خانه
>
عباس معروفی
>
این سو و آن سوی متن
>
بی مرزی واقعیت و تخیل با افسانه
|
برنامه بيست و ششم، اين سو و آن سوی متن
بی مرزی واقعیت و تخیل با افسانه
بشنويد
مردی به نام "فریما زاهاریا" را تصور کنید که در زمان حکومت کمونیستها به دام وزارت امنیت رومانی افتاده است، و آنجا زیر بازجویی افسانهسازی میکند. اتفاقهایی براش میافتد که ناچار شروع میکند به گفتن افسانه. فریما زاهاریا آموزگاری است که در جستجوی کسی پاش به وزارت امنیت باز میشود، اما آنجا تشابه اسمی هست، شنود هست، و چیزهایی هست که او را میکشد زیر ذرهبین شخص وزیر. رمان در سه زمان، یا سه لایهی همزمان پیش میرود، زمان داستانی در زمان دراماتیک دایره میشود و در لایه لایههای آن زندگی زیر سایهی نظام توتالیر با ایجاز و تصویرسازیهای یگانه، به نمایش درمیآيد.
زندگی در بافت و سایهی حکومتی که وقتی پرده کنار میرود، دروغ، ریا، تظاهر، ترس، واهمه، ورشکستگی، سقوط، تزویر و هراس نمایان میشود. در بخش اول فریما زاهاریا زیر بازجویی است، و نویسنده بی هیچ تمهیدی در افشاگریهای سیاسی، و بدون کله کشیدنها و سر و گوش آب دادنهای هالیودی، هنرمندانه دوربین را همراه شخصیت اصلی به حرکت وا میدارد تا آنچه میبیند ضبط کند، ولی قضاوت نکند. راستنمایی هنرمندانهای که هرگز با دوربین فیلمبرداری مخفی و یا علنی ضبط نخواهد شد، مگر با دوربین یک نویسندهی توانا به نام "میرچا الیاده".
ظاهرا این نظام توتالیر بر اریکهی قدرت سوار است و قصد فرو ریختن هم ندارد، و مدعی است که نظم ابدی جز این نخواهد بود، و حق و حقیقت این نظام خدشهناپذیر است. درست در همین فضای هراسانگیز که آدمها به سادگی سربه نیست میشوند، دست نویسنده باز میشود تا با تخیل بر روزگار رفته افسانهای زیبا ببافد.
در خيابان مينتولاسا«فریما سرتاسر آن هفته و هفتهی بعد را روی میز چوبی خم شده بود و مینوشت. از شب دوم اتاق دیگری در جناح قدیمی ساختمان به او داده بودند. در اتاق کوچکش یک تخت آهنی بدون تشک، یک صندلی و یک میز بود. نگهبان دو بار در روز از ناهارخوری غذا میآورد و برای بن غذا امضا میگرفت. وقتی که کاغذ تمام میشد، از سر میز بر میخاست و به در میزد. نگهبان یک بغل کاغذهای نوشته شده را میبرد و خیلی زود با چندین دسته کاغذ بر میگشت. هر دو روی کاغذ را مینوشت. اولین دستهی کاغذ را که تمام کرد، به او تذکر دادند که پشت کاغذ را هم بنویسد. چندین بار او را به بازپرسی خواستند تا به او گوشزد کنند که خواناتر بنویسد. فریما همهی کوشش خود را بکار میگرفت تا حروف را جدا جدا بنویسد، اما چیزی نمیگذشت که در افکارش غوطهور میشد و خط همیشگی و ناخوانایش را بازمییافت.
فریما خودش حدس زده بود که بهواسطهی خط ناخوانایش است که این همه او را به بازپرسی فرامیخوانند. گاهی از او میخواستند آنچه را که روز نوشته بود، شب دوباره بازگو کند. نگهبانی میآمد و او را با خود میبرد. دو نفری به راه میافتادند. گویی هیچگاه از یک راه نمیرفتند و همواره از راهروهای دیگری میگذشتند. از پلههایی بالا و پایین میرفتند، از سالنهای بزرگ نیمه تاریک یا بسیار روشن میگذشتند که در هر کدام از آنها یک نظامی دیده میشد که با خواب دست و پنجه نرم میکرد. وقتی که ابداً انتظارش را نداشت، نگهبان او را روبروی دیواری نگه میداشت و تکمهای را فشار میداد. چیزی نمیگذشت که پشت سرشان آسانسوری میایستاد و آنها را چندین طبقه بالا و پایین میبرد. آنگاه نگهبان به دری میزد و او را به دفتری که چون روز روشن بود، داخل میکرد. پشت میز، دومیترسکو لبخندزنان با مدادی بازی میکرد و منتظرش بود.
