جستار ادبی
واگويههايی به من ديگر
قسمت يکم از "من و هدایت و بوف کور"
عباس معروفی
در سال 1996 انتشارات سورکامپ (Suhrkamp) آلمان از من خواست که مؤخرهای بر "بوف کور" بنویسم تا اين کتاب در سری ادبیات کلاسیک جهان به آلمانی منتشر شود که شد. میخواستم اين نويسندهی بزرگ را به خوانندهی آلمانی زبان بشناسانم، مؤخره من نه نقد است، نه زندگینامه، و نه حکایتی دیگر. من برداشت شخصیام را از بوف کور و صادق هدایت نوشتم. شاید هم خودم را. نمیدانم.
کوتاه مثلاً از زندگی
صادق هدايت، مشهورترين نويسنده ايران در 17 فوريه 1903 در تهران، در يک خانواده اشرافی به دنيا آمد. بچهای گوشهگير و معمولاً تنها، که برادرش محمود هدايت میگويد: «چنان آرام و خموش میرفت و میآمد و به درسش میپرداخت که هيچ کداممان متوجه درس خواندن او نمیشديم. زيرا هرگز اتفاق نيفتاد که او در طول تحصيل از ما کمک بخواهد. مثل يک جوکی هندی گوشهای مینشست، تنها و آرام درسش را میخواند.»
در سن دوازده سالگی در مدرسه نشريهای در میآورد با عنوان "ندای اموات" با تصويری خيالی و وهمانگيز از عزراييل. خودش کشيده بود و داده بود آن را گراور کرده بودند برای جلد نشريه، و هر هفته مطالبی مینوشت در اختيار ديگران میگذاشت.
بعد از دبستان او را به مدرسهی دارالفنون فرستادند، و از کلاس دهم تا پايان دبيرستان به مدرسهی فرانسه و فارسی سن لويی میرفت.
خانوادهی هدايت که افرادی در بين آنها جزو مشاهير سياسی بودند، میخواستند صادق به اروپا برود و معمار شود، اما خودش نمیخواست رياضيات بخواند، فقط میخواست اروپا را ببيند. و سرانجام با بورسيه وزارت فرهنگ به بلژيک فرستاده شد.
نامهای که در همين سفر به پدرش نوشته نشان میدهد سر راه بلژيک در برلين بوده و همهی حواسش به رفتن پاريس است: «... ديروز صبح وارد برلين شديم و عجالتاً در مهمانخانهی کانت منزل گرفتهايم. حال بنده خوب است. اما دندان درد سختی دارم... اگر فرانسه بود به مراتب برای بنده زندگانی ارزانتر میشد...»
در سپتامبر 1926 وارد بلژيک شد، بيست روزی بيشتر آنجا دوام نياورد، و عاقبت به شهر گان رفت، و در يک مدرسهی شبانهروزی ثبت نام کرد. اما نه شهر گان را مناسب حال خود میديد، نه رشتهی تحصيلیاش را. و همان وقت مقالهی کوتاهی دربارهی مرگ نوشت که در نشريه ايرانشهر برلين چاپ شد.
مدام مینوشت که آب و هوای گان مناسبش نيست، مدام مريض بود، و مدام نامه مینوشت و از برادرش درخواست میکرد ترتيبی بدهند تا او در پاريس درس بخواند. بيست و چهار ساله بود که در محلهی کاشان اقامت گزيد. و چند ماه بعد ماجرايی عجيب آفريد:
وقتی از دوستش خداحافظی کرد، يکراست رفت به کافهای، چندتا گيلاس ديگر بالا انداخت، بعد رفت به يک نقطهی پرتافتاده کنار رودخانه مارن، و از بالای پل قديمی شيرجه زد توی آب. نمیدانست يک جفت جوان در قايق زير پل سرگرم معاشقهاند، جوانک از قايق پريد توی آب و صادق هدايت را که شنا هم بلد نبود و داشت خفه میشد، از مرگ حتمی نجات داد.
