خانه > کتابخانه > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۴ | |||
بوسه در تاریکی - ۴کوشیار پارسیزنگ زدند. کی میتواند باشد؟ ناآشنا نیست. از رمز استفاده میشود که به افراد کمی دادهام. در دادن علامت رمز نباید بخشنده بود، بعدها میوهی پوسیدهای گیرت میآید که در هیچ دکانی پیدا نمیکنی. هرکسی میتواند زنگ در را بزند، این عجیب نیست. این که باز میکنی یا نه، مهم است. بخشی از جهان بیرون را به داخل خانه راه میدهی. این بی خطر نیست. دیوانههایی که صاف صاف راه میروند، زنگ میزنند و تو را میکشند: دستکم نگیر. حتا با علامت رمز هم خیال راحت نیست. آشنایی میتواند از سر اتفاق یا زیر تاثیر مشروب به بیگانهای گفته باشد: «زنگ خونهی کوشیار پارسی رو باس دو بار بزنی. دینگ دونگ دینگ دونگ. یا دینگ دینگ دینگ دینگ. چه فرقی میکنه. اوخ حالم داره به هم میخوره. برم بالا بیارم.» خوشبختانه اطرافیانم زیاد اهل مشروب نیستند. هیچ کدامشان. جز همسایهام بهرام. او به جای زنگ زدن به در میکوبد. محمود که تقریبن نمینوشد. مهران و سیما، اگر گاهی پیش بیاید؛ مثل هاکان. دیگر کی را میشناسم؟ حسن و مریم. آهان، اینها بدشان نمیآید. اما تردید دادم که علامت رمز را در مستی لو بدهند. جراتاش را ندارند. میدانند که بدجوری عصبانی خواهم شد. به خصوص از مریم، که اگر عصبانی شوم، ممکن است از پشت بگیرماش، پستانهاش را بچلانم و ... کنجکاوم بدانم خوشاش خواهد آمد یا نه. یک بار باید ازش بپرسم. فکر میکنم تن خوبی داشته باشد. هنوز ندیدهام. آدم به تن دوست دختر یا زن دوست خوباش که نگاه نمیکند. شاید هم بکند. چه میدانم. حسن دوست خوبی است. جوانی تحصیلکرده، با شخصیتی محکم و دوست دختری زیبا. از هیچ شوخیای خجالت نمیکشد، مگر آن که زیادی وقیح باشد. لودگی و تحصیل. این دو همیشه با هم جور در نمیآیند. با لودگی نمیشود روشی کشف کرد برای تصفیهی آب آلوده به گه. من مخالفتی ندارم. دیری است میکوشم نه تنها در زمینهی دانش، که در زمینههای گوناگون اجتماعی هم از روشهای تازه دفاع کنم. بشریت به اندازهی کافی خندیده است و به جایی هم نرسیده، البته. گرچه پزشک تحصیلکرده نیستم، اما تردید دارم که خنده کار سالمی باشد، هرچند میگویند بر هر درد بیدرمان دواست. زمانی که من قهقاه میزدم، مدام مریض بودم. از سوی دیگر، در ماههای گذشته، آگاهانه کم خندیدهام. و این سرگیجه را در کلهی خراب شدهم دارم. تن انسانی دوزخ خودش است. بله، حسن و مریم بودند که آمده بودند سری به همسایهشان بزنند. پشت سرشان هم نرگس و تیمور رسیدند. و جمع گرم شد. وقتی خانمها تو آشپزخانه غذای خوشبویی آماده میکردند، آموزگارانه به حسن گفتم: «آدمهای متفاوتی وجود دارند. تو، مثلن، داد میزنی که تازه به دوران رسیدهای، در حالی که من بورژوای اصیل هستم.» این جا بود که حسن باید سخنرانی میکرد دربارهی وجود زنا در بورژوازی. در این باره زیاد خوانده بود. گفتم: «آره، تو نشریات چپییا و مذهبییا از حرفا زیاد مینویسن. گرچه وجود چپ مدیون بورژوازیه. سوسیالیستا وقتی میتونستن شرایط کار بهتر، حقوق بیشتر، روزای تعطیل زیادتر و غیره غیره واسه کارگرا درخواست کنن که کارگرا یه کاری تو یه کارخونهای داشته باشن. کارخونه مال کی بود؟ مال بورژوازی، که اگه میخواست؛ کارخونهشو میبست و پولشو برمیداشت میرفت تو یه جزیرهی خوش آب و هوا و میذاشت کارگرا از گشنهگی بمیرن. توجه کن، من از بورژوازی زمونهای گذشته حرف میزنم که متاسفانه دیگه وجود نداره. تنها یه چندتایی از نوه نتیجههاشون مث من باقی موندهن که میخوان به طور فردی قاعده و قوانین بورژوازیرو زنده نگه دارن و یکیش هم اینه که نظر بد به زیر دستات نداشته باشی و حتا واسهشون دل بسوزونی و اگه لازم شد کمکشون کنی. اما تا میتونی ازشون فاصله بگیر، چون بین من و اونا یه غار یا دره وجود داره که رو خمیازهش هیچ پلی نمیشه زد.» - خب، این فکر دست راستی نیست؟ محتوای جمجمهام زیر حملهی خستگی شدیدی قرار گرفت. آنقدر که تاب صبر برای خوردن غذای خوشبو را هم نداشتم. اما دخترها غذا را آماده کرده بودند. عجب خوشمزه بود. تبریک نرگس و مریم. به خاطر غذا باز نیرو گرفتم و خستگی از جمجمه رفت و باید به دستشویی میرفتم تا خودم را خوب خالی کنم، گرچه غذا نه تنها با عشق، که با سالمترین ترکیبات ساخته شده بود. این هم گناه من نیست. تنی دارم که این جوری است. همیشه چیزی هست. اگر سرگیجه نباشد، باد و توفان در رودهی لعنتی هست. راستش بهتر میبود جانی باشم بدون تن. در آن صورت خیلی کارها نمیتوانستم، اما از دست این دستشویی رفتن و تو تخت دراز کشیدن راحت بودم. ساعت یازده، پس از غذا و حرف زدن و جر و بحث، حسن و مریم رفتند خانهشان. خانهای که پیشتر، در آن زندگی کرده بودم. پیش از زندگی مشترک با نرگس. خیلی خوب است که در خانهی قبلیت، آدمهای دلپذیری زندگی کنند. مریم یک بار به من گفت که تو خانه هنوز بوی خوش ادوکلن مردانه میآید. خوب بود که گفت. آن چه خوب است، میماند. آن شب با نرگس نیامیختم. محکم در آغوش گرفتم. خسته بود. بهش گفتم که میخواستم براش گل بخرم، اما گل فروشیها اعتصاب کرده بودند. از شادی زباناش را به گوشم فرو برد. هوس آمیزش کردم و آمیختم، اما حالا خیلی خستهتر از آنم که بخواهم شرح بدهم. تصور کن که شرح زیبایی از این آمیزش خواهم نوشت. نویسندهای در موقعیت من نمیخواهد وجدانش ناراحت شود که زیبا ننوشته است. بعد نرگس خوابید. تیمور هم خوابید و من تلهویزیون روشن کردم. بعدتر، داشتم تکرار اخبار تلهویزیون را میدیدم که تلفن زنگ زد. پرویز داودی بود که مست کرده بود و تهدید میکرد که دست آخر گیرم خواهد آورد. - کار سختی نیس. نشستهم تو خونه. اما بهت توصیه میکنم که نیای چون زنم خوابیده. اگه بیای زنده برنمیگردی. باس بدونی که دیوونهتر از قبل شدم و دیگه نمیتونم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدم. خوب اینه که تو رو میکشم و بد اینه که نمیذارم زنده بمونی. اما فرقشونو نمیدونم. من دیوونهم، میدونی. جسمی، نه روحی. حالا ببینم دکتر چشم چی میگه... سخنرانیم رو اعصاباش اثر کرد، چون گوشی را گذاشت. خیلی آدمها تحمل سخنرانی بیش از یک دقیقه ندارند. کجا رفت آن زمانی که پدربزرگم یک ساعت و نیم سخنرانی میکرد و دارو دستهی آخوندها را به وحشت میانداخت؟ آن زمان، پدربزرگم را میشد در دهان شیر پیدا کرد. آدم مهمی در جنبش مقاومت که تو لندن پایه گذاشته شده بود. رابط بین مهاجران و جبههی داخلی زیرزمینی بود. در سفرهاش پیامهایی با جوهر نامریی بر پشتاش مینوشتند. آب پیاز یا تره فرنگی که بر پشتاش میریختی، پیام قابل خواندن میشد. در جنبش مقاومت، کشاورزان پیاز و تره فرنگی زیاد شده بودند. کارشان را مخفیانه انجام میدادند، که دردسرهای زیادی داشت. کاشتن پیاز در زیر زمین یا زیر شیروانی کار آسانی نیست. میتوانی از خودت بپرسی که آیا همهی حرفهای پدربزرگ حقیقت داشته یا نه و این که آیا آخوندها از کشت پیاز و تره فرنگی خبر داشتند. اما در کتابهای تاریخی هم این را خواندهام. یکی از افراد مقاومت با چهارصد کیلو تره فرنگی در زیر زمین خانهش دستگیر شده بود. از زیر نویس یک کتاب. کفری میشوم از خواندن زیرنویس کتابهای تاریخ و زندگینامه که با حروف ریز در پای صفحه چاپ میشود. در وصیتنامهام بنویسم که اگر زندگینامهی من چاپ یا نوشته شد، بدون زیرنویس باشد. باز رو کاناپه دراز کشیدهام. لیلا چه کرده است؟ گاهی باید نام شخصیت را که زمانی از داستان محو شده بیاوری تا خواننده پیش از وقت فراموش نکند. این را ما نویسندگان فن ادبی مینامیم. نانویسندگان چه مینامتد، نمیدانم. اگر وقتاش برسد، ازشان خواهم پرسید. این صدا چیست که از بیرون میآید؟ انگار کسی سر دو مرغابی را به هم میکوبد. سالهاست که از صداهای شب نمیترسم، هرچند نمادگرایانه هم باشد. به عکس، از صداهای بی معنی، نامفهوم و ترسناک شب خوشم میآید. میگذارند احساس کنم که زندگیای دارم نفرینی و محکوم شدهام به روایت و به دست دادن برداشت. دو وظیفهی زندگی که دوست دارم. باز همان صدا. حالا که خوب گوش میدهم، میشنوم که صدای سوزاندن درختانی است که قطع کردهاند و ترقههای منفجر نشدهی چارشنبه سوری هنوز بر شاخههاشان مانده. تیمور از این صداها وحشت میکند. خوشبختانه نزدیک نرگس است و در خواب عمیق، بیرون از دسترس خطر که وسیلهی حس به مغزش منتقل میشود. این کاری است که تا آخرین دم زندگیم میخواهم انجام بدهم. جلوگیری از خطری که نزدیکان و عزیزانم را تهدید میکند. باقی جزییات است و نوشتن رمانهای مستقل و رمانهای زنجیرهای هرکسی خاص است جز من، و یادم رفته بود سری جهانگیر را بگویم. تا حالا سه تاش منتشر شده. جهانگیر خداست، جهانگیر میآید، جهانگیر ناشر میشود. این آخری مرا به دادگاه کشاند. حالا تمام شده است، مگر آنکه جهانگیر بار دیگر هوس شکایت از من بکند و باز دو سالی طول بکشد تا رای دادگاه. به هرحال بخش چهارم آن سری، جهانگیر مُد میشود، آماده است. تنها، آنگونه که ما نویسندگان میگوییم، باید نوشته شود. این را یوسف حسینی هم در رماناش گفته است: «تنها باید نوشته شود.» اما بعد انگار یادش رفت بنویسد. بله، حالا لیلا چه میکند؟ گذر سال کهنه به نو را در کشور دوری میگذاراند که برف باشد و اسکی به راه. امیدوارم پاش بشکند. فکر کرده کی هست؟ راستش از هر زنی که نرگس نباشد، خوشم نمیآید. درست، میخواهم پستانهاشان را ببینم، و اگر هم جای دیگرشان را بخواهند نشان دهند، بدم نمیآید، اما بیشتر چی؟ تنها برات مزاحمت دارند و مزاحمتشان که تمام شد، گاهی تو خوابت ظاهر میشوند. آخرین آنها که به این کار موفق شد، شخصیت گیتا در رمان عشق را به من ببخش بود، که چندماهی نسبت به او احساسکی داشتم. خوشبختانه رمان خوبی از آب در آمد وگرنه ارزش نوشتن هم نداشت. رمان با ارزش آن نیست که شخص به شخصیت شباهت نداشته باشد. وگرنه بهتر آن است که قلم را پیش از نوشتن اولین واژه بگذاری تو کشو. فکر میکنی در جهان ناقدی وجود دارد که بخواهد مایههای واقعی نویسنده را زیر ذره بین بگذارد؟ نه، وجود ندارد. بگذار از چیز دیگری حرف بزنیم. خوب، من از قایق چیز زیادی نمیدانم. فکر میکنم میکروب زیادی توشان باشد. تعجب نخواهم کرد اگر بیشتر از پنیر میکروب داشته باشند. زیاد به این چیزها فکر نمیکنم، میگذارم برای دانشمندان. وسیلهش را دارند. تازه خودشان هم پر از میکروباند. گناه من که نیست. رمانهایی هم وجود دارد که همه چیز به هم ربط دارد. پر از رابطه است. آدم از دست رابطهها به سکندری میافتد. دیگر احمقانه است. احمقانهتر هم دارد میشود. اگر در چنان رمانی، زن و شوهری دو فرزند داشته باشند، تردید نکن که یک بلایی سر یکی از آن میمونها خواهد آمد و آن بلا تنها بیماری یا گروگانگیری نیست. در پایان رمان، فرزند معالجه میشود، یا نجات مییابد؛ چون باغبان از سر اتفاق نام آمپول معالج را میداند یا نشانی رباینده را. هنوز برایم معماست که نویسندگان چنان رمانهایی، این همه رابطهی پر از مانع و کج و معوج را از کجای مغزشان بیرون میکشند. با این همه میپرسم که لیلا کجاست. این را بعد خواهم فهمید. نترس که خرگوشهای زیادی سر برسند و از یاد نبر آن گردهمایی پسرک آشغال مریض را در زیر چادری بزرگ، بیرون شهر، اواسط تابستان. قرار بود آخر تابستان باشد، اما تاریخ عوض شد و شد اواسط تابستان. یوسف برام نامهی الکترونیکی فرستاد. برای همین میدانم. داشتم میگفتم، ادبیات باید جذاب باشد. وگرنه سراغش هم نمیروم. یکی از بچهها اول مریض میشود، بعد ربوده. این را که نمیشود باور کرد. تو به عنوان نویسنده که نباید به بچههایی که مریض یا ربوده یا هردوشان میشوند، محل بگذاری. اغلب هم فرزند کوچکتر است. پسرک هشت ساله. فرزند دیگر دختر است و سیزده ساله، با پستانهای کوچولو و موهایی که تازه دارد بر مستانش میروید. دختر در فصلهای نخست با پسر رفتار بدی دارد، حتا وقتی هم که مریض میشود، اما بعدتر، هرچه پسر مریضتر میشود، و ربوده، از رفتار بد خودش پشیمان شده و هر شب پیش از خواب برای بازگشت و سلامتی یوسف دعا میکند. آخر اسم پسر یوسف است. بیا با هم دعا کنیم که این حبیب، در میان یکی از حملههای دماغیش ربوده نشود. آدمربایی از محبوبترین کارهاست آخر. خیال نکنید کودکان را دوست دارم. اصلن. با این حال دوست ندارم ببینم که ربوده میشوند. راستش اصلن نمیخواهم که ببینم. بدیش این است که خیلی از بزرگسالان هم بدجوری کودکاند. همهی وقت از خودشان حرف میزنند، چرند میگویند دربارهی چیزهای تازهای که خریدهاند، دروغ از موفقیتهاشان، به هیجان آمده از معشوقهی تازهشان و همین جور بگیر و برو. بزرگسال به من نشان بده تا نشانات بدهم که نه نفر از دهتاشان کودکتر از کودکاند. این واقعیت است که زنها کمتر کودکاند تا مردها. جز این بوی خوشتری هم دارند. مگر آنکه وسط میمیهاشان گُه باشد. ببخشید که مجبورم بگویم بعضی کسها بوی فاضلاب میدهد. من به هر حال نویسندهای هستم که به رغم صراحت و سختی هر واژهای، از حقیقت نمیترسد. نویسندگانی هستند که هیچ کاری ندارند جز ترسیدن از حقیقت. قدم زدن با زنی، کشتن و قطعه قطعه کردن او و دفن در باغچه. کتاب این آدمها را سالهاست که نمیخوانم، گرچه رایگان برام میفرستند. بیا و ببین که چه پستهایی دریافت میکنم. پستچی محله به امان است. میگوید: «چه آشغالایی واسهت میرسه.» تنها کتاب نیست که دریافت میکنم. نامه، بروشور، روزنامه، کپی کارهای چاپ شده، دستنوشته، قرارداد، کاغذهای رسمی، و خلاصه پست. در گذشته چه گونه بود؟ با اسب، چاپار. باران شروع شد. بازهم همان ترانهی لعنتی قدیمی. نه این که خیس شوم. نشسته بودم تو خانه، زیر سقف. اما این سالهای آخر بارندگی بیشتر شده انگار. بیهوده نیست که موهام خود به خود فر خوردهاند. مخصوصن خانهای در طبقهی اول خریدهام، تا از سیل در امان باشم. خطر این که سیل بیاید کم است. نه به خاطر طبقهی اول، بلکه این نزدیکی رودخانهای که طغیان کند نیست. اما اگر از پیش فکر همه چیز را نکنی، ممکن است گرفتار بلای پیشبینی نشدهای بشوی، مثل این بیماری در سر من. امیدوارم دکتر گیاهی یا چشم پزشک خوبی پیدا کنم. چند تا پزشک دیگر هم پیدا خواهم کرد. پزشک اعصاب، گوش، متخصص تیرویید، اصلن بگو دعانویس، سر کتاب بازکن و یک افریقایی در این محله که میگویند در کشور خودش پزشک باتجربهای بوده است. یعنی برای باران خوب میرقصد. ما که رقصندهی باران لازم نداریم. صبر کن ببینم... صبر کن ببینم ... شاید اصلن همین حرامزاده است که رقصیده و این روزها بیشتر میبارد. شاید روزی چند ساعت تو اتاق زیر شیروانیش، با پنجرهی باز میرقصد. گرچه گمان نمیکنم اصلن رقص بلد باشد. وقتی راه میرود، پاش را میکشد. بیشتر به درد چاچا میخورد. همهی سیاهها که رقصنده نیستند. احمقانه است که آدم فکر کند همهشان، از اول تا آخرشان، هنر رقص را تو مشتشان دارند. مگر همهی جهودها ختنه شدهاند؟ یک آشنای جهود که بعدها تصادف کرد و مرد، به من گفت: «کوشیار، همه جهودها ختنه نشدهن.» پرسیدم: «این مشکل منه؟» ازش خوشم نمیآمد. گرچه سعی خودم را میکردم. خوب، از دار و دستهی آدمهایی بود که رنج بسیار کشیدهاند. از قرون وسطا تا حالا. و گرچه در دار و دستهش، میدانستم که آدمخوار کم نداشتهاند. حالا دیگر به ماجرای فلسطین اشاره نمیکنم. چه قدر زنهایی را که با هم عشقبازی میکنند دوست دارم. همجنسگرا منظورم نیست. ما مردهای واقعی، خوشمان نمیآید. اما دو زن که مرد هم دارند، آخ که نگو چه میکنند با هم. باز صدای ضعیف ترقه. چه احمقی حالا درخت میسوزاند که بر شاخههاش ترقههای منفجرنشدهی چارشنبه سوری آویزان است. آن هم ساعت یک و نوزده دقیقهی نیمه شب. تردید ندارم که آدم خیلی تنهایی است. از سر اتفاق یا خودخواسته؟ با تنهاییش مثل خوک عصبی وسط گه خودش سکندری میخورد. گاهی مجبوری تشبیه هم بیاوری. شاید هم تنهاییش گناه پدر و مادرش باشد. چون باید مطمئن باشیم که او مرد است، از هجده تا بیست و چهارساله، بدون تحصیلات دانشگاهی، موها در حال ریختن، پسر خانوادهای از طبقهی پایین. مثلن پدرش کارگر کارخانهی قایق سازی در بندر و مادرش بیکار، چون نظافتچی مطب پزشک خسیسی بوده که پول خردها را هم میشمرده و او را به دلیل دزدی از قلک اخراج کرده. پیشتر، همان پزشک، پزشک من هم بود. اما بعد از آن که زمان درمان برنشیت من گفت که اگر سیگار راترک نمیکنم، باید کم کنم، دیگر نبود. هیچ پزشکی نباید به من بگوید سیگار را ترک کنم. هرگز! اگر قرار باشد سیگار را ترک کنم، خودم فرمان خواهم داد، یا نرگس. زر زر همیشهگی دربارهی سیگار. ترجیح میدهم سیگار بکشم، حتا زیاد، تا بخواهم کفتربازی کنم. عوضیهای آشغالی هستند این کفتربازها. تقصیر سبزهای آشغال اروپایی است که صادر کردهاند برای ما. چه چیزی برای جامعهی ما آوردهاند جز پرحرفی و ریش نتراشیده