تاریخ انتشار: ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش نخست

بوسه در تاریکی

کوشیار پارسی

کتابخانه‌ی زمانه از نو آغاز به کار می‌کند.
«بوسه در تاریکی» نوشته‌ی کوشیار پارسی نخستین رمانی است که از این پس در چندین بخش، هر روز در آغاز دور تازه‌ی کتابخانه‌ی زمانه خواهید خواند. این رمان یکی از بهترین نمونه‌های رمان پست مدرن است که با زبانی تازه و با بهره‌مندی از سویه‌های اروتیک و رفلکسیون‌های عاطفی برانگیزاننده به زبان فارسی نوشته شده و تاکنون متأسفانه به شکل کتاب منتشر نشده است. «بوسه در تاریکی» از آن رمان‌هاست که در شرایط کنونی قطعاً در ایران مجوز نشر نمی‌گیرد و ممکن است حتی در زمانه‌ای بهتر از زمانه‌ی ما هم همچنان در محاق باقی بماند. کتابخانه‌ی زمانه در دور تازه‌ی فعالیت مطبوعاتی‌اش دقیقاً محل انتشار چنین آثاری است: آثاری اصیل، مستقل، گویا، شیوا، برانگیزاننده و بدیع.

کوشیار پارسی سالیان دراز است که در هلند زندگی می‌کند. از او چندین مجموعه داستان‌ و مقالات بیشمار در نقد ادبی و هنری منتشر شده است. او نخستین بار سال گذشته بوسه در تاریکی را به شکل فایل پی دی اف در سایت شخصی خود منتشر کرد.
تحریریه‌ی فرهنگ، رادیو زمانه


کوشیار پارسی

با یاد صادق هدایت
به هر حال این اوضاعی است که می‌بینید و تفسیر لازم ندارد. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد و لیکن این آخرین حربه من است تا اقلاً توی دلشان نگویند فلانی خوب خر بود!
صادق هدایت
از: نامه 27 از: هشتاد و دونامه به حسن شهید نورایی
کتاب چشم انداز، پاریس، ۱۳۷۹

کتاب اول ـ درآمد

باز هم چیزی برای گفتن ندارم و این را در صفحات ِ پرشمار بعدی نشان خواهم داد. حالا می‌بینیم. در خیابان بودم. هیچ حیوانی همراهم نبود. پنج شنبه روزی بود در تابستان. پشت ِ خط ِ افق، هوا می‌لرزید. خورشید هم‌چون ماد‌ه‌ای عظیم می‌درخشید و چیز جالبی هم نبود. جان‌مان به سلامت باشد کافی است. حالا که ریه هم پیوند می‌زنند. به کجا خواهد رسید؟ چیزی نمی‌دانم. تو خیابان بودم. کسی داشت (غیر ممکن نیست این) دنبال ِ زن ِ دوم‌اش می‌گشت. زنی با پستان‌های درشت و بلوز ِ لیمویی. این آدم‌ها به جست و جوی رومانتیک در زندگی‌شان هستند و باید به شان حق بدهی. گنجشگی پروازکنان رفت لای شاخه‌ی درختی. باید خوش‌حال باشیم که درخت هنوز وجود دارد. و گنجشگ چی؟ پرنده‌ی خوبی است؟ جهان ِ حیوانات، جهان ِ انبوهی است برای پرسش‌های بی پاسخ.

احمق تا بخواهی زیاد است. که نمی‌دانند بیست سال پیش چه اتفاقی افتاده است. ده سال پیش‌تر از آنش که از این اتفاق‌ها روی نداده بود. آن دخترک یادتان هست که داشت غرق می‌شد و پاهاش را قطع کردند؟ تو تله‌ویزیون نشان دادند. خدایا، چه قدر از تله‌ویزیون نفرت دارم. و خدا؟ از او هم نفرت دارم. پیش‌ترها گاهی رو به او حرف زده‌ام، بی آن‌که آب از آب تکان بخورد. نماز و این حرف‌ها نمی‌خواندم. به آن مرحله نرسیدم. آنان را که به مرحله رسیده‌اند شناخته‌ام و دیده‌ام که حال و روزشان بدتر شده‌است.

سر و صدا زیاد بود. دل خیابان را شکافته بودند برای کارگذاشتن کابل‌های شیشه‌ای. تا از تلفن همراه به‌تر بتوانیم استفاده کنیم. در گذشته، آدم ها، بی تلفن، چه می‌کردند؟ نمی‌خواهیم که بدانیم. سوار بر اسب. دختر همسایه‌مان وقتی دوازده سال‌اش بود اسب داشت. اسب ِ اسب که نه، بیش تر الاغ. با آن گوش‌های دراز. شکل مضحکی داشت. وقتی باران می‌بارید، الاغ باید در طویله می‌ماند. دختر هنوز پشم درنیاورده بود، اما الاغ داشت. پشم را در چارده ساله‌گی درآورد. فرفری و قهوه‌ای تیره. یک بار اجازه داشتم لمس کنم. با پاشنه‌ی پام لمس کنم. خوش‌اش آمد. انتظار داشت با انگشتانم بکنم. باید می‌دیدی‌ش که چه سرخ شده بود. و الاغ باید تو طویله می‌ماند. بعدها مرد.

وقتی دارند کابل‌کشی می‌کنند، خیابان پر از گرد و غبار است. و تو به ریه‌هات می‌کشی. جهان‌گردان هم. از همه نوعی می‌آیند. چینی و ژاپنی که نگو. حوصله‌شان را ندارم. آشغال‌ها. با آن حرف زدن‌شان. هووا چوان هیوو فایانگ. به‌تر است طرفم نیایند که می‌کوبم تو سرشان.

حالا باید به آشنا هم برخورد کنی. کسی را دیدم که زمانی در یک برنامه‌ی گفت و گو، با هم شرکت کرده بودیم. بد چیزی نبود. خیلی از اصل کار را از دست داده بود. بزرگ کردن پستان‌ها، چربی کشیدن از ران‌ها، کشیدن پوست. از آن‌ها نبود که بشود دیدش هم زد. اگر از من می‌خواست، می‌گاییدمش. هیچ‌گاه نخواسته‌است. فکر می‌کنم جراتش را ندارد. از همان بی‌جراتی‌های خاص ایرانی. ازم پرسید چه طورم. گفتم: "فکر می‌کنی چه طور باشم؟ مگه نمی‌بینی؟ به‌تر ازین نمی‌شه. از دست اون سرفه‌ی لعنتی خلاص شده‌م. اول فکر می‌کردم خطرناک باشه. اما پزشک‌ها گفتند چیز مهمی نیست. خوب، به‌تر از ما می‌دونن. باقی، هنوز پول دارم، خوش تیپ و معروف. و حال تو چه طوره ایرن؟"

نه چندان خوب، رنگ پریده. دایم هم خارش ِ روانی ِ پس از جداشدن از شوهر.

- اون کونی که ارزش خارش نداره.

گفت که او کونی نبوده است.

- می‌تونی اینو بگی، اما شرط می‌بندم که روزی کسی در حال لاک کردن ناخن ها غافل گیرش کنه. با سر یک بطری فروکرده به کونش.

آهی کشید و خواست که حرف را عوض کنیم و گفت این جا چه خبر است. سر و صدا و گرد و خاک.

گفتم: "دارن کابل کشی می‌کنن. تا به زودی نیاز به سینما رفتن هم نداشته باشی. در شهرهای دیگه، زودتر از این جا کشیده‌ن. کشورهای دیگه که خیلی زودتر از این جا داشته اند. چینی‌ها و ژاپنی‌ها هم دارند. گرچه ازشون بدم می‌آد. هیچ وقت این نژاد رو نمی‌بخشم."

ایرن از این حرف رک و راستم جا خورد. خیال‌اش را راحت کردم که آن ماجرای کشت و کشتارشان در زمان جنگ جهانی برایم چندان اهمیتی ندارد. نفس راحتی کشید. ازش پرسیدم که ماجرا را می‌داند یا نه. نه، نمی‌دانست. هیچ نشنیده بود. تعجبی ندارد که این جور دخترها به درد همان آدم‌هایی می‌خورند که بشوند شوهرشان. آن جور مردها هم از جنگ چیزی نمی‌دانند. جز لباس، باله و کوفت.

سیگاری ازم گرفت، عوضی، و گفت که در برنامه‌ی مد لباس شرکت کرده است. این جوجه مرغ هم دارد برای شهرت دست و پا می‌کند. تبریک گفتم. گرچه دل‌ام می‌خواست مشتی به پیشانی‌ش بکوبم. گفتم: "من عجله دارم، می‌بخشی."

- چه حیف.

باشد. به امید دیدار.

