Jun 2010


قسمت چهل و هفتم
بوسه در تاریکی - ۴۷

کوشیار پارسی: تپش قلب‌ام بد نبود. درد گردن قابل تحمل بود. درد شکم اضافه شده بود. امیدوارم وقت ریدن نباشد. حوصله ندارم در خانه‌ی لیلا را بزنم و بروم تو مستراح‌اش برینم. دوست دارم تو خانه‌ی خودم برینم. آخ که چه احساس عالی سبک به آدم دست می‌دهد وقتی بنشیند و خودش را خالی کند. هیچ کاری به‌تر از این نیست. به همین دلیل است که سفر نمی‌روم.



قسمت چهل و پنجم
بوسه در تاریکی - ۴۶

کوشیار پارسی: چه خوب که آدمی مثل من هست. ارباب جعل. آن‌چه می‌خوانی، همانی است که هرگز نبوده‌است. حقیقت نداشته است. هرگز. توجه کن که چه چیزی در کتاب نیست. با همه‌ی مشکل بودن‌اش. تا آن‌جا که می‌توانی کتاب بخوان، برای روشن نگه داشتن کپه‌ی آتش. تنها به نویسنده‌ای اعتماد کن که باورش به ادبیات قرص و محکم نیست. به امضاهاش دقت کن.



قسمت چهل و پنجم
بوسه در تاریکی - ۴۵

کوشیار پارسی: ما ارباب هستیم و نمی‌توانیم افسار برده‌گان را به دست داشته باشیم، و اگر برده‌گان بخواهند برای زندگی به‌تری به پاخیزند، جان‌مان به درد خواهد آمد. ما حرام‌زاده‌های بخیل. کسی که پول خرید تلفن همراه ندارد، حق حرف زدن هم ندارد. نگاه کن، اشتباه در تولید ماشین. چه گونه ممکن است؟ حالا کار دادگاه و وکیل در آمده. ما که نمی‌گذاریم کلاه سرمان برود. انرژی من یک‌باره کجا رفت؟ به زحمت می‌توانم خودم را بیدار نگه دارم.



قسمت چهل و چهارم
بوسه در تاریکی - ۴۴

کوشیار پارسی: در را محکم بستم. در آشپزخانه لیمویی از میان بریدم و با نصف آن انگشت شست، اشاره و میانی دست راست را تمیز کردم تا زردی نیکوتین برود. دست را شستم، خشک کردم و سیگاری روشن کردم. به جای نشستن قدم زدم. موسیقی درست و حسابی هم که این روزها ساخته نمی‌شود. بی‌هوده نیست که گروه‌های درست و حسابی دیگر کنسرت نمی‌دهند. هر چه جوادصداست، شده خواننده و هی زر و زر و ور ور. حالم بده حالم بده حالم بده حالم بده.



قسمت چهل و سوم
بوسه در تاریکی - ۴۳

کوشیار پارسی: انگشتانم نمی‌لرزید. یا همان‌گونه که مارسل پروست گفته «مهم نیست» و پس از آن از رو اسب مسابقه افتاد و شش ماه در بستر ماند. آن‌زمان به نظرم شوخی جالبی آمد: «دکتر به من گفت که سه هفته باید در بستر بمانی. به او گفتم که قصد دیگری نداشتم.» آن وقت، اوایل دهه‌ی پنجاه، که خواندم، صدای خنده‌م خانه را پر کرد. کسی که درک نکند چرا به این‌گونه شوخی‌ها می‌خندم، هرگز چیزی درک نخواهد کرد. آدم در اوایل جوانی انتخاب می‌کند. این بله و آن نه.