دو هفته کارش همین بود. اما یک روز صبح نگهبان در را باز کرد و از آستانه در او را صدا زد: «بفرمایید با هم برویم.»
فریما که مشغول نوشتن بود، سردرگم برگشت و با لحنی مهربان گفت: «تازه شروع به نوشتن کرده بودم. خیلی شوق نوشتن داشتم...
نگهبان تکرار کرد: «دستوره.»
فریما با دقت نوک قلم را روی کاغذ خشککن گذاشت، درِ دوات جوهر را گذاشت و خارج شد. این دفعه از دفعات پیش کمتر راه رفتند. ته راهرو یک پاسبان منتظرش بود. نگهبان او را تحویل پاسبان داد و پاسبان او را به طرف آسانسور نویی راهنمایی کرد. تا حیاط پایین رفتند و پس از گذشتن از پیادهرو کنار دیوار، به قسمت دیگر ساختمان وارد شدند. پاسبان در مقابل دری ایستاد و در زد. جوانکی خوشسیما که انگاری هیچگاه لبخند از لبش دور نمیشد، در را گشود و پرسید: «فریما شما هستید؟ مدیر مدرسه مینتولاسا؟»
مؤدبانه سری خم کرد و جواب داد: «بله، من هستم.»
جوانک ادامه داد: «با من بیا (و رو به پاسبان کرد و گفت:) شما همین پایین منتظر باش.»
از سالنی گذشتند. سپس جوان دری را گشود و به او اشاره کرد که تنها وارد شود. اتاق جاداری بود با پنجرههای متعدد و مبلمان لوکس. پشت میز، مردی تقریباً پنجاه ساله با موهای شقیقهی خاکستری، دماغ پهن و لبهای بسیار نازک نشسته بود.
«بگو ببینم فریما ، آوانا چهاش بود؟»
از لايهای به لايهی ديگر
"فریما زاهاریا" زیر بازجوییها افسانهای را میگوید. افسانهی دختری جنگلی که اگر روی یک اسب سوار شود کمر اسب میشکند. دختری که همهی مردها آرزوی یک بار خوابیدن با او را دارند، تا اینکه چوپانی کمین میگذارد و با هزار ترفند مزهی همخوابگی را به او میچشاند. از آن پس آرزوی دختر این است که با همهی مردها بخوابد، کمین میگذارد که مردها را جایی گیر بیاورد و با آنها بخوابد اما مردها از او فرار میکنند.
افسانهی – نه ببخشید - رمان در "خیابان مینتولاسا" به فرم هزار و یک شب روایت میشود و مثل پیاز لایه لایه جلو چشم خواننده به تصویر درمیآید.
«مرد مشتاقانه پرسید: «گفتی که زیبا هم بود؟»
فریما سرش را تکان داد و تکرار کرد: «مثل مجسمه زیبا بود. یک مجسمه اگر خوب ساخته شده باشد، هرچقدر هم که بزرگ باشد، آدم را دلزده نمیکند، "اوآنا" همینجوری بود. اگر لخت میشد، ممکن بود که کسی توجه نکند که درشت اندام و هیکلش بزرگتر از حد طبیعی است. اما وقتی که لباس تنش بود، آدم به وحشت میافتاد، درست مثل دختر غول. داستان اوآنا هم اینجوری از یک کشتی شروع شد. داستان دور و درازی است... (بعد از کمی مکث گفت): اجازه میدهید سیگاری روشن کنم؟»
مرد که انگاری رشته افکارش بریده شده باشد و با صدایی که از ته چاه بالا میآمد، گفت: «بفرما.»
«خیلی از شما متشکرم.»
