برنامه پنجاه و سوم، اينسو و آنسوی متن
سطح سواد مخاطب
هوشنگ گلشیری از معدود داستاننویسان ایرانی است که هم طرف نقل را به خوبی میشناسد و هم مخاطب را. در داستانهای اوست که سطح سواد خواننده و نویسنده یکدست پیش میرود، اینسو و آنسوی متن در داستانهای گلشیری سنجیده و دقیق است. در هر کفه هرچقدر بار بيفزاید، عاقبت شاهین ترازو برابر میایستد.
گلشیری خواننده را شیرفهم نمیکند. داستان مینویسد. شیرفهم کردن یعنی توضیح واضحات. و آدم وقتی که بخواهد به شعور مخاطبش توهین کند به توضیح واضحات میافتد و هی به شرح چیزی میپردازد که نباید. صادق هدایت در بوفکور میگوید: «من برای سایهام مینویسم.»
پنهانسازی اطلاعات
اگر معلومات داستان لای سطور آن پنهان نباشد، خواننده میپرسد چرا داری اطلاعات علنی میدهی؟ وقتی پدر و مادری دارند از پسر دانشجویشان که حالا زندانی شده حرف میزنند، نمیگویند پسرمان دانشجو بود و در حادثهی کوی دانشگاه دستگیر شد. جور دیگری در داستان این اطلاعات به خواننده باید القا شود. سادهترین شکل این است که پدر و مادر بنشینند و سیر تا پیاز زندگی پسرشان را به شکل دیالوگ به خورد خواننده بدهند. اما این به واقعیت هم تجاوز شده است. به همین خاطر چنین نوشتهای هر چند که ساختار داستان هم داشته باشد، داستان نیست.
سعدی میگوید:
نابرده رنج، گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
این بیت هم شعر نیست، نظم است. شهامتش را داشته باشیم که به هر چیز شبیه شعر نگوییم شعر. و هر نوشتهای را داستان ندانیم، صادق هدایت میگوید: «من برای سایهام مینویسم.» اما بسیاری از داستانهای معاصر بهدلیل نداشتن "طرف نقل" مشخص نمرهی قبولی نمیگیرند.
بازسازی صادقانهی واقعيت
چارلی چاپلین برای یک صحنه از فیلم "روشناییهای شهر" سی و هفت بار فیلمبرداری را تکرار کرده که صحنه واقعی و دراماتیک جلوه کند. همان صحنهای که چارلی چاپلین از در عقب یک ماشین داخل میشود و از آن در بیرون میآید و در را میبندد و جلو زن گلفروش نابینا ظاهر میشود. آن صحنه تصادف را ایجاد کرده تا به بیننده فیلم توهین نکند. سی و هفت بار آن صحنه تصادف را ساخته و سی و هفت بار از در عقب ماشین داخل شده و از در دیگر در آمده است تا بافت دراماتیک اثرش یکدست، قوی و جاودانه بماند. آن هم بر اساس شخصیت فیلم که مترصد تصادفی است تا به نوایی برسد، حالی که میتوانست برای شیرفهم کردن بینندهی فیلم یک ماشین را از روی اتفاق آنجا متوقف کند، کسی را از آن پیاده کند و بعد چارلی چاپلین را راه بيندازد جلو زن گلفروش.
پشت صحنههای اثر هنری تلاش است و عرق ریختن و به شعور خواننده احترام گذاشتن. اینسو و آنسوی متن درست در همین نقطه رابطه برقرار میکنند. وقتی خواننده را دست کم بگیری، در اصل نوشته خودت را دست کم گرفتهای، و عاقبت به خودت خیانت کردهای.
هوشنگ گلشیری و بهرام صادقی علاوه بر اینکه داستانهای زیبایی برای ما به یادگار گذاشتهاند، علاوه بر ارتقای ادبیات فارسی و همهی آنچه هست، گویی بهخاطر نسلهای بعدی نمونهسازی کردهاند. و داستانهایی پدید آوردهاند که آنها را میتوان به عنوان الگو، سرمشق قرار داد.
داستان به فرم نامه
از نمونهسازیهای موفق در داستان کوتاه که گلشیری برای شناساندن طرف نقل بر آن تمهید دارد میتوان به "معصوم اول" و "زندانی باغان" مراجعه کرد. داستان به فرم نامه نوشته شده و طرف نقل دقیقاً مشخص است. هم در "معصوم اول" و هم در "زندانی باغان". تکلیف خواننده هم معلوم است که نویسنده دارد خطاب به ناصر و بر اساس اطلاعات بین راوی و ناصر ماجرایی را پیمیگیرد. داستان یکدست، قوی و حقیقی پیش میرود. حقیقتی در داستان نهفته است که از واقعیت نیز بالاتر میایستد.