و راه‌ام را گرفتم و رفتم. زنکه‌ی عوضی. موز بکنند تو کونت. آدم‌های جالب کمی می‌شناسم. برای این که خودم نابغه‌ام. آجان پلیس ایستاده سر چارراه و دارد اتوموبیل‌ها را راهنمایی می‌کند، تو بایست، تو برو، تو هم، و تو هم حالا بایست. دیپلم کودکستان دارد و کلاهی گذاشته رو سر و دارد می‌تازد. تو این هوا. از خودم می‌پرسم کدام الاغی این شکل کلاه را کشف و اختراع کرده. کسی نمی‌داند. انگار خودم می‌دانم. گاهی گوساله‌ای پیدا می‌شود که جواب داشته باشد: "پارسیان". گوساله زیاد پیدا می‌شود که فکر می‌کند تقریبن همه چیز را پارسیان کشف و اختراع کرده اند. الفبا هم حتا اختراع آنان نیست. خبر بود که هفت هزارسال پیش پارسیان آبجو را ساختند. در روزهای اوج نبوغ‌شان. حالا اگر آبجوشان را بنوشی، همه‌ی روز آب ِ فاضلاب خواهی رید. ننوشی به‌تر است. هرگز.

آجان جور خاصی مرا نگاه کرد. انگار همه مرا می‌شناسند و او هم در درجه‌ی اول. شاید از رادیو، شاید از صدام که به یاد آدم‌ها می‌ماند. یا که از تله‌ویزیون. یا از روزنامه. معروف، معروف است دیگر. راه رهایی وجود ندارد. نرگس می‌گوید که بعد از صدسال هم معروف خواهد ماند.

به آجان گفتم که من کوشیار پارسی‌ام. می‌دانی که. یادش می‌آمد. گفت: "آره، تو تله‌ویزیون دیدم."

- بله، اما خیلی وقت پیش بود.

- آره. آخه حالا همه‌ش فوتباله. وقت برای برنامه‌های دیگه نیس.

- به زودی می‌تونی انتخاب کنی. که می‌خوای فوتبال تماشا کنی یا نه. با این کابل‌ها.

- آره، آره.

و هنوز به خاطر این کابل‌کشی داشت اتوموبیل‌ها را راهنمایی می‌کرد. تو این شهر درخت زیاد نیست. کم‌تر هم خواهد شد. با دست می‌نویسم و با کون می‌رینم. چه قدر دوچرخه سوار. به این احمق‌ها می‌خندم. دوچرخه سواری را کار مسخره‌ای می‌دانم. یکی‌شان محکم می‌خورد به درخت. راهنمایی آجان را خوب نفهمید. نمی‌دانست چه بکند. با حواس‌پرتی زد به درخت.

تو این شهر، درخت واقعن کم است. دوچرخه سوار مرد میان سالی بود. شاید بالاتر از پنجاه سال داشت. با بارانی برای باران ِ هفته‌ی آینده و کفش راحتی و بینی عظیم. بوووم! زد به درخت. همه‌ی ماهیچه‌های خنده‌ام به کار افتاد. در انظار عمومی نمی‌خندم. و مشکل بود.

کسی با تلفن همراه زنگ زد به کمک‌های فوری. مردک هنوز به هوش بود، گرچه نشان نمی‌داد. بعد هی می‌گفت: "نوه‌هام، نوه‌هام." چه کسی حالا باید از نوه‌هاش مواظبت می‌کرد. آجان گفت: "همه‌چی درست می‌شه آقا." اتوموبیل‌ها را به حال خود گذاشته بود که حالا به هم ریخته بودند.

مردکی با ریش نتراشیده ازم امضا خواست. دو تا امضا زدم براش. نویسنده‌ی ایرانی باید آن قدر بخشنده باشد که دو تا امضا بزند. هر روز که مردم تو را نمی‌بینند. حالا گیرم تو نباشی و کس دیگر. اگر هنوز زنده باشد. مرده یا زنده، باید بخشنده بود. مثل آن یارو که اگر ازش امضا بخواهی، کتابش را می‌دهد. اگر زن باشی، آدرس خانه‌ت را می‌گیرد و تردید نکن همان شب با چشم اشک آلود می‌آید در خانه‌ت. که عاشق توست. به خاطر تو از زن‌اش جدا خواهد شد. مرد حالا بی‌هوش شده بود.

پسرکی پرسید: "مرده؟"

گفتم: "نه. چی فکر کردی؟ اگر هم مرده باشه، شده مثل تو." از نوبالغ‌ها نفرت دارم. موجودات بی‌خاصیتی‌اند. چهار صفحه نمی‌توانند بخوانند، اما ساعت‌ها می‌نشینند پشت کمپیوتر و زل می‌زنند به صفحه تا خون چشم‌شان خشک شود. این کار را خوب بلدند. هر کاری هم ازشان بخواهی اول معنی آن را می‌پرسند. باید گذاشت از جلوی چشم آدم گم شوند. غذاشان را بده تو بستر بخورند تا پدر و مادر، وقت غذا، کمی استراحت کنند و آرام غذاشان را بخورند.

پسرک جوری نگاه‌ام کرد که انگار دشمن اجدادی‌ش را نگاه می‌کند. جمعیت ِ دور مردک ِ مرده را دور زدم تا به او محل نگذارم. بعد هم راهم را کشیدم و رفتم. از میان ِ خر تو خر وحشت‌ناک اتوموبیل‌ها. کارگران کابل‌کشی کارشان را ول کرده بودند تا سیگار بکشند و به هفت لهجه‌ی مختلف با هم بحث کنند.

رفتم. سوی خانه‌ی خانمی که تو یکی از فرعی‌ها زندگی می‌کند. در این شهر چیزی روی نمی‌دهد، و اگر روی بدهد هم چیز یا امر مهمی نیست. مردی با دوچرخه می‌زند به درخت و می‌میرد. این حادثه را باید با دوربین تله‌ویزیون ثبت کرد؟ معلوم است که ثبت می‌کنند. ما در جامعه‌ی آگهی و اطلاعات زندگی می‌کنیم. برای من که بد نیست. از اطلاعات خوش‌ام می‌آید. تا می‌توانم بر اطلاعاتم می‌افزایم. هنوز به خانه‌ی دوست‌ام نرسیده‌ام. که اسم‌اش لیلاست. در صفحات آینده‌ی این رمان از او حرف خواهم زد. این رمان مهمی برای ادبیات ما است. رو هوا حرف نمی‌زنم. خوب می‌دانم که چه‌گونه ده هزار خواننده‌ام را با چهره‌ی برافروخته و تا بناگوش سرخ جا بگذارم. در آینده، به خاطر کابل‌ها و پیش‌رفت‌های فنی، کتاب‌های اندکی خوانده خواهد شد، اما کتاب من خوانده خواهد شد. نرگس می‌گوید.

پسر ترک با پرچم ترکیه بر پشت ِ کت از کنارم رد شد. از ترک‌ها خوش‌ام می‌آید. آدم‌های زحمت کشی‌اند. و خیلی هم سختی کشیده‌اند. زنان‌شان سبیل دارند. خوردنی‌ها و مزه‌هاشان خیلی خوش‌مزه‌اند. یکی از رستوران‌دارهاش را می‌شناسم. هاکان. خوش‌مشرب است. از شوخی‌هاشان خوش‌ام می‌آید. زبان‌شان را نمی‌فهمم. شوخی تصویری را ترجیح می‌دهم و آن‌ها هم سنگ تمام می‌گذارند در ادا درآوردن. زبان ساده‌ای ندارند. ترکی نیم‌بند حرف زدن هم کار من نیست. گرچه خیلی از دوستان ترک من دوست دارند کلمه‌ای به ترکی از من بشنوند. حوصله‌ی زبان آموختن هم ندارم. همیشه به انکار استعداد زبان آموزی‌م کمر بسته‌ام. این مرا از وقت گذاشتن بر سر زبان و زبان شناسی رهانیده است. به همین زبانی که می‌نویسم تسلط دارم. انگلیسی و فرانسه‌ام خوب است. و می‌توانم گلیم خودم را از آب یا هر جهنمی بیرون بکشم. تازه، زبان عشق، ترس و هم دردی، زبان بین‌المللی است.

کلیدم را کجا گذاشته‌ام؟ این جا. آهان. سیگاری روشن می‌کنم. کسی برایم از آن سوی خیابان دست تکان می‌دهد. حالا باید این مادرقحبه را همین جا می‌دیدم؟ گه‌ترین دیوانه‌ی روی زمین.

به صدای بلند سلام کردم. از آن سوی خیابان آمد. اسم‌اش جواد است، اما دوست دارد یزید صداش کنند. خوب خیلی‌ها برای انتخاب اسم مستعار استعداد ندارند. ازم پرسید که آن جا چه خبر بوده است.