پاکت سیگارش را بیرون آورد و سیگاری آتش زد. بعد از اینکه اولین پک عمیقش را زد، پرسید: «از کجا شروع کنم؟ به شما گفتم که داستانش مفصل است و از چندین سال پیش تا 1930 ادامه داشته. اگر دست خودم بود، من از 1840 شروع میکردم، میبینید که این ماجرا نزدیک به صد سال طول کشیده. حالا فرض کنیم که شما ابتدای این داستان را میدانید و حالا ما در 1915 هستیم؛ همان سالی که من با او آشنا شدم. پسرها چند ماه قبلش با او طرح دوستی ریخته بودند، همان وقتی که در حومهی شهر دنبال سردابهای متروک پرسه میزدند. دوستی اوآنا با "لیکساندرو" و "دارواری" عمیقتر از بقیه بود.
باری، در تابستان بعد، در 1916، پسرها هر شنبه میرفتند به "اوبور"، و اوآنا آنها را دستهجمعی میبرد پیش پدربزرگش در جنگل "پاسرهآ" و تا صبح دوشنبه آنجا میماندند. اوآنا از آنها خوشش میآمد، چون همهشان پسرهای تیزهوش و خیالپروری بودند. خودش هم خیالپرور بود، شاید هم بیش از اندازه، اما خواهید دید که از نوع مخصوص به خودش. شبها در جنگل پاسرهآ خیلی اتفاقات میافتاد. من از همهشان باخبر نشدم، اما از آن مقدار که برایم تعریف کردند، کافی بود بفهمم چرا این بچهها به چنین راههای غیرعادی افتادند. این را هم باید بدانید که غیر از لیکساندرو - که آن وقت تقریباً چهارده سالش بود - بقیه، هر پنجتاشان، بچه بودند و هنوز یازده دوازده سالشان تمام نشده بود.
اولین اتفاق را یونسکو برایم تعریف کرد. در یک شب تابستانی - در اوایل ژوئیه - یونسکو ظاهراً بر اثر تشنگی از خواب میپرد و دنبال سطل آب میگردد. بچهها در کنار خانهی جنگلبان، درست در قلب جنگل، در یک جایی شبیه انبار میخوابیدند. یونسکو بعد از نوشیدن آب، چشمش به جنگل افتاد. شبحی به نظرش آمد و ترسید. اما خیلی زود فهمید که اوآنا است. از آنجا که یونسکو فطرتاً بچهی کنجکاوی بود، با پای برهنه او را تعقیب کرد. مهتاب بود و میتوانست او را دنبال کند. راه زیادی نرفته بود که اوآنا در حاشیهی محوطهای باز از جنگل ایستاد، پیراهنش را درآورد و لخت شد. ابتدا زانو زد و بین علفها دنبال چیزی گشت. سپس برخاست، دایرهوار میرقصید و نجوا کنان آواز میخواند. پسرک همهی شعر را نمیشنید، فقط برگردان آن را میتوانست بشنود: "خدای من بحق مهرگیاه، ماه دگر، خانهی شوهر!..." او بچه بود و نمیدانست که این یک افسون مهر و محبت و طلسم زناشویی است. پسرک در چند متری پشت یک درخت کمین کرده بود و خودش را آماده کرده بود که او را بترساند، اما ناگهان اوآنا را دید که از رقص بازایستاد و دستش را به کمر زد و داد کشید: "عروسم کن که دارد مغزم گر میگیرد!..."
پسرک سر جایش خشکش زد وقتی که دید از بین علفها ناگهان شبحی ظاهر شد، شبحی که مانند پیرزن ژندهپوشی بود و طوقی طلا به گردن داشت، تهدیدکنان به طرف اوآنا خیز برداشت و سرش داد کشید: «هی، اوآنا! هی، تو هنوز چهارده سالت تمام نشده!...»
اوآنا به زانو در آمد و سرش روی سینه افتاد. پیرهزن ادامه داد: «آرام بگیر، من مجاز نیستم سرنوشتت را بر تو فاش کنم. وقتی که وقت شوهر کردنت شد، به کوه برو، آنجا مرد قویهیکلی مثل خودت که بر دو اسب سوار است و دستمال سرخی به گردن دارد، به سراغت میآید...»
یونسکو میگفت بعد از این، شبح بین علفها محو شد. اما همین برای اوآنا کافی بود که همهی هوش و حواسش متوجه کوه باشد. اما در پاییز آن سال رومانی وارد جنگ شد و او هم نتوانست تنها خودش را به کوه برساند. گرچه با همین بچهها به کوه رفت...»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
|