برنامه چهل و هفتم، اين سو و آن سوی متن
روایت قرآنی جای خالی سلوچ
بشنويد
مرگان که سر از بالین برداشت سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند. عباس، ابراو، هاجر. مرگان زلفهای مقراصی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنهی در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یکراست به سر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود. شبهای گذشته را سلوچ لب تنور میخوابید. مرگان نمیدانست چرا؟ فقط میدید که سر تنور میخوابد. شبها دیر، خیلی دیر به خانه میآمد، یکراست به ایوان تنور میرفت و زیر سقف شکستهی ایوان، لب تنور، چمبر میشد. جثهی ریزی داشت. خودش را جمع میکرد، زانوهایش را توی شکمش فرو میبرد، دستهایش را لای رانهایش - دوپاره استخوان - جا میداد، سرش را بیخ دیوار میگذاشت و کپان کهنهی الاغش را - الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود - رویش میکشید و میخوابید. شاید هم نمیخوابید. کسی چه میداند؛ شاید تا صبح کز میکرد و با خودش حرف میزد؟ چرا که این چند روزهی آخر از حرف و گپ افتاده بود. خاموش میآمد و خاموش میرفت. صبحها مرگان میرفت بالای سرش، سلوچ هم خاموش بیدار میشد و بیآنکه به زنش نگاه کند، پیش از برخاستن بچهها، از شکاف دیوار بیرون میرفت. مرگان فقط صدای سرفهی همیشگی شویش را از کوچه میشنید و پس از آن، سلوچ گم بود. سلوچ و سرفهاش گم بودند. پاپوش و گیوهای هم به پا نداشت تا صدای رفتنش را مرگان بشنود. کجا میرفت؟ این را هم مرگان نتوانسته بود بفهمد. کجا میتوانست برود؟ کجا گم میشد؟ پیدا نبود. کسی نمیدانست. کسی به کسی نبود. مردم به خود بودند. هر کسی دچار خود، سر در گریبان خود داشت. دیده نمیشدند. هیچکس دیده نمیشد.
جای خالی سلوچ
"جای خالی سلوچ" اثر محمود دولتآبادی یکی از شاهکارهای ادبیات ایران است که اگر نوشته نمیشد ادبیات فارسی آن را کم داشت. "جای خالی سلوچ" به شیوهی قصههای قرآن نوشته شده با اینکه ایجاز در قصههای قرآنی یکی از برجستگیهای آن است، در جای خالی سلوچ اما نویسنده نتوانسته در برابر زیبایی نثر خویش تسلیم شود، و به نفع کل مجموعه چیزهای اضافی را حذف کند.
"جای خالی سلوچ" قصه نیست، رمان است و با ساختار رمان نوشته شده و لازمهی رمان همان زبان تفضیل است که محمود دولتآبادی توان را کافی برای خلق و پروراندن آثار ادبی بارها از خود نشان داده است.
در "جای خالی سلوچ" سه دوربین مدام در حال حرکت است؛ یکی دوربین "راوی – خدا" که به کل هستی رمان احاطه دارد. دوربین دوم نزدیک به یک شخصیت حرکت میکند و تا جایی که از چشم دور شود با او هست. دوربین سوم با زبان هشدار حضور مییابد. مثل قصههای قرآن که خدا قصه را روایت میکند، سپس با خوانندهاش حرف میزند، براش صورت مثالی میآورد، و گاهی از این نیز پیشتر میرود و با شخصیت اصلی سخن میگوید.
نمونههای داستان قرآن
آیا داستان کسی را که از سرمستی آنکه خداوند به او ملک و مکنت بخشیده بود با ابراهیم دربارهی پروردگارش محاجّه میکرد ندانستهای؟
چون ابراهیم گفت پروردگار من کسی است که زندگی میبخشد و میمیراند.
نمرود گفت من نیز زندگی میبخشم و میمیرانم. ابراهیم گفت اما خداوند خورشید را از مشرق بر میآورد، تو از مغربش برآور. آن کفرپیشه سرگشته و خاموش ماند. و خداوند مردم ستمکار را هدایت نمیکند.