«صدای پارو کشيدن پسری را میشنيد که در جهت مخالف میرفت، زنی در ذهنش جيغ میکشيد، و آيا آن زن من بودم؟ بغض کرده بود و به زندگی نيشخند میزد. بی آنکه آرزويی در سر داشته باشد...» (پيکر فرهاد، عباس معروفی، نشر ققنوس، ص 50)
ديوانگی به خير گذشت؟
هدايت پس از اين ماجرا در نامهای به برادرش نوشت: «اخيراً يک ديوانگی کردم به خير گذشت...» و برادرش عيسا در مصاحبهای گفت: «خانواده از او میخواست که مهندس بشود، و او نمیتوانست. اصلاً او نيامده بود مهندس شود. من اعتراف میکنم که در آن روزگار هيچ کداممان او را جدی نمیگرفتيم... درست در همان لحظاتی که همهی ما در اين گمان بوديم که او مشغول درس و تحصيل است، و سرش به امور مهندسی گرم است، او مشغول نوشتن "زنده بهگور" بود. اينها را من پس از آن حادثه کشف کردم...»
جدال هدايت با زندگی آغاز شده بود، و درک نمیشد. از يک سو سنت و خانواده و آبرو ، از سويی ديگر اين دل بيقرارش که در جستجوی پرواز میخواست مثل عقاب خال شود، بکند خود را از خاک و برود بالا. آدم در چنين شرايطی بيقراریاش را نشان نمیدهد، آرام میشود. ظاهراً آرام میکند خود را.
برادرش گفت: «آن شب وقتی به حوالی خانه رسيدم ناگهان ديدم برخلاف معمول چراغهای اتاق من روشن است. تعجب کردم. با عجله وارد خانه شدم. ناگهان زن صاحبخانه سراسيمه به طرف من آمد و گفت: آقای هدايت، چند لحظه پيش... پليس برادر شما را آورد اينجا. او خيس آب بود. حالش هيچ خوب نيست... نگران و ناراحت به طرف اتاق رفتم. اول وان را نگاه کردم، ديدم لباسهای او در آنجا افتاده است... چيزهايی که از جيبهاش بيرون آمده بود در حمام بود. ساعتش را نگاه کردم ديدم ساعت نه و نيم شب از کار افتاده است. همهی اين قراين نشان میداد که او دست به عمل وحشتناکی زده و تصادفاً نيز از مرگ نجات يافته است. در اتاق را باز کردم و رفتم پيشش. هيچ به روش نياوردم. اينطور وانمود کردم که زير باران خيس شده است. سپس به او گفتم استراحت کن. بخواب. او دراز کشيده بود و چشمش به طاق بود. مژه بر هم نمیزد. من هم کنارش دراز کشيدم. اما آن شب، در آن شب شوم نه او توانست بخوابد نه من... نمیدانم او به چه چيز فکر میکرد. اما من همهاش به او میانديشيدم. به او که احساس میکردم به بنبست رسيده است.»
هدايت نزديک پنج سال در اروپا اقامت داشت، و چون نتوانست بر سر رشتهی تحصيلیاش با خاتواده و مسئولان مربوطه به نتيجهای برسد، به تهران باز گشت و با توصيهی اقوام به استخدام بانک درآمد.
صادق هدايت و کارمندی بانک! عجيب است! مثل تی. اس. اليوت؛ کمحرف و تودار، مثل کارمندان بانک. آيا بايستی خود را به نمايش عموم میگذاشت در بانک؟
پنهان شدن پشت صورتک خموشی، و همچنان خواندن و نوشتن، و گذراندن اوقات در کافههای روشنفکری، حاصلش سفری بود به هند، و نوشتن بوف کور.
بوف کور را که در تهران آغاز کرده بود، در طول يک سال اقامتش در هند پايان داد. علاوه بر آن خط پهلوی را آموخت و چند اثر از زبان پهلوی به فارسی ترجمه کرد. و باز از نظر مالی به تنگنا افتاد و به تهران برگشت. و باز در بانک ملی کارش را ادامه داد. و بعد کارمند دانشکدهی هنرهای زيبا شد.
دو سال و نيم قبل از آخرين سفرش به پاريس از زبان دوستش، حسن شهيد نورايی چنين توصيف میشود: «هدايت فعلاً در هنرهای زيبا کار میکند... ظاهراً مترجم است، ولی متنی وجود ندارد که محتاج ترجمه باشد. روزی نيم ساعت آنجا سر میزند. اول کلاهش را بر میدارد و گوشهای میگذارد، بعد روی صندلی مینشيند و زنگ میزند و يک چای قندپهلو دستور میدهد. سپس مدتی به ديوار نگاه میکند، و پس از صرف چای مجدداً بدون اينکه يک کلمه با کسی حرف بزند کلاهش را به سر میگذارد و از همان راهی که آمده بود برمیگردد...»
