برنامه چهلم، اين سو و آن سوی متن
جواهرالکلام شخصیت
بشنويد
بدترین کاری که یک نویسنده میتواند بکند این است که در لابلای نوشتههاش شعار بدهد. مثل آن است که کارگردانی بیاید وسط فیلم سینماییاش و یک نطق غرای سه دقیقهای بکند، کاری که سیاستمداران سر میز شام در جمع اعضای خانواده میکنند، و فضای خانه در غرش ماشین سیاست یخ میزند، تا مثلاً دختر کوچک جرئت به خرج دهد و بگوید: «بابا، اجازه میدهی یک قلپ از نوشابهات بخورم؟» و جو را عوض کند.
بسیار دیدهام که در داستان یا رمانی، شخصیت اصلی ناگاه جملهای از خود صادر کرده که چشمهام گرد شده، احساس کردهام چیزی مثل بینی پینوکیو از صورت داستان زده بیرون و اصلاً به قوارهاش نمیآید.
دست نویسنده در داستان و رمان به وسعت دنیا باز است که هر کاری دلش میخواهد بکند، از هر چه استفاده کند، هر جور دلش میخواهد حرف بزند، منتها همهی این توان مشروط بر آن است که زمینههاش را هم فراهم آورده باشد.
در و چهارچوب باید به هم بيايند. اگر یک جمله، حتا اگر یک کلمه به اندام داستان نیاید ،بیقوارگیاش توی ذوق میزند. چه رسد به اینکه مثلاً نویسندهای ناگاه جملهی قصاری از ذهن شخصیت داستان يا رمانش صادر فرماید، و بخواهد تکلیف بشریت را همانجا روشن سازد.
رمان و داستان مثل یک جنگل یا یک باغ میتواند سرشار از شگفتی باشد، چیزهای عجیب در دل خود داشته باشد، تصویرهای نو، رنگهای قشنگ، و هر چیزی که به قوارهی باغ یا جنگل بیاید. در جنگل هرگز نمیبینی که حیوانی حیوان دیگر را به ضرب چیزی بکشد و فرار کند، مسئلهی بقا به کنار، این کشتن و رها کردن فقط از آدمها سر میزند. بیرون از جنگل، در دل شهرها. و هر چه شهرها بزرگتر باشند، جنایت سادهتر اتفاق میافتد.
وسعت توان
گفتم دست نویسنده به وسعت دنیا باز است تا هر چه میخواهد بنویسد. اینکه چی بنویسد، هرگز قاعدهای رسم نشده، تنها از چی ننوشتن سخن بسیار شنیدهایم.
در برنامهی اینسو و آنسوی متن میخواهم به عنوان نمونه، چند جمله از شخصیت اصلی رمانهای برجسته نشانتان بدهم تا ببینیم چه ساده میتوان حرفهای مهم زد، و چه دشوار است که بخواهی این حرفها را از بقیهی متن تمیز دهی.
تنها از سر عشق و تکاندهندگیشان کتاب را زمین میگذاری، لحظاتی به فکر فرو میروی و به سقف خیره میشوی، و جملههایی در ذهنت تکرار میشود.
آنجا که خسرو، شخصیت اصلی شازده احتجاب سرفه میکند و در ذهنش جملههایی را مرور میدهد:
شازده احتجاب
اگر مثل اجداد والاتبار میتوانستم زیر درخت نسترن، روی تخت مرصع بنشینم و فرمایش بفرمایم که نوکرها، که جلاد محکوم را بیاورند... دست محکوم را باید بست، آن هم از پشت. یک شب، یک هفته یا یک ماه توی سیاهچال، کند به پا و زنجیر به گردن. جلاد به ما نگاه میکند. سر مبارک را تکان میدهیم. دو انگشت جلاد در بینی محکوم است. کدام محکوم؟ هر کس میخواهد باشد: یکی که سرش ارزش داشته باشد؛ پشت چینهای پیشانیاش چیزی باشد که بدان وقوف نداریم. اما میدانیم که مضر است. و اگر محکوم بترسد، اگر لابه کند، مگر نباید یکی را همرنگ او پیدا کرد؟ قحط که نیست. یکی که مثل محکوم شلاق خورده باشد، کُند به پا و زنجیر به گردن، آنجا، در کنار او دراز به دراز خوابیده باشد و ناله کند... و باز اگر محکوم سکوت کند، اگر همهاش در این فکر باشد که همهی چیزهایی را که در پشت پوست این آدم تازه میگذرد حدس بزند، اگر بخواهد خودش را به جای آن چشمها بگذارد...؟
دست بالا، اگر محکوم به حرف بيفتد و وراجی کند، خفیهنویس چطور میتواند آنهمه را به ذهن بسپارد یا بنویسد و به عرض برساند؟ کدام حرکت و کدام جمله را به یاد خواهد داشت و کدام را از یاد خواهد برد؟ با گرد آوردن این جملههای نامربوط و گسسته و آن حرکاتی که تنها در لحظهی وقوع دارای ارزش است چطور میتوان به عمق گوشت و پوست و رگ و عصب یک آدم رسید؟ یا کسی را از سر نو ساخت؟ نکند باید محکوم و خفیهنویس آزاد باشند؟ دو آزاد در میان دیوارهای بلند و سرگرم با باغچهای و حوضی و بیدی و چندصد جلد کتاب؟ من؟ من...
و شازده احتجاب سنگینی عظیم سرش را بر دستهایش حس کرد. دستهایش میلرزید.
چيرگی
دارم از مسائل مهمی حرف میزنم که لابلای یک رمان یا داستان حضوری عادی دارند، از زبان یک شخصیت بیان میشوند، چربناک و چیره و چراغانی شده نیستند، بلکه مثل بقیه جملهها در طول داستان یا رمان جاریاند.