قسمت چهل و دوم
بوسه در تاریکی - ۴۲

کوشیار پارسی: در را بستم. سیگار را خاموش کردم. در تله‌ویزیون خبر خوشی نبود. آدم‌هایی داشتند از چیزهایی حرف می‌زدند که خود نمی‌دانستند. کانال را عوض کردم، همان گه. سیگاری روشن کردم. مثل همیشه لباس جالب اما ساده به تن داشتم. دوست ندارم جلب توجه کنم. وقتی توجه کسی را جلب می‌کنم، فکر می‌کنم: گندت بزنند، لابد آب دماغم راه افتاده. زود پاک می‌کنم. این‌جوری دچار تیک عصبی می‌شوی. نمی‌خواهم تیک داشته باشم.



قسمت چهل و یکم
بوسه در تاریکی - ۴۱

کوشیار پارسی: داشتم می‌گفتم. چی؟ یادم رفت. نمی‌خواهم جای این جورج بوش باشم. همه‌ی روز از این‌جا به آن‌جا. دوست دارم در خانه بمانم و اگر هم بیرون بزنم، خودم انتخاب کنم به کجا می‌روم. بیش‌تر هم هیچ جا. عموی بزرگم آخر عمر به خاطر بیماری قند دو تا پاش را از دست داد. یک بار پدربزرگم گفت:"این برادرم دیگه پا نداره. با اون مگه می‌شه جنگید؟" کلمه‌ی دیگری نگفت. حالا من هم دیگر از عموی بزرگم چیزی نمی‌گویم.



قسمت چهلم
بوسه در تاریکی - ۴۰

کوشیار پارسی: لطفن دست نزنید. راستی، چه‌گونه است که کسی از ته ِ چاه درمی‌آید تا ما را نجات دهد. باید منتظر بمانیم. فکر کنم این یارو آخرین تیرهاش را هم رها کرده باشد. حالا می‌خواهد بدون تیر و کمان محبوب باشد. ولی ِ وقیح که احترامی براش ندارد. حتا اگر در سالن سازمان ملل نور از چهره‌ش ببارد. وصعیت جسمی خوبی ندارد. دهانش هم بد بویی می‌دهد. مادر بزرگ زنم دوسالی پیرتر است از آن ولی ِ چلاق و شل و مافنگی و مثل آهو در جنگل می‌پرد.



قسمت سی و نهم
بوسه در تاریکی - ۳۹

کوشیار پارسی: سیگاری روشن کردم. نوشتن کتاب یعنی چه؟ این منم که پاسخ ندارم. به‌تر است بروم و با گاری کاه بیاورم برای دادن به گوسپندان. از نوشتن به‌تر است. لحظه‌ای در زندگی‌ت می‌رسد که فکر کنی: بیست سال تمام به خطا رفته‌ام. بزرگترین دلیل شکست من همین نقص زبان است. که زیادی متواضع هستم. زبان درازی دارم، اما به اندازه‌ی کافی خودپسند نیستم. در جامعه اگر بر زبان رایج مسلط نباشی، کاری پیش نخواهی برد.



قسمت سی و هشتم
بوسه در تاریکی - ۳۸

کوشیار پارسی: من خطرهای واقعیت را می‌دیدم و خطر آینده را در نگاه ره‌گذران. همان‌گونه که می‌توانی ببینی، مثل تکه گهی چبسیده به تیله. تیله‌ای که تخم چشم باشد. می‌توانیم شانه بالا دهیم. اگر ترس باستانی جمعی دیدنی‌تر شود، حتا در چشم و نگاه احمق‌ترین آدم‌ها، خواهیم دید کجا ایستاده‌ایم. در سرازیری سقوط. فکرش را کرده‌ای؟ من هنوز خوب نمی‌دانم. خیلی چیزها می‌تواند روی بدهد که تصورش را هم نداشته‌ایم. باید منتظر واکنش جهان بود. اما خوب، چه‌گونه؟



