تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه چهل و دوم، اين سو و آن سوی متن

ویژگی اقلیمی

بشنويد

ایبسن می‌گوید:«هر کس که بخواهد مرا کاملاً بفهمد باید نروژ را بشناسد. منظره زیبا اما ساده‌ای که
مردم شمال پیرامون خود دارند، زندگی تنها و دورافتاده‌ی آن، خانه‌هایی که اغلب کیلومترها از هم فاصله دارد، این امر مردم را وا می‌دارد تا با دیگران رابطه‌ای نداشته باشند بلکه تنها با علائق دیگران مرتبط شوند، به همین دلیل مردمی جدی و فکور هستند، می‌اندیشند و شک می‌کنند و اغلب به نومیدی می‌رسند. در نروژ هر دو نفر یکیش فیلسوف است. زمستان‌های سیاه با مه غلیظ بیرون، وای که چقدر در اشتیاق آفتاب می‌سوزند!»

تمامی آنچه را که ایبسن می‌گوید در آثارش نُمود می‌یابد، در تمامی صحنه‌های دشمن مردم، در خانه‌ی عروسک به هنگامی که نورا خانه و شوهر خود را ترک می‌کند، و آنچنان در را به هم می‌کوبد که سرمای پژواکش نه تنها شوهر نورا، بلکه تماشاچی و خواننده را به لرزه می‌اندازد، و سپس در نمایشنامه‌ی اشباح که اوج کار ناتورالیستی است، باز هم ویژگی‌های اقلیمی و سرمای بی‌آفتاب را در تمامی رفتارها انعکاس می‌‌دهد. آن‌هم به شکلی غم‌انگیز در سیفلیس و قانون وراثت نسل به نسل مسائل اقلیمی را مرور می‌دهد. اما آن را مثل زمستان‌های سیاه غلیظ می‌کند، و وای که چقدر در اشتیاق آفتاب می‌سوزد این ایبسن!
اما در جایی از همین نمایش می‌نویسد:«اشباح، به ضخامت شن‌های ساحل، در برابر این سرزمین حضور دارند، و ما، همگی ما، چنین رقت‌بار از روشنایی می‌ترسیم.»

گام نخست
شاید همین یک نمونه از ادبیات جهانی کافی باشد تا ردپای زندگی اقلیمی را در ادبیات ببینیم. برف، سرما‌، مه غلیظ، شن‌های ساحل، فکر کردن، نومیدی، اشتیاق آفتاب که همگی پشت منظره‌های زیبا پنهان است، آنجا که خانه‌ها کیلومترها از هم فاصله دارند، و آدم‌ها نمی‌توانند این فاصله را پر کنند، خود در این دور افتادگی نماد تنهایی‌اند.

برخی تصور می‌کنند اگر به مسائل مهم بپردازند، حرف‌های گنده گنده بزنند، فلسفه را در عرفان ببافند، روان جامعه را بشناسند، کلمات قلمبه سلمبه بار کنند، و رمان یا داستان‌شان در پاریس اتفاق بیفتد، جهانی می‌شوند.

حال آنکه خود در شهری کوچک زندگی می‌کنند که هنوز روابط و اشیا و نوع زندگی در آن برای جهان کشف نشده، راستش داستان یا رمانی پا به عرصه جهان می‌گذارد که از یک محیط کوچک برخیزد، با مسئله انسانی ظریف، و دردی که در دل شخصیت نخ شده باشد.

نویسنده خوب کسی است که خاطره کوچک خود را تبدیل به حافظه‌ی دیگران کند. آنچنان که مارسل پروست بیماری خودش را تبدیل به دردی جهانی کرد.



رمان اهل غرق

رمان اهل غرق، اثر منیرو روانی‌پور از این دست کارهاست، و منیرو تا انجا که در مسائل اقلیمی زادگاه خود می‌چرخد و روایت می‌کند، می‌درخشد، اما افسوس که از نیمه رمان خواننده را از دنیای پریان دریا وا می‌کند. با اینحال زیباست:

" ... آبی دریایی روز و شب در دریاها سرگردان بود. در جستجوی تکه‌ای از جان او همه‌ی دریاها را زیر پا گذاشت. تا عمق آب‌های خاکستری، میان مردگان ابدی رفت، خواب هزار ساله‌ی آنان را آشفته کرد، آنگاه پریشان و ناامید به سوی آبادی آمد تا شاید نشانی از او بگیرد و آن زمان که او را در محاصره‌ی مردان آبادی دید، لبخندی به رضایت بر لبانش نشست و مرد ماهیگیر را رها کرد تا بر روی زمین قدم بزند، زندگی کند و دوست بدارد.