مثل جملههایی که از زبان مورسو، شخصیت بیگانه بیان میشوند، فقط وقتی خوانده میشوند، تازه خواننده را با خود درگیر میکنند.
تکهای از بيگانه
در اینجا بود که در میان صدای در عین حال سرد و کر کننده، همه چیز آغاز گشت. من عرب و خورشید را تکان دادم. فهمیدم که تعادل روز، یعنی سکوت استثنایی ساحلی را برهم زده بودم که من در آن خوش بودم. آنوقت چهار تیر دیگر بر جسم بیجانی رها کردم که گلولهها در آن فرو میرفتند، بی آنکه واکنشی نشان دهد. و این چهار تیر به منزله چهار ضربهی کوتاهی بود که من به در بدبختی مینواختم.»
مورسو در زندان به قاضی حمله میبرد، یقه او را گرفته به او دشنام میدهد. پس از رفتن او مورسو مجدداً آرام میشود و میگوید: «در برابر این شب سرشار از علائم و ستارگان برای نخستین بار پذیرای بیتفاوتی لطیف جهان شدم. وقتی دیدم که جهان اینهمه شبیه خود من است و سرانجام چنین برادرانه رفتار میکند، احساس کردم که خوشبخت بودهام و هنوز هم هستم. برای آنکه همه چیز به اوج برسد، برای آنکه کمتر احساس تنهایی کنم، تنها همین ماندهبود که آرزو کنم در روز اعدام من تماشاگران بسیاری گرد آیند و مرا با فریادهای کینهآمیز پذیزا شوند.
دستيابی به عمق
همین چند کتاب دور و برت را که ورق بزنی، ناگاه چشمت میافتد به جملههایی که نمیتوانی به سادگی از آنها بگذری. در ذهنت تکرارشان میکنی، و بعد از خودت میپرسی: آیا این جملهها را یک فیلسوف گفته؟ آیا یک جامعهشناس و روانشناس میتواند به این جهان دست یابد بدون آنکه حکمی صادر کرده باشد؟
میلان کوندرا معتقد است: «جامعهای که رمان نمیخواند مدنیت را بو نمیکشد.»
گراهام گرین در آمریکایی آرام میگوید: «کاش میشد بدون زخم زدن دوست داشت. وفاداری کافی نیست، هرگز به او خیانت نکردم ولی با این وصف به او گزند رساندم و زخم زدم. گزند و آسیب با عمل تصاحب توأماند، ما جسماً و روحاً کوچکتر از آنیم که دیگری را بدون احساس نخوت از آن خود کنیم یا بدون احساس حقارت و کوچکی از آن دیگری باشیم.»
خب دوستان عزیز رادیو زمانه، میخواهم یکی از آخرین نامههای آلکسیس زوربا را برایتان بخوانم همراه با موزیکی بسیار زیبا از خانم دالیدا که هیچوقت نفهمیدم چرا خودکشی کرد.
نیکوس کازانتزاکیس در کتاب گزارش به خاک یونان در باره زوربا مینویسد:
«بار دیگر شبکلاهی از خز از صربستان برایم فرستاد. یک زنگ نقرهای هم روی منگولهاش بود. به من نوشته بود: ارباب، وقتی که مشغول نوشتن چرندیاتت هستی آن را بر سرت بگذار. من هم عین همین کلاه را موقعی که کار میکنم بر سر میگذارم. مردم میخندند و میپرسند: زوربا، مگر دیوانهای؟ چرا آن زنگ را بر کلاهت داری؟ من میخندم و از جواب دادن به آنها طفره میروم. ارباب، فقط ما دوتا میدانیم که چرا زنگ بر کلاهمان داریم.»
- موزيک اين برنامه: لوز کاسال، و داليدا
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
هیچکدام از لینکهای قصه های زمانه کار نمی کنه.
-- بدون نام ، Jul 9, 2007سلام آقاي معروفي. ما بدبين نيستيم. شما بفرماييد كار نكردن لينكهاي شصت تا 150 داستان زمانه را بايد چه طور تعبير كرد؟
-- سيد ، Jul 10, 2007سلام آقای معروفی. خسته نباشید. لطفا نگاهی به صفحهی "قصه زمانه" و قصههایش بیندازید. خیلی از آنها باز نمیشوند. متشکرم.
-- امیر ، Jul 12, 2007با سلام. خسته نباشید. جناب معروفی عزیز، تعدادی از لینکهای "قصه زمانه" باز نمیشود. برای نمونه تا صفحهی شش این لینکها باز نمیشوند: ساختمان سفید/ پ مثل پروانه/ گوشوارههای شیشهای/ کاغذی چرب برای.../ شوخی/ مترو/ خوشههای نارس/ شکوفههای بهاری/ یه داستان کوتاه.../ رانندهها/ زخم/ در مه/ چشمان خفته در گور/ داستان کوتاه فرهاد.../ یکی از ماهیها.../ سیگار میکشی؟/ کتایون/ پیدا و پنهان/ پاگرد/ آن/ ترک/ دختر پرسید/ بو/ .../ مهرورزان.../ یک مشکل/ او مُرد/ استامینوفن/ مردی که میرقصید/ سهراب/ منطقهی صفر/ قاب عکس/ دنبا که آمدم/ .../ محکوم/ گودال/ یک روز کاملا.../ آن انار.../ تابوت مردی.../ تابلو را دریا.../ مرغ مینا/ درمانده/ .../ بوی تند برهنگی
-- محمد صادقی ، Jul 14, 2007-----------------------
زمانه: ممنون از اطلاع. حتما بررسی می کنيم تا رفع مشکل شود