خاطرات بونوئل


پیشگفتار برای چاپ تازه خاطرات بونوئل
متن کامل مجموعه خاطرات لوییس بونوئل

اکنون با گذشت ۱۶ سال از چاپ اول کتاب، نشر اینترنتی برگردان فارسی مجموعه خاطرات لوییس بونوئل با عنوان «با آخرین نفس‌هایم» در اختیار علاقه‌مندان قرار می‌گیرد. متن حاضر به ترجمه علی امینی نجفی اختصاصاً برای نشر در تارنمای «رادیو زمانه» از نو به طور کامل حروف‌چینی و ویرایش شده است. نسخه‌ی پی.دی.اف این کتاب را از «کتابخانه زمانه» دریافت کنید.



خاطرات بونوئل - پيوست سوم
نگاهی به سينمای فلسفی بونوئل

علی امینی نجفی، پس از پایان انتشار کتابِ خاطرات بونوئل در زمانه، ترجمه سه پیوست این کتاب را برای اولین بار در رادیو زمانه منتشر می‌کند. پیوست سوم مقاله‌ای از 
اوکتاويو پاز است: «ناسارين بهترين فيلم بونوئل نيست، اما از نظر نمايش گوهر دوگانه‌ای که بر ذهنیت هنری او حاکم است، فيلم پراهميتی است. از سويی عرصه تغزل و تجاوز، دنيای رؤيا و خون است، که بی‌درنگ دو هنرمند ديگر اسپانيا را به ياد می‌آورد: فرانسیسکو گويا و کوئه‌ودو. از سوی ديگر اعلام جدايی کامل از سبک باروک است، که در سینمای بونوئل با نوعی فرزانگی خشم‌آلود اشباع شده است.»



خاطرات بونوئل- پيوست دوم
ديدگاه‌هايی درباره هنر و زندگی

علی امینی نجفی، پس از پایان انتشار کتابِ خاطرات بونوئل در زمانه، ترجمه سه پیوست این کتاب را برای اولین بار در رادیو زمانه منتشر می‌کند. پیوست دوم گزیده‌ای از مصاحبه‌های بونوئل است: «‌لزومی به تاکيد ندارد که من با سانسور و هرگونه محدوديت آزادی بيان مخالف هستم. اما در خودم به نکته عجيبی برخورد کرده‌ام: اگر تهيه‌کننده دست مرا کاملاً باز بگذارد تا هرآنچه در سر دارم را آزادانه انجام بدهم، ناگهان احساس می‌کنم که خالی شده‌ام. من به ديوارهايی نياز دارم تا آنها را درهم بشکنم، به دشواری‌هايی احتياج دارم تا بر آنها غلبه کنم.»



خاطرات بونوئل- پيوست اول
سينما به مثابه افزار شعر

علی امینی نجفی، پس از پایان انتشار کتابِ خاطرات بونوئل در زمانه، ترجمه سه پیوست این کتاب را برای اولین بار در رادیو زمانه منتشر می‌کند. بونوئل در مقاله‌ی «سینما به مثابه افزار شعر» می‌نویسد: «يک بار گروهی از جوانان عضو کانون گسترش فرهنگی نزدم آمدند و از من خواستند که برايشان سخنرانی کنم. از توجهی که به من نشان داده بودند، تشکر کردم؛ اما از پاسخ به دعوتشان پوزش خواستم.»



خاطرات بونوئل - فیلموگرافی
فهرست کامل آثار سینمایی لوئیس بونوئل

پنجاه و هفت قسمت از خاطرات لوییس بونوئل به تدریج در رادیو زمانه منتشر شد. علی امینی نجفی، مترجم کتابِ «آخرین نفس‌هایم»، فیلموگرافی کامل این فیلمساز مشهور را فراهم آورده است.



خاطرات بونوئل، فصل پنجاه و ششم (آخرین فصل)
آخرین فصل کتاب با آخرین نفس‌هایم

لوییس بونوئل در آخرین قسمت خاطراتش می‌نویسد: «اکنون که به پیری و تنهایی گرفتار شده‌ام، آینده را تنها در حالت فاجعه یا آشوب می‌بینم. البته این را می‌دانم که آفتاب برای سالمندان در روزهای جوانی‌شان گرم‌تر می‌تابیده است. از این هم خبر دارم که وقتی هزاره‌ای به آخر نزدیک می‌شود، ناقوس "پایان" به صدا در‌می‌آید. عوامل زوال و نابودی کاملا مسلط شده‌اند. روح بشر نه تنها به سوی کمال و روشنایی نرفته، بلکه حتی در تاریکی سیاه‌تری فرو رفته است.»