و کثیف و دندانهای نشسته و گه میان پستانها. حتا تلاش هم نمیکنند که در جهان سر خرگوشی بریده نشود. بدتر از حزبالهیهای سابق. انتظار روزی را دارم، اگر حتا به عمرم قد ندهد، چه در خیال و چه در واقعیت، خرگوشها بیرحمانه از سبزها انتقام بگیرند. و نه تنها از سبزها. از هرکسی که شایسته نیست. من گناهکاران را نشان خواهم داد، پس از آن که خودم تعیین کرده باشم گناه چیست. تازه، رهبر خرگوشها خواهم شد تا بعدها در تاریخ، نام من چنین بیاید: کوشیار، امپراتور خرگوشها پارسی. نام میانی این چنین، عالی خواهد بود. عالی هم واژهی عجیبی است. ده بار پشت سر هم تکرارش کن. عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی. خودم اشتباهی یازده بار تکرار کردم، اما طنین ندارد. و واژهی عجیب باقی میماند. آدم تشنهش میشود. آب در خانه کافی هست. نمیخواهم نیمه شب تشنهم بشود و بروم تو کافهی سر کوچه بنوشم که از وقتی اسم پاگانینی را عوض کرده پا به آن نگذاشتهام. حالا اسم احمقانهای دارد. نمیگویم. اسمی که عقل جن هم به آن نمیرسد. اصلن مهم نیست. مهم این است که نگویم و شما نتوانید نشانی مرا پیدا کنید و مزاحم شوید. سالهاست که هی برای گفت و گو میآیند و یک بار هم میانشان دختر خوش کسی نیست تا پس از پرسش اول (چرا مینویسید؟) دفترچه یادداشت و قلم را پرت کند و بپرد روی من. خوب، شاید هم میانشان بودهاند، اما درست روزی که سراغ من آمدهاند، حال و روز خوشی نداشتهاند. این جوری هم باید دید. در میزنند؟ نه. همسایهام بهرام گاهی جرات میکند به در بکوید، به جای زنگ زدن، تا نرگس را بیدار نکند؛ اما او چند شب پیش اینجا بود و بیش از یک شب در هفته نمیآید. آدم عجیبی است این همسایه. زیاد هم سفر میکند. سفرهای ماجراجویانه. به بهرام قول دادهام روزی عکسهای سفرهاش را ببینم و بر اساس آن کتابی بنویسم. با اسم بیش از اندازههای بهرام. اگرچه عنوان جالبی نیست، اما با درآمد آن کتاب دیگری خواهم نوشت به نام از اینجا تا آنجا و گم شدن در شمال. آفریدن اسم برای کتاب هم حرفهی خاصی است. پس در نزدند. و این خوب بود. داشتم تکهای کیک گاز میزدم که نرگس آورده بود. اگر نرگس دلیل بیاورد:"میخوام واسه مرد خونهم یه کیک بخرم" تردید نداشته باشید که آن روز هیچ قناد و شیرینیپزی در جهان اعتصاب نخواهد کرد. جادوی نرگس جلوی این کارشان را خواهد گرفت. بله، نرگس جادویی است و من برای همین احساس خوشبختی میکنم، هر چهقدر هم که بیمار باشم. نرگس را همیشه در کارهام خواهم ستود. هیچ واژهی بدی دربارهی او نخواهم گفت. عمویم اصغر، پس از خودکشی هرگز برنگشت. حتا به خوابم. اینکاره نبود. خوشگذرانی که تحمل زندگی نداشت. اول چرا، بعد نه. زندگیش زیر تهدید بود. میترسید جالب نباشد و او تهدید را دوست نداشت. و البته آن پرندهی سیاه که زمانی دراز فراز خانهش پرواز میکرد و او ابتدا آن را دوست میپنداشت. پرندهی سیاه فراز خانهی همه کسانی پرواز میکند که از اصل و نسب من هستند. گاهی میرانیماش، گاه بازنمیگردد، گاه خود را پنهان میکند. این بد است که ادعا کنم پرندهی سیاهی همیشه فراز خانهام در پرواز بوده و هربار هم من اسباب کشی کردهام و حالا هم خودش را در قالب خرگوشی سپید پنهان کرده است. اما میدانی، نمیدانی. پدر بزرگ و مادربزرگم چهار فرزند داشتند. پنجتای دیگر مرده بودند. فخری