفته بودم که نویسندهی بزرگ آمریکایی، ای. ال. دکتروف در رمان زیبایش رگتایم، تمامی نامها را پشت عدم هویت شخصیتهای اصلیاش پنهان کرده است. پدر، مادر، برادر کوچکهی مادر، پسر، و حتا تاته، مامه که نامهای ساختگیاند، همان پدر و مادرند.
اما سارا دختر سیاهپوست، و نامزدش کولهاس واکر هویت دارند. با اینهمه شخصیتهای فرعی رمان همه نام واقعی دارند، و در این کنتراست نامهای مشهور شخصیتهای اصلی بینام و بیهویت میشوند.
تصوير زوال انسان
داستان "در مه" میگوید:
در تبعید یا مهاجرت، این زندگی معمولی آدمهاست با تمام عشقهاشان، پیوندهاشان، شوخیهاشان، خوردنها و نوشیدنهاشان، همه و همه چیز رو به زوال است، رو به تباهی است.
کسی هم نمیتواند کاری براش بکند، انتخابی است که کردهاند، یا انتخاب شدهاند که اینگونه تمام شوند، زن از خستگی کاری دیگر سر شب میخوابد، و مرد دیر هنگام شب تاکسی میراند، و آنها زمان زندهی همدیگر را نمییابند. با این همه پشت این زوال رو به خاموشی و تکراری، حادثهای اخطار میشود، و یک انسان مثل دود سیگار شناور میشود، در تاریکی، در سیاهی.
دوستان عزیز رادیو زمانه،
سلام. برنامهی این سو و آن سوی متن را با مرور بر داستانهای ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه میدهم.
تا برنامهی دیگر، خدانگهدار .
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
تفسیر آقای معروفی صحیح نیست. داستان بالا یک صحنۀ تیپیک همینگوی وار است، (تپه هایی چون فیلهای سفید، آدمکشها) با تمام آبستراکسیونی که در آن موج می زند. گفتگوی زن و شوهر با تمام نیشهایی که ممکن است در آن باشد سرشار از نشانه های شکست، پیروزی، امیدواری، عشق و زندگی است. آقای معروفی از آنجا که بسیار دیرتر از خیلی ها به خارج آمده است هنوز عادت دارد مسائل غربت را در قالب پیشداوری های رایج در ایران ببیند. حال آنکه زندگی در غرب می تواند متحول کنندۀ شخصیت انسان باشد، به زندگی او معنای دیگر بدهد و شخصیت دیگری از او بسازد.
-- منصور ، Nov 14, 2007آقای عباس معروفی !
-- منوچهر هنرمند ، Nov 14, 2007نویسنده این مطلب باید آدم با ذوقی باشد اما حتما نمی داند که تو از محصول او داری به بهانه بسط ادبیات نان می خوری. تو چنته خودت خالی است . به یک شهرت کاذب به برکت آنهائی که تو با کمال ناجوانمردی آنها را "بی اعتبار " می خوانی دست یافته ای و اکنون با استفاده از سفره گشاده این کشور روزنامه نگاران و اتباع ایرانی تبار آن را می کوبی و مظلوم نمائی می کنی .این امر قابل دوام نیست....... از من بپذیر !
agha ma agar sedaie delneshine aghaye maroofi ro bekhaim goosh bedim che kari mibayest anjam bedim?
-- parsa ، Nov 16, 2007شبی در خواب دیدم پروانه ای شدم وبه پرواز در آمدم اینک نمیدانم انسانی هستم که خواب پروانه دیده یا پروانه ای که خواب می بیند انسان است . این تمثیل سالهاست از اولین باری که یروی بروشور یک نمایشنامه خواندمش فکر مرا به خود مشغول داشته است اما برزخ این استعاره را انگار در این داستان کوتاه آقای مهاجر یافتم .
فیلم گزارش - آغداشلو . طبیعت بیجان -سهراب شهید ثالث و همین داستان در مه امیر مهاجر تصویر برداری های سریع و سهلی هستند که که بسادگی به تشریح مختصات اجتماعی روانی انسان پیرامونی خود می پردازند . دگردیسی انسان مهاجر در جامعه نامتجانس -روابط و رفتارهای نامتجانس و هنجارها واحساسهای نا متجانس .
... وقلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه انگار چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است .
حیات خانه ما تنهاست .(فروغ غرخزاد)
خسته نباشید آقای مهاجر
-- فرهاد ، Nov 17, 2007جدا این اقدام شما در خصوص بررسی داستانها و همچنین جلسات این سو و آنسوی متن، یک کارگاه داستان نویسی فوق العاده میباشد. من بسیار از آقای معروفی و تلاشهایشان سپاسگزارم.
-- امیر ، Nov 17, 2007آقای معروفی خواهش میکنم زمانی نیز برای نقد سه داستانی که من برای شرکت در مسابقهٔ قلم زرین برایتان فرستادم، بگذارید. یادم هست که در شهریور یا مردادماه، در یکی از مقالههای سایت نوشته بودید که کسانیکه علاقمند هستند داستانهایشان نقد شود، میتوانند رضایت خود را اعلام کنند. من هم با این نامه خواهش میکنم به بررسی داستانهای "اتوبوس صلواتی، صاحبعزا، و جنگال" بپردازید. خیلی دوست دارم نظر استادانهٔ شما را -هرچند منتقدانه- بخوانم.
-- سامـان ، Nov 18, 2007با سپاس
با سلام امیدوارم خوب باشید. من دانشجوئی در فرانسه هستم که درباره مطبوعات ایران در دوره خاتمی تحقیق میکنم. الان نیز در پاریس ساکن هستم، میخواستم ببینم ایا امکان دارد با شما مصاحبه ای داشته باشم؟
-- ali ، Nov 20, 2007----------------------------------------------------
علی عزيز، سلام
شما می توانيد از طريق ای ميل با من تماس بگيريد.
عباس معروفی
داستان عاشقانهای که تلخی و رنج مهاجرت را هنرمندانه بر پیشانی دارد. موفق باشید.
-- مهدی سارمی ، Nov 20, 2007