عُزير و مرگ
یا داستان کسی را که بر شهری گذشت که سقفها و دیوارهاش فرو ریخته بود. در دل گفت چگونه خداوند اهل این شهر را پس از مرگشان زنده میکند. آنگاه خداوند او را به مدت صد سال میراند، سپس زندهاش کرد و به او گفت چه مدت در این حال ماندهای؟ گفت یک روز یا بخشی از یک روز در این حال ماندهام.
فرمود چنین نیست، صد سال در چنین حالی ماندهای. به خوردنی و نوشیدنیات بنگر که با گذشت زمان دیگرگون نشدهاست. و به درازگوشات بنگر و بدینسان تو را مایه عبرت مرد خواهیم ساخت. و به استخوانها بنگر که چگونه فراهمشان مینهیم، سپس بر آنها پردهی گوشت میبپوشانیم و هنگامی که حقیقت امر بر او آشکار شد گفت میدانم که خداوند بر هر کاری تواناست.
دوربينهای سهگانه قرآن
در قرآن هر قصه که بیان میشود، این سه دوربین در حرکت است؛ دانای کل که خدای قصهگوست، زبان هشدار، و صورت مثالی.
داستان قوم لوط
آنگاه شتر را پی کردند و از فرمان پروردگارشان سرپیچیدند و گفتند: ای صالح اگر از پیامبرانی آنچه از عذاب به ما وعده میدهی بر سر ما بياور. آنگاه زلزله ایشان را فرو گرفت و در خانهشان از پا در آمدند. صالح از آنان رویگردان شد و گفت ای قوم من بهراستی که پیام پروردگارم را به شما رساندم و خیر شما را خواستم ولی شما خیرخواهان و اندرزگویان را دوست ندارید.
و لوط را به پیامبری فرستادیم که به قومش میگفت آیا عمل ناشایستی را مرتکب میشوید که هیچکس از جهانیان در آن از شما پیشدستی نکرده است؟
شما از شهوت با مردان به جای زنان میآمیزید. آری شما قومی تجاوزکار هستید. و پاسخ قوم او جز این نبود که میگفتند آنان را از شهرتان برانید که ایشان مردمانی منزه طلب هستند. آنگاه او و خانودهاش را نجات دادیم مگر زنش را که از واپسماندگان بود. و بر آنان بارانی از سنگ باراندیم. بنگر که سرانجام گناهکاران چگونه بود.
و حالا: جای خالی سلوچ
عباس چوبش را تکان داد. باز هم. لوک سیاه میبایست سرش را فرو میانداخت و میرفت. این چیزی بود که عباس انتظارش را میکشید. اما لوک نرفت. رو به او آمد. آمدنش نرم نبود. ملتهب میآمد. عباس، واپس رفت. واپستر. تنها کاری که میتوانست بکند. شنیده بود که نباید به شتر مست پشت کرد. این پند اما در کویر به کار نمیآمد. در دم برخاطرش گذشت که مرحوم یارقلی چرا یکدست شده بود. در راه دامغان به ری، شتری مست بر او خشم گرفته و دستش را از بیخ برکنده بود. میان رباط دامغان. چیزی نمانده بود که زیر سینهی شتر کفمال شود، اما پیش از آنکه استخوانهایش چون نان کاک نرم شوند ساربانها ریخته و از لای دستهای شتر بیرونش کشیده بودند.
اما حالا؟ ساربانان کجا بودند حالا؟ جای خالی ساربانان را مرگ داشت پر میکرد. این مرگ بود که در هیئت لوک سیاه سردار، با گامهای بلند رو به عباس میآمد. دیگر نمیشد که رو به شتر داشت و واپس رفت. دیگر نمیشد که به شتر پشت نکرد. نمیشد هم پشت کرد. نمیشد. نمیشد. کاری باید. جنگ! واگشت و به جنگ پرداخت. رودررو. چوبگردان. لوک مست گردن تاباند، سر برگرداند و نعره کشید. عباس خیز گرفت. جنگ و گریز. لوک سر به دنبال جوان گذاشت. کینهی شتر! عباس در تعریف کینهی شتر، چیزها زا زبان پیران شنیده بود. شتر دیر کینه به دل میگیرد؛ اما مباد که کینه به دل بگیرد! خاموش کردن آن دریای آتش، آسان نیست. تا نسوزاند، فرو نمینشیند. طغیان خشم. کینه، تندری که پیاپی از خود خنجر میرویاند. تنها کویر مگر فراخور این تندر باشد.