خاطرات بونوئل ـ فصل پنجاه و پنجم
سه فیلم آخر

لوییس بونوئل در قسمت پنجاه و پنجم خاطراتش می‌نویسد: بعد از فیلم تریستانا که متأسفانه در فرانسه به صورت دوبله به نمایش در آمد، دوباره به سیلبرمن روی آوردم و دیگر هرگز از او جدا نشدم. بار دیگر به پاریس آمده بودم. در هتل اگلون اقامت داشتم در مون‌پارناس، با پنجره‌ای که رو به گورستان باز می‌شد. هر روز سر وقت در کافه کوپل یا کافه قنادی گلوسری‌دلیلا ناهار می‌خوردم، به پیاده روی می‌رفتم و شب‌ها را به تنهایی می‌گذراندم.



خاطرات بونوئل ـ فصل پنجاه و چهارم
فیلم تریستانا

لوییس بونوئل در قسمت پنجاه و چهارم خاطراتش می‌نویسد: « هر وقت به زمان فیلم‌برداری تریستانا فکر می‌کنم، بی‌اختیار به یاد کلکی می‌افتم که همان روزها به فرناندو ری زدم. او از دوستان بسیار نزدیک من است و حتم دارم که نقل این ماجرا را بر من خواهد بخشید. او هم مثل بیشتر هنرپیشه‌ها به شهرت و محبوبیت خودش خیلی می‌نازد. طبیعی است که وقتی مردم در خیابان او را به هم نشان می‌دهند، خیلی خوشش می‌آید. یک روز از مدیر تهیه فیلم خواستم که ترتیبی بدهد که وقتی من کنار فرناندو نشسته‌ام چند شاگرد مدرسه بیایند و از من امضا بخواهند، و به او هیچ توجهی نکنند. بدین ترتیب توطئه چیده شد..»



خاطرات بونوئل ـ فصل پنجاه و سوم
از ایمان تا ارتداد در "راه شیری"

لوییس بونوئل در قسمت پنجاه و سوم خاطراتش می‌نویسد: «فیلم "راه شیری" با اینکه مضمون پیچیده و غریبی داشت، اما به عنایت مطبوعات و تلاش‌های سیلبرمن، که بی‌تردید بهترین تهیه‌کننده‌ایست که تا به حال دیده‌ام، به میزان فروش بالایی دست یافت. این فیلم، درست مثل فیلم ناسارین، واکنش‌هایی به کلی متضاد برانگیخت. کارلوس فوئنتس آن را یک اثر جسورانه ضدمذهبی ارزیابی کرد، در حالی که خولیو کورتاسار تا آنجا پیش رفت که احتمال داد بودجه این فیلم را واتیکان تأمین کرده باشد.»



خاطرات بونوئل ـ فصل پنجاه و دوم
بازگشت به سینمای فرانسه

لوییس بونوئل در قسمت پنجاه و دوم خاطراتش می‌نویسد: «من در زن‌ها همیشه نسبت به دو چیز حساس بوده‌ام: گام برداشتن آنها و نگاه کردنشان. موقع فیلم‌برداری صحنه نمایش چکمه‌ها در فیلم "خاطرات یک کلفت" از گام برداشتن ژان مورو کیف می‌کردم. وقتی او قدم بر می‌دارد پای او روی پاشنه کفش لرزش خفیفی دارد و نوعی تزلزل نگران‌کننده را القا می‌کند.»



خاطرات بونوئل ـ فصل پنجاه و یک
آخرین فیلم‌ها در مکزیک

لوییس بونوئل در قسمت پنجاه و یکم خاطراتش می‌نویسد: «در فیلم فرشته فناکننده دست کم ده مضمون هست که در طول فیلم تکرار می‌شوند. برای مثال یک جا دو مرد به هم معرفی می‌شوند، به هم دست می‌دهند و هر دو می‌گویند: "خوشوقتم". اندکی بعد دوباره با هم رو به‌رو می‌شوند اما انگار که اصلا همدیگر را نمی‌شناسند؛ و سومین بار چنان سلام و علیک گرمی با هم می‌کنند که انگار دو دوست قدیمی هستند.»