قسمت سی و هفتم
بوسه در تاریکی - ۳۷

کوشیار پارسی: بدون فکر به او رفتم طرف میز و کمپیوتر را روشن کردم تا کار حرفه‌ای را آغاز کنم. دو ستون مقاله و نه صفحه از کتاب تازه. از این نه صفحه راضی نبودم. نرگس و تیمور آمدند. آرامش عمیقی به‌م دست داد. وقتی این دوتا نزدیک من باشند، احساس بسیار بسیار خوبی دارم. نرگس سوپ درست کرد، با سبزی‌جات تازه و گوشت کله‌گنجشگی در آن. بعد دو ستون مقاله‌م را خواند. گفت: «خوب می‌نویسی. همیشه. اما این دومی خیلی تند و تیزه. عالیه. آدمو می‌ترسونه.»



قسمت سی و ششم
بوسه در تاریکی - ۳۶

کوشیار پارسی: در لانه‌ی خودم قدم می‌زدم. رفتم به مهتابی نگاهی بکنم به گیاهان گلدان. چه گیاهان زیبا و سالم و مهربانی. به‌تر نیست کمی آب بدهم به‌شان. رفتم آشپزخانه، بطری آب برداشتم و آوردم و عادلانه میان‌شان تقسیم کردم. بطری را برگرداندم تو آشپزخانه و دوباره رفتم به مهتابی. گیاهان ترانه‌ای از سپاس‌گزاری به نرمی زمزمه می‌کردند. ترانه‌ای با نت‌های زیبا. این صدای شیرین با صدای خشن قایق تفریحی که داشت رد می‌شد، آشفته شد.



قسمت سی و پنجم
بوسه در تاریکی - ۳۵

کوشیار پارسی: هاکان به پاتوق نیامد تا با هم شیرقهوه بنوشیم. هاکان رفته تعطیلات. به ترکیه. می‌خواهد ببیند هنوز ریشه‌هاش در آن‌جا هست یا نه. کوکتل می‌نوشد، زن بلند می‌کند و هزارتا کار دیگر. این مرد حق دارد برود تعطیلات. همه‌ی سال سخت کار می‌کند، در دستور دادن به کارکنان برای رسیدن به مشتریان. تغذیه مشتریان با غذای ارزان ترکی. یام یام. خودم شیش کباب دوست دارم. کوفته و پیتزا ترکی با پنیر، گوجه فرنگی و کالباس شرق ترکیه.



قسمت سی و چهارم
بوسه در تاریکی - ۳۴

کوشیار پارسی: بله، پیش از آن‌که یادم برود. یاکا جمال مقدم را اخراج کرد. نمی‌توانم حق را به این شرکت ژاپنی ندهم. این نماینده‌ی موتور به چه دردت می‌خورد اگر نتواند در اولین سفر امتحانی از ضربه‌ی قایق لیزخورده از سقف ماشین فیات جاخالی بدهد؟ لیلا تلفنی به من گفت که وقتی جمال مقدم خبر را شنید خیلی ناراحت شد. گفت:"جمال آدمی نیس که زیاد تحمل شکست داشته باشه. دو تا شکست تو یه هفته.



قسمت سی و سوم
بوسه در تاریکی - ۳۳

کوشیار پارسی: برگشت داخل خانه. آن‌جا نشسته بودم. تنهای تنها. قصه‌ی گیتی به روایت مادرش که خود زندگی نکبتی داشته. چه احساسی دارم؟ تفاوتی با قبل از شنیدن قصه ندارد. من با آدم‌ها کاری ندارم. احساس نزدیکی ندارم. آنان ره‌گذرند. از قصه و سرنوشت بعضی‌ها می‌توانم غمگین شوم، از بعضی دیگر نه. هرگز احساسم نسبت به گیتی جهان‌گشا یا مادرش مومو یا رزیتا یا وحید وفایی عوض نخواهد شد. نسبت به لیلا چرا. برای این‌که لیلا زیباست و دیگران نه؟



