برنامه سی و پنجم، اين سو و آن سوی متن
تداعی
بشنويد
تداعی یعنی از رویایی به رویایی غلتیدن، بی آنکه آدم از خواب بیدار شود.
رماننویس یعنی کسی که به خوابی عمیق رفته، از عالمی به عالم دیگر پهلو عوض میکند. هر کدام از خوابهایی که میبيند با منطق رؤیا میتوانند با هم کاملاً بی ارتباط باشند، هم از نظر زمانی و هم از نظر مکانی. حتا جای دوربین را هم میتوان عوض کرد. اما خواننده باید چنان به نرمی از این لایه به آن لایه بغلتد که جای تغییر را احساس نکند.
یک روز به دختر جوانی که آرایش غلیظ داشت گفتم:«آرایش آدم را زیبا میکند، اما جوری آرایش کن که تکنیک آن را کسی نبیند.»
نویسنده برای اینکه بتواند زمان داستانیاش را در زمان دراماتیک اثر تا کند، پلیسه کند، لایه لایه کند، تکنیک تداعی را برمیگزیند تا بتواند پا عوض کند. در رمان نوشتن مثل رقصیدن، گاهی باید پا عوض کرد، بی آنکه رقص متوقف شود.
ما بر میز امروز نشستهایم، و از میز گذشته، از هر جای گذشته، لقمهای برمیداریم و بر سر میز امروز به آن مشغول میشویم، اما همهی گذشته را نمیتوانیم یکباره روی میز امروز خالی کنیم. ناچار تکههای ارزندهاش را برای یک اثر انتخاب میکنیم.
زمانبازی در تداعی
بعدازظهر که از خانه برمی گشتم سری هم به اتاق مادر زدم. دیگر نفسهای آخر را میکشید. پوست و استخوان. دماغش را میگرفتی کارش تمام بود. اتاقش همان سه دری سابق در طبقهی پایین بوی سیر و ماندگی میداد. بوی نفس مسلول. مزهاش همیشه در استکان و نعلبکی بود و همراه چای به گلو میرفت. کنار بستر مادر نسشتم. سعی کردم چشم به چشمش نیندازم. گفتم: «سلام، مادر.» دستش را در دستهام گرفتم و بی هيچ احساسی نوازشش کردم.
چشمهای مادر از قعر فرو رفتگیها، در سقف مانده بود، مثل لانهی چلچلهها در تنهی درختان پیر. گفت: « آیدین... آیدین من کجاست؟»
من پلک زدم، خیره به گلهای قالی یا شاید به هیچ چیز، فقط پلک زدم. من هم اورهان او بودم، و نبودم. و هیچ کاریش هم نمیشد کرد. قبول کرده بودم که نباشم. گفتم: «همین دور و برهاست مادر.»
مادر یک لحظه سرش را گرداند. دستش را از دست من بیرون کشید. انگشتهای سفید و استخوانیاش بر لبهی تخت آویخته بود. گفت: «همین حالا بیاورش اینجا. میفهمی؟ اگر نمیتوانی مراقبش باشی، همین جا جلو من زنجیرش کن.»
گفتم:« از کجا پیداش کنم؟»
مادر نشست. هر به چندی نیروی تازهای از خود بروز میداد که عجیب بود. انگار ذخیره داشت و من نمیدانستم کجاش ذخیره میکند. داد زد:؟ «تو بی انصافی.» اشکهاش روی صورت رنگ پریدهاش سر میخورد. گفت: «تو به کی رفتهای؟» گفت: «آیدین من کجاست؟» صداش جر خوردن پارچه را به یادم میآورد.
گفتم: «مادر، تو اعصابت را خراب نکن. همین امشب پیداش میکنم. قول میدهم.»
گفت: «میفهمی؟ آیدین حالا کجاست؟»
پشت مدرسهی انوشیروان عادل بود. یک بچهی دوازده سیزده ساله زنبورک میزد و او تماشا میکرد. آب دهنش هم راه افتاده بود.
گفتم: «تو اینجا چه میکنی نره غول؟»
گفت: «همینجوری آمدهام.» (سمفونی مردگان، چاپ دهم، نشر ققنوس)
رنگبازی در تداعی
تداعی از رنگی به صدا رسیدن است، از خاطره ای به امروز برگشتن، از امروز به ديروز رفتن، از صدایی پی بویی را گرفتن.
راوی رمان تماماً مخصوص جایی می گوید:
«در برفهای انتهای شمالی سوئد بودم، ولی نمیدانستم چرا. همه جا سفید بود و برف بود. کوه برف بود، آسمان برف بود، درختها همه برف بودند، صدای زیر پاهام همه صدای له شدن برف بود. تنها یک جایی از شکاف صخرهای اریب، یک دسته گل آبی بنفش، مثل لوستر خودش را رها کرده بود که بدرخشد. انگار ازش نور میتابید. نور آبی بنفش. صدام میکرد، آرامم میکرد، بوی زندگی میداد، و مرا به طرف خودش میکشید.
