تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه سی و سوم، اين سو و آن سوی متن

نشانی‌‌گذاری

بشنويد

در داستان‌های همینگوی هر جا صحبت از آدم‌کشی یا تیراندازی به میان آید، بر نوع اسلحه و کالیبر آن به دقت تأکید می‌شود.
انگار اگر نوع اسلحه و کالیبر آن را ندانیم، کشته‌اش چه شیر باشد چه انسان، درست و حسابی از پا در نمی‌آید، و داستان از واقعیت فاصله می‌گیرد. و انگار اگر اسم خیابانی که شخصیت داستان همینگوی در آن راه می‌رود، معلوم نباشد، جایی در عدم گم شده است، و اصلاً مثل این است که وجود نداشته است.

همینگوی نخست برای خود، برای باور خود، نام خیابان‌ها، اسم کافه‌ها، نوع تفنگ‌ها و کالیبر آنها را مشخص می‌کند.

خورخه لوئیس بورخس، وقتی می‌خواهد لحظات پایانی زندگی فردی را بنویسد که دارند اعدامش می‌کنند، نشانی خیابان چهل و هشتم پراگ را می‌‌دهد. درست در لحظه‌ای که ماشه را می‌چکانند، تا وقتی که گلوله در قلب کشته بنشیند، زندگی یا بخش‌هایی از زندگی در ذهن کشته مرور می‌شود. اما همه چیز در خیابان چهل و هشتم اتفاق می‌افتد و تثبیت می‌شود.

خیابان چهل و هشتم کجاست؟ در پراگ یا نزدیک مرزهای غیب؟

بورخس اگر نوشته بود در خیابان ناکجاآباد، پاهای آن آدمش بر زمین سفت قرار نمی‌گرفت تا باورش کنیم و به آنی در ذهن‌مان خیابانی سربی رنگ بسازیم که نزدیک مرزهای غیب است.

انجیل به روایت مرقس
با نگاهی به صفحه‌ی نخست داستان "انجیل به روایت مرقس" اثر بورخس می‌بینیم که چطور او برای هر چیز نشانی گذاشته است:

«این وقایع در مزرعه‌ی لاکلورادو، در قسمت جنوبی حومه‌ی شهر خنین، در آخرین روزهای ماه مارس 1927 اتفاق افتاد. قهرمان ماجرا یک دانشجوی پزشکی به نام بالتازار اسپینوزا بود. در توصیف او می‌توان گفت که یکی از جوانان معمولی بوینوس آیرس بود، و هیچ چیز قابل توجهی نداشت جز رأفتی تقریباً بی حد و حصر و استعدادی در منطق و خطابه؛ این استعداد، در مدرسه انگلیسی راموس مه‌خیا، برای او جوایز بسیار آورده بود. اهل بحث و جدل نبود و همیشه حق را به مخاطب خود می‌داد. در بازی‌هایی که در آنها شرکت می‌جست پشت‌گرمی‌اش به بخت و اقبال بود، اما بازیکن بدی بود چون از بردن هیچ لذتی نمی‌برد. هوش سرشارش به مجرای صحیحی نیفتاده بود. در سی و سه سالگی هنوز مدرک خود را نگرفته بود، زیرا از یک درس نمره نیاورده بود- درسی که سخت بدان علاقه‌مند بود. پدرش که اعتقاد به مذهب نداشت (مثل همه آقایان زمان خودش) او را با تعالیم هربرت اسپنسر آشنا کرده بود، اما یکبار پیش از آنکه به سفری به مونته‌ویدئو برود، مادرش از او قول گرفته بود که هر شب دعا بخواند و به خود صلیب بکشد. در طول سالیان اسپینوزا هیچ‌گاه از قول خود برنگشت.»

نویسندگان بزرگ اصرار دارند که نشانه‌گذاری کنند، و بر این نکته پای می‌فشارند که: تا پای شخصیت‌ها در نشانی دقیقی قرار نگیرد، باور واقعه یا داستان آنها غیر ممکن است.

نشانی آدم شهری
بسیاری از نویسندگان ایرانی به این مهم دقت نکرده‌اند، زیاد در بند نشانی نبوده‌اند، مگر به ندرت نویسنده‌ای که میزان کاربری نشانی را دانسته باشد.

آدم شهری نشانی دارد، و چون خاستگاه رمان و داستان شهر است، نشانی‌گذاری یکی از عناصر مهم داستان است.

داستان امروز می‌خواهد صریح و ساده، از مسائل پیچیده‌ی قرن معاصر حرف بزند. نویسنده‌ی هوشمند خواننده را در برهوت ناشناخته و شهر گمنام و خانه‌ی بی‌نشان رها نمی‌کند.

خواننده امروز انسانی با شعور است که کافی است نشانی دقیق را بدهی تا او بقیه‌ی اطراف را خود پیدا کند و یا بسازد.

محمد کشاورز و معماری داستان
محمد کشاورز از داستان نویسان مدرن ایران است که علاوه بر تسلط بر معماری داستان، "نشانی" را به عنوان یک وجه از مسائل شهری خوب شناخته، و به‌جا از آن استفاده می‌کند تا داستانش را بر واقعیتی ثبت‌شده استوار کند.

در داستان "می‌گوید آب، می‌گویی آب، می‌گویم آب" که از رادیو زمانه نیز پخش شده، او از خانه‌ای حرف می‌زند که نبش خیابان بنفشه واقع است.

کشاورز خوب می‌داند که داستان را از کجا آغاز کند، و به همین خاطر از زیاده‌گویی می‌گریزد، و در طول داستان آنچه را که خواننده نیاز دارد، عرضه می‌کند.