لحن خطابی رمان
مرد تنها، گمان مدار! گریز. تنها گریز مگر روزنی به رهایی بجوید. تن تسمه و پای چالاک میطلبد. آهوان را به یاد بیاور، عباس! دویدن و دویدن. چندانکه چلهی باد را بتوانی پشت سر بگذاری. پیشاپیش تنورهی باد باید بتازی. چابک و سبک. چرا که تاخت شتر، چالاکی چلهی باد دارد. جز این، مرگ است آنچه پنجه در شانهات میاندازد. اینک تویی که در سایهی مرگ میتازی. ای کاش چهارپا میداشتی!
آسیاب ویرانه را آرزو کرد عباس.
آسیاب شهمیر پیر. شوراب. پوزهی لوک مست روی شانههای عباس بود. و سایهی هولناک حیوان. پیشاپیش پاها، سینهی هموار کویر را در مینوردید. عطشا! بخار نفس لوک، دم افعی بود که بر پوست گردن پسر سلوچ دمیده میشد. داغتر از تفت باد همهی کویرها. دوشهایش از پشنگیدن کف دهان لوک، نم برمیداشت. اما عرق تن، مجال آن نمیداد تا عباس رطوبت کفآب را بر شانهها و پس گردن خود احساس کند. دیگر دمی به نبودن مانده بود. دمی به مرگ.
اما مرگ، هنگامی که به تو نزدیک میشود، تن ببر تن تو مماس میکند، احساسش نمیکنی. و آن لحظهایست که خنثایی دست میدهد. مرز دفع دو نیرو. حس رخوتی که از حد تلاش ناشی میشود. آستانهی مرگ است آنچه هولناک مینماید؛ نه مرکز مرگ. و عباس در مرکز مرگ بود و فزونی هول او را به حد تلاش کشانیده بود.
پس کرختش کرده بود. پس آن ترس که غالباً آدم را به تسلیم میکشاند، از جان عباس رمیده بود. فرصت اندیشیدن، اندیشیدنی که در آستانهی مرگ تو را به تسلیم دعوت میکند، برای پسر مرگان نمانده بود. این بود که فکرش هم به خاطر عباس نمیگذشت. فکر هم انگار مهلتی و میدانی میخواهد! فقط، باید میدوید. دویدن. همچنانکه تن و روح، یکپارچه آن را پذیرفتهاند و هر چه نیروی ذخیرهی خود را در عصب و استخوان پاها جاری کردهاند. پاها او را میبردند. باد! کویر خالی و بیمرد؛ کویر پر آفتاب. هول! خس و خاشاک. سایههای پیچان و رمان. راه و روش مرگ، در دام شتر. چه نابرابر! (جای خالی سلوچ، محمود دولتآبادی، انتشارات بزرگمهر)
دوستان عزیز رادیو زمانه،
سلام
برنامهی این سو و آن سوی متن را با هم پی میگیریم.
تا برنامهی دیگر، خدانگهدار
- موزيک اين برنامه: نوايی، با صدای بيژن بيژنی
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
سلام
فکر نمی کنید که اغراق و خلط مبحث می کنید!
با این حساب میشه گفت همه ی داستان ها و رمان ها به سبک قرآن نوشته شدن!!!
