خانه > کتابخانه > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۱۰ | |||
بوسه در تاریکی - ۱۰کوشیار پارسیانجام این کتاب تازه به کجا خواهد کشید؟ رمان پرهیجان از زندگی در شهر بزرگ خواهد شد؟ یا رمان شاعرانهی عاشقانه؟ یا رمان کمیک با پرداخت زندگی روزمره، وژرفتر از بینی کارناوالی یوسف حسینی؟ به کسی چه مربوط است که کار این نوشتهی تازهی شجاعانه به کجا میکشد؟ از من اگر بپرسید، میگویم ممکن است به هر جهتی برود. سه شنبهای بود از اوایل بهار تازه رسیده و زودرس. برای آرامش خیال در دیوانهخانه بودم، به دیدار از گیتی. خسته و عصبی از گفت و گویی دربارهی شهچهر که با موفقیت درآمده بود و دو سه روزه داشت جای جهانگیر ناشر میشود را میگرفت. خوب که نگاه کنم، میبینم با همهی کلهی احمقانه و استعداد اندک و یک چهارم دیوانهگی – گرچه قصد اغراق و جلب ترحم ندارم – پیشرفت خوبی داشتهام. متوسط بودن همه چیز است. مهم این است که به نوشتن ادامه دهم، هرقدر هم دستهها و گروهها و باندهایی باشند که از من و ادبیاتام نفرت داشته باشند. نوشتن و باقی بستن دهان خودم. میخواهم کمتر گفت و گو کنم. شاید این گفت و گوی چند ساعت پیش با آن پتیارهی دماغ سربالای احمق از آن روزنامهی احمقانهی پرخواننده، آخرین باشد. چند هفتهای است که با روزنامهی دیگر یکی شده و اسم عوض کرده و برنامهی تازهای در پیش گرفته و یکیش هم گفت و گو با آدمهای استثنایی است. پتیارهی دماغ سربالای پرمدعای حدودن بیست و پنج سالهای را فرستاده بودند که بو هم میداد. چرا موهاش را نشسته بود زنک؟ خیلی بی ادبانه است که با موی نشسته و بدن بدبو برای گفت و گو با کوشیار پارسی بروی که قهرمان موی شسته است و تن خوشبو. گفتم:"بفرمایین بشینین. چیزی میخورین؟ آب دارم." پتیاره به لیوانی آب راضی بود. موز تو کوناش. تا ته خواهد رفت؟ به نظرم از آن حشریهای پر حرص و ولع نبود. لیوانی آب پر کردم و گرفتم جلو دماغاش. دستگاه ضبط را راه انداخت. گفتم:"سگی داشتیم که اسماش تیمور بود." قبول. پاریس این نزدیکیها نیست. شهر جالبی هم هست. باور میکنی یا نه، هرگز آنجا نبودهام. برای نوشتن رمان از اینجا تا پاریس، چند روزی از اینجا و آنجا پرس و جو کردم و اطلاعات گرد آوردم که تازه ننوشتماش. نیمه کاره گذاشتم. به خاطر شکست در رابطهی عاشقانه با زن اولام مینو. همیشه درد سر با زنها. مهسا، حوری، مریم و چندتای دیگر، مشروب، بیماری، پوسیدگی، تردید وحشتناک در نوشتن کتاب که فضای آن را خوب نمیشناسی. به جای آن رمان آشغال دفتر یادداشت یک خودخواه خسته را نوشتم که هشت هفته شماره یک بود. از پاریس زیاد خوشم نیامد. همهش ترس داشتم از رفتن به آنجا. چون پختهگی ارسطووار اکنون را نداشتم، از رفتن صرف نظر کردم. ذهن من هم هنوز به خرگوش خو نگرفته بود. هنوز هم فکر میکنم در پاریس همیشه باران میبارد. نه این که مخالفتی داشته باشم. تصویری است که از آن شهر دارم. همین. اولین پرسش دخترک آشغال با موهای بلوند کرده این بود:"برای چه این همه خشونت بی سبب در رمان شماست؟" - برای این که از خشونت بی سبب خوشم مییاد. از هر چیز بی سبب خوشم مییاد. جز ترس. همه چی رو بی سبب میدونم جز ترس. بی سبب نیس، چونکه یه وقتی، زمان مردن، با همهی نیرو بهش نیاز داری. بذار اینو بهت بگم: از ترس خوشم نمییاد. - جز مرگ دیگه از چی میترسین؟ این زن بیگانه در خانهی من چه میکرد؟ به چه حقی وارد جهان من شده بود؟ چرا وقتی ضربان تند قلب همهی تنام را به فریاد واداشته بود، چنین آدمی در نزدیکی من بود؟ پایم را بردم بالا و لرزهی پا را نشاناش دادم:"از این. هیچوقت آروم نمیشه و هیچ دلیلی هم نداره. این بی سببه. گوش کن: بی سبب باس فایدهای هم داشته باشه." - منظورتون چیه؟ میتونین توضیح بدین؟ گفت و گوی جالبی نبود. کوشیده بودم تا رابطهای روشنفکرانه باش بگیرم که حقاش نبود. اما موفق نشده بودم. نه آشنایی و آگاهی داشت و نه شور و شوقی. پرسشهای احمقانه و عصبانی کننده میکرد. پاسخ میدادم. شاید نمیخواستم در آخرین گفت و گو، پیش از موعد گفت و گو کننده را از خانه بیرون کنم. تازه پیش از زدن توسری. به آن سر عوضیش. وقتی رفت، نه باش دست دادم و نه حتا بوسیدماش. کاری که همیشه با گفت و گو کنندهها میکنم. اگر دستکم پستان زیبایی زیر بلوز قشنگشان داشته باشند. گفت و گو کاری غیرطبیعی است. گفت و گو، صحبت معمولی نیست. اگر چیزی باشد، بازی است و بگویم که بازی دلپسندی نیست. کفرم درآمده از برندهی بازی احمقانه. پیشترها قاعدهای بود. گفت و گوگر باید کار گفت و گو شونده را میشناخت. در دو سال آخر، سه گفت و گوگر از حدود سیصد نفر را به خانه راه دادهام که بیش از سه کتاب از سی و سه یا بیشتر کتابهام را خوانده بودند. تنها دلیلشان برای گفت و گو با من این بود که شهرت داشتم. شهرت پیدا کرده بودم از طریق گفت و گوها و پیدا شدن سر و کلهی احمقانهم در تلهویزیون، که هیچ وقت دربارهی کتابهام حرفی زده نمیشد. دربارهی موهای بلندم چرا. من تئوری جالبی دربارهی بلندی موهام دارم. هیچ حیوانی پیدا نمیشود که خوشاش بیاید. دربارهی موهای بلندم میپرسند، نه اینکه بخواهند پاسخ بشنوند، برای اینکه پرسش دیگری ندارند. یک بار قصد کردم همهی جهان را با تراشیدن موهام مجازات کنم. نرگس و آرایشگرم با چه زحمتی توانستند مرا منصرف کنند. رفتم طرف بیمارستان، بخش روان درمانی. با تاکسی. قلقلک شده بودم با موتور بروم، اما جرات نکردم. روزی جرات خواهم کرد. بهتر است صبور باشم. راننده تاکسی آدم خاموشی بود. مثل من. حتا نفهمیدم اسماش یوسف بود یا نه. دست آخر گفت:"دیروز صداتونو تو رادیو شنیدم." - آره. نزدیک بود ازش بپرسم امضا میخواهد یا نه. نپرسیدم. امضا دادن را هم مثل قبول کردن گفت و گو باید کنار بگذارم. اگر کسی مودبانه بپرسد، شاید. اما خودم بپرسم یا داوطلب شوم؟ فراموشاش کن. آنقدر ها هم آدم ساکتی نبود. - آره. کاریش نمیشه کرد. خیلی جلو اومده بودن. اما ارزش بیشتر از اونو نداشتن. دربارهی پستان با کمال میل حرف میزنم. اما نه با راننده تاکسی. میدانی چرا؟ رانندهی تاکسی چه خاموش چه پرحرف، بهتر است دهاناش را بسته نگه دارد. وظیفهش راندن است نه اظهار نظر دربارهی پستان زن فلان فوتبالیست، یا دربارهی کون و هرجای دیگرش. - رسیدیم. کمی طول کشید تا بخش روان درمانی را پیدا کنم. سر راه چند نفر مودبانه ازم امضا خواستند. خوب بستگی دارد که درک شما از ادب چه باشد. یکیشان گفت:"یه امضا واسه دخترم." دادم. گرچه دلم میخواست مشت بکوبم تو پوزهی زشتاش. اما مردک عصا به زیر بغل داشت و خوب، من هم ملاحظه میکنم. انگار بی ادبی یک عصا به دست پفیوز کمتر از یک پفیوز بی عصا بی ادبی به حساب میآید. گاهی خودم را گرفتار دلسوزی میکنم. جلوی پیشخوان به منشی گفتم که به دیدار بیماری آمدهام که اسماش گیتی است. زن آراستهای بود با انگشتر درشت زشتی به انگشت میانی، با نگین الماس بدل. ازم شهرت بیمار را پرسید. گفتم:"نمیدونم." دلم میخواست به سر خودم بکوبم که شهرت گیتی را نمیدانستم. خیلی مچل میشوی که جلوی پیشخوان بیمارستان سراغ بیماری را بگیری که اسماش گیتی است، بی آنکه شهرتاش را بدانی. نفرت دارم از مچل شدن. اشتباه احمقانهی خودم بود. دلم میخواست بگذارم خودم را در دیوانه خانه بستری کنند. حق با من نبود که در این جامعه آزادانه راه بروم. من شهرت گیتی را نمیدانستم. من، که نفرت دارم از آدمهایی که چیزهای ضروری را نمیدانند. باید از لیلا میپرسیدم. یا به همان زنگ خانهش نگاه میکردم و میخواندم. یا از خود گیتی میپرسیدم. توجه انسانی. صبر کن ببینم... اسم را کنار زنگ دیده بودم. نگاه کرده بودم. چرا؟ نمیدانم. اما دیده بودم. زنگ گیتی زیر زنگ لیلا بود. نوشته شده بود "گیتی جهانگشا". جلوی چشمام آمد. همانجا، جلوی پیشخوان بیمارستان. این مغز من هم ابزار دقیقی است. بدون او چه خواهم کرد. گفتم:"شوخی کردم. جهانگشا. گیتی جهانگشا." شوخی برای چه؟ این کجاش شوخی است که اول بگویی شهرت بیمار را نمیدانی و بعد بگویی جهانگشا. شوخی نیست. من احمقام. در بیمارستان، جلوی پیشخوان، در انظار عمومی، در جامعه، بیرون سینما، بیرون خانهی خودم، خودم نیستم. تازه، حالا که اینجا هستم، بهتر نیست بدهم سرم را معاینه کنند، به قلبم گوش دهند، گردنام را معاینه کنند؟ شاید پزشکهای این بیمارستان از جاهای دیگر باهوشتر باشند. از آنجا که شش هفته پیش معاینه کرده بودند و نتیجه این بود: همه چیز خوب است. پولمان را بده و برو. شش هفته؟ شش هفته گذشت؟ در تمام این مدت با همهی آن ناراحتیها ویلان و سرگردان میگشتم؟ چرا نمرده بودم؟ به نظر من بیشتر از شش هفته بود. دستکم دو ماه. نه، این بخت را به پزشکهای این بیمارستان نخواهم داد که مرا معاینه کنند. اگر به این زودی سکتهی مغزی یا قلبی بکنم، عیبی ندارد. ترجیح میدهم پولم را برای نرگس به ارث بگذارم و پیش از مرگ به پزشکها ندهم که نمیتوانند مرا زنده نگه دارند. زنک بد سلیقهی پشت پیشخوان گفت:"جهانگشا..." - بله. دکمههای کمپیوتر را زد و گفت:"خانم جهانگشا دیروز مرخص شده." - مرخص؟ چرا؟ جندهی آشغال. کلی پول دادم به تاکسی، حالا مرخص شده؟ - نمیتونم اطلاعات پزشکی رو به دیگرون بدم. - بِدَم... چه کلمهی غریبی... چی داشتم میگفتم... آهان... عجیبه ها... خوب دیگه ... اینجا هستم دیگه... یا نه؟ زنک جاخورده پرسید:"حالتون خوب نیس؟" این پرسش مرا به خود آورد."پس من اینجا چه میکنم؟ پس این زنکه گیتی رفته از این جا. کی اومد دنبالش؟ آدولف هیتلر یا سقراط؟" زن عصبی شد. پزشکی هم تصادفی از آنجا نمیگذشت، یا چند پرستار نره غول تا جلوم را بگیرند. گفتم:"امضا میخوای؟" اَه، گندش بزنند. این عادت را نمیتوانم ترک کنم. باز گفتم:"ولش کن. آدم نمیتونه چند روزه عادتو از سر خودش بندازه. یوسف حسینی سی و دو سال تموم سعی کرد امضا دادنو ترک کنه. شهرام شیرازی هنوز تو ترک عادته. خب حالا دیگه باس برم. میتونی یه تاکسی واسهم بگیری؟" زنک گفت:"این وظیفهی من نیست." به نظرم آمد که نمیترسد. عصبانی گفتم:"پس چیه وظیفهت؟ از ساعت نه تا پنج بشینی مث یه خانم معقول؟ پستوناتو نشون بده بینم." - این آقا با خودش مشکل داره. گفتم:"آقای دکتر کاظمی، میتونین باور کنین؟" روی بج سینه اسماش را خواندم. اسم عجیب. به درد نگهبانی دروازهی زندان اوین میخورد. یا دژبان پادگان. یا اصلن عرق فروش پشت بار باشگاه افسران. باز گفتم:"میتونین باور کنین؟ میگه با خودش مشکل داره. تازه حق با اونه. اما این به کسی ربطی نداره. یه مشکل خصوصیه." دکتر، چهل ساله با موهای خاکستری و جاپای ویسکی در مویرگ گونهها، گفت:"میتونم کمکی بکنم؟" بعد از خلبانها و بیکارها، دکترها الکلی درجه یکاند. بزرگترین الکلیها خلبانهای بیکار شدهاند. گفتم:"نه." پرسید:"میتونم یه امضا ازتون داشته باشم؟" رفت. لابد سوی جنازهای روی تختی، تا صورت حساب یکی دو میلیونی بدهد دستاش. گفتم:"ممنون کبرا خانوم واسه تاکسی. حیف که کتاب شهچهر رو همرام ندارم وگرنه به نصف قیمت میفروختم بهت." - من آشغالای تو رو نمیخونم. دلم به درد آمد از اینکه آثار مرا آشغال نامید. آدمها توجه ندارند که نامیدن حاصل زندگی نویسنده به عنوان آشغال دردناک است. با شانههای خمیده و سر به زیرانداخته رفتم طرف خروجی. تو آسانسور، مرد حدودن هشتاد سالهای ایستاده بود. از دیدن مردان پیر شنگول میشوم. مرا به این فکر میاندازند که زندگی طولانی – چیزی که خیلی دلم میخواهد- امکان پذیر است. گفت:"منو نمیشناسی؟" رحمت هم خندهش گرفت:"چه کارایی که نکرد. دیگه نمیشد تحملش کرد. فرستادیمش آسایشگاه. حالا هر هفته مییام دیدنش. هرجا که باشه. خوب داداشه دیگه. آدم بدقلبی نیس. فقط بالاخونه رو داده اجاره. تو خونواده موروثییه." حالا برگردم و از رحیم دیدن کنم؟ نه، این حرامزاده پا به خانهی ما نگذاشته بود. وگرنه تیمور حنجرهی او را هم پاره کرده بود. مردک احمق. رحمت گفت:"باس اتوبوسو بگیرم." ازش جلو زدم و رفتم بیرون. تا تاکسی برسد، سیگاری کشیدم. چهار تا امضا دادم و چند تایی نگاه نفرت آمیز دریافت کردم. از آدمهایی که لابد فکر میکردند: این هم نویسندهی کارهای آشغال. این نیرو که بازت میدارد تا کسی را نکشی، از کجا میآید؟ یک ساعت بعد تو پاتوق بودم و داشتم شیرقهوه مینوشیدم تا وقت دیدارم با لیلا و جمال مقدم برسد. حرامزاده. معلوم است که ردش خواهم کرد. وقتی برود بشاشد، به لیلا خواهم گفت "یارو عوضیه. بهش اعتماد نکنی ها." یا چند ساعتی بگذارم به این خیال باشد که ازش خوشام امده و یکباره حرفم را بزنم. بله، اینجوری بهتر است. - هی کاکولوس، هاکولوس، بیا بشین. چه روز گهی. اول یه مصاحبه، بعدش اون زنیکه که گفت من آشغال نویسم، یه عالمه آدم گه... بعدشم... خب اینه دیگه. روز گهییه امروز. کلی پول تاکسی دادم. میدونی با اون پول چی میشد خرید؟ خب چهتوری؟ - یه کاریکاتور کشیدم. خیلی وقت بود نکشیده بودم. وقت کم میآرم واسه این کارا. نیگاش کن. - خوبه هاکان. هاکان خیالپردازانه گفت:"یه قهوهخونهی بزرگ. جایی که خانمای خوشگل بیان با چیزای گنده گنده. چندتایی هم دختر ناز و تر و فرز که هی قر بدن و کار کنن. خودم هم میشینم یه گوشه و کاریکاتور میکشم. تو هم میتونی بیای سر میز. کس دیگه اجازه نداره. - جز خانومای خوشگل با چیزای گنده گنده. بی تفاوت گفت. هاکان روزنامه را برداشت و ورق زد. چهار مشتری داخل شدند. زن زیبایی همراهشان نبود. قهوهچی دلخور بلند شد و رفت طرفشان. سیگار روشن کردم و گفتم:"وقتی نرگس از سفر برگرده سیگارو ترک میکنم. راستی کجا قصد داری قهوهخونهتو باز کنی؟" - همین نزدیکا. اگه بشه تو همین خیابون. چند جا واسه اجاره گذاشتن. میخوام یه نگاهی بندازم. شاید امروز برم. کافههای دیگه شاید خوششون نیاد. به من چه؟ مسالهی خودشونه. اگه بتونم یه جایی تو این خیابون اجاره کنم، بهترین قهوهخونهی این شهرو راه میندازم. ما یه مثلی داریم که میگه... اَه... یادم رفت. میدونی که ما خیلی مثل داریم. - زیاد به خودت فشار نیار. به تایید سر تکان داد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. آب نهر خیابان روان بود. داشت خرگوشهای مردهای را همراه میبرد یا موشها را. یا خرطوم بریدهی فیلی. یا پشم تراشیدهی کس زن وزیر تازهی فرهنگ. نه، زن او پشماش را نمیتراشد. شاید موی زیر بغلاش، یا موی پاهاش. کتابهای مرا میخواند؟ یا فکر میکند آنچه مینویسم آشغال است؟ حاضر است همراه با نرگس مرا به بعد ک.پ. بکشاند؟ هاکان پرسید:"چی؟" دلم میخواست نرگس برگردد. همیشه وقتی به سفر میرود، این را آرزو میکنم. آرزوی دیدار دارم. مثل تیمور، که وقتی نرگس نیست، رموک و ترسو میشود. هر روز میبرمش اینجا و آنجا تا ننشیند و چشم بدوزد به در. حالا پیش حسن و مریم است. مریم یک روز مرخصی گرفته تا خانه را تمیز کند. بله، هنوز هم زنهایی پیدا میشوند که مرخصی بگیرند برای نظافت خانه. میتوانند به زن دیگری بگویند بیاید، اما، اگر زنی بخواهد خودش خانه را رفت و روب کند؛ تنها شایستهی احترام است و خوب، همزمان کمی از بار اندوه سگ من نیز برمیدارد. کارگران مشغول کابلگزاری بودند. کار خوب پیش میرود. به زودی با تلفن همراه میتوانیم پیام بفرستیم تا کسی با پیام مورس کونمان را بخاراند. هوا خوب بود. سیگاری روشن کردم. خرگوشی دیده نمیشد. رفتم و رفتم و رفتم. زنی با پستانهای عظیم در زیر بلوز لیمویی با نگاهی غریب به من چشم دوخت. از کنارش گذشتم. بعضی زنها عقل درست و حسابی ندارند. تو این هوا و این بلوز؟ جواد از آنسوی خیابان داد زد:"هی یارو، یه روز گیرت مییارم." شستام را نشان دادم، اما نگاهاش نکردم. وقتی خانه نباشم، همیشه و همیشه میخواهم بگریزم به خانه. از راه و بیراهههایی که دوباره و دوباره بر اطلاعاتم میافزایند در بارهی حماقت این جهانِ بیراه. حرکت جاودانهی آرام ناشدنی انسانی، پر از بیهودگی بیهوده، بی هدف، انباشته از نکبت و کثافت، بی جهت، هوای پوسیده. این سرزمین ماست. در سدهی بیست و یکم، و این هم روزی از روزهاش، و همهی این چیزی که هست همین است، و این منم. باید باشی، راه دیگری نیست. نمیخواهی تمدن را با چشمهات ببینی؟ ببندشان. آنگاه تمدن بیشتری خواهی دید که دلخواهات است. سالهای پنجاه، شصت، هفتاد، هشتاد، صفر، صفر، صفر. میلیونها تصویر، حرکت، آدم، کلمه، صدا، جیغ، ترس، موشهایی که میکوشند از راه فاضلاب بیرون بخزند و با این حال – فعلن – در همان راه و چاه میمانند و میگذارند تا یارانشان، از گوشههای گرم و دنج، به حساب خرگوشها برسند. یاران انسانیشان البته. امپراتوران موشها. باید قوی باشم و به راه ادامه دهم. اگر هم مانعی جلوی راه سبز شد، نقش بازی کنم و هر کسی که جلوم سبز شد، نشان دهم سالم هستم و آزاد از هر چیزی که جان انسانی میتواند به حقارتاش بکشد. لازم نیست کسی بداند من هنوز ترازولان و زاناکس میخورم و اسکن مغز شدهام، کلی پول به متخصص دادهام، پیش دکتر گیاهی میروم و به زودی یک توکونی جانانه بهش خواهم زد. جرات سوار شدن بر موتور ندارم، آرزوی دیدار همسرم را دارم، راستش آدم بسیار خطرناکی هستم که بی هیچ دلیلی گذاشتهام موهام بلند شود. لازم نیست کسی بداند که هرچند وقت یک بار ترانهای به ذهنم میرسد و زیر لب زمزمه میکنم، در حالی که دارم به ذات اشیا فکر میکنم. مرد حدودن سی و هشت سالهای جلوم را گرفت و امضا خواست. گفتم:"نه. دیگه امضا نمیدم." نگاه کرد:"چرا نه؟" - فایده نداره. راهم را گرفتم و رفتم. "مادر قحبهها". زیر لبی گفتم این را. آدمها نمیفهمند چهقدر بد است مادرقحبه نامیده شوند. احساس خوبی داشتم از رد کردن درخواست امضا. نخستین بار بود که اگاهانه رد میکردم. باید یاد بگیرم زودتر بگویم نه. ده سال است به هر احمقی که ازم درخواست مصاحبه یا امضا میکند بله میگویم. بس است دیگر. دیگر آن جوان تازهکار، کمی ترسوی سابق نیستم که رو جلد اولین کتاب منتشر شدهاش را ببوسد و خیال داشته باشد جهان را به شگفتی وادارد، بی آنکه خود دردی بکشد. نه، آن جوان دیگر من نیستم. آن جوان مانده ست در آن روستا، میان گاوهای آرام، به آسمان آبی نگاه میکند، با لبخندهای بر لبانش. گاوهای آرام دیگر وجود ندارند. خوبی حیوانها هم به آخر خط رسیده. انسان دارد عواقباش را بر شانه حمل میکند. هزار هزار حیوان را نابود میکنند. در تلهویزیون هم نشان میدهند. نابود کردن را مثل آب خوردن ادا میکنند. دیگر کسی پیدا نمیشود معنای این واژه را بداند. احترام به زبان معیار تمدن است. احترام نابود شده است. در اینباره در رمان آیندهام تخلیه خواهم نوشت. سه موتورسوار از جلوم گذشتند. هر سه بر سوزوکی، هر کدام یک مدل. کلوپ سوزوکی. هیچکدام سرگیجه نداشت تا نتواند سوار موتور بشود؟ نه. به کجا کشید کارمان مادر. عجیب است. یکباره دلم میخواست مادرم زنده میبود. نه سال گذشته و هنوز لحظاتی میرسد که من نمیخواهم مرگاش را باور کنم. سرم را میگرفت زیر شیر و موهام را میشست. میگفت لذت ببر از زندگیت. و من میرفتم با سر به زیر انداخته به کتابخانهی عمومی و زیر چشمی به دخترهای رهگذر نگاه میکردم و پکی به سیگار میزدم و در خیال دخترها را برهنه میکردم و از فرق سر تا نوک پاشان را میبوسیدم تا از لذت جیغشان در بیاید و خواهرانشان به صدای جیغ بیایند و ببینند مرا و با زبان بیرون آمده از دهان به خودشان ور بروند و جیغ بکشند و به من حملهور شوند. نه، کارمان به جایی هم نکشید. رسیدهام به در خانهی لیلا. گرچه لیلا خیلی کم در این کتاب ظاهر میشود، اما میخواهم توی خواننده را بکشانم سوی این شخصیت. این هم از استعدادهای بزرگ نویسندهگیم است که خواننده را به درون آفریدهام بکشانم، مثل همین حالا، تا خواننده از خود بپرسد "حالا لیلا چهگونه آدمی است؟ دختر جالبی است؟ آیا، حالا، در این بخش، دست آخر پستانهاش را به کوشیار نشان خواهد داد؟ یا زهر به غذای جمال مقدم خواهد ریخت؟ چه رمان پرکششی." هر نویسندهای این توانایی را ندارد که خواننده را صفحه به صفحه با خود بکشاند به درون زندگی شخصیتها. بدون این توانایی اصلن نمیخواهم که نویسنده باشم. میشدم شاعر. مثلن شاعر طبیعت. آه رزهای تابستانه / بوی خوش شما به عطسهام میاندازد. این البته نسخهی اول است. روش کار خواهم کرد تا شاعرانهتر بشود. من هنوز که شاعر طبیعت نیستم. یا اگر هم باشم، مبتدیام. شاعر هستم، گرچه از وزن زیاد خوشم نمیآید. آن وزن غبار گرفته که تو میفهمی منظورم نیست. بدیش این است که با شعر نمیتوان پول درآورد. کی حالا مجموعه شعر میخرد؟ همهش هدیه میگیرند. تازه مجموعه شعری که شاعر با حمالی و ظرفشویی و پادویی پول جمع کرده و داده به ناشر. ناشر پیشروی معتبر با انصاف هم البته دولا پهنا حساب میکند. از خودم درنمیآورم. رسالهی دکترای یک آدمی است که تازگی چاپ شده. خریداران دفتر شعر فقط دخترها با مشکل پایین تنه، احمقهای به تمام معنا و کونیها هستند. به خاطر نوشتن همین رساله و همین نتیجهگیری، اجازه دارد اسماش را بگذارد دکتر. زندگی آدم دانشگاهی هم ساده نیست. انکار نمیکنم. اما در مقایسه با زندگی شاعر مثل مقایسهی زندگی درآسمان و در زمین است. همین شاعر قدر قدرت خودمان را ببین. رنج و درد او را با هیچ قلمی نمیتوان نوشت. حتا با قلم خودش. حالا یک رباعی ازش نمونه بیاورم؟ بگذریم. خودم به اندازهی کافی دلم براش سوخت. چه خوشحالم که اهل نثرم. نثر داستانی جذابترین شکل ارتباطگیری است که وجود دارد. گرچه هستند آدمهایی که هیچگاه در زندگیشان با نثر داستانی سر و کار پیدا نمیکنند، حتا بدتر از این، اصلن داستانی دست نمیگیرند، به داستان برنمیخورند. چه میگویم؟ نمیدانند واژهی داستان وجود خارجی هم دارد. میپذیرم. واژهی غریبی هم هست. داستان داستان داستان داستان داستان داستان داستان داستان داستان داستان. • بوسه در تاریