May 2010


بخش هفدهم
بوسه در تاریکی - ۱۷

کوشیار پارسی: از خودم می‌پرسم به زحمت‌اش می‌ارزد که بلند شوم و چند صفحه‌ای ادبیات بیافرینم؟ شاید به‌تر باشد صبر کنم تا کمپیوتر تازه‌ام برسد. سفارش داده‌ام، یکی از این روزها می‌آورند. از رو کاناپه خیره شده‌ام به کمپیوتر کهنه و می‌گویم: «جوون، کارتو خوب انجام دادی. به زودی می‌میری. حالا زنده‌ای.» احمقانه است که آدم رو به اشیاء حرف بزند، عین آدم‌ها. اما همه‌مان این کار را نمی‌کنیم؟ ما، به خصوص وقتی تنهاییم، وحشت‌ناک انسان نیستیم؟



بخش شانزدهم
بوسه در تاریکی - ۱۶

کوشیار پارسی: ضربان قلب‌ام طبیعی نیست. چه خوب است که آدم بداند چه مرگ‌اش است. مرض، نامی داشته باشد. پیش‌ترها که تپش قلب‌ام عادی نبود، می‌ترسیدم و از خودم می‌پرسیدم چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟ حالا، به عکس، آهان، این همان بی تعادلی عصبی است که خودش را نشان می‌دهد. از من نخواهید شنید که ادعا کنم حالا که امکان نام‌گذاری مرض‌ام را دارم، خیال‌ام راحت شده است. شاید به‌تر باشد اسم‌اش را بگذارم «عصبیت طاعون‌وار».



بخش پانزدهم
بوسه در تاریکی - ۱۵

کوشیار پارسی: انسان باید خیلی چیزها را تجربه کند. چیز زیبا کم است. چیز زیبا زیاد است، اما به‌تر است انکار کنی؛ پیش از مرگ. مرگ از اندوه این همه زیبایی. من قهرمانی بی‌نظیرم. زنده باد وطن! آخ که چه قدر دل‌ام می‌خواهد خودم را دار بزنم. بعد هم فکر کنم باران دارد شروع می‌شود. آن هم در نزدیکی تابستان. پس می‌روم تو کافه. در این کتاب دوم می‌خواهم تا حد ممکن صحنه‌های کافه‌ای را حذف کنم، اما این یکی نمی‌شود. منظورم بخش دوم کتاب تازه‌ام هست ها.



بخش چهاردهم
بوسه در تاریکی - ۱۴

کوشیار پارسی: پس از برنامه‌ی زنک، برنامه‌ی مسابقه بود. همه‌ی جواب‌هایی که دادم، درست بود. چه فکر کرده‌ای؟ من روشن‌فکری هستم با شعور و دانش. چه مسابقه‌ی جالبی. زندگی تنها دل‌چسب نیست، ناممکن هم نیست. زمانی که نرگس در سفر بود، به زندگی ادامه دادم. زنده مانده‌ام. شکم را با کوفت و زهر مارهای کافه‌ی پاتوق پر کرده‌ام و رستوران هاکان و غذاهای خوش‌مزه و پرویتامینی که نرگس برام گذاشته تو یخچال.



بخش سیزدهم
بوسه در تاریکی - ۱۳

کوشیار پارسی: ما جامعه‌ای داریم که تلو تلو می‌خورد و صفر پس می‌اندازد. سعادت بی‌جا هم پایانی دارد. حتا معنای «سلامت» و «بیماری» عوض شده است. پزشک‌ها هم توطئه‌گرند. به پزشک هرگز اعتماد نکن. نمی‌داند چه می‌کند و وفادار هم هست. راه میانه‌ای نیست. میان‌برها بسته شده‌اند. سازش از کتاب‌ها پاک شده است. هر که دست‌اش را با آب معصومیت بشوید، هرگز نخواهد توانست کثافت را از دست‌هاش پاک کند. همه چیز جای زخم است.