- یک جسد. تصادف با درخت.

حالا می‌خواست جزییات را بداند و رفت آن سو. از شر خرش زود راحت شدم. عوضی. از مردهایی که زن را کتک می‌زنند نفرت دارم. به عکس، از زن‌هایی که مرد را کتک می‌زنند خوش‌ام می‌آید. تفاوت میان جنس‌ها. کیف می‌کنم.

در راه‌بندان، اتوموبیلی گیر کرده بود با قایقی بسته به سقف آن. اتوموبیل مدل قدیمی. سبز یشمی. قایق، سپید، بدون نوشته‌ای بر آن. به درد غرق شدن می‌خورد.

خوش‌حالم که هیچ‌وقت تو چنان قایقی ننشسته‌ام. ورزش روی آب، وحشت‌ناک است. باید از جان‌ات سیر شده باشی که چنان ورزشی انتخاب کنی. آب را باید آرام به حال خودش گذاشت. انسان خودخواه فکر می‌کند قادر است همه چیز را رام کند، و آب‌های دریاها را هم. تا بعدها فیلمی ساخته شود درباره‌ی آن گه: تایتانیک. بگویم که فیلم بدی نبود. خوب به تصویر کشیده‌اند. رنگ‌های عالی و ناب. راستش، هیچ گاه مچ مرا با آن دختر ِ فیلم در بستر نخواهی گرفت. از آن زن‌هاست که زیر بغل و کون‌اش بوی ونوس می‌دهد. با آن عضله‌های شل و بند بند ِ سپیدران. با رگ‌های واریسی نمایان، پس از دو شکم زاییدن. با نوک زبان، تو یکی از سوراخ‌های دندان، دنبال بازمانده‌ی نان و پنیری است که پریروز خورده است. بابا، ول کن. بگذار درباره‌ی آن زنک حرفی نزنم.

از آن قایق بدم نیامد. از چیزهایی که مارک و نوشته ندارند خوش‌ام می‌آید. شاید هم داشته است و صاحب‌اش آن را پاک کرده‌است. آدم‌ها گاهی این کار را می‌کنند تا دیگران فکر کنند از جنس و مارک گران‌تری است. بابا بزرگ سیگار اشنوش را می‌گذاشت تو پاکت وینستون. کمی به قایق نگاه کردم. نه آن‌که حوصله‌ش را داشتم. بعد راهم را گرفتم. سوی خانه‌ی لیلا.

خیابان گردی یکی از سرگرمی‌های من است. ساییدن کفش. هرچند زیاد کفش نمی‌سایم. هر پنج سال یکی. نرگس هر سه هفته یکی. سال‌هاست که نیم چکمه می‌پوشم. وسیله‌ای مردانه برای هر هوایی. حتا بالای سی درجه. پاهام بو نمی‌دهد. هیچ وقت بویی ندارد که حال‌ات به هم بخورد. گوشت پوسیده. آن‌که دارد، بدبخت است. بوگیر هم کمک نمی‌کند.

خیلی چیزها هستند که کمک نمی‌کنند. کهنه پاره‌ها حالا باید بشریت را نجات دهند و به هویت‌اش شکلی ببخشند. نجات حقیقی را می‌توانی در سر انگشت‌ات پنهان کنی. چه قدر آدم هست که کلیدش را گم می‌کند. من هیچ‌گاه این بلا سرم نمی‌آید. کارهام همه مرتب است. لازم نیست زیاد به هر چیز توجه کنی. دست کم متوجه باش دسته کلید را کجا می‌گذاری. یکی حالا خواهد گفت: "امیدوارم فردا کلیدشوا گم کنه. چه خیال کرده. فکر می‌کنه کی هست که با اطمینان خاطر ادعا می‌کنه بلایی سرش نمی‌یاد!" پاسخ من این است: "من کلیدمو گم کنم؟ هرگز! من کلیدمو تو تن‌ام حمل می‌کنم، مثل جنده‌ای که لای پاشو. حالی‌ت شد؟"

از خیابان گذشتم. در سکوت. در سکوت، سوی لیلا که بعدتر تو همین کتاب ازش خواهم نوشت. شاید در خانه نباشد. نه زنگ زده‌ام و نه یادداشت الکترونیکی براش گذاشته‌ام. این کار را نمی‌کنم. چیز زیادی وجود ندارد که آدم ازش جا بخورد. این یکی هم روش. تازه فاجعه هم نیست اگر کسی خانه نباشد. آدم‌ها کم در خانه می‌مانند. این تازه نیست. بیش‌تر بیرون از خانه‌اند، از سر نیاز یا نیازی درونی. گریز. از دیوارهایی که تابوت‌شان می‌شود. جایی برای رفتن ندارند، و با این حال می‌زنند بیرون. مرا نگاه کن. جایی برای رفتن ندارم، اجباری هم نیست، و با این حال دارم می‌روم سوی‌ او. رضایت و گرمای جمع. آخرین درخت‌های این شهر به حساب می‌آیند. برای باخبر بودن از آخرین پیش‌رفت‌های فنی زیرزمینی. شهر باغ‌چه‌ی من است. به دیدن لیلا رفتن واقعن به زحمت‌اش می‌ارزد. هوای بیرون. و قایقی بدون مارک و نوشته. این را دست‌کم یک بار در زندگی‌ت باید تجربه کرده باشی. که مردی با دوچرخه محکم می‌کوبد به درخت و می‌میرد. این را پیش‌تر هم دیده بودم. در روستای زادگاه‌ام جز این کاری نبود. آن زمان درخت زیاد بود. بیش‌تر از آدم‌های دوچرخه سوار. در همان ده رشد کردم و شدم مردی که بعدها، در جایی دیگر، آدم دیگری بود. پیش از مرگ نمی‌توانی خودت را پنهان کنی. طبیعت راه‌اش را ادامه می‌دهد. هیچ چیزی بی‌هدف نیست. زنجیرشده زاده می‌شوی و باید بکوشی در کشیدن این زنجیر. کسانی که زنجیر را بیش‌تر می‌کشند، حق بیش‌تری دارند. در هستی ِ خودشان. دیگران از حسرت سقوط می‌کنند. در حسرت. یا در حماقت محض. نباید از سقوط احمق‌ها دل‌خور باشیم. موهامان را هم لازم نیست رنگ کنیم. این یک کار اصلن لازم نیست.

در اتوبوس شهری، راننده بینی‌ای به نهایت بزرگ داشت. می‌توانم زندگی نامه‌ش را با خیال راحت بنویسم. اما این کار را نمی‌کنم. از سرش زیاد خواهد بود. تنها نامش را می‌گویم. یوسف. امیدوارم این نام را هرگز فراموش نکنید. سعی‌اش را می‌کرد، اما عقل‌اش را نداشت. هیچ‌گاه سوار اتوبوس شهری نمی‌شوم. به راه ِ من نمی‌خورد.

۲۶ ژوئن ٢٠٠٠. آبلاردو، شیرجه می‌زند رو زمین ِ حقیقت. با این حال رائول شوت پنالتی را وارد گل می‌کند. تراژدی نیست. تنها روشن بیان کردن ِ زمان است. اتوبوس به راه ادامه می‌دهد، اسپانیایی‌ها بسی پیش‌‌تر بازی را باخته‌اند، باران نمی‌بارد، چه بخواهی چه نه، کابل کشیده می‌شود، من از خیابان می‌گذرم، آدم ها می‌میرند یا به زندگی ادامه می‌دهند، حقیرها با چنگ و دندان به زندگی می‌چسبند. این هم خیابان ِ سوم ِ فرعی.

تا رسیدن به این جا یکی جلوم را گرفت. می‌توانی مزاحم‌ام بشوی، اما مواظب باش. پا از مرز خودت بیرون نگذار، از هوای من تنفس نکن، مرا در فضای بی‌نهایت ِ خودم به حال خود بگذار.

- بله؟

مرد، حدود سی و شش ساله، پرسشی داشت.

- خوب بیرس.

پسرش بیماری خاصی داشت که خرج زیادی برمی‌داشت. بیمه و بنیاد کمک‌رسانی حتا یک دهم مخارج را نمی‌دادند. نمی‌شود برنامه‌ی خیریه‌ای گذاشت و پول جمع کرد برای عمل جراحی؟ خیلی از مشاهیر موافقت کرده بودند. "حالا که به شما این جا برخوردم، می‌خوام خواهش کنم که شما هم تشریف بیارین."

- که چه بکنم؟

- فقط حضور داشته باشین. با آدمای دیگه گپ بزنین. اسم شما تو پوستر آدمای زیادی رو می‌کشونه.

- این طور فکر می‌کنی؟

اطمینان داشت.

- کِی هست و کجا؟

آخر تابستان، بیرون شهر، چادر بزرگ.