خاطرات بونوئل ـ فصل پنجاهم
بازگشت به زاد و بوم

لوییس بونوئل در قسمت پنجاهم خاطراتش می‌نویسد: «همان طور که قبلا تعریف کردم از بچگی یک رؤیای شهوانی داشتم که طی آن به کمک یک داروی خواب‌آور از ملکه زیبای اسپانیا کام می‌گرفتم. به یاری دوستم خولیو الخاندرو این مضمون را پرورش دادیم و وارد قصه کردیم. فیلمنامه ویریدیانا که آماده شد، آلاتریسته گفت: باید فیلم را در اسپانیا بسازیم.»



خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و نهم
از علایق شخصی بونوئل

لوییس بونوئل در قسمت چهل و نهم خاطراتش می‌نویسد: «سرما را واقعا دوست دارم. در سراسر جوانی حتی شدیدترین زمستان‌ها را با یک لا پیراهن و کتی ساده سر می‌کردم. سرما به بدنم فشار می‌آورد، اما مقاومت می‌کردم و از همین لذت می‌بردم. دوستانم مرا «بی پالتو» لقب داده بودند. یک بار لخت و عور وسط برف ایستادم و دوستانم از من عکس گرفتند...»



خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و هشتم
در سینمای مکزیک

لوییس بونوئل در قسمت چهل و هشتم خاطراتش می‌نویسد: «به عنوان قاعده ای کلی که خوشبختانه استثنا هم دارد، می‌توان گفت که هنرپیشه‌های مکزیکی حاضر نیستند نقشی را بازی کنند که در زندگی واقعی خود با آن مخالف هستند.»



خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و هفتم
کار و زندگی در مکزیک

لوییس بونوئل در چهل و هفتمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «‌در مکزیک هر قاتلی را با تعداد آدم‌هایی که کشته است ارزش‌گذاری می‌کنند و مثلاً می‌گویند که او به این تعداد آدم "مدیون" است. قاتل‌هایی وجود دارند که به بیش از صد نفر "مدیون" هستند. اگر رئیس کلانتری با چنین آدمی روبرو شود، دیگر وقت را هدر نمی‌دهد و در جا حساب طرف را می‌رسد.»



خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و ششم
دو فیلم مکزیکی، «او» و «بلندی‌های بادگیر»

لوییس بونوئل در چهل و ششمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «حوالی سال ۱۹۳۰ من و پیر اونیک فیلم‌نامه‌ای بر پایه رمان "بلندی‌های بادگیر" نوشته بودیم. مثل همه سوررئالیست‌ها از این کتاب خوشم می‌آمد و می‌خواستم آن را به فیلم برگردانم. این فرصت در سال ۱۹۵۳ در مکزیک برایم پیش آمد.»



خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و پنجم
آغازی تازه: فراموش‌شدگان

لوییس بونوئل در چهل و پنجمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «نمایش فراموش‌شدگان در مکزیکو اسف‌بار بود: فیلم فقط چهار روز روی پرده بود، و از همان روز اول با واکنش‌های تند رو به‌رو شد. یکی از مشکلات بزرگ مکزیک که هنوز هم حل نشده، ناسیونالیسم افراطی مردم است.»



خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و چهارم
مکزیک- سال‌های۱۹۴۶ تا ۱۹۶۱

لوییس بونوئل در چهل و چهارمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «‌خیلی از اسپانیایی‌ها، از جمله برخی از بهترین دوستانم، پس از جنگ داخلی اسپانیا، کشور مکزیک را به عنوان تبعیدگاه خود انتخاب کردند.»



خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و سوم
آخرین بار در هالیوود

لوییس بونوئل در چهل و سومین فصل از خاطراتش می‌نویسد: « از آنجا که من اعلامیه مخالفت با بمب اتمی را هم امضا کرده بودم، باید به بازجویی‌های متعددی تن می‌دادم و عقاید سیاسی‌ام را بازگو می‌کردم. اسم من به لیست سیاه معروف سازمان سیا وارد شده بود. هر بار که به آمریکا سفر می‌کردم با همین دردسرها روبه‌رو شده ام.»



خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و دوم
آمریکا: دو فیلم و چند طرح

لوییس بونوئل در چهل و دومین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «امروزه رسم شده است که همه از نگرش مانوی بد بگویند. هر نویسنده تازه کاری که تازه یک کتاب بیرون داده، ادعا می‌کند که هیچ چیزی را بدتر از نگرش مانوی نمی‌داند؛ بیآنکه دقیقا معنای این حرف را بداند. باری، این فکر چنان به دهان‌ها افتاده، که من گاهی به سرم می‌زند فریاد بزنم و ادعا کنم که تا مغز استخوان پیرو نگرش مانوی هستم!»