بخش دوازدهم
بوسه در تاریکی - ۱۲

کوشیار پارسی: سیگاری روشن کردم. ششصدمین پیش از ترک. این به خیال آدم هم نمی‌رسد که روزی سیگار نکشم. محال است. بد نیست که محال را در زندگی به واقعیت نزدیک کنی. ترک نوشیدن و سیگار، ترک به خیال کشاندن این که می‌توانی هزار دختر جوان را به هزار زن زیبا تبدیل کنی. حالا ترک ترسیدن و احساس بیماری و تشویش و نفرت و بی‌هوده‌گی را نفهمیدن. چه قدر کار دارم. و این وضع جسمی من است.



بخش یازدهم
بوسه در تاریکی - ۱۱

کوشیار پارسی: درد و رنج اهل ادبیات تمام شدنی نیست. بد نیست گاهی کشیده‌ای به گوش‌شان نواخته شود، با جایزه‌ی ادبی در این‌جا، نقدی تحسین‌آمیز در آن‌جا، هزینه‌ی سفری برای این‌جا، یارانه‌ای برای آن کتاب. تازه هر شب با دندان قروچه به بستر می‌روند تا به کابوس گرفتار شوند و ده دوازده بار از جیغ خودشان بیدار شوند. من از آن دسته نیستم. گرچه آرام نمی‌خوابم، اما دلیل‌اش جان خودم است که وابسته‌ی این جهان و جماعت نیست.



بخش دهم
بوسه در تاریکی - ۱۰

کوشیار پارسی: ازش جلو زدم و رفتم بیرون. تا تاکسی برسد، سیگاری کشیدم. چهار تا امضا دادم و چند تایی نگاه نفرت آمیز دریافت کردم. از آدم‌هایی که لابد فکر می‌کردند: این هم نویسنده‌ی کارهای آشغال. این نیرو که بازت می‌دارد تا کسی را نکشی، از کجا می‌آید؟ یک ساعت بعد تو پاتوق بودم و داشتم شیرقهوه می‌نوشیدم تا وقت دیدارم با لیلا و جمال مقدم برسد. حرام‌زاده. معلوم است که ردش خواهم کرد.



بخش نهم
بوسه در تاریکی - ۹

کوشیار پارسی: من خودم زندگی کسی را ترک نمی‌کنم، به همان اندازه که وارد نمی‌شوم. مزاحم کسی نیستم، دیگران مزاحم من می‌شوند. اگر ایجاد مزاحمت براشان زحمت داشته باشد، بی حرکت و صدا، از مزاحمت دست برمی‌دارند. احمقانه است، ساده لوحانه و حقیر که آدم از دیگران انتظار بیش‌تری داشته باشد. ما برای یک‌دیگر ره‌گذرانی اتفاقی هستیم. من دیگر به این اعتنا ندارم. دیگر نه. خیلی آرام شده‌ام. خیلی از انتظارهام بر باد رفته‌اند.



بخش هشتم
بوسه در تاریکی - ۸

کوشیار پارسی: چند روز بعدش نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم چه طور است موتور کاواساکی بخرم. کاواساکی مارک دل‌خواه آدم‌های سطح پایین است. درست می‌گویم. اما من سطح پایین هستم؟ در حالت خوب نه، گاهی چرا. گاهی هم در مرز این دو هستم. این را هم بگویم که همه سطح پایین‌اند. همه‌ی ما راننده‌ی کاواساکی هستیم. غیر از این کاواساکی بد نیست. تند می‌راند، مطمئن است و در مقایسه با هوندا، یاماها، سوزوکی و دوکاتی، کم‌تر از آن‌ها نیست.



بخش هفتم
بوسه در تاریکی - ۷

کوشیار پارسی: آدم‌های کمی وجود دارند که من در سطح قابل پذیرشی باشان در این موارد حرف بزنم. برای همین هم مدام از چیزهای دیگر حرف می‌زنم. زر زیادی زده می‌شود. واژه‌ها به هم برمی‌خورند، بی آن‌که به یک‌دیگر درود بگویند. چه فایده دارد آدم چیزی بگوید که دیگری درک کند؟ زبان، پاک‌کن جهان اندیشه شده است. پیش‌ترها به حرف‌ دیگران گوش می‌دادم. حالا دیگر نه. گوش کردن به دیگران مثل خواندن چندباره‌ی یک کتاب است.