"می‌گوید آب، می‌گویی آب، می‌گویم آب" داستان سوداگری ملک و املاک یک بنگاهی یا شهرساز است که می‌خواهد خانه‌ای در بیابان را به زنی سودازده بفروشد. تشنه‌ای را می‌برد به سرچشمه‌ای که هنوز از زمین نجوشیده و جز خس و خاشاک چیزی به چشم نمی‌آید.

اما این برهوت در ذهن سوداگر روزی شهر خواهد شد، خانه خواهد شد، پر از درخت و پارک و آب سردکن، که هر پانصد متر یکی قرار است نصب شود.

اما زن تشنه یک قطره خانه است. آنقدر تشنه است که اگر تمام خانه‌های دنیا را قطره قطره در دهانش بچکانند باز هم تشنه است.

با این‌همه محمد کشاورز آنقدر باهوش است که مسئله تشنگی را در حاشیه براند، و پدرشوهر تشنه‌ی آب را به موازات سفر، با خود ببرد.

با هم تکه‌ای از داستان زیبای "می‌گوید آب، می‌گویی آب، می‌گویم آب" را از کتاب "بلبل حلبی" با صدای نویسنده می‌شنویم.

می‌گوید آب...
«حتم تا حالا یكی‌ دو خیابان با كوچه‌های اطراف، میدانی گیرم كوچك با مغازه‌های دوربرش توی خیسی مشتم مچاله شده‌اند و اگر نسیم خنكی، زهر آفتاب بعدازظهر مردادماه را نگیرد، عنقریب خط و خطوط بلوارهای سبز، پارك زیبا و بازارچه درهم كوبیده می‌شوند. خداخدا می‌كنم خیسی كاغذ نقشه نرسد به جایی كه من ایستاده‌ام. واویلاست اگر این چهارراه كه اسمش را گذاشته‌ایم «گل‌بهار» به هم بریزد. با همه زبانی كه برای ساختن آن ریخته‌ام، حتم زبانم بند می‌آید در برابر كسی یا كسانی كه منتظر رسیدنشان هستم. اما هنوز كسی پیدا نیست. دور تا دور برهوت و جایی انگار نرسیده به افق، سراب گرما روان است، گرمه‌بادی نرم‌نرمك بازی می‌كند با نرمه‌های خاك و بوته‌های بیابان. موشی سرك می‌كشد آرام و بعد تنداتند یكی دو بوته را می‌چرخد تا برسد به دهانه تاریك سوراخی دیگر. قرار است منتظرشان باشم، اما دلم نمی‌خواهد سر برسند. می‌ترسم همه‌چیز زیر تابش تند آفتاب و دندان این همه موش صحرایی پنبه شود. كاش همكارم طاهانی كه ما به شوخی اسمش را گذاشته‌ایم استاد اعظم، دم دست بود تا ببینم باز هم می‌تواند كلاه لگنی‌اش را روی كله تاسش قر بدهد و رو به من بگوید: «همه می‌گویند تو سر و زبان داری، اهل كتاب و كمالاتی. اما نه! سر و زبان داشتن با زبان ساختن فرق می‌كند. یعنی این كه وقتی به مشتری دو تا خط را روی كاغذ نشان دادی و گفتی این یه خیابان سی‌متریه، مشتری بوی آسفالت و جوی خیابان را حس كند. اگر جایی كه ایستاده‌ای، بیابانی باشد كه موش دارد نوك كفشت را می‌جود، كلمات را جوری بچینی تو مخ طرف كه وقتی گفتی این كوچه دوازده متری كنارش ردیف سرو و سپیدار است، مشتری به‌عینه ببیند درخت و سایه را، اگر گفتی عصرها می‌توانی زیر سایه سبزشان بنشینی و چای بخوری، طرف، خنكی سایه، عطر چای و صدای استكان بلوری و نعلبكی چینی را یك‌جا داشته باشد.»

من هم اهل كوتاه آمدن نیستم. كارم را بلدم. چنان زبانی بریزم و بسازم این شهر را كه انگشت به دهان بمانند. اما اگر خدای نكرده این موش‌ها بی‌ملاحظة آبروی ما، بخواهند سوراخ‌های كف چهارراه «گل‌بهار» را یكی‌یكی سرك بكشند كلاهم پس معركه است. مشتری امروز ما، همان زنك لاغر زردنبویی كه من دیشب دیدمش حتم با دیدن این‌ها پس می‌افتد و نرسیده باید او را نعش‌كش برگردانند. البته توی این‌جور فروش‌ها، رسم نیست همه مشتری‌ها زمین را ببینند. دلال‌های عمده چرا، اما مشتری‌های خرده‌پا نه. بعدها وقتی كارها راست و ریس شد، می‌آیند و زمین میخ‌كوبی‌شده را تحویل می‌گیرند با حدود اربعه و سند. اما این یكی پیله شده بود كه نقشه را ببیند. خودش بود با پدر شوهرش و سه تا بچه قد و نیم‌قد. می‌خواست بفهمد شهری كه قرار است بسازیم چه خصوصیاتی دارد. به قول شركا زبان چرب من برای توضیح و تجسم و قالب كردن حتی پرت‌ترین نقشه‌ها بدك نیست. اما زنك ول‌كن نبود. عشق شنیدن داشت. خیره شده بود به حركات دست و دهان من و دلش می‌خواست همه شهر را، همه نقشه را، جزء به جزء برایش مجسم كنم.»

دوستان عزیز رادیو زمانه،
این سو و آن سوی متن را با مروری بر داستان زیبای محمد کشاورز شنیدید. از این پس برنامه را با مرور بر نوشته داستان‌نویسان ادامه می‌دهم.

تا برنامه دیگر، خدانگهدار

موزيک اين برنامه: شوپن

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)