اينسو و آنسوی متن (3 )، «کلمات کليدی»، م. ا. گوران
پیچیدگی ذهن در ذهن
«کلمات کلیدی»، م. ا. گوران
صدای زن از ته چاه در می آمد. چاه وسط میدان بود. نگهبان هم داشت؛ سرباز وظیفه م - ر.
به سرباز گفتم: نمیشه یه طناب بندازی اون تو بیاد بالا.
گفت: من مامورَ م و معذور.
لهجهاش داد میزد که همشهری هستیم.
گفتم: اونقده آیِم باش که حرف هم ولایتی ته بشنفی.
گفت: فارسی حرف بزن تا جوابته بدم.
یکه خوردم.
گفتم: دلَ م میسوزه براش . شاید حامله ست.
پوزخند زد: حتمی اَ گربه حامله شده.
گفت: تو خودت چه کارهیی؟
گفتم: مهندس کشاورزی.
گفت: برگرد سر زمینِ ت عابرا. اِی جا خشکسالی یه.
خواستم بیشتر باهاش کل کل کنم، دیدم اسلحه دارد و انگشتش روی ماشه است. راستش یک جوری چشم دوخت توی چشمم که نزدیک بود زهرهترک بشوم. چند قدم عقب رفتم و تکیه دادم به یکی از آن درختهای چنار دور میدان. کلاغی نشسته بود روی شاخهاش. بال بال میزد اما غار غار نمیکرد. صدای ناله ی زن...
باید پیش از آنکه بر میگشتم به مسافرخانه، خودم را میرساندم به کافی نت آن طرف میدان و یک داستان 1500 کلمه ای مینوشتم میفرستادم برای سایت مسابقه. روز قبل رفته بودم نشسته بودم پشت یکی از کامپیوترهای فکسنیاش و کلمات کلیدی داستان را ردیف کرده بودم روی آن صفحه ی روشن. خدا خدا میکردم پاکش نکرده باشند . صفحه را به اسم خودم توی درایو D ذخیره کرده بودم. دست نخورده بود. بازش کردم اما چشمتان روز بد نبیند. پر بود از گربههای چشم عسلی. فکر کردم این همان صفحه نیست. بستمش و دوباره رفتم از اول... کم مانده بود صدای میاو... میاو...
به خودم گفتم: هر که این کار را کرده از روی آن کلمات کلیدی کرده اما سوراخ دعا را گم کرده... بی همه چیز، از آن هکرهای حرفهای بوده که کِرم خرابکاری دارند.
خواستم ماجرا را به متصدی کافی نت بگویم اما بی خیال شدم. یک صفحه ی تازه باز کردم و این بار کلمات کلیدی چاه، زن، نگهبان و ماشین گشت را با حروف درشت نوشتم. باید داستان را از دل همین کلمات بیرون می آوردم؛ 1500 کلمه، نه کم تر، نه بیش تر.
به خودم گفتم: کاش کله ام را برده بودم توی چاه و صورت زن را دیده بودم.
دلم می خواست همان زن را وصف کنم اما فقط طنین ناله اش توی سرم می پیچید. چشمهاش چه رنگی بود... موهاش... شخصیت نگهبان را در چند سطر خلاصه کردم؛ صورت سیاه چرده و دماغ عقابی. درجه نداشت .هنوز آش خور بود. نامش را با ماژیک سیاه نوشته بود روی جیب یونیفورم سبزش؛ سرباز وظیفه م- ر.
دو صفحه تمام دربارهی ماشین گشت نوشتم. حتی آن جمله ی معروف "اشیا از آنچه می بینید به شما نزدیکترند" را با حروف ایتالیک اضافه کردم به آینهی بغلش.
و اما چاه از آن چاه های افغانی کن بود. راستش، توصیف چنان چاهی آن هم در وسط میدان اصلی شهر، کار من نبود. به سرم زد یک عکس سیاه و سفید ازش بگیرم و ضمیمهی داستان کنم. اما دوربین عکاسی ام کجا بود.
صفحه را این بار طوری که متصدی کافی نت بو نبرد توی درایو c ذخیره کردم. حساب کردم و آمدم بیرون. هوا تاریک شده بود و نور زرد چراغ برقهای دور میدان چشم را میزد. نه از سرباز و ماشین گشت خبری بود نه از ناله ی زن.
شب توی مسافرخانه داشتم از گرما میپختم. سوسکهای چینی از زیر تخت بیرون میآمدند و از سر و کولم میرفتند بالا. راستش از اول میخواستم داستانی درباره ی خودم بنویسم و اینکه دنبال نشانی آگهی روزنامهها، سر از هر کوچه و خیابانی درآورده بودم. مهندس کشاورزی توی آن شهر درندشت میخواستند چه کار. کلمات کلیدی داستان را هم نوشته بودم.حتی آن یک قالب صابون را هم که جان میداد برای ور رفتن با خودم و عکس آن ستارهی لوند هالیوود... اما آن هکر بی همه چیز...