آنجا در کنار گل آبی بنفش من شکاف هولناکی بود لابهلای صخرههای عمیق. و بعد درههایی بود که به جهنم ختم میشد. هر چه تلاش کردم خودم را جلو بکشم تا شاید دستم به آن گل برسد، نتوانستم. از همان فاصله ایستادم و نگاه کردم. گرمم میکرد، بغلم میکرد، و مرا برمیگرداند به آستانهی اتاق پری.
پیرهن مخمل آبی بنفشی تنش کرده بود، که اندامش را کشیدهتر نشان میداد، و موهاش را ریخته بود دور شانهاش. گفت: «بفرمایید تو.»
گفتم:«ليدیز فرست،.شما بفرمایید.» و خندیدم. دستم روی شانهاش نشست، بی اختیار. شاید هم به احترام فقط احساس کردم دستم روی مخمل شانهی پری مانده است. گفتم: «بفرمایید.» و او ایستاده بود و نگاهم میکرد. چقدر زیبا شده بود. چشمهام را بستم و ناگاه احساس کردم دستم لیز خورد و رسید به گودی کمرش.
دوباره دستم را بر شانهاش گذاشتم. باز هم سُر خورد و در گودی کمرش جا خوش کرد. داغ شده بودم. تب کرده بودم. دهنم خشک شده بود. چشمهام را که باز کردم در سفیدی فضا یک دسته گل آبی بنفش مثل لوستر از صخرهای رو به برفها میدرخشید.
دلم نمیخواست برگردم، دلم نمیخواست صدای دکتر برنارد و سگها رابشنوم. دلم میخواست در آن سکوت بین حال و گذشته به صخرهای آویخته بمانم.» (از رمان منتشر نشده تماماً مخصوص»
تداعی و بازی قدرت
تداعی در داستان مثل خود زندگی، ادبیات را لایه لایه میکند. سرنوشت داستان را عوض میکند، یا با آن تعبیر زیبای میلان کوندرا، آدم دارد از خیابانی میگذرد، ناگاه به کوچه باریکی میپیچد و از آن پس سرنوشتش عوض میشود.
تداعی بازوی قدرتمند زمان دراماتیک است، که نويسنده زمان داستانی را در ذهنش مرور کند. با همین تکنیک تداعی و استفادهی بهجا از آن، داستان را مثل آکاردئون میتوان لایه لایه کرد، میتوان گذشته را تا کرد و در جیب کت داستان گذاشت یا مثل دامن پلیسهای، آن را به زنی زیبا پوشاند. یا نه. مثل چروک پیشانی پدربزرگ، که وقتی به آن نگاه میکنی تمامی رنج و تجربهی سالیان را در آن میبینی، بی آنکه همه گذشتهاش مثل رودهی تاريخ گشوده شود، کش بياید و خواننده را خسته کند. نه، نیازی نیست چین و چروک پیشانی پدربزرگ را باز کنی. به آن نگاه کن و به عمق آن پی ببر.
دوستان عزیز رادیو زمانه
برنامه این سو و آن سوی متن را به پایان میبرم.
- موزيک اين برنامه: ژان ميشل ژار، کنسرت چين
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
آقای معروفی جان
تو را بخدا این موسیقی میان متن را با درجه صدای خودت تنظیم کن. یکی خیلی بالا ویکی خیلی پائین و من دائما باید بلند شوم این صدا ها را کم و زیاد کنم. قربان دستت.
احمد
-- احمد ، Jun 20, 2007آقای معروفی اینجا را خوانده اید؟
http://naserghiasi.com/blog/2007/06/post_205.php
یعنی همه حرفهای شما در مورد گلشیری و حرفهایش در مورد شما دروغ است؟
-- کنجکاو ، Jun 20, 2007salam jenabe Maroufi:
lotfan befarmaid dar morede dastanhai ke bishtar az 1500 kalame beshavad moshkeli be vojod miayad? chon dastani ke bande mikhaham baraye shoma befrestam hodode 2000 kalame ast va agar bekhaham az kalemat kam konam majmoe dastan be ham mirizad
ba tashakor az jenabe aali
Ahmadreza Farhadi
-- Ahmad ، Jun 22, 2007سلام
-- هاشم ، Aug 2, 2007اخه اینقدر مطلب در مورد تداعی خیلی کمه مثلادر همین تکه که از رمان ارزشمند سمفونی مردگان اوردید چرا چشم مادر مثل چشم گنجشک نیست ومثل چشم چلچله است ؟
ایا این با داستانی که اورهان به ایدین مغز چلچله میدهد واورا دیوانه میکند و به کسوت سوجی در می اورد ارتباطی ندارد چون تا جاییکه من میدانم تداعی حلقه ارتباطی است که در ورای ظاهر بی پیوند تک گویی ها وسیلانات ذهنی وجود داره وبا پرت وپلا گفتن خیلی فرق داره
در ضمن اگه امکانش باشه ایمیل اقای معروفی رو می خواستم چون من دانشجوی ادبیات هستم وپایان نامه ام ((تداعی ونقش ان در روایت سمفونی مردگان وچند رمان دیگه است ))
با تشکر