- باشه، می‌آم.

موقع‌اش که می‌رسید، می‌توانستم به مریضی بزنم. آن موقع سال، بدون تردید مریض خواهم بود. می‌خواست شماره تلفن‌ام را بنویسد، آدرس پست الکترونیکی‌م را دادم. بگذار برام بنویسند. معمولن نخوانده پاک می‌کنم آشغال‌ها را.

- واقعن اجازه دارم براتون یادداشت بفرستم؟

بله جناب، دیگر زر زیادی نزن. از این جا هم جلوتر نیا یا نرو. اسم اش یوسف بود. درست مثل راننده‌ی اتوبوس. اتفاق ِ محض. یوسف چه می‌دانم کدام زهرمار. ازش پرسیدم که پسرش دقیقن چه بیماری داشت. اسم بیماری بدی را غرغره کرد. اسم را درست نشنیدم، اما به نظرم رسید بیماری عفونی بود. چرک ماده‌ی ساده‌ای نیست. پزشک‌ها اغلب درباره‌ی آن اختلاف نظر دارند. جایزه‌ی نوبل پزشکی هم تا حالا به پروفسوری داده نشده که به تحقیق درباره‌ی چرک مشغول باشد.

یوسف ِ زهرمار. این نام یادت باشد. شاید بازگردد. حرف‌اش را با این جمله تمام کرد که کتاب‌هام محشرند. نمی‌شد که من در پایان تابستان، در چادر بزرگ بیرون شهر حضور پیدا کنم برای جمع آوری کمک به پسر بیمار، و پدر کتاب‌هام را محشر نداند.

- ممنون یوسف، به امید دیدار. برای پسرت هم آرزوی سلامتی می‌کنم. زندگی نسیم خوبی داره.

به راه‌ام ادامه دادم. لیلا در خیابان خوبی زندگی می‌کند. پر از خانه‌های زیبای قدیمی. در یکی از همان خانه‌ها، آپارتمان چهارخوابه‌ای دارد. از خانواده‌ی مرفهی است. پدرش ثروت هنگفتی دارد. مادرش از اشراف‌زاده‌گان قدیم است. پدر تو کار تجارت ابزار الکترونیک است. خانواده‌ی مادر تو کار گاز و نفت. دکمه‌ی زنگ را فشار دادم. پاسخی نیامد. باز فشار دادم، همان نتیجه. پیش‌تر هم گفتم که لیلا شاید خانه نباشد. نمی‌توانم به‌ش ایراد بگیرم. برای سومین بار فشار دادم.

خانمی رسید و کلید انداخت و در را باز کرد و رفت تو و محل ِ من هم نگذاشت. می‌شناختم‌اش. همسایه‌ی لیلا بود. با لیلا دیده بودم‌اش. بار پیش در خانه‌ی لیلا. سی و هشت سال داشت و از شوهرش که تاجر مبل بود، جدا شده بود. با پولی که ماهانه از شوهر سابق می‌گرفت، می‌شد یک سال تمام یک روستا را تامین کرد و باقی‌ش را هم داد برای جراحی پسر یوسف. روستایی که دیگر آب ندارد. همه چیزش خاکستری است، زن‌هاش پیر شده‌اند و پرده‌های کهنه را کرده‌اند لباس. و با گاو تو یک اتاق می‌خوابند.

به من محل نگذاشته بود، اما یک‌باره برگشت و با لبخند پرسید:

- زنگ لیلا رو می‌زدین؟

- اما مث اینکه خونه نیس.

- آره. نیم ساعت پیش رفت بیرون. گفت یه ساعتی می‌ره بیرون. بعدش می‌یاد پیش من، با هم چای بخوریم. می‌تونین بیاین تو. با هم منتظرش می‌مونیم.

بله، چرا نه. باشد. باب دندان من نیست. عصبی است. مثل طاعون زده‌ها. جوری که انگار هیچ پزشکی نمی‌تواند کمک‌اش کند. حسابی گاییده شده است. لیلا هم حسابی گاییده شده است. اما امید نجاتش هست. این زن نه. پوست‌اش را زیر نور مصنوعی آفتاب مصنوعی سوزانده است. حتا تخم چشم‌هاش هم قهوه‌ای شده. موهاش را رنگی زده که غریب است. به خودش طلا آویخته. لباس‌های گران پوشیده. مد همین امسال. از مارک معروف. حشری نگاه نمی‌کند. از حشری بودن‌اش گذشته است. یک میلیون بار گاییده شده و حالا، باقی زندگی‌ش را استراحت داده. اسم‌اش گیتی است. بچه ندارد. لیلا برام گفته است. دل‌اش می‌خواست اما نتوانست. پس از رجوع به ده‌ها پزشک هم نتوانست. ده بیست تا متخصص زنان و زایمان باید اتوموبیل‌شان را دولتی ِ سر بچه دار نشدن گیتی صاحب شده باشند. زنی که بچه بخواهد و نتواند، همه‌ی عمرش دل خور خواهد ماند. نمی‌خواست بچه‌ای به فرزندی بپذیرد. خون غریبه را نباید داخل فامیل راه داد. به همین سادگی. بیش‌تر از این نمی‌شناسم‌اش. بیش‌تر از این نمی‌خواهم که بشناسم‌اش. اما می‌توانم نیم ساعت، همراه او، به انتظار لیلا بنشینم. نه بیش‌تر و نه پیش‌تر.

او هم مثل لیلا آپارتمان چهارخوابه دارد. پر از وسایل گران و زشت و بی سلیقه. از آن چیزها که چون در برابر دید هستند، نگاه می‌کنی. اما خوب، تله‌ویزیون زیبایی داشت. شنیده‌ام که دستگاه همان دستگاه ِ یک مارک ارزان است با جعبه‌ای که هر کس قادر به خریدش نیست. به من چه اصلن.

- چی می‌نوشی؟

- این روزها فقط قهوه با شیر زیاد.

جیغ کشید: "رزیتا!" وحشت کردم. چه صدای وحشت‌ناک زشتی.

- پس کجاس این پتیاره خانم؟

بلند شد و رفت طرف آشپزخانه. برگشت و گفت: "نیست. رفته خرید."

جرات کردم بپرسم: "رزیتا خدمت‌کارته؟"

- یه همچه چیزی.

سیگاری ازم گرفت. زنیکه. حرفی برای گفتن نداشت. شروع کردم:

- خبر داری که همه‌ی شهرو کندن واسه کابل‌کشی؟

نه، نمی‌دانست. "به زودی می‌تونی با تله‌ویزیونت اینترنت کنی."

- باچی‌م؟

- با تله‌ویزیون.

- آهان.

با این زنیکه نیم ساعت هم نمی‌توانم طاقت بیاورم. واقعن نه. پرسیدم: "خرگوش داری؟"

با این پرسش‌ها، این جور آدم‌ها را می‌توانی عصبی‌تر کنی. از کوره در می‌روند. یک ب‌اره جهان‌شان به تلوتلو می‌افتد. فکر می‌کنند: قرص! قرص کجاست؟ قرص می‌خواهم. خرگوش چرا؟ منظورش چیست؟ آب دماغم مگر راه افتاده؟

پیش از آن که دهان‌اش را برای پرسیدن باز کند، گفتم: "نه، آب دماغت راه نیفتاده." با این حال بینی‌ش را لمس کرد. دیوانه‌ش کرده بودم. حالا اگر کارد به دست‌اش می‌دادم، شاید به قلب خودش فرو می‌کرد، درست زیر یا بالای پستان چلانده و چروکیده‌ش. خون، خون، خون، همه جا خون. و من زهر را از زخم خواهم نوشید. یا نه، آرام آرام. چاقو یا کارد که زهر ندارد. زهر مال مار است. با دستمال روی زخم را خواهم فشرد. یا چنین کاری.

لرزان و عرق کرده پرسید: "خرگوش؟ چتو مگه؟"

- خوب، خرگوش حالا مد شده. واسه طبقه‌های بالا. همه خرگوش می‌یارن. به جای سگ یا گربه. بیش‌تر می‌شه باشون دوست شد. می‌تونی به زودی انتخاب کنی. یه خرگوش معمولی یا خرگوش الکترونیکی. به خاطر این کابل‌ها. واسه دیدن خرگوش الکترونیکی باس عینک مخصوص بزنی.

به گریه افتاد: "می‌شه تنهام بذاری؟ می‌خوام برم دراز بکشم. حالم خوب نیس."

با خودم فکر کردم، بله، معلوم است که حالت خوب نیست. آن زن نود و شش ساله‌ی همسایه‌ت حالش به‌تر است.

- باشه، تنهات می‌ذارم. می‌خوای اول به دکتر زنگ بزنم؟

- نه... نه لازم نیس. خودش خوب می‌شه.