زندانی باغان
سلام ناصر جان، نامهات رسید، خوشحالمان کرد. ممنون که یاد ما کردی. ما هم خوبیم، هستیم، اینجاییم. یکجایی است شبیه ماسوله. یا همان باغان خود من. اما اینجا خانهها بر بدنهی آن شیبی که هست بنا شده. از آن بالا تا آن پایین پایین. بالا بر قله یا نوک این تپه یا کوهی که ما بر یک بالش خانه داریم، پاره پاره مههای سبک و رونده است. بعد هم خانههای ماست، سوار بر پشت هم. میان درختهای شاخه در شاخهی بلوط کوهی یا صخرههای خزهپوش. گاهی هم چند خانه مثل یک چند ضلعی گرد بر گرد هم هستند و بعد باز خانه هست و درخت، و باز خانه تا آن پایین که لابلای شاخه شاخهی درختها برق سیاه و سنگین آبی هست که از درخشش خودش روشن و تاریک میشود. همینهاست.
جادهای البته هیچ جا نیست یا حتا کوره راهی به جایی. انگار بگیر که ما از ازل همینجا بودهایم و تا ابد خواهیم ماند. من هم که میروم تا نمیدانم چی را ببینم و یا کی را گم میشوم. بعد هی حیاط این خانه است و بام آن خانه. گاهی هم، گفتم انگار، اتاقکهایی گرد بر گرد کثیرالاضلاع یک حیاط. از توی تاریکی این شب ابدی صدایی میپرسد: «شمایید؟»
میگویم بله.
«نکند گم شدهاید!»
سری میبینم پوشیده به عرقچینی سیاه. میگوید: «میخواهید راهنماییتان کنم؟»
«ممنون. خودم پیدا میکنم.» بالاخره هم میرسم. فرزانه را میبینم که بر شیب سبز جلو اتاقکهامان دارد کاری میکند. مثلاً فرض کن جارو میکند که میرسم. بعد که در همان تاریکی و یا شاید زیر نور کدر ستارهها دور سینی غذامان مینشینیم تا چیزی بخوریم، باز پیداش میشود.
جوانکیست سر به زیر افکنده و خجول که کرک صورتش تازه دمیده. میآید و بیآنکه سلامی بکند چرخی میزند دور ما و زیر روی هر چیزی را نگاه میکند. حتا خم میشود و استکانها را بو میکند. حتا قوری را که کنار اجاق گذاشتهایم. بعد هم میرود. بعد از دل تاریکیهای بالا دست خانهی ما یکی دیگر پیداش میشود. این یکی کامله مردیست عرقچین به سر و جلیقه بر روی پیراهنی رها شده بر شلوار. او هم چرخی میزند، گاهی هم پتویی یا کتی را جابجا میکند و زیر و پشتشان را نگاه میکند. میگویم: «بفرمایید.» «ممنون.»
«ما که چیزی نداریم.»
«بله دیدیم. ولی خب گفتیم شاید باز شیطان وسوسهتان کند.»
بچهها هم هستند. یادت که هست؟ غزلمان حالا هفت سالش است و باربدمان فقط پنج ساله است. نمیدانم چرا گریه نمیکنند. همینطور نشستهاند توی این تاریکی شبهامان که گاهی از نور ستارههای دور و کدر روشن میشود. بعد باز یکی دیگر میآید، دارد چرخ میزند. به خاطر بچهها که فقط نگاه میکنند بلند میشوم همپایش میروم. میگویم: «آخر ما که میبینید.»
«بله.»
«پس چرا باز میآیید؟ آخر آن پسر جوان است، دست تنگ است، میخواستید یک چیزی توی جیبش بگذارید.»