با اينهمه او هنوز کتاب مینوشت، کتابهايی که برايش شهرت نياورد. هنوز به کافه روشنفکری میرفت، و آنجا بسياری حضور میيافتند تا آقای هدايت را ملاقات کنند، اما او خود سرگشته بود، فضا هموزنش نبود، با يک سلسله خستگی و بيزاری خود را به پاريس رساند.
«مرگ چقدر دست نيافتنی و دور و غريب میآمد.
روزهايی هم بود که دلش برای آفتاب و سايهی کنار خيابان تنگ میشد، رنگ هرچيز برازندهاش بود، سبزی برگ، آبی آسمان، قهوهای قهوه. اطفاً يک قهوهی ترک. شيطنت هم میکرد. بی زخمت چند قطره عرق هم در آن بچکانيد... » (پيکر فرهاد، عباس معروفی، نشر ققنوس، ص51)
مرگآگاهی؟ يا علامت سئوال؟
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چینهای موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش میکرد، با موهای نامرتب و چشمهای افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود، شکل زندگی بود، یا ترکیبی از هر دو؟ با چشمهای سیاه و درشت، ابروان آرام، بینی تیرکشیده و لبهای کوچک، و آن صورت مثلثی که قرار بود چیز مهمی مثل یک قطرهی آب از چانهی باریکش بچکد و موقعیت بشری را اعلام کند، شکل پرندهای بود که شبیه انسان است. نه مرگ بود و نه زندگی. یک مرد اثیری بود که هم بود و هم نبود. مثل جیوه، مثل مه یا بخاری که از دهن آدم در هوای سرد اظهار وجود میکند، اما نیست و باز که دم و بازدمت را به جا میآوری هست.» (پيکر فرهاد، عباس معروفی، نشر ققنوس، ص 24)
و حالا تصور ذهنی من از صادق هدایت، مثل یک علامت سؤال است، با قطرهای که هر لحظه ممکن است از چانهی باریکش بچکد، مثل لکهی جوهر از نوک خودنویس که وقتی بر صفحهای چکید، بر نقطه بودن خود قطعیت میبخشد، و بر سفیدی مطلق، خط بطلان میکشد؛ اثر یعنی حضور جدی که ادبیات داستانی مدرن ایران را زیر پر و بال میگیرد، و تنها با «بوف کور» علاوه بر اینکه به عنوان بانی رمان تفکر تثبیت میشود، همواره یکی از پدیدآورندگان رمان خوشساخت باقی میماند.
ادبیات کهن ایران همیشه مقام والایی در فرهنگ جهان داشته است، اما بحث ما بر سر ادبیات معاصر است که به دلیل حکومتهای قدرتمند بی اقتدار، زبان تکافتاده فارسی، نگاه یکبعدی و سطحی غرب به نویسندگان ایران که معمولاً همه چیز را بر حسب سیاستهای داده شده میسنجند، و تحملناپذیری برخی نویسندگان، مهجور مانده است. جایی که جیمز جویس، فرانتس کافکار، آلبر کامو، اوکتاویو پاز، مارگریت دوراس، تنسی ویلیامز و دیگران سخن میگویند، کمتر میدان عمل به ادبیات نوین ایران داده شده است تا با این گروه کُر هماواز شود. با همۀ این احوال "بوف کور" صادق هدایت نه تنها مهمترین رمان ایران بوده و به زبانهای زندهی دنیا ترجمه شده، بلکه همیشه به شکل یک علامت سؤال در طول ایام اسرارآمیز گشته است.
شاید به خاطر پیوندهايی که با ادبیات کهن برقرار میکند، و دانش فرهنگی نویسنده نه به عنوان مأخذهای روشن یا قلوهکن شده، بلکه به عنوان رسوب ذهنی از یک دورهی فشرده مطالعه، اثری درخشان مینماید؛ ذخیره شدن گدازهها، و در سال 1315 ناگهان آتشفشان.