- خودش؟ باس مواظب خودت باشی. به هرحال، خدا نگه‌دار.

از خانه‌ش زدم بیرون. و تو راه‌رو، رو زمین نشستم. به انتظار لیلا.

هر روز ارزش یک ماجراجویی دارد. راه‌رویی بود وسیع، حیف که خدمت‌کاری نبود تا قهوه سفارش بدهم. با شیر فراوان. شیرقهوه‌ی درست و حسابی را هر کسی نمی‌تواند بیاورد. آسان نیست. نرگس به‌ترین شیرقهوه را درست می‌کند. در قهوه خانه‌ی پاتوق من هم خوب درست می‌کنند و در رستوران رفیق ترک من. خوبی شیرقهوه در این است که شیر گرم توش هست و شیر گرم برای دندان‌ها خوب است. به خاطر کلسیم.

ای بابا، عجب بدبختی‌ای. ای بابا، تو این راه‌رو چه باید کرد؟ تیمور. باز یکی. تو ده مان سگی داشتیم که اسم‌اش تیمور بود. می‌گفتیم تیمور ما. عضوی از خانه بود. سگ شکاری اصیل. صداش می‌کردیم. چه فکر کردی؟ محل نمی‌گذاشت. هرجا دل‌اش می‌خواست می‌ایستاد. از فرق سر تا نوک پا خودخواه و کله‌شق. اما نگه‌بان خوبی بود. هیچ خواب نداشت انگار. دزد محله به گیرش افتاده بود. اسم‌اش صفرعلی بود. از آن احمق‌ها که درصد زیادی از مخ را فین کرده بود. تو بچه‌گی. فقط خانه‌هایی را می‌زد که صاحب‌اش را می‌شناخت. همسایه‌ها در نوبت اول. به خاطر فاصله‌ی کم. می‌خواست خانه‌ی ما را بزند که گیر تیمور افتاد. تیمور خرخره‌ش را گاز گرفته بود. دیگر نمی‌توانست خواننده‌ی اپرا بشود. تارهای صوتی‌ش پاره شده بود. گرچه پیش‌تر هم خواننده‌ی خوش‌صدایی نبود.

معلوم است که شکایت کرد. اما قاضی حق را به ما داد. زیرا صفرعلی بی اجازه وارد خانه‌ای شده بود که هیچ کاری در آن نداشت. مرتیکه‌ی پدرسوخته. بعدها از او پرسیدم که چی می‌خواسته از خانه‌مان بدزدد. روی تکه کاغذ نوشت: "دوچرخه‌ی بابات." راست می‌گفت. بابام دوچرخه داشت. با آن که مخ درست و حسابی نداشت، می‌توانست بخواند و بنویسد. نه خیلی خوب.

از در آپارتمان دیگر، جز مال گیتی و لیلا، مرد گذشته از میان سالی بیرون آمد. نابینا بود. شاهدش، عینک و عصای سپید. انگار حضور ساکتم را حس کرد. وقتی در را به گونه‌ی احمقانه‌ای داشت قفل می‌کرد، پرسید: "کسی این جاست؟" با همان لحن خودش گفتم: "بله! کوشیار پارسی این جاست. نترس، آدم خوبی هستم. این جا نشسته‌م و منتظر لیلا خانم هستم. دوست منه. حالا حالاها می رسه."

گفت که صدام آشناست. از رادیو می‌شناخت.

- بله، درسته. تو رادیو باهام خوبن. دلیل می‌‌یارن که: بذار از کوشیار پارسی بپرسیم. راجع به همه‌چی اظهار نظر می‌کنه. ادبیات، فوتبال، زن، جامعه، بشریت، هر چی که بگی. من آخه هر چی تو دلم هس می‌گم. واسه همین دوسم دارن. گاهی هم تو تله‌ویزیون دعوتم می‌کنن.

- تله‌ویزیون؟ نمی‌تونم نگاه کنم.

- مث من. به خصوص این اواخر. با اون برنامه‌های گه. بعد از اخبار اگه فوتبال باشه نگاه می‌کنم.

گفت که کتاب زیاد می‌خواند. و دیگر چه؟

اصلن به من چه. ازم پرسید که آیا کتاب‌هام را به حروف نابینایان هم چاپ کرده‌اند.

- معلومه. بیش‌تر از اون چه که به فکرت برسه. کتاب‌های منو برای این حروف خیلی مناسب دیده‌ن. یه بار به فکرم رسید که مستقیمن به همون حروف بنویسم، اما ناشرم منصرفم کرد. آدم جالبیه. به خصوص زنش. با دوتا گنبد بزرگ و محکم زیر پیراهنش. خوب دیگه، نویسنده همیشه حق انتخاب حروف دل‌خواه رو نداره.

خودش را معرفی کرد. وحید. اسم فامیلی‌ش را هم گفت. حتا حروفش را هم تلفظ کرد. از سر عادت لابد. از آن فامیلی‌ها که اگر تلفظ نشود، هیچ کارمند گوساله‌ای بی‌غلط نخواهد نوشت. و اگر چنان اسم فامیلی داشته باشی، به‌تر است نابینا باشی. وحید هم تازه اسمی نیست که آدم به‌ش افتخار کند.

- همیشه از خودم پرسیده‌م که آدمایی مثل شما روزی هزار بار باس جواب این سئوالو بدن که مادرزاد نابینا به دنیا اومده‌ن یا بعدش شدن.

بله، او مادرزاد به دنیا آمده بود.

- پس نمی‌دونین که مثلن خرگوش چه شکلی یه؟

بلند خندید. آدم از خودش می‌پرسد چرا. این خنده‌دار است اگر آدم بپرسد می‌دانی خرگوش چه شکلی است یا نه؟ اگر این یارو خیال می‌کرد که به من می‌تواند بخندد، باید حواس‌اش را جمع می‌کرد. مواظب خودت باش مردک. اولین کسی نیستی که با پوزه‌ی خونالود گورش را از جلوی چشمم گم می‌کند.

- نه نمی‌دونم.

پس این لیلای گور به گور کی پیداش می‌شود؟ حرف زدن با این وحید سوهان زدن به اعصاب بود. و چه لباسی هم پوشیده بود. شلوار بژ، کفش سیاه. راحتی. کت چهارخانه با تکه چرم دوخته بر آرنج. کسی که تکه‌دوزی چرم یا جیر را بر آرنج کشف کرده، گم نام مانده، وگرنه یک یادداشت الکترونیکی براش می‌فرستادم پر از فحش و بد و بی‌راه به سر تا پاش.

- خوب وحید خان، حالا واسه تون می‌گم که خرگوش چه شکلی‌یه. یه حیوون اندازه‌ی گربه، با دوتا چشم درشت خوابالود. زیاد توجه رو جلب نمی‌کنه. پوست نرمی داره، جز وقتی که مریض باشه. تو مصر سمبل بارداری، سلامتی، قشنگی، احترام و گرمای دوستیه.

یارو پیشانی‌ش به عرق نشسته بود. همان‌گونه که فهمیده‌اید با بدجنسی ازش پرسیدم: "حالتون خوب نیس؟" چه عرقی کرده بود. حالا سکته نکن که اصلن حال و حوصله ندارم.

گفت: "نه زیاد. اما باس برم. پیش دخترم."

- دخترتون؟ می‌تونین راهو پیدا کنین یا کمک‌تون کنم؟

- نه، می‌تونم.

بله، می‌توانست. زود از پله‌ها رفت پایین. کچل عوضی. اگر کچل بودم، مو می‌کاشتم. حالا کچلی مد شده، اما من حال و حوصله‌ش را ندارم. خوب هرکس سلیقه‌ی شخصی خودش را دارد. لیلا، لیلا، پس کجایی؟ نمی‌توانم پنج ساعت این‌جا منتظرت بمانم و وقت را با حیوانات همسایه‌ت بگذرانم.

فکر می‌کنی تو راه رو زیر سیگاری هم بگذارند؟ نه. خوب پس خاکستر را می‌ریزم رو زمین. فکر می‌کنم تو همچین جایی، خانم تمیزکاری باشد که هر روز کف را بشوید و تمیز کند. سیگارم را روشن کردم و پک محکمی زدم. هرکس بود تا حالا به لیلا زنگ زده بود تا بپرسد زنکه کجایی؟ من تلفن همراه ندارم. به آن آشغال نیازی ندارم. خرج دارد و تازه به هرکس زنگ بزنی، منشی و پیام‌گیر گوشی را برمی‌دارند. این کابل جدید که می‌کشند برای این است که همه، همیشه در دست‌رس باشند. خوب، ببینیم چه می‌کنند. نباید زیاد هم اغراق کرد. اشتباه بزرگی است. نمی‌خواهم تا جاودان در دست‌رس باشم. تازه، آدم‌های کمی‌اند که بخواهند با من تماس بگیرند. پس در دست‌رس بودن ِ جاودانه احمقانه خواهد بود. شهرت دارم و با این حال آدم‌های کمی می‌خواهند با من در تماس باشند. چرا؟ چون تلفن همراه ندارم. دلیل می‌آورند: به این کوشیار پارسی زنگ نمی‌زنم چون تلفن همراه ندارد. مردک احمق. به شما این را می‌گویم: به خاطر همان‌ها که نمی‌خواهند با من در تماس باشند، نمی‌خواهم که در دست‌رس باشم. حرفی برای گفتن به آن حقه بازها ندارم. تازه برای آدم‌های کمی حرفی برای گفتن دارم، جز حرف‌های زیادی.