شما احساس در بیان رو نادیده می گیرید. داستان های قرآن فاقد احساس بیانی اند(حتی اگر از عربی ترجمه نکنیم) که فکر می کنم از عناصر ساختاری یک داستان باشه. از لحاظ دوربین های سه گانه موافقم اما دانای کل در داستان های قرآن همزمان نقش قاضی رو هم بازی می کنه آنهم با حکم های از پیش تعیین شده و مشخص. شما برای نتیجه گیری و یا درک موضوع گاهی حتی لازم نیست داستان رو تا انتها بخونید. دانای کل با ایفای نقش مطلق گرایانه خود امکان هرگونه درگیر شدن خواننده با/در داستان رو ناممکن می کنه، که البته بنا بر ماهیت دینی کامل طبیعیه. مورد دیگه قدرت و دقت توصیف مکانی و زمانی ست که لازمه تصویر سازی هست، تصاویر ذهنی حاصل از داستان های قرآنی بسیار کلی و مبهم و فاقد جزئیات تصویری اند چراکه نویسنده(گوینده) خود را ملزم به اقناء خواننده نمی داند (حکم) بویژه آنکه نتوانسته (و یا نخواسته) از سبک و سیاق منابع اصلی داستان ها (تورات و زبور) دور شود. داستانهای قرآن در واقع بازگویی تحکیمی، اصلاح شده و در عین حال ریتمیک (بویژه در سوره های مکی) داستانهای تورات و زبور و افسانه های فولکلوریک رایج در زبانهایی آشنا (عربی و عبری)، در منطقه ای آشنا، برای مردمانی آشنا (شبهه جزیره) بوده -(دقت در محدوده جغرافیایی رخدادها و اصلیت شخصیت ها کافی ست). با توجه به آنچه اجمالا در بالا آمد حداقل می توان گفت که : نه دوست عزیز "جای خالی سلوچ" چندان هم روایتی قرآنی ندارد!
*** به خاطر طولانی شدن نظر و نیز اگر گاهی از مبحث اصلی دور شدم پوزش می خوام!!!
-- Arash Niknam ، Aug 14, 2007جناب معروفی عزیز ! سپاس و درود! امیدوارم پیوسته جریان داشته باشد این گونه پژوهش ها http://rendane.blogfa.com
-- علیرضا مازاریان ، Aug 14, 2007از خواندن دوباره قسمت های جای خالی سلوچ و از این "سه دوربین رمان" لذت بردم!
-- لاله ، Aug 14, 2007آیا ممکن است در آینده در مورد تکنیک های روایت در ادبیات مدرن ایرانی بنویسید؟
با تشکر
سلام
-- باران ، Aug 15, 2007ممنون از مطالب خواندنی و بسیار جذابتون
سایت آقای قاسمی که بهش لینک دادید فیلتر شده آیا با آدرس دیگه ای نمی شه با سایت ایشون ارتباط برقرار کرد؟
بالاخره آشتی کردین با محمود!!!
-- ابوذر ، Aug 15, 2007سلام آقای معروفی. درباره قصه زمانه چند نکته وجود به نظرم می رسد که انتظار دارم به آن ها پاسخ دهید. 1) در فراخوان اولیه گفته بودید که تعداد کلمات قصه های ارسالی باید 1500 کلمه باشد. بسیاری از نویسندگان از جمله خود من از میان ده ها قصه ، قصه ای فرستادیم که مشمول همین محدودیت باشد . اما در میان قصه های راه یافته به مرحله ی اول شمار آن ها که از 1500 کلمه بیشترند بسیار است و حالب تر اینکه بسیاری قصه های درخشان دیگر حذف شده اند. این جهت گیری به چه معنا است؟ اگر این اصل اولیه فراخوان را فراموش کرده باشید در واقع کلیت مسابقه زیر سوال است و به همه آن ها که شرط و شروط شما را پذیرفتند توهین کرده اید.
-- reza ، Aug 22, 20072) شما خودتان جزو داوران مسابقه نیستید. خیلی دوست دارم که بدانم چه نقشی در این میان داشته اید. فقط بازی گردان؟ انتظار مخاطبان عباس معروفی خیلی بیشتر از این هاست. لطفا به آن ها احترام بگذارید.
baz ham radio zamanne va sade va galame nazanine abbas marofi.
-- Hamidreza ، Sep 13, 2007agar dar iran bodid hatman dastetan ra mibosidam
dast bosiam ra az dor bepazirid
--------------------------------------------
عزيزم حميدرضا
سلام. من روی شما را می بوسم و همه کاری می کنم تا "زمانه" ميعادگاه کلام و سلام ما باشد.
با مهر
عباس معروفی