واگويههای خواب
شاید به خاطر خوابگونگی آن که دو آینه در برابر توست، خوابیدهای و از آینهی خواب به آینهی بیداری نگاه میکنی، یا نه، بیداری و از آینهی بیداری، خیرهی خواب خود گشتهای.
کتاب از دو بخش تشکیل شده که هر بخش مکمل دیگری است: «آینهای برابر آینهات میگذارم تا از تو ابدیتی بسازم.» (احمد شاملو)
دو آینه که تصویر آدمها در یکی واقعی و در دیگری استحالهیافته است. اما هر دو رازآمیز و خوابگونه که نمیتوان مرزی میان خواب و بیداری قایل شد. و باز این سؤال پیش میآید که آیا هدایت مانند میگل دِ اونامونو درد جاودانگی را احساس میکرد یا جاودانگی را در مرگ و نیستی میدید؟ "واقعیت" نوشتن و انتشار بوف کور، در برابر "تخیل" از بین بردن بسیاری از دست نوشتهها، میل به مرگ، و ایستادن معصومانه در مرز گذشته و امروز، با نیلوفر کبودی در دست راست، همان مرز رمزآلود است. آیا واقعیت و تفکر بوف کور در خواب میگذرد؟ آیا صادق هدایت آگاهانه خوابگردی میکند یا ناخودآگاه به این کیمیا دست یافته است؟
«تنها خواب است که مدلی میشود برای نوعی از تخیل که من آن را بزرگترین هنر مدرن میدانم. اما تخیل غیرقابل کنترل چگونه میتواند در رمان انسجام یابد؟ چگونه چنین عواملی مختلف میتوانند گرد هم آیند؟ این به کیمیاگری نیاز دارد. به قول میلان کوندرا در دوران نزدیک به ما فرانتس کافکاست که رمانهایش "درهمآمیختگی بدون مرز خواب و واقعیت است." در ادبیات مدرن فارسی تنها کسی که به حد اعلای این کیمیاگری دست یافته صادق هدایت است. و هم اوست که با کافکا مقایسه میشود...» (فرزندکشی، برادرکشی و فروپاشی جامعه کهن ـ دکتر حسن تهرانچیان، مجله کنکاش، دفتر 11 ـ بهار 1373 ـ آمریکا)
شاید به خاطر اسطوره جاودان و کششهای ابدی "زن و مرد" با رمانی خواندنی، عاشقانه و قابل تأمل روبروییم. جایی که تولستوی میگوید همهی مسایل بشری روزی حل خواهد شد و تنها مسئله زن و مرد باقی خواهد ماند. با تصاویر ناتورالیستی که پیوندی با وراثت و محیط یا حتا امیل زولا ندارد، با توصیفهایی رمانتیک که ارثی از ویکتور هوگو نبرده است، در سیلان واقعی ذهنی وجود دارد. اما شصت ـ هفتاد سالی زود پا بهعرصه نهاده است. من فکر میکنم بر اثر وضعیت فراصنعتی، خشونتهای بیدلیل قرن و شتاب سرسامآور جهان، در شرایطی قرار داریم که ادبیات و هنر به سوی نوعی رومانتیسم در حرکت است. شاید "مدرن رمانتیک" یا به قول آیدین "سمفونی مردگان": «مهم این است که رمانتیکها باز هم به قدرت میرسند.» اما زبدهترینش ذهنیترین آنها خواهد بود.
و مگر نه اینکه واقعیت داستانی، ذهنیتی از واقعیت روزمره است؟ همان روزمرهگی سرشار از گریه و خنده ـ اما خالی از تراژدی و کمدی ـ که به زور تبلیغات و تلویزیون همهی تلاشش را میکند تا آدمها متوسط بار بیایند، و اسمش را بگذارند "عصر متوسطها". مدت مدیدی است به این اعتقاد رسیدهام که هرچه ذهنیتر میشویم، واقعیتر به نظر میآییم. پس هر اثر هنری ریشه در واقعیت دارد، و یک پایش روی زمین قرار میگیرد.
