روان شخصيت
بشنويد
معلوم است که از روی کتابهای روانشناسی و نسخههای روانشناسان نمیتوان روان شخصیت داستان یا رمان را تنظیم کرد.
علم روانشناسی اگر اگر مرهون داستایوفسکی نباشد، مدیون راسکولنیکوف است.
وقتی "سرخ و سياه" استاندال را میخوانیم میفهمیم که طلبهی جوانی به نام ژولین سورل بر اساس جاهطلبیهای عقابوارش از هنگامی که پایش به خانهی آقای دو رنال باز میشود، و به عنوان معلم سرخانهی بچهها به استخدام در میآید، دلش برای خانم دو رنال میتپد و از همان جا که دستهای زن را پنهانی از زیر میز لمس میکند به پلههای بالایی از قدرت و ترقی میاندیشد.
این شخصیت زمانی شکل گرفته که علم روانشناسی هنوز پا به عرصهی علوم نگذاشته است.
تمامی رمان "جنایت و مکافات" درگیری درونی راسکولینکوف است. این کشمکش درونی در اصل به عنوان عنصر کشش به کار رفته و رمان را پیش میبرد. اما ساختار ذهنی، و کردار راسکولنیکف، آنقدر در هم تنیده و به هم بافته شده است که اگر ادبیات به داشتن راسکولنیکوف نبالد، علم روانشناسی به حضور داستایوفسکی در این جهان افتخار میکند.
همه چیز به هم میآید، رفتار، گفتار، هراسها، اضطرابها و حتا شادیهای زودگذر که چون لبخندی کمرنگ از لبان راسکولنیکف میپرد. همه چیز به هم میآید.
آفریدگار شخصیت راسکولنیکف هیچ کتاب روانشناسی نخوانده اما به هراسها و گفتارها و اضطراب آدمها دقت داشته و آن را در حافظهاش ضبط کرده است تا در دالان خاطره دستکاریاش کند و جنایت و مکافات را روی میز من و شما بگذارد.
انگار یک آدم جدید به این دنیا آمده است، آدمی از ذهن داستایوفسکی پا به عرصهی جهان گذارده، همچنانکه ژولین سورل از ذهن استاندال به این دنیا آمده تا آنهمه عشق و مکافات را تجربه کند و به عنوان آدمی حساس، دقیق، جاه طلب، و دوستداشتنی در دفتر زندگان نامش ثبت شود.
این آنقدر اهمیت دارد که یک قرن بعد آلبر کامو، بر اساس ژولین سورل، یا نه. بر اساس آن روی سکهی ژولین سورل، به خلق مورسو میپردازد.
معلوم است با چنین دستمایهی قوی و محکمی میتوان یک آدم ماندگار دیگری به این دنیا اضافه کرد. مورسو را که حساس نیست، جاه طلبی ندارد، ولی دوست داشتنی است. همانقدر که مورسو بیگانه است، ژولین مورل باگانه است.
و میچرخیم و در ادبیات جهان میچرخیم، و با آدمهایی که نسبت داریم و دوستشان داریم زندگی میکنیم. با مادام بواری، با پیرمردی که بابا گوریو نام دارد، با اتیین، و قربانی معصومی به نام سانتیاگو ناصر.
با اینهمه آدم که قبلاً جایی نبودهاند، از قلم نویسندهای بر کاغذ آمدهاند و حالا در کنار ما زندگی میکنند. بعضی شان خوشبختاند. و برخی نه. ولی هستند.
ریتم شخصیت
ریتم داستان یا رمان با ریتم شخصیت تنظیم میشود، هر چه در پرداخت و توصیف شخصیت کند پیش برویم، رمان یا داستان بیشتر از نفس میافتد، و هرچه ضرباهنگ تندتر باشد، داستانمان خوشرقصتر خواهد بود.
داستاننویسی نیز مانند نقاشی است که با حرکت قلممو بر بوم ریتم و جان میگیرد.