بخش ششم
بوسه در تاریکی - ۶

کوشیار پارسی: سگ پدر و مادرزنم مرده است. این مرد و زن اندوه‌گین‌اند. می‌توانم بفهمم. با آن‌ها هم‌دردم. به‌شان خواهم گفت: «خب، حیوونه دیگه.» این‌ها آدم‌های خوبی نیستند. انسان‌های باارزشی نیستند. زندگی را نمی‌فهمند، ارزش باهم بودن را نمی‌دانند، جدایی، اندوه، اعتماد و نومیدی. می‌توانم از دست چنین آدم‌هایی عصبانی شوم. دلم می‌خواهد دشمن خودم بنامم‌شان، خورد و له‌شان کنم و تف کنم به جایی که بعدها مرده یافته شوند.



بخش پنجم
بوسه در تاریکی - ۵

کوشیار پارسی: نمی‌دانستم کلید به فیلیپینی چه می‌شود. گاهی از دست خودم خیلی کفری می‌شوم که نمی‌دانم. کلید به فیلیپینی که نباید کلمه‌ی مشکلی باشد. عقب‌افتاده‌های نه ساله‌ی فیلیپین هم این را می‌دانند. می‌توانم نابغه باشم، اما خیلی چیزهاست که در مغز جای نداده‌ام. کلید، کلید، ک...ل...ی...د. رزیتا آخر فهمید منظور چیست. کیسه خرید را گذاشت زمین. دست کرد تو کیف و دسته کلیدی برداشت و باور می‌کنی یا نه، اولین کلیدی که انداخت، درست بود.



بخش چهارم
بوسه در تاریکی - ۴

کوشیار پارسی: عالی هم واژه‌ی عجیبی است. ده بار پشت سر هم تکرارش کن. عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی. خودم اشتباهی یازده بار تکرار کردم، اما طنین ندارد. و واژه‌ی عجیب باقی می‌ماند. آدم تشنه‌ش می‌شود. آب در خانه کافی هست. نمی‌خواهم نیمه شب تشنه‌م بشود و بروم تو کافه‌ی سر کوچه بنوشم که از وقتی اسم پاگانی‌نی را عوض کرده پا به آن نگذاشته‌ام



بخش سوم
بوسه در تاریکی - ۳

کوشیار پارسی: از من گاهی می‌پرسند «آقای پارسی، به نظر شما نقش امریکا در پیش‌رفت دموکراسی جهانی چیست؟» پاسخ این است: «برو گم‌شو از جلوی چشمم.» بدم نمی‌آید در سیاست امریکا دخالت کنم. اگر امریکا فردا از نقشه‌ی جهان حذف شود، فکر می‌کنی کم‌تر نان با کره‌ی بادام خواهم خورد؟ درست است. چون من اصلن دوست ندارم. دیروز دو تا خوردم. و سوگند می‌خورم که برای یک سال بس بود.



بخش دوم
بوسه در تاریکی - ۲

کوشیار پارسی: زنی با ادب از زندگی‌م رفت. به راهم در خر تو خر ادامه دادم تا رسیدم به همان جایی که مرد با دوچرخه زده بود به درخت. آجانی که اتوموبیل‌ها را هدایت می‌کرد، پیداش نبود. کارگران کابل‌کش هم نبودند. همه‌شان دست از کار کشیده بودند. رو نیمکتی نشستم که میان دو درخت گذاشته بودند. ببین، ساعتی پیش، آن‌جا، مرگ حضور داشت و حالا نشانه‌ای هم ازش پیدا نیست. همین است. مرگ انتخاب کرده است تا بی‌نشان بماند. گاهی به بی‌راهه می‌زند.



بخش نخست
بوسه در تاریکی

«بوسه در تاریکی» نوشته‌ی کوشیار پارسی نخستین رمانی است که از این پس در چندین بخش، هر روز در آغاز دور تازه‌ی کتابخانه‌ی زمانه خواهید خواند. «بوسه در تاریکی»، از آن رمان‌هاست که در شرایط کنونی قطعاً در ایران مجوز نشر نمی‌گیرد و ممکن است حتی در زمانه‌ای بهتر از زمانه‌ی ما هم همچنان در محاق باقی بماند. کتابخانه‌ی زمانه در دور تازه‌ی فعالیت مطبوعاتی‌اش دقیقاً محل انتشار چنین آثاری است: آثاری اصیل، مستقل، گویا، شیوا، برانگیزاننده و بدیع.