کار عاشقان جهان همین است؛ گذشتن از خود و رفتن تا دیگری، او، که جان گرامی‌اش می‌دارد، به رسم و روزگار خود جهان را تعبیر کند. و کاسبان جهان در بده بستان همیشه خود، تا مقروض و وامدار نباشند به تن آدمی پیله می‌کنند، چون ماری بر گردن جانی می‌پیچند و نفس آدمیزاده را می‌گیرند، تا پوچ و تهی از هر چه مهر و مهربانی است، در کناری بنشیند و روزهای بی‌شمار عمر را به امید پایان بشمارد... و عشق اما از کسب و کار کاسبان جهان به دور است، و در رفتن، نماندن، و گذشتن تفسیر می‌شود..."

تکه‌ای ديگر
"... اما آن کس که موج‌های بلند را بر آن کشتی بزرگ که به شهرهای دوردست می‌رفت یله کرد، همان آبی عاشق بود که تن زخمیش را هنوز آب شور دریاها به جرم شکستن قانون دریایی درمان نکرده بود.

مادر دریایی صدای مه‌جمال را شنیده بود و با لبخندی در انتظار ورود او، در جمع آبیان دریا نشسته بود. چه مادری است که بتواند تنها فرزند خود را دور، دور از خود و در دیار غربت رها کند؟ فرزند اگر مردی بیست ساله باشد، فرزند مادر است، کودکی بیش نیست، صلاح زندگی خود را نمی‌داند... مادر دریایی با صدای مه‌جمال قد می‌کشید و به مردان اهل غرق می‌خندید و تنها آبی عاشق بود که آن کشتی بزرگ را اسیر طوفان کرد تا بار خود را به آب دریا بریزد، و موج‌های دریا را قسم داد تا به خاطر تن زخمیش، چیزهایی را به ساحل جُفره برسانند.

آبادی، شب تا صبح در جای خود پلکید و آه کشید. زمان چه کند می‌گذشت و شب چهارده چه دیر می‌رسید.

انتظار، انتظار لحظه‌ی راحت شدن از حضور مردی که مدت‌ها بود شوربختیش آبادی را به بازی گرفته بود، نمی‌گذاشت خواب به چشمان کسی راه یابد. مردم منتظر به صدای دسته‌جمعی خروس‌ها گوش می‌دادند و لحظه‌ها به کندی می‌گذشت." (اهل غرق، منيرو روانی‌پور، نشر خانه آفتاب)‌

پوشاک، مسکن، معماری
ویژگی اقلیمی به داستان بار و معنای محیط را می‌بخشد، فضایی می‌سازد که تکراری نیست، ابزارش مختص یک شهر یا منطقه است، پوشاک، مسکن، معماری، شهرسازی، و طبیعت - حتا کوه‌ها و درخت‌ها - متعلق به جایی‌اند که با دردی در درازای تاریخ بشر نخ شده باشد. اما با دردی عمیق.

علاوه بر اینها، فرهنگ عامه، تمثیل، باورها و اعتقادات، یا گریزی به یک افسانه در خلال داستان و رمان رنگ‌آمیزی خاصی ایجاد می‌کند که جهان آن را کم دارد.

آلمانی‌ها اگر بیست سال پیش بادمجان می‌دیدند دچار وحشت می‌شدند، مردم ترکیه آنقدر غذاهای متنوع و خوشمزه از بادمجان تهیه کردند و در اختیارشان گذاشتند که حالا خوراک بادمجان یکی از لوکس‌ترین غذاهای آلمان است.

مردم ترکیه به فکر فروش این محصول بودند، و مردم آلمان در لذت یک غذای تازه.

اینجا در آلمان آن بخش از ادبیات ما ایرانی‌ها یک رنگ تازه است که اینها در جعبه رنگ‌شان نداشته باشند، وگرنه حرف‌های تکراری را پیش از ما بسیار گفته‌اند.

خب، دوستان عزیز رادیو زمانه،
برنامه این‌سو و آن‌سوی متن را با شعر زیبایی از تی. ‌اس. الیوت ادامه می‌دهم: "بگذار برویم من و تو

آنگاه که غروب سر بر بالین آسمان می‌نهد

به‌سان بیماری که مدهوش روی میز به خواب می‌رود.»

تا برنامه دیگر، خدانگهدار

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

ممنون. لب كلام را با همان مثال عالي در اول كار گفتيد "وای که چقدر در اشتیاق آفتاب می‌سوزند!"

-- سينا ، Aug 2, 2007

اين شيواترين روش آموزشي بود كه _ تا به‌حال_ در عرصه داستان‌نويسي خوانده بودم.
دقيق و قابل هضم ...
«عباس معروفي» كارشناسانه توانست حرف‌اش را تبدیل به حافظه‌ی «من» کند.

-- ح.ش ، Aug 2, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)