اينسو و آنسوی متن (1 )، «نقطهای وسط پيشانی»، محمدرضا پريشی
طرف نقل، مخاطبی که وجود ندارد؟
نقطهای وسط پيشانی
محمدرضا پريشی
«هر کس پیشانی نوشتی دارد که مال خودش است. با مال بقیه فرق دارد » - مادر بزرگ
زیبا بودی اما به خاطر آن نبود که من آن جور مبهوت مانده بودم. نفهمیدم که پیرزن چند بار صدایم کرد. دست چپم را دو دستی گرفته بود. زیر لب زمزمه کردم: «تو فالتو بگیر.» بعد لب گزیدم. مگر خودت نبودی؟ اولین دیدارمان یادت نیست؟ چند سال پیش بود؟ نمیدانم. تنها میدانم زیر آن سرو نیمه خشک سر گذر، وسط یک ظهر پائیزی ایستاده بودی و بی صدا اشک میریختی. باران هم میبارید انگار.
پرسیدم: «چیزی شده خواهر؟»
سرت را بلند کردی. چشمهای سرخات را به من دوختی و من دیدم که لباس سیاه چقدر برازنده ات است و زیر لب، آن طور که تو هم بشنوی، گفتم: «جل الخالق!» بعد سرم را پائین انداختم و وقتی دوباره نگاه کردم دیگر نبودی. کجا بودی پس این همه سال؟ پیرزن محو خطوط کف دستم بود و تو آن گوشهی اتاق به من خیره بودی. به چشمهایم شاید. یا به نقطهای وسط پیشانیام. خودت بودی دیگر با همان لباس سر تا پا سیاه که تا پلک زدی من زیر لب گفتم: «جل الخالق!» طوری که پیر زن هم شنید و گفت: «چی گفتی؟» نفهمیدم که چه گفتم. اما آرزو کردم که کاش مثل آن ظهر پائیزی باران میبارید و من مست بوی موهایت «تو ای پری کجایی» را میخواندم. پیرزن گفت: «هوای بختت بارونیه جوون.»
زل زده بودی به من و من میدانستم که مدتی است پلک نزده ام چون تو. حتماً میدانی که اینجور وقتها پلکهای آدم آنقدر سنگین میشوند که اگر زور نزنی روی هم میافتند و آدم انگار هزار لحظه را از دست میدهد. لبهایم به زور از هم باز میشد ولی حتماً شنیدی که گفتم: «بی معرفت کجا بودی این همه سال؟»
پیرزن همان جور که به کف دستم زل زده بود گفت: «نگفتم مگه که گوشام سنگینه، بلند تر بگو ...» و تو لبخند زدی. از آن لبخندها که توی صورت گم هستند و تنها وقتی میشود تشخیصشان داد که به چشمهاي طرف نگاه کنی. پیرزن دستم را ول کرد و گفت: «تمام شد.» و من در این آرزو بودم که کاش این دم، این لحظه، هیچگاه تمام نمیشد تا من میتوانستم در آن رودخانهی سیاه موهایت که ول بود روی شانههایت هزار بار غرق شوم و هزار بار نجاتم دهی. زبان در دهانم نمیچرخید که با تو حرف بزنم یا لااقل از پیر زن بپرسم: «مادر، این دختر، دختر شماست؟» پیرزن خودش را جمع کرد و گفت: «بلند شو برو ... یه زن مو سیاه چشم درشت تو بختته...» و پیش از آنکه بگویم: «بیشتر بگو» با اخم گفت: «د زود باش... صد نفر پشت درن ...» بلند شدم. سرت پایین بود که آرام گفتم: «بر میگردم.» و پیرزن آنقدر گوشهاش سنگین بود که هیچ از این راز من و تو نشنود .