"بوف کور" با فضاهایی که در فعلیت تکرار میشود، آدمهایی که همه شبیه یکدیگرند اما همان که در فعلیت شکل میگیرند و متمایز میشوند، اعتراض نویسنده به گونهای ریشخندآمیز، و درک متقابل پا میگیرد. آن روزها میلان کوندرا وجود نداشت که بگوید: «جایی که هرکس شبیه دیگری است، انسان در جهان روزمرهی تکراری قدم به پیش میگذارد. از طریق عمل است که او خود را از دیگران متمایز نموده و شخصیت خویش را ابراز میکند.» بنابراین در "بوف کور" به تعبیر ناتولی ساروت با رمان موقعیت سر و کار داریم، نه با رمان روانشناختی. همچنین عنصر "تکرار" هر به چندی ناخودآگاه نویسنده را در دنیای مدرن تثبیت میکند، و نشان میدهد که او با ادبیات زندهی جهان بیگانه نیست؛ رویکردی همهجانبه دارد.
هدایت در پیام کافکا میگوید: «آدمیزاد یکه و تنها و بی پشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد و بوم او نیست، با هیچ کس نمیتواند پیوند و وابستگی داشته باشد. خودش هم میداند... میخواهد چیزی را لاپوشانی بکند، خودش را به زور جا بزند، گیرم مچش باز میشود: می داند که زیادی است. حتا در اندیشه و تکرار و رفتارش هم آزاد نیست. از دیگران رودرباستی دارد، میخواهد خودش را تبرئه کند. دلیل میتراشد، از دلیلی به دلیل دیگر میگریزد، اما اسیر خودش است، چون از خطی که به دور او کشیده شده نمیتواند پایش را بیرون بگذارد.
گمنامی هستیم در دنیایی که دامهای بیشماری در پیش ما گستردهاند، و فقط برخوردمان با پوچ است. همین تولید بیم و هراس می کند. در این سرزمین بیگانه به شهرها و مردمان کشورها ـ و گاهی زنی ـ برمیخوریم، اما باید سر به زیر دالانی که در آن گیر کردهایم بگذریم. زیرا از دو طرف دیوار است و در آنجا ممکن است هر آن جلومان را بگیرند و بازداشت بشویم چون محکومیت سربستهای ما را دنبال میکند و قانونهایی که به رخ ما میکشند، و کسی هم نیست که ما را راهنمایی بکند. باید خودمان کار خودمان را دنبال کنیم. به هر کس پناه میبریم از ما می پرسد: "شما هستید؟" و به راه خودش میرود. پس لغزشی از ما سر زده که نمیدانیم، و یا به طرز مبهمی از آن آگاهیم. این گناه وجود ماست. همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار میگیریم، و سرتاسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانههای چرخ دادگستری میگذرد.
بالاخره مشمول مجازات اشدی میگردیم و در نیمروز خفهای، کسی که به نام قانون ما را بازداشت کرده بود گزلیکی به قلبمان فرو میبرد و سگکُش میشویم. دژخیم و قربانی هر دو خاموشند.» (گروه محکومین و پیام کافکا ـ صادق هدایت ـ انتشارات امیرکبیر ـ تهران 1342 ـ ص 13)
هدایت می گوید:«در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد، و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم، و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم...» (بوف کور ـ صادق هدایت ـ نسخه دستنویس صفحه 7 ـ نشر باران ـ 1994 سوئد)
و باز: «من فقط برای سایه خودم مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.» (بوف کور ـ صادق هدایت ـ نسخه دست نویس، نشر باران ـ 1994 سوئد)
واگويههای من برای من ديگر
آیا خواسته فضایی دراماتیک ایجاد کند؟ آیا کتاب واگویههای من به منِ دیگر است؟ و آیا برای این که راحتتر باشد با خود کنار بیاید چنین موجودی ساخته است؟ نمیدانم. اما وقتی میبینم استاندال به هنگام نوشتن "سرخ و سیاه" تصور میکرده که دارد به دوستش نامه مینویسد، و وقتی میبینم هدایت سایهای اختراع کرده تا خود را فراتر از آن قرار دهد، احساس میکنم این تنها راهی بوده که او بتواند شرح دردش را بیان کند. به قول آرتور شوپنهاور: «دانته از کجا عناصر دوزخ خود را یافت؟ به غیر از همین دنیای واقعی که در آن زندگی میکرد؟» نویسنده از روزگار رفته حکایت میکند، «کز نیستان تا مرا بُبریدهاند، از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.» (مولانا)
با دقت اطرافش را دیده، در خانوادهای رشد یافته که حتا آزادیهای فردیش را سلب میکردهاند، و در اين جامعهی با فرهنگ اما بی تمدن چه میتوان کرد؟ جز این که آدم خودش را و دردش را بنویسد؟ این یعنی اعتراض به وضعیت موجود.