بسیاری از داستانها نفسبر و خستهکنندهاند. چرا؟ چرا راحت خوانده نمیشوند؟ آیا به این خاطر نیست که ریتم شخصیت کند است؟
اگر ریتم شخصیت را مناسب با نبض نویسنده بگیریم، منطبق با مکانیسم بدن انسان پیش میرود، و توصیفهای فضا را برنمی تابد. و اگر شخصیت داستان یا رمان توصیفهای اضافهی نویسنده را برنتابد، یا داستان را فرو میریزد، یا نویسنده را شکست میدهد، و یا از صحنهی ادبیات خداحافظی میکند.
خانهی کلنگی
در بنايیهایی غیر اصولی بدون فکر و نقشه یک ساختمان را بالا میبرند، و بعد سالها هی اینجاش را خراب میکنند هی آنجاش را آباد میکنند، و عاقبت میگویند یک باب خانهی کلنگی جهت فروش.
در معماری مدرن سالها فکر میکنند، نقشه میکشند، و بعد در عرض چند روز یا چند هفته یک بنای عظیم را به دنیا هدیه میکنند. اما ریتم هر دو ساختمان از نظر بیننده مخفی نمیماند. ریتم هر دو قابل رؤیت است.
یکی از این شخصیتها همان پیشخدمت يا باتلری است که در رمان "بازماندهی روز" اثر کازو ايشی گورو یگانه شده است.
پیشخدمتی که زبان کلیشهی اعیان انگلیس پایان قرن نوزدهم را بلغور میکند، از چند لایهی داستانی میگذرد تا پردهها را یکی يکی پس بزند.
اما نویسنده، کازو ایشی گورو برای ساختن چنین زبان مستعل و کلیشهای و مستعملی، و برای خلق استيونز، یعنی شخصیت اصلی رمان یکبار از پوست خود بهدر آمده است
بازماندهی روز
یخبندان مختصری روی زمین و بیشتر برگهای باغ را پوشانده بود، ولی نسبت به آن وقت سال هوا ملایم بود. بنده به سرعت از روی چمن گذشتم و خودم را پشت بته مخفی کردم؛ چیزی نگذشت که صدای پای آقای کاردینال را شنیدم. بدبختانه، بنده در تشخیص زمان خارج شدن از موضع خودم قدری اشتباه کردم. قصدم این بود که وقتی آقای کاردینال هنوز کمی فاصله دارند از موضع خارج شوم، تا ایشان به موقع بنده را ببینند و تصور کنند که بنده دارم به طرف ساختمان تابستانی یا احیاناً اتاق باغبان میروم. در آن صورت میتوانستم وانمود کنم که تازه ایشان را دیدهام و بی مقدمه سر صحبت را باز کنم. اما مقدر این بود که بنده کمی دیر ظاهر شوم، و متأسفانه آن آقای جوان از دیدن من قدری جا خوردند و فوراً کیفشان را از بنده کنار کشیدند و با هر دو دست به سینهی خودشان چسباندند.
«خیلی متأسفم، قربان.»
«ای داد، استیونز. تو که مرا ترساندی. فکر کردم اوضاع دارد جدی میشود.»
«خیلی متأسفم قربان. اتفاقاً یک کاری با شما داشتم.»
«ای داد، بله. میخواستی مرا بترسانی.»
«اگر اجازه بفرمایید وارد اصل مطلب بشوم. قربان. آن غازها را در همین نزدیکی ملاحظه میفرمایید؟»
«غازها را؟» با وحشت اطرافشان را نگاه کردند. «آها! درست است. اینها غازند.»
«همین جور گلها و گیاهها. البته این وقت سال موقع شکوفایی اینها نیست. ولی توجه می فرمایید، قربان. با آمدن بهار یک تغییراتی ـ تغییرات خیلی مختصری ــ در این محیط اتفاق می افتد.»