تماس، مشغولیتی دل‌خور کننده است. چیزی عایدت نمی‌شود. فهم‌ات هم بالاتر نمی‌رود. مگر آن که پای سکس در میان باشد. سکس یک چیزی دارد. دلم می‌خواهد سکس زیاد، خیلی زیاد داشته باشم. اما خوب، وفاداری و مونوگامی و عشق و دارام دام دام دام. مرد است و حرف‌اش. گاهی پیش می‌آید که از نقش خودم خارج می‌شوم. پستان بیگانه‌ای را نوازش می‌کنم، کس غریبه‌ای را می‌بوسم که از آسمان نازل شده. خوب چه می‌شود کرد. کنجکاوی سبب پیش‌رفت جهان است.

زمانی این کنجکاوی را داشتم. سوگند می‌خورم که اشتباه بود. با اولین ماشین تایپی که گیرم آمد، کتابم را تایپ کردم. خوش‌بختانه نوید ِ دل پیچه برای ریدن از آب در نیامد. گرچه، در آن صورت، در ِ خانه‌ی گیتی را می‌زدم تا بپرسم می‌شود از دست شویی‌ش استفاده کنم یا نه. همیشه سعی کن جایی باشی که دست‌شویی دم دست باشد. این شعار زندگی‌م است. کار به درد بخوری‌ست ریدن. هزار چیز به دهان می‌بری، هزار چیز گوناگون و بعد همه‌ش می شود سنده و ریدمان. سنده. خودم بیش‌تر اسهال دارم. می‌توانم کتابی درباره‌ی ریدن بنویسم. ریدن هم اسم کتاب باشد. عنوان کتاب باید مرموز باشد و در عین حال نشانه‌ای از درون کتاب به دست دهد. تازه، واژه‌ی ریدن خوب رو زبان می‌غلتد. کار سختی نیست که بروی به کتاب فروشی معتبر، سراغ فروشنده و بگویی: "ببخشید، دنبال رمان ریدن از کوشیار پارسی می‌گردم." نه تا از ده فروشنده هم بگویند: "تمام شده. شنبه آینده چاپ تازه‌ش می‌یاد." و مشتری بگوید: "پس ریدن کار خیلی موفقیه." و فروشنده هم خواهد گفت: "تردیدی نیست. البته همه‌ی کارهای کوشیار پارسی موفقه. سال‌ها. اما این رمان ریدن همه‌ی کارهاش رو پس زده. چهل هزار نسخه تا حالا فروش رفته و معلوم نیست چند چاپ دیگرش هم رو دست بره. ببخشین، مشتری دیگه منتظره. شنبه می‌آریم." و می‌رود سراغ مشتری دیگر. دختر جذاب حدودن بیست و پنج ساله‌ای می‌پرسد: "می‌شه یه نسخه از رمان ریدن کوشیار پارسی رو بدین؟" و دکان من این گونه به راه خواهد بود.

نشستم کف راه‌رو و نفس عمیقی کشیدم. با این همه سیگار که می‌کشم نفسی نمانده است. به زودی ترک خواهم کرد. سال نو، روز تولد، یا در جشن دیگری. شاید هم روز جشن مذهبی که شله زرد می‌پزند. خوش مزه است. رنگ زعفران، بوی گلاب و فراموش می‌کنی همه‌ی زندگی آن کسی را که به یادش این را پخته‌اند. همان که آب رود ِ گنگ را به روش بستند.

نه، رود گنگ نبود. آن رودخانه که خیلی خیلی زودتر جریان دارد. یادم آمد. چه قدر تو رود گنگ می‌رینند. هندی‌ها که محلی به راه و رسم دست‌شویی رفتن نمی‌گذارند. شلوار را بکش پایین و برین. تو رودخانه‌ی گنگ. باقی را هم ولش. یکی را می‌شناختم که به عشق روحانیت هند رفته بود و تو گنگ شنا کرده بود و یک عالم آب مخلوط با گه فرو داده بود. از خوردن آن آب که دیگر نمی‌شود اسم‌اش را نوشیدن گذاشت، معلوم است که اسهال می‌گیری. این دیگر در پزشکی ثابت شده است. و شش ماهی اسهال داشت. تا که بیست و هشت کیلو ازش ماند. و می‌شد دید. به‌ش می‌گفتند: "فرید، چه لاغر شدی!" ریزه میزه بود، اما نه این قدر. وقتی می‌گویم ریزه میزه، منظورم این است که کوتاه هم بود. یک و چهل یا هم‌چه چیزی. چه غولی. اتوموبیل فِراری داشت. دخترها به زانوش می‌افتادند تا باش رفیق شوند. از طریق کسی باش آشنا شدم. ازم می‌خواست که شرح زندگی‌ش را بنویسم. چون پول حسابی می‌داد، قبول کردم. چندبار باش حرف زدم و بعد تصمیم گرفتم که ننویسم. پرسید "چرا؟"

- چون دهنت بو می‌ده.

راست می‌گفتم. دهنش بوی گنگ می‌داد. لازم نیست گنگ را دیده باشی که بدانی بوی گندی می‌دهد. و عجب آدم گهی بود این فرید. تو این زندگی چه قدر آدم گه باید ببینم. کاری‌ش نمی‌شود کرد. چه می‌کنی؟ تقدیر همین است. عزیزم هنوز گیلاس تو خونه داریم؟ آره عزیزم، تو یخ‌چاله. قربونت برم. تو فرشته‌ای. دوستت دارم.

ببین، اگر این لیلا تا پنج دقیقه پیداش نشود، می‌کنم تو دهنش. گذشته ها چی می‌گفتند؟ "دهن تو گاییدم." زمان صلح بود. فرمانده تو پادگان چپ چپ نگاه‌مان می‌کرد. تکان می‌خوردی، زیر هشت بود و شلاق. دوره‌ی آموزشی برای شلیک با تفنگ ِ ام یک. گه‌ترین دوران بود.

اَه، باز این نابینا پیداش شد. نه، او نیست. کسی نبود. لیلا هم نبود. پتیاره‌ی آشغال. یک سیگار دیگر روشن کنم. تا هفتاد و هفت شمردم. تعداد خانه‌های روستامان. جوانی‌م به خوشی گذشت. پر از لحظه‌های بد.

تا بخواهم عدد بعدی را بگویم، صدای پا از پله‌ها شنیدم. کسی بود. دختری ریزه میزه با پوست تیره و چشم بادامی. باید رزیتا باشد، کلفت گیتی. ازش پرسیدم. خودش بود. به انگلیسی حرف زدم. فیلیپین که نبوده‌ام. با زن و دختر فیلیپینی تجربه‌ای نداشته‌ام. گرچه زیاد دیده‌ام و می‌بینم. خیلی‌ها هستند که به دروغ ادعا می‌کنند همه جای جهان بوده‌اند. من هم عادت دارم بگویم هیچ جا نبوده‌ام. چه کنم؟ با فرهنگ‌های دیگر هم آشنا بشوم؟ فرهنگ‌های دیگر چه می‌توانند داشته باشند؟ تفاوت فرهنگی چیست؟ هرکسی اگر سردش باشد، سردش است و اگر غمگین باشد گریه می‌کند. سرما و غم را باید خوب زیر نظر داشت. این دو تا در همه‌ی جهان زندگی را به گه می‌کشند. اگر گرمت باشد، خوشی و می‌توانی به زندگی ادامه دهی. اسم‌ات هر چه که باشد و عینک بزنی یا نزنی.

رزیتا گفت که فارسی بلد است. راست می‌گویی؟ نشان بده ببینم آشغال کله.

"اما حالا عجله دارم. دیرم شده." فارسی‌ش بیش‌تر به لهجه‌ی ترکی بود.

- همین الان پیش خانم‌ت بودم. گیتی خانم. می‌شناسی‌ش که. لازم نیس عجله کنی. می‌تونیم با هم حرف بزنیم.