قسمت سی و دوم
بوسه در تاریکی - ۳۲

کوشیار پارسی: بروم و در خانه‌ی گیتی را بزنم؟ بله، جالب است. زدن در خانه‌ی دو دیوانه: گیتی و رزیتا. بلند شدم و خودم را کشاندم طرف خانه‌ی گیتی. بلند نزن که وحید وفایی بشنود. آرام کوبیدم. یک بار، دو بار، سه بار. بار دیگر. گوش گذاشتم به در. چیزی شنیده نشد. بله، کسی آن پایین داشت زنگ خانه‌ی گیتی را می‌زد. دوباره، دوباره. از پله رفتم پایین. در را باز کردم. زن پیری ایستاده بود. «سلام خانم. چی‌کار می‌تونم بکنم واسه‌تون؟»



قسمت سی و یکم
بوسه در تاریکی - ۳۱

کوشیار پارسی: ببخشید مادر، ببخش مرا. می‌خواهم پسر خوبی باشم. چرا مرا گذاشتی و رفتی؟ چرا مردی؟ از آن روز به بعد آرام نداشته‌ام. حتا نبودم وقتی مردی. چشم‌هات را ندیدم که بسته شد. آن لحظه‌ای که مردی، مست افتاده بودم در بستر. بیدار شدم و تو مرده بودی. دندان‌هام را مسواک زدم، دوش گرفتم، قهوه نوشیدم، سیگار کشیدم و به گورسپاری تو در جریان بود. رفتم به خیابان، گشتم و قدم زدم، در حالی که داشتند به من زنگ می‌زدند تا خبر بدهند.



قسمت سی‌ام
بوسه در تاریکی - ۳۰

کوشیار پارسی: عجب آدم پاچه‌خواری. می‌توانستم شرط ببندم که دلش می‌خواهد تیر خلاص بزند تو مغز جمال، اما به لیلا داشت این چرندیات را می‌گفت. مردها چه‌ها نمی‌کنند تا مقبول یک موجود ماده قرار بگیرند. گردن می‌گذارند زیر ساتور، ارواح شکم‌شان. زنی با روپوش سفید آمد سوی لیلا. فکر کردم: چرا هنوز نرگس را در جریان نگذاشته‌ام. بگویم که سفر به پایان رسید و من امن و امانم. نه، نرگس احساس می‌کند چه زمانی امن هستم و چه زمانی نه.



قسمت بیست و نهم
بوسه در تاریکی - ۲۹

کوشیار پارسی: گوشی را گذاشتیم. سه تا سیگار کشیدم. بعد لباس و چکمه‌ی موتورسواری‌م را پوشیدم. کوله‌پشتی را برداشتم، کلاه موتورسواری، دست‌کش، سیگارها، کلید خانه و سویچ بوئل. از لانه‌ام زدم بیرون. در راه به کسی امضا دادم. دفتر یادداشت ناپیدا ثبت نکرده چه کسی. خرگوش سپیدی در گوشه‌ی انباری بود؟ معلوم است که بود. به یک‌دیگر لب‌خند زدیم. خرگوشی که لب‌خند بزند، زیباست. با آن دندان‌ها. بوئل را روشن کردم و راه افتادم.



قسمت بیست و هشتم
بوسه در تاریکی - ۲۸

کوشیار پارسی: رفتم خانه. دراز کشیدم رو کاناپه. شروع کردم به خواندن مجله‌ی موتور. چیز تازه‌ای نداشت که توجه جلب کند. حتا مقاله‌ای با عنوان انگلیسی. به‌تر است بیندازم‌اش تو سطل آشغال. به چه دردم می‌خورد؟ یک کلمه‌ی انگلیسی یاد گرفته‌ام؟ یا اصطلاح؟ این همه پول و هیچ. اما اگر خودم را به موتور مشغول نکنم، سرگرمی دیگری ندارم. پزشک هم گفت:"بدجوری عصبی هستی. به‌تره دنبال یه سرگرمی باشی."