«بله، مسلم است که الآن باغ در بهترین وضع خودش نیست. ولی راستش را بخواهی، استیونز، من زیاد در فکر زیباییهای طبیعت نبودم. نگران این وضع هستم، که مسیو دوپن با بدترین روحیهی ممکن وارد شده. هیچ دلمان نمیخواست.»
«مسیو دوپن وارد این خانه شدهاند قربان؟»
«میبخشید قربان. باید هر چه زودتر به خدمت ایشان برسم.»
«خواهش میکنم استیونز. خوب متشکرم که بیرون آمدی با من صحبت کنی.»
«خیلی میبخشید قربان. بنده اتفاقاً چند کلمه ی دیگر هم داشتم که خدمت شما عرض کنم، در خصوص ـ به فرمایش خود شما ــ زیباییهای طبیعت. اگر لطفاً حرف های بنده را استماع بفرمایید خیلی ممنون میشوم. ولی متأسفانه باید منتظر فرصت دیگری باشم.»
خوب پس من هم منتظرم، استونز. منتها من بیشتر اهل ماهی هستم. درباره ی ماهیها همه چیز را میدانم. آب شیرین و آب شور.»
«همه ی موجودات زنده به صحبت آیندهی ما مربوط میشوند قربان. ولی فعلاً بنده را باید ببخشید. هیچ نمیدانستم مسیو دوپن تشریف آورده اند.»
با عجله به ساختمان اصلی برگشتم و پادو فوراً آمد و گفت: «ما دنبال شما زمین و زمان را گشتیم، قربان. آن آقای فرانسوی تشرف آوردند.»
مسیو دوپن آقای بلند بالای خوش ریختی بودند که ریش خاکستری و عینک یک چشم داشتند. ایشان با آن جور لباسی که انسان غالباً در روزهای تعطیل تن آقایان اروپایی می بینند وارد شده بودند و در تمام مدت اقامتشان با جدیت تمام نشان میدادند که صرفاً به قصد تفریح و اظهار دوستی آمدهاند. همانطور که آقای کاردینال اشاره فرموده بودند، مسیو دوپن موقع ورود سر دماغ نبودند؛ الآن درست بهخاطر ندارم که از چند روز پیش که وارد خاک انگلیس شده بودند چه چیزهایی ایشان را ناراحت کرده بود، ولی خصوصاً موقع سیاحت در شهر لندن پایشان تاول زده بود و این تاولها متأسفانه داشت ناسور میشد. بنده نوکر ایشان را فرستادم پیش میس کنتن. معهذا میس دوپن با شست به طرف بنده بشکنی زدند و فرمودند: «باتلر! من باز هم تنزیب لازم دارم.» (بازماندهی روز، کازو ايشی گورو، نجف دريابندری)
دوستان رادیو زمانه سلام
در داستان کوتاه فرصت کافی برای ساختن یک شخصیت وجود ندارد، اما این امکان هست که شخصیت داستان کوتاهمان دارای ویژگی فردی خاصی باشد. شخصیتی بسازیم که برای اولین بار به این دنیا پا میگذارد. و این کار سختی نیست
تا برنامهی دیگر خدانگهدار.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
[جناب معروفی عزیز رشته من روانشناسی و چیزی که من از رشته ام به شدت یاد گرفتم این است که روانشناس هیچ وقت نمی تواند نویسنده خوبی شود ما فقط شخصیت های رمانها را طبق طبقه بندی هایمان می شناسیم و چیزی فراتر از آن برای ارائه نداریم آنچنان غرق شناخت چیزی بنام واقعیت می شویم که قوه تخیلمان را قربانی آن می کنیم..درست است زمان داستایوسکی رشته روانشناسی پیشرفتی نداشت و قدرتی که داستایوسکی برای خلق شخصیت ها داشت را هنوز هیچ روانشناسی تا آن حد پیشرفت نکرده که نزدیک به او شود و دلیل آن هم این است که ما به شدت درگیر شناخت دنیایی هستیم که در خلق آن هیچ تاثیری نداشتیم بلکه فقط آن را حلاجی میکنیم
-- عاصفه ، Aug 2, 2007