مادرم بود. این که اندوه از دست دادناش رهام نمیکند، و قصد رها کردن هم ندارد، معما نیست. پس از مرگش شده خدای من. بر او نماز میگزارم. دعا و نمازم را در دفتر ناپیدای یاداشتها مینویسم. بر برگهایی که هیچگاه چاپ نخواهند شد. زندگی بدون مادر زندگی بی آرزو و امید برای بهتر شدن است. زیستن با خدا، زیستنی آرامبخش است. انتخاب خوب دومی که نداری و نگزیدهای. پدر و مادربزرگ دیگرم چهار فرزند داشتند. از سه تاشان تنها یکی زنده است. پدرم. او، مرد قوی ِ ضعیف، زندگی میکند. گهگاهی یکی دو جملهای میانمان رد و بدل میشود و نگاه میکنیم ببینیم چه جملههایی. جایی آموختهام که کلمات مناسب انتخاب کنم. خوشحالم که پدرم هنوز زنده است. دلم براش تنگ خواهد شد اگر نباشد. چه کیکی بهشتیای. چیز خاصی ندارد، اما بهشتی است. چون نرگس با دست خودش برام آورده. آماده تو بشقاب گذاشته، برای آخر شب، که گشنهگی میآید و آمده. این چندمین شب است؟ حساب کردن آسان است. اما من جراتش را ندارم. حالا نه. حالا باید بخوابم، یا بکوشم تا بخوابم. و باید بیدار شوم، فردا، و امیدوارم که خدا یاریام دهد. چند هفته بعد تو خیابان بودم. در خیابان راه میرفتم. هیچ حیوانی همراهام نبود. اینها بعد خواهند آمد. حالا خیلی زود است. داشتم میرفتم خانهی لیلا، که باید برگشته باشد از سفر به کشور پربرف. باید در خانه باشد. به هرکدامشان یک امضا دادم که راستی راستی حقشان بود. یکیشان پرسید که کی به برنامهی رادیویی خواهم رفت. - به زودی. ازم خواست که تو برنامه از او نام ببرم. بی دلیل. تا زن و فامیل زنش بشنوند و دوستاناش تو کافه، و دوستان آذری باقی مانده از جنگ با آذربایجان که تجزیه را قبول نداشتند و هوادران تیم پرسپولیس که خودش هم یکی از آنان بود. - باشه، اسمت چیه؟ یوسف؟ سیگاری از پاکت درآوردم و با فندک یعقوب روشن کردم. مثل احمق و نابغه از هم جدا شدیم. گفتهام که نابغهام؟ قصد ندارم هی تکرار کنم. انگار برای کسی فرقی هم میکند. این به درد روزنامه میخورد. مرگ من، اگر دستکم همه چیز کمی رو به راه باشد، امروز نخواهد بود. دکتر گیاهی میگوید که تا پاییز امسال سالم سالم خواهم بود و سرگیجه و دو تا دیدن و همه چیز به گذشته خواهد پیوست. برای اطمینان رفتم و اسکن مغزی هم گرفتم. ماشین اسکن هم کاغذی داد بیرون: «مغز عالی.» با چشم پزشک ساعت ده قرار داشتم. یک ربع به یازده، حرامزاده هنوز پیداش نشده بود. به نرگس گفتم: «پاشو بریم.» نرگس به منشی گفت:«ما که همهی روز وقت نداریم.» - خیلی میبخشین. بعضی روزها اصلن نمییاد و من میمونم با این همه مریض عصبی که نصفشون نیمه کور هستن. گفتم: «این کارش خیلی بده.» و رفتیم خانه. چهقدر خوشحالم که نرگس دو هفته تعطیل است. زود گذشت. همه کاری با هم انجام دادیم. رفتن به پزشک، طولانی خوابیدن و دیر بیدار شدن، شیر قهوه نوشیدن، حرف زدن، قدم زدن با تیمور و بسیار کارهای پرمعنای دیگر که به هیچ کس مربوط نیست. دو هفته تمام شد و دوباره باید میرفت سر کار. حیف بود، حیف. بدون او چی هستم؟ در خیابان راه میرفتم. در سرم چیزی نوسان داشت. محل نگذاشتم. نمیگذارم سرم زندگیم را کوفت کند. نیمه سلامت هم خودش جشن است، یا نه؟ دکتر گیاهی گفت آدمهای مریض چشمانشان آن سویی را که در چشمهای من است، ندارد. و بله، چشمان من سوی شفافی دارد. و حتا میتوانستم ببینم که زنی چهگونه، سر به زیر انداخته، راست پا گذاشت به چالهای که کابلکشها کنده بودند. دویدم طرفاش و شانهاش را گرفتم. وگرنه سقوط کرده بود، زنکهی احمق. حالا شده بود تخم مرغ له شده. راستش نباید اجازه بدهند آدمهایی با سوی مات و مه گرفته در چشمان ولو باشند تو خیابان. زن را میشناختم. از هفده سالهگیم. در بیست و نه سالهگی هم دیده بودمش. وقتی ۴۳۰۰ صفحه نوشته در دفتر یادداشت ناپیدا داشتم. و حالا، خوب، سن بالا میرود. هر چیزی که پیش آید، ترس از مرگ را قویتر میکند. هزاران ناراحتی، بیشترشان بینام، بیشرح، بی تفسیر برای دیگران. از این هزاران ناراحتی، ناراحتی تمدن هم دست کمی ندارد. نه به این خاطر که نام دارد. بیماری از هر چه که در برابر چشم میآید، حالا چه نگاه پرسویی داشته باشی چه مات. همهی زندگیم این بیماری را دارم، اما این اواخر بیشتر شده است. همه چیز عوضی است، هیچ کسی دنبال ذرهای ارزش نیست. احمقها، نابغهها را از خبر و روزنامه حذف میکنند و از نشریهها، از تلهویزیون، رادیو، و از دلها و جانها. ابتذال هرچیزی را که متفاوت است و قابل درک نیست، پس میزند. اسطورهها رانده شدهاند و آنچه هست، عروسکهای هیستریک دستساز کاشفان احمق است که ستایش میشوند به خاطر شعور و دیدگاهشان. هر آینهای پوسیدهگی و حماقت پژواک میدهد. وهم را جارو کردهاند و جمع کردهاند در گوشهای از جهان. زیرا که بله، زمین مسطح است. این که میگویند گرد است مال افسانههاست، ساختهی ذهن دیوانههای خطرناکی که اندک هوش و شعوری داشتند و میخواستند که سیارهی محل زندگیشان جای خوب و آرامی باشد. مرگ بر پیامبران حقیقت! کتابهای تاریخ را بسوزانید! هر واژهی مشکلی را پاک کردهاند و به جاش پوچی و بیهودهگی نشاندهاند. هر شرح و دلیل با معنا جاش را داده است به جیغی بیمعنا. پوشیده در لفافهای از واژگان پیامبران دروغ و فریب. مثل نامهای که این روزها دریافت کردم. پاسخ ابلهی را داده بودم. سه اصطلاح آورده بودم. یکی از طالبوف در مسالکالمحسنین. یکی از ابراهیم گلستان در مد و مه و یکی از هدایت در یکی از نامههاش. در پست الکترونیکی نوشته بودند برام که «اکراه داریم از چاپ مطالبی با این لحن و ادبیات.» همه چیز وقیح و ابلهانه است، بدون سبب و عاقبت. نه تنها در بازتاب واقعیت که در خود واقعیت هم. امتناعشان از چاپ کار من، دفاع از مدعی ننری بود که یکباره معلوم نیست از کدام گورستانی سر درآورده. ایمنی میخواهند بدبختها. امنیت میخواهند امنیتها. امنیتیهای بیجیره و مواجب. هر که بالا رود و حرف احمقانه نزند و بگوید یک به اضافهی یک میشود دو، پایین کشیده میشود. اگر کشته نشود و به فراموشی جاودانه نسپارندش. دخترهای بیست و پنج ساله میشوند مدیر و رییس، چون پستانهای قشنگ دارند. مقام میگیرند، تنها به این خاطر که پستانهای قشنگی دارند. حرامزادههای پیر کفتار زنگزدهی جرمگرفته پست و مقام تقسیم میکنند زیرا رو دارند و قدرت و چیزی از وقاحت کم نمیآورند و هر زمان بخواهند و هوس پستان تر و تازه و خوشبو کنند، کافی است دستهای آرتریتیشان را از آستین بیرون بکشند و هر گهی که میخواهند بخورند. بعد اکراه دارند. اکراه. حرف زدنشان خود ِ کراهت است. وجودشان کراهتبار. • بوسه در تاریکی؛ بخش دوم • بوسه در تاریکی؛ بخش سوم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|