پرداختن به وضعیت زندگی و اجتماعی هدایت از حوصلهی این مقاله خارج است، اما: «تا زنده بود و نفس میکشید مردود و مطرود بود. اگر با هیئت حاکمه ادبی و سیاسی در نیفتاده بود، او هم استاد محترمی میشد، و کتابهایش را هم نه با پول خودش که با پول بازار چاپ میکرد. آنوقت او هم میتوانست برای مسکن و معاش خود متکی به پدر و مادرش نباشد و خفت و خواری دایمی آن را نکشد. آنوقت او هم میتوانست سری در سرها داشته باشد. آنوقت او هم میتوانست شاگردانی داشته باشد که در "محضر درس" او حاضر شوند، و برای بهرهگیری مادی و معنوی از دانش و مقامش جلو او لنگ بیندازند. چنان که اگر با حزب توده در نمیافتاد و به هدفهای سیاسی استالینی و ارزشهای هنری ژدانفی تن میداد، طردش نمیکردند و ـ همراه با کافکا ـ مأیوس و منحطش نمیخواندند. نه همان، که به یک اسطورهی زنده تبدیلش میکردند که فقط به درد پرستیدن بخورد، و هر کس کوچکترین انتقادی به راه و رسم و حرف و سخن او میداشت به جاسوسی امپریالیسم متهم گردد.
اما هنوز کفنش خشک نشده بود که ماشین بتسازی و بتپرستی از چند سو به کار افتاد. خودش که زحمتش را کم کرده بود و دیگر موی دماغ نمیشد. مردنش هم که شیک بود و آلامد. ارثیهاش هم که دست نخورده در انتظار مردهخوری بود و همینطور بود که در ظرف دو سال هدایت مطرود و مردود و تنها و دربه در، به بتی تبدیل شد که هیچ نفسکشی جرئت نمیکرد به آن چپ نگاه کند. حتا گفتند و نوشتند که قاتل هدایت امپریالیسم بود.» (صادق هدایت و مرگ نویسنده ـ دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان ـ نشر مرکز 1372 ـ تهران ـ صص 165 و 166)
و شاید مسئله ای که صادق هدایت و بخشی از آثارش را در لایههایی از رمز و راز میپوشاند، نخست مرگآگاهی و سپس خودکشی او باشد. چرا که یک بار در جوانی و یک بار در سن 49 سالگی دست به خودکشی زد. در مرتبهی اول خود را به یک رودخانه پرت کرد و نجات یافت. اما در مرتبهی دوم به وصال رسید و لب مرگ را بوسید. جنازهاش در شبی در 9 آوریل 1951 کشف شد. پنجرهها را بسته بود و شیر گاز را باز کرده بود. گورستان پرلاشز، پاریس.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
مرسی و چقدر لذت بردم از این نوشته جناب معروفی..
-- صورتک خیالی ، Apr 30, 2007می دانید هدایت برایم همیشه تازه است
همیشه رمز گونه
اسم وبلاگم را از او وام گرفته ام آنجا که در بوف کور میگوید زندگی زندانی است با دیوارهای گوناگون بعضی ها به دیوار زندان خط می کشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند بعضی ها می خواهند فرار بکنند و بیهوده دستشان را زخم می کنند اما اصل کار این است که خودما را گول بزنیم اما زمانی میرسد که انسان از گول زدن خودش هم خسته می شود آنوقت زندگی با خونسردی و بی اعتنایی صورتک واقعیش را نشان می دهد..
میدانید هدایت صورتک واقعیش را خیلی خیلی زود پیدا کرده بود شاید دردش ، دردی که پشت چشمانش نهان بود از همین بود...
سلام آقای معروفی:
-- دلارام اکار ، May 1, 2007ارادت مندیم قربان...
ایام به کام.
http://eslahtalabejavan3.blogfa.com/
سلام
-- دنیز ، May 2, 2007چطور ميتوانم داستانهايم را براي شما ارسال كنم
BA SALAM:
-- alireza ، Jun 25, 2007KHEILI ZIBA BOOD.MOTSHAKER