تا صبح، هفت هشت تایی سوسک کشتم و از پنجره ی اتاق انداختم بیرون. این شکم بی هنر پیچ پیچ هم... فشار نفخ ذلهام کرده بود. میرفتم دستشویی. شیر دست شویی سوراخ بود و آب فواره می زد به سقف. هر کاری کردم آبش بند بیاید، نیامد. بی خیال شدم. روی آینه ی دست شویی با مداد خط لب نوشته شده بود: 850 کیلومتر آن طرف تر.
به خودم گفتم: عجب! همین مسافت را باید با اتوبوس تعاونی سیزده برگردم.
هنوز آفتاب روی دَم و دود ابری شکل شهر ندمیده بود که ساکم را انداختم دوشم و از در قهوه ای مسافرخانه زدم بیرون. روز از نو ، روزی از نو. دوباره ور رفتن با آگهی روزنامهها و از این نشانی به آن نشانی، از این شرکت به آن شرکت... نزدیک غروب از پا افتاده بودم که با تلفن همگانی زنگ زدم به دفتر تعاونی سیزده و بلیت برگشت را گرفتم برای ساعت ده شب. خودم را به کافی نت رساندم و دوباره نشستم پشت همان کامپیوتر فکسنی. صفحه را باز کردم و... هکر فلان فلان شده دوباره کار خودش را کرده بود.
...
در ادامهی داستان نوشته بود:
زن، سوسک چهارم را کشت و از پنجرهی اتاق انداخت بیرون. نگاه کرد به شهر که تا دامنه ی کوه کشیده شده بود. زمزمه کرد: چه خانههایی!
برگشت جلوی آینه و لب هاش را قرمز کرد. گونه کاشت و موهاش را از پشت بست. خودش هم نفهمید که چه طور با مانتو کوتاه، روسری چروک رنگی و کفشهای پاشنه بلند از پله های مسافرخانه آمد پایین، از در چوبی قهوهای که بوی شاش میداد بیرون رفت و قدم زنان رسید به آن طرف خیابان. چراغ برقها زیر نم نم باران تابستانی سو سو میزدند و صدای ماشین آشغال جمع کنی شهرداری گوش میخراشید.
به خودش گفت: بیچاره کارگرا که توی کثافت می لولند...
یک پیکان سفید درب داغان ایستاد جلوی پاش. راننده اش سیگار بر لب ، کله از پنجره بیرون آورد: کجا این وخت شب خانومی!
گفت: هیچ کجا.
سیگار از لب راننده افتاد: اگه میخوای مدل بالا سوار شی باید بالا شهر بپلکی.اکی ثانیه بلندت میکنن.
پوزخند زد: اگه طالبی خودم میرسونمت.
گفت: لطفا مزاحم نشید آمدهم هوا خوری.
خودش هم از این جمله خندهاش گرفت. هوا خوری کنار زبالهها...
دود سیاه از اگزوز پیکان درآمد و بددهنی راننده را شنید.
گفت: لوله بخاری...
نشانی پارک را از کارگرهای آشغال جمع کن گرفت و دنبال یک گربه ی چشم عسلی راه افتاد. گربه گاهی کله بر میگرداند و میاو میاو می کرد.
پارک کوچکی بود با درخت های پیر صنوبر و کاجهای قهوه ای کوتاه. چند تا نیمکت فلزی هم دور یک حوض خالی دیده میشد. گربه پرید وسط حوض... میاو...میاو...
گفت: نری یا ماده؟
میاو...میاو...
نشست روی یکی از آن نیمکتهای فلزی و صدایی دو رگه شنید: همچین بزنی تو رگ بترکونی واصل شی به آسمون هفتادم...
بوی تند حشیش خورد دماغش و به سرفه افتاد.
دوباره همان صدا را شنید: مماشین گشت ترکونده جیمبلی جِ جیم...
گربه حالا آمده بود در چند قدمی اش دم تکان می داد.
گفت: پرسیدم نری یا ماده؟
یکی از آن طرف پاسخ داد: خواجه ست خانوم!
بلند قد بود و باتوم به دست.
گفت: سلام...
- این وقت شب توی پارک دنبال مار میگردی؟
گفت: میبینی که نشستهم و نمیگردم.
- شناسنامه...
گفت: دستِ مسافرخانه چی یه.
- برگرد به خونه ت.
گفت : منظورت مسافرخانه ست؟
- هر گوری که میخواد باشه.یالا...
گفت: نفس تنگی دارم ،آمدهم هواخوری.
گربه میاو میاو کرد و دوباره پرید وسط حوض.
- این جا خطرناکه خواهر.
گفت: خودم می دانم.
بلند شد و از همان راهی که آمده بود، برگشت . گربه ی چشم عسلی دنبال اش رفت تا در مسافرخانه.
گفت: مث اینکه تو هم تنهایی. بیا امشب رو مهمان من باش.