راجع به چی؟ خوب، انتخاب کن. راجع با ادبیات، زن، فوتبال، فرهنگ، هر چه که بخواهی. من در هر موردی نظر دارم] کوچولو موچولو. می‌شد در چهره‌ش دید که دارد فکر می‌کند این مرد خل است. این مرد یک جای بالاخانه‌ش ایراد دارد. باید برود و بدهد سرش را حسابی معاینه کنند. جوش چرکی درست وسط پیشانی‌ش داشت. پوست صورت‌ش صاف بود. خوب است به‌ش بگویم که تو پیشانی‌ش جوش دارد؟ به‌تر است حرفی نزنم. تازه لیلا هم سر و کله‌ش پیدا شد. این رزیتا تو هر دست‌اش یک ساک خرید سنگین داشت که کشان کشان برد به آپارتمان گیتی.

لیلا از دیدنم خوش‌حال بود. مرا محکم در آغوش کشید.

- سلام عزیزم.

- سلام عشق من.

- این جا منتظر من نشستی؟

- معلومه.

بریم تو. یه عالمه حرف واسه‌ت دارم.

باز هم حرف برای گفتن. لیلا همیشه حرفی برای گفتن دارد. با شوق گوش می‌دهم. صدای خش‌داری دارد. یک چند وقتی‌ست که دل‌اش می‌خواهد با من بخوابد. فکر می‌کنم. فکر می‌کند من جلوی خودم را می‌گیرم. چون او شبیه کسی است که هر دو می‌شناسیم. حوا. اول از همه، او اصلن شبیه حوا نیست. و دوم این که من جلوی خودم را می‌گیرم چون نیازی نمی‌بینم با او بخوابم. نرگس می‌گوید: "اگه بخوای می‌تونی باشون بخوابی. بخواب، اما خواهش می‌کنم عاشق‌شون نشو. همیشه شب‌ها بیا و پیش خودم بخواب. همه‌ی زندگی‌ت." باشد نرگس. قول. عشق من، ناز من. داخل که شدیم لیلا کیف را پرت کرد رو صندلی و خودش را ول کرد رو کاناپه. "بیا کنارم بشین. بذار خوب نیگات کنم. این ته ریش هم به‌ت می‌یاد ها. یه سیگار بده. قیافه‌ی من چه طوریه؟"

- عالی لیلا. مث همیشه خوشگل.

لیلا خیلی زیباست. چهره، تن، پستان‌هاش. دلم می‌خواهد به زودی پستان‌هاش را برهنه ببینم. دلم می‌خواهد به زودی لیلا را برهنه ببینم. و نگاه‌اش کنم. پس از روشن کردن سیگار گفت: "راستی، یه دوست پسر تازه پیدا کرده‌م."

دلم می‌خواهد آن حرام‌زاده را خفه کنم. لیلا مال من است. این را البته به صدای بلند که نمی‌شود گفت. به خصوص من، که شهرت دارم هر کسی را همان‌گونه که هست ببینم. فردیتی مستقل و آزاد که تنها در برابر خودش مسئول است.

بلند شد و سوی آشپزخانه رفت: "اول یه چیزی بخوریم؟ آب میوه خوبه؟"

- نه، آب میوه نه. آب میوه واسه سوسول‌هاس. شیرقهوه.

- شیرقهوه؟ جدی می‌گی؟ باشه. یه کمی طول می‌‌کشه‌ها. بیا تو آشپزخونه پیشم.

- مگه نمی‌خوای بری پیش گیتی؟

- اوه چرا. نه، نمی‌رم. تو اومدی پیشم. شیر داغ بریزم؟

- آره، داغ باشه.

لیلا دامن کوتاه پوشیده است و تی‌شرت کوتاه. شکم‌اش پیداست. و صندل پاشنه بلند. بلند بالا، مو مشکی، چشم مشکی. پوست سبزه، مهتابی. یک متر و هفتاد. لاغر. اما نه خیلی لاغر. بیست و یک ساله. دانش‌جوی روان‌شناسی. اما نه زیاد متعصب به رشته‌ی تحصیلی‌ش. همان طوری باش آشنا شدم که با دخترهای بی‌شمار دیگر. که از کتابم خوش‌اش آمده بود. جایی به من گفت. شماره تلفن رد و بدل شد. یک بار برویم جایی چیزی بنوشیم. و گرفت. و تماس باقی ماند. رفت و آمد به راه افتاد. نرگس هم موافق است. نه، عاشق او نخواهم شد. نه، نه. عاشق او نخواهم شد. من عاشق توام، تا جاودان. و این خوب است.

- قهوه‌ی پدر و مادر دار؟

- نه، قهوه‌ی شیرقهوه که پدر و مادر دار نیس.

- شکر؟

- دو قاشق، یا دو حبه قند.

بوی عرق تن‌اش خوش بود. دلم می‌خواهد گازش بگیرم، به‌ش لذت ببخشم، بگذارم از لذت جیغ بکشد. چه قدر این خواستن خودم را دوست دارم.

- اینم شیرقهوه، مزاحم. بیا بریم بشینیم.

رفتیم به اتاق نشیمن و ولو شدیم رو کاناپه.

- اوه آب میوه. آب میوه رو فراموش کردم.

بلند شد و رفت و با لیوان آب پرتقال برگشت.

- خیلی خوشحالم که اومدی.

- من هم لیلا خانوم. خوب تعریف کن.

بله، دوست پسر تازه‌ای داشت. اسم‌اش: جلال مقدم. از خانواده‌ی کولی. که در گذشته دایم در سفر بودند. تو زندگی‌ش همه کاری کرده بود و حالا داشت یک مرکز پخش راه می‌انداخت برای نوعی موتور ژاپنی. یاکا. یاکا؟ تا حالا اسم‌اش را نشنیده‌ام. من همه چیز درباره‌ی موتوسیکلت می‌دانم و همه‌ی مجله‌های مخصوص موتور را هم می‌خوانم.

- لیلا، یاکا وجود نداره. وگرنه تا حالا اسم‌شو شنیده بودم.

خوب حالا، یاکا یا هر کوفت دیگری. مساله خود جمال بود. به نظرش، تو بستر غوغا بود. این یکی دیگر خیلی زیادی است. که دختری به مردی بگوید مرد دیگر در بستر غوغاست. این اصلن گفتن ندارد. وقتی زنی چیزی می‌گوید، منظور دیگری هم پشت آن نهفته است. این جمال مثلن: اگر او تو بستر محشر باشد، یعنی که از تو به‌تر است. من این حرف‌ها سرم نمی‌شود. حالا دیگر اصلن حال ندارم با لیلا به بستر بروم. گرچه هوس‌اش را داشتم. چه فکر کرده؟ یک مادرقحبه‌ی دیگر را به رخ‌ام بکشد که تو بستر غوغاست؟ برای من چه فرقی می‌کند؟ این جمال مقدم را نمی‌شناسم. با آن یاکا. و یاکا وجود ندارد. تازه چه اسم گهی. یاکا.

- چیزی شده؟

- نه، چتو مگه؟

گفت که یک باره عصبی شده‌ام.

- من؟ عصبی؟ نه بابا. تعریف کن از رفیقت.

بلند گفت:"حسودیت شده!" و بلند خندید:"حسودیش شده، حسودیش شده. جانمی."

یعنی چه جانمی. همین حالا ازش بخواهم که پستان‌هاش را نشان‌ام بدهد؟ به نظرم حالا وقت‌اش رسیده بود. چه قدر دلم می‌خواست همین حالا پستان‌هاش را می‌دیدم. اما به‌تر است کمی صبر کنم. وقت‌اش خواهد رسید. قول می‌دهم. نه حالا که دارد بازی‌م می‌دهد. با آن جمال مقدم‌‌اش. اگر چنان آدمی وجود داشته باشد. زن‌ها بازی‌هایی با قواعد غریب اختراع می‌کنند. دروغ می‌گویند، خیال می‌بافند و چیزهای غریب از خودشان می‌سازند. لیلا آدمی هست که بتواند نام جمال مقدم را خودش بسازد؟ اسم خوبی است. اصلن اسم فامیل کولی‌ها مقدم هم می‌شود؟ شاید هم از خودش درنیاورده. مگر اسم فامیل در این‌جا قاعده دارد؟ شاید هم اسمی باشد که جایی به‌ش برخورده. در لیست قبول شده‌گان کنکور. در یک فیلم. تو یک کتاب. تو مجله. شاید جمال مقدم اسم یک گانگستر دست دوم سریال‌های تله‌ویزیونی باشد، شاید هم اسم قهرمان یکی از کتاب‌های رمانتیک آب‌گوشتی که این روزها مد شده. و یا اصلن اسم کاندیدای جایزه‌ی شیمی، چون داروی تازه ای کشف کرده تا بگذاری زیر زبان برای جلوگیری از حالت تهوع.