و آن روز که باز گشتم، خیلیها نشسته بودند و نوبتشان بعد از من بود. پیرزن که داخل اتاق شد اولین نفر من بودم. بوی کندر بود. عود بود. پیرزن بود. اما تو نبودی. چشم دواندم و ندیدمت. پیرزن سرش را تکان داد یعنی که: «بنشین.» نشستم. کف دستم را دو دستی چسبید . تو نبودی و من مست جای خالیات بودم و میلرزیدم از ترس اینکه مبادا کیمیا شده باشی باز. این بار زبان باید در دهانم میچرخید که بلند بپرسم: «مادر اون دختره کجاست ؟» و وقتی پرسیدم تو نبودی که نگاهت کنم و تو سرت را بیندازی پایین. پیرزن صدایش میلرزید وقتی که گفت: «يه زن مو سیاه چشم درشت تو بختته...» نه نشانیهای تو نبود که میداد. آرامتر گفتم: «اون دختره، دختر شما بود؟»
دستم را رها کرد. با آن چشمهای زاغی پر چروکش خیره شد به من. به چشمهایم شاید یا به نقطهای وسط پیشانیم. دو قطره اشک هم از نوک چانهاش سرید روی زغالهای سرخ منقل و بخار شد. گفتم: «همون دختری که هفتهی پیش اون گوشه... » با من نبود انگار که گفت: «اینجا دختری نبود جوون. من همهش یه دختر داشتم که ده سال پیش افتاد توی چاه. موهاش سیاه بود. چشاش درشت... » بقیهی حرفش گم شد توی های هایش
دستم را گذاشتم پس سرم و دویدم بیرون. چطورش را نمیدانم فقط میدانم نبودی که سرت پایین باشد و من بگویم: «بر میگردم.» تو همه جا بودی و نبودی. از پلهها خودم را به خیابان انداختم. یادت مثل هوا، مثل بو، بوی کندر و پر سیاوشان، توی فضا جاری بود. گریه میکردم. گویا «تو ای پری...» را هم زمزمه میکردم. روبه روی خانهی پیرزن، زیر همان درخت سرو که حالا خشک خشک است نشستم و زانوهایم را بغل کردم. هوا خیس بود و من از پشت اشکهایم دیدم که آنها – همهی آنهایی که آمده بودند فال بگیرند – یکی یکی دست بر سر میآیند بیرون. صورتشان خیس بود، موهاشان پریشان.
دوربين دوم شخص
محمدرضا پریشی داستان "نقطهای وسط پیشانی" را به صورت دوم شخص نوشته است. تا طرف نقل خود را که حالا دیگر حضور ندارد به عنوان شاهد معرفی کند.
به نظر میرسد تا راوی این شاهد را نداشته باشد، خود نمیتواند داستان را باور کند. و نیز نمیتواند بدون حضور او لحظهها را روایت کند.
این گونه داستانها به نویسنده فرصت میدهد تا راوی واگویههاش را در ذهن مرور کند یا به زبان بیاورد.
با این نوع دوربینگیری همیشه میتوان به راحتی در هر لحظه دو ذهن را کاوید.
شاهد يا طرف نقل؟
گاه پیش میآید که نویسنده خود را مخاطب قرار میدهد، و داستانش را به صورت دوم شخص مینویسد.
بسیاری از نویسندگان مشهور جهان داستان خود را بهصورت نامه نوشتهاند. و داستانهای کلاسیک در این فرم نشان میدهد که نویسندگاه برای روایت خود به شاهد نیاز داشتهاند، و این چیزی نیست جز نیاز به طرف نقل. همان بحثی که در برنامهی «چهار ستون داستان» دربارهی آن نوشتم.
معمولاً داستانهایی که طرف نقل آن برای نویسنده مشخص باشد، چه بهصورت پنهانی که نویسنده برای سایهاش مینویسد، و چه بهصورت علنی که در داستان «نقطهای وسط پیشانی» میبینیم، سطح باور بالاتر میآید، حتا اگر مخاطب دیگر نباشد یا زنده نباشد.
در داستان محمدرضا پریشی طرف نقل همان مخاطب اوست که وجود ندارد، ساخته شده تا در یک قاعده بازی که ویژهی این نوع دوربینگیریها است نقش بازی کند.
دو سر طناب در دست راوی و طرف نقل است که بقیهی عناصر داستان و شخصیتها بر این طناب بندبازی کنند.
دوستان عزیز رادیو زمانه،
برنامهی این سو و آن سوی متن را با مروری بر داستانهای قلم زرین زمانه ادامه میدهم.
تا برنامهی دیگر، خدانگهدار
26 / 6 /2007
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
سلام آقای معروفی
حسته نباشید.کاشکی میشد این نوشته ها رو به صورت کتاب هم منتشر کنید
روز و شبتون خوش
--
-- سپیده ، Oct 26, 2007تلاش شما را که برای تدریس به داستان نویسان می بینم ترغیب می شوم..
-- ناهید ، Nov 18, 2007قابل احترامید نویسنده ی خوب و متعهد ایرانی