بغلش کرد و انگشت گذاشت روی زنگ.
...
به خودم گفتم : چه هکر با حالی! از زبان خودم نوشته ، دمش گرم.
دستی به سر و روی داستان کشیدم. آن را به نشانی ایمیل مسابقه ارسال کردم و از کافی نت آمدم بیرون.
راه دور و درازی در پیش داشتم.
لایهسازی
م.الف.گوران در داستان "کلمات کلیدی" بسیاری از اطلاعات و گفتنیها را در جایی دیگر نوشته، تا کرده، و در جیب داستان گذاشته است.
اطلاعات بسیاری از این داستان در لابلای سطور داستان پنهان شدهاند و علنی دیده نمیشوند، و همین کار، یعنی استفاده از لایهسازی، به داستان موتوری متحرک بخشیده که تو آن را بخوانی و تا انتها بروی، و درنيابی که آنهمه اطلاعات چگونه و از کجا در ذهنت نشسته است.
راوی با استفاده از الهمان از زبان کردی، میگوید اهل کجاست، اما نويسنده بلد است که اسم شهر را خرج نکند.
این مهم است که داستاننویس بداند باید خسیس باشد، و هی کلمهها و موقعیتها را حرام نکند، به اندازه نمک بریزد، به اندازه آب بیفزاید، به مقدار لازم تصویرسازی کند.
این مهم است که داستاننویس بلد باشد اگر میدانی میسازد، و درخت چناری در آن میکارد، حتماً در زمانی دست به ساخت و ساز بزند که ناچار باشد چند قدم برود عقب، تکیه بدهد به درخت چنار دور میدان، و در همان وقت چشمش به کلاغی بیفتد که روی شاخه نشسته.
و بعد بلد باشد که کلاغ را پر بدهد، و بگوید: «بال بال زد، اما غار غار نمیکرد. صدای نالهی زن...»
و درست در جایی که صدای کلاغ باید بیاید، با یک تکه تداعی برگردد به داستان، صدای نالهی زن از ته چاه...
زندگی، در مقابل هیچ
راستش م.الف.گوران در داستان "کلمات کلیدی" قصهای بر نداشته که آن را بهصورت داستان تحویل مسابقهی قلم زرین زمانه بدهد، و جايزه بگيرد.
نویسنده میداند که با هیج مواجه است، یعنی با کاغذ سفید، و راوی داستان با خود قرار گذاشته که داستانی در 1500 کلمه بنویسد و بفرستد برای رادیو زمانه.
او حتا نامها را پلیسه میکند در لایهای زیرین، اما خود را در فعلیت و موقعیت و شدن قرار میدهد، برابر کامپیوتری فکسنی، در کافینت یک شهر دور افتاده، از قاعدهی بازی داستان پیروی میکند، تا بازی خوبی ارائه دهد. دایرهای ایجاد کند که سر و تهش با هم جفت و جور درآید.
از هکرها استفاده میکند، از گربه، از وضعیت دربهدری، از شرایط یک انسان در ایران امروز که میخواهد با جهان ارتباط بگیرد، از زن تنها، پشت دیوارها، و موانع که تو آنها را نمیبینی، ولی احساس میکنی، نوشته نمیشود، ولی هست...
از تنهایی، از مونوتن نبودن ذهن انسان امروز، و این پیچیدگی ذهن در ذهن، و میبینیم که او به سادگی از پس همه چیز برآمده است. با اینحال میتوانم فرض کنم که م.الف.گوران در اتاق کارش در آرامش در شهر تهران، کنار کامپیوتر و دم و دستگاهش با یک لیوان قهوه، در کمال آرامش تمامی آن موقعیت را پدید آورده تا تو همهی آن تنهایی و دیوار و دربهدری و سرگشتگی را ببینی.
داستانی مرکب
و میبینی که نویسنده از راوی منفک شده است، و چنانچه از نام داستان برمیآید چیزی پدید آمده که مجموعهای از کلمات کلیدی است.
داستان "کلمات کلیدی" داستانی مرکب است، مونوتن نیست، فضاسازی بیهوده ندارد، اضافهبار ندارد، ساکش را انداخته روی دوشش و دربهدر به دنبال قلم زرین زمانه راه افتاده و نشان داده است که او داستاننویسی بلد است.
کاش خودش را جدیتر بگیرد، و باز بنویسد.
دوستان عزیز رادیو زمانه،
برنامهی اینسو و آنسوی متن را مرور بر داستانهای ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه میدهم. با این امید که همهی ما با نگاهی مجدد به همین داستان دریابیم که چه آسان میتوان بسیاری از اطلاعات را در کاغذی پیچید و در جیب داستان گذاشت.
تا برنامهی دیگر، خدانگهدار
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
چه نگاه دقیقی به داستان دارید. چه گوشه هایی را می بینید که اگر دیده نشن در واقع داستان دیده نشده. لذت بردم.
-- mina ، Oct 28, 2007