از سوی دیگر، لیلا آدمی هست که بتواند اسمی مثل جمال مقدم از خودش در بیاورد. لیلا خیلی کارهای دیگر هم می‌تواند. حتا می‌تواند اسم یاکا را هم از خودش در بیاورد.

- دلم می‌خواد نظرتو بدونم. می‌خوام جمالو ببینی و نظر بدی. نظر تو خیلی واسه‌م مهمه. وقتی گفتی پرویز عوضیه، ازت قبول کردم. بعدش هم فهمیدم که حق با تو بود.

- تو اونو ول کردی چون پول‌تو دزدید.

- آره، اما تو هم گفتی که عوضیه.

- خب، بود.

- واسه همین نظر تو واسه‌م مهمه. آخه همیشه حق با توئه.

معلوم است. من اغلب حق دارم. آدم‌های کمی پیدا می‌شوند که اغلب حق داشته باشند. مادرزادی است این. پرویز داودی دوست پسر سابق لیلا بود. از اولین ثانیه‌ای که دیدم‌اش بدم آمد. سه دقیقه‌ای، زیر و بالاش را دیدم. از آن مادرقحبه‌های غیرقابل تحمل بود. با آن سم‌ها و زبان هی لیلا را می‌مالید و می‌لیسید. به نظر عاشق لیلا بود و بعد معلوم شد که از هر نظر، حتا از نظر مالی می‌خواست از لیلا سوء استفاده کند. سه دقیقه‌ای این را فهمیدم. همان شب به لیلا زنگ زدم و گفتم که حق اوست مرد به‌تری داشته باشد. خیلی باارزش‌تر از آن است که آن مادرقحبه را تو خانه‌ش راه بدهد. بگذار برود گورش را گم کند، مرتیکه‌ی گه عوضی. دو ماه پیش بود. و حالا جمال مقدم.

گفتم: "خوب اگه می‌شه به‌م معرفی‌ش کن."

- حتمن. به زودی این کارو می‌کنم. به‌ت زنگ می‌زنم. تو چرا مرد رویاهای من نیستی؟ منظورم اینه که، خب آره، بعضی وقتا هستی. اما نمی‌خوای باشی. چون من شبیه حوا هستم. اینم یه مساله‌س. پرویز حوا رو نمی‌شناخت. جمال هم نمی‌شناسه. اما تو می‌شناسی.

- لیلا، اوه لیلا. اول از همه این که من نمی‌خوام بات باشم چون زن دارم. و بعدش، تو اصلن شبیه حوا نیستی. کی گفته اینو؟

- چرا هستم.

- نه، اصلن!

کمی غمگین شد. "همه‌ی مردای خوب یا زن دارن یا دوست دختر."

- خب این‌جوریه دیگه، اما از کجا می‌دونی خوبن؟

- بیا از یه چیز دیگه حرف بزنیم.

- باشه. می‌دونی دارن تو شهر کابل جدید می‌کشن تا ما بتونیم تو شیشه‌ی عینک‌مون تصاویر تله‌ویزیونی رو ببینیم؟

- من که عینک ندارم. چشام سالمه.

- چشات قشنگه و ساله.

لبخند زد. لبخندی مات. عجب دختری است. خوش‌حالم که می‌شناسم‌اش.

- می‌رم پیش گیتی. به‌ش قول دادم. اگه نرم بد می‌شه. تو هم بیا اگه حال‌شو داری.

- نه. حال‌شو ندارم.

و: تو می‌خواهی بروی پیش گیتی تا مرا دک کنی. دل خورت کرده‌ام. می‌خواهی درباره‌ی جمال مقدم نظر بدهم و می‌دانی که نظر خوشی نخواهم داشت. برای همین غمگین شده‌ای. و راستش عصبانی. باید بدانی لیلا، که من درباره‌ی هیچ مرد زندگی‌ت نظر خوش نخواهم داشت. هیچ کدام‌شان زن درونت را آن‌گونه که من می‌شناسم؛ نخواهد شناخت. من از همه‌ی مردهایی که زن را نمی‌توانند بشناسند نفرت دارم. این ها برای تو خوب نیستند، لیلا. لایق تو نیستند. ازت سوء استفاده می‌کنند. تو دختری هستی که نفوذ در لایه‌های جانت آسان نیست. درک تو هم آسان نیست. دختری هستی که مرد را دعوت می‌کنی به سادیسم، به زدن، به تحقیر کردن. من این کارها را نمی‌کنم، به نیروی اراده‌ی خودم. من هم حیوانی‌ام مثل همه‌ی دیگران. اما این نیروی اراده‌ی مادرزاد را هم دارم. و این را هرکسی دارد تا بتواند کس دیگری را نابود کند یا کمک. من یاری رسانم. گاهی مشتی می‌پرانم، واقعی یا با کلمه، اما به این توجه نکن. من یاری رسانم، ناجی؛ فرشته‌ی نگه‌بان. نمی‌توان نگه‌بان همه بود. من نگه‌بان نرگس هستم و سگم. نگه‌بان چند تن دیگر هم هستم. مادر ِ درگذشته‌ام. پدر نیمه زنده‌ام. خواهرم. و برادرانم که نیستند. و اگر لازم باشد، بچه‌هاشان. نسل. و گاهی هم از کسانی چون تو، لیلا، نگه‌بانی می‌کنم. تا وقت نگه‌بانی بگذرد. تو تنها کسی نیستی که پس از زمانی، نگه‌بانی ِ مرا مزاحمت خواهی دید. تو تنها کسی نیستی که نخست خودت را به من می‌چسبانی و بعد می‌گریزی. این هم هست. اما فرشته‌گان نگه‌بان، هر روز کم‌تر آسیب پذیر می‌شوند، می‌دانستی لیلا؟ زمانی زخم برمی‌داشتند، درمان می‌شدند و باز شروع می‌کردند تا باز زخم بخورند. این هم جزیی از تکامل است، فاصله و اراده. به بی تفاوتی ربطی ندارد، بلکه از سر ِ نسبی دیدن است. ربط دارد به محال دیدن همه چیزی. لحظه‌ای می‌رسد که به شعور خرگوش گردن بنهیم. شمردن درخت‌ها. رنگ آمیزی خاطره‌ها. رشد دادن شناخت. کاربرد تاکتیکی ِ تاریخ. نفوذ دادن جان‌ات در جان دیگران. بنا نهادن نظم سلطه جو. نوشتن دفتر یادداشت ِ نایافتنی. رسیدن به دیکتاتور ِ نامحسوس ِ درون. باید ابتدا خود را بخش کنی، تکه تکه، ذره ذره، بکاری، درو کنی، دور بریزی، جمع کنی، کشف کنی، پژواک دهی. باید با خودت یکی شوی. برو و با آن دیوانه‌ی دیوار به دیوارت چای بنوش لیلا. آدمی که دیگر نمی‌شود نجاتش داد. تو هم دیگر راه نجات نخواهی داشت. و گناه از من نیست. تو شیئی هستی برای جانم، لیلا. تو سرگرمی مغزم هستی. دختر مورد علاقه‌ی من. به زودی تحمل این را هم نخواهی داشت. هر چه هم که دل تنگ‌اش بشوی. همان‌گونه که دل‌تنگ زیبایی‌ت. زیرا فکر خواهی کرد که زیبایی‌ت را از دست داده‌ای. دخترانی مثل تو بی تردید، زمانی این فکر را خواهند کرد. یک‌باره، همان احساس وحشت ناک: زیبایی‌م از دست رفته. گرچه زیبایی از دست رفتنی نیست. دگرگون شده است، تکامل یافته، زیبایی از گونه‌ی دیگری شده؛ که تو قادر به تحمل‌اش نیستی. دخترها و نفرت از خود. این ترکیب را هر روز به‌تر و بیش‌تر می‌شناسم. خیلی با آن سر و کار داشته‌ام. و می‌خواهم که بیش و بیش‌تر سر و کار داشته باشم. ترکیبی که فکرم را مدام به خود مشغول خواهد داشت و خسته‌ام نخواهد کرد. گفتم: "باشه."

- یه بوس بده.

بوسیدم‌اش.

- شیرقهوه‌ت خوب بود؟

- عالی بود. هنوز نصفش مونده. اما عالی بود.

دم در بودیم.

- با رزیتا داشتی حرف می‌زدی؟

- آره. خودت که دیدی.

- این دختره خله، مث خود گیتی.

- شاید.

پام را که تو خیابان گذاشتم، راه بازگشت به خانه را پیش گرفتم. شنگول بودم و شاد. بگذار لیلا غمگین باشد و عصبانی و خردسال باشد، بگذارش به حال خودش. بد هم نیست. قرن خوبی است. دموکراسی به راه است و زمان آن رسیده که سلیقه به کار گرفته شود.

ادامه دارد..

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)