میگویم: «چشم. حتماً. چرا قبلاً نگفتید؟» و یادم میآید توی جیب شلوارم چند دویستی هست. خب پنجتاش را که بهش بدهم، دیگر تمام میشود. میروم بالا دست خانه و از حفرهی راه پلههای گردان با نردههای زنگزده پایین میروم. توی راهپلهها باز هم هستند، تنگ هم. و من کورمال و دست به نرده پایین میروم تا میرسم به همان جوان. حالا صورت اصلی لاغرش را دو تیغه کرده است و روی پیراهن راه راهش کت جیر پوشیده است. شلوارش هم لی روشن است. یک جفت کفش کتانی هم به پا دارد. همپا میرویم. من که نمیتوانم ببینم. یکی دو بار هم روی قلوه سنگهای دامنهی تپهای که بر آن شانه به شانه میرویم، زمین میخورم ، اما باز بلند میشوم و همپایش میروم. میگویم: «چرا از اول نگفتی؟ من که حرفی ندارم.» بازوی مرا میگیرد و میگوید: «اینجا همه چیز هست. از نشمه بگیر تا نشئهجات. همهطورش هم هست. تو فقط لب تر کن.»
میگویم: «من که برای این چیزها نیامدهام پیش تو.»
«من را سیاه میکنی؟»
«باور کن.»
«خودتی. من خواندهام. همهی کارهات را خواندهام. میدانم که هستی ...»
و اين قاعدهی بازی
و داستان در قاعدهی بازی خودش میچرخد و پیش میرود. نویسنده اما نمیگوید: دخترم غزل یا همسرم فرزانه یا پسرم باربد. حتا در گفتن یک کلمه دختر یا همسر یا پسر صرفهجویی میکند. چرا که ناصر این چیزها را خوب میداند.
توصیه من به داستان نویسان جوان این است که موقع نوشتن داستان خیال کنند دارند به شخصی نامه مینویسند. هر کس که خودشان انتخاب میکنند با هر میزان سوادی که خود بر آن تمهید دارند. نامه را خطاب به او بنویسند. بعد که داستان تمام شد فرم را از حالت نامه خارج کنند و نام مخاطب را از ابتدای نامه بردارند. داستانی که میماند، یکدست بر اساس اطلاعات و معلومات و سواد آن مخاطب است. حال اگر طرف نقل شما یا مخاطب نامه شما مثلاً هوشنگ گلشیری باشد، ناچارید بر اساس معلومات او حرکت کنید. و اگر طرف نقل شما مثلاً برادر یا خواهرتان باشد، ناچار نیستید اطلاعاتی را تکرار کنید که او خود از آنها آگاه است. اینجا دقیقاً جایی است که اطلاعات علنی را فرم بدهید و لای سطور داستان پنهان کنید.
دوستان عزیز رادیو زمانه،
سلام، باز هم از طرف نقل و دلیل نقل برایتان خواهم گفت.
تا برنامهی دیگر، خدانگهدار
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
مقاله خوبي بود.منسجم و مظبوط.با رعايت ايجاز و با توجه به زمان و احترام به خواننده.
-- شهاب ، Oct 22, 2007آنچه مي خواستيد بگوئيد را خوب منتقل كرديد.
سلام استاد
-- آتوسا زرنگار ، Oct 22, 2007ممنون كه اين دانسته هايتان را براي ما نسل جديد بي هيچ چشم داشتي عرضه مي داريد من يكي از نامزدهاي دريافت قلم زرين هستم كه متاسفانه در فهرست ده نفر برتر نبودم اميدوارم با درسهايي كه شما در اي برنامه ها مي دهيد در آينده افتخار دريافت اين جايزه نصيبم شود
بازهم خسته نباشيد
با سلام و احترام
-- snfbh.blogfa.com ، May 6, 2008از درسهای حضرت عالی بسیار استفاده می کنم. آیا ممکن است راجع به داستانک هایم نظرتان را بدانم و از رهنمودهای شما بهره مند شوم. تازه کارم و اگر توفیق باشد می خواهم بطور جدی نوشتن را دنبال کنم.
ارادتمند
سورناسور
حق مطلب را ادا کردید .به نظر من هم این فضاهای خالی ست که داستان را شکل می دهد جایی که خواننده باعث می شود خودش را با متن درگیر کند نه صرفا این که متن معما باشد اما توضیح واضحات هم نباشد .
-- محبوبه میم ، Jun 14, 2008اما درباره ی طرف نقل مشخص که گفته اید بسیار ممنونم .راهگشای مشکلات داستان نویسی خواهد بود .
با سپاس
salam va khaste nabashid;chera barnamehaye dastan nevisitoon to barnameye 53 tavaghof karde?tamame an chizi ke bayad raje be dastan nevisi bedoonim hamin bood?
-- بدون نام ، Nov 22, 2008استاد میخوام نوشته هام رو براتون بفرستم ممکنه بخونید و نظرتون رو بگید؟
-- shahin_siroosian2001@yahoo.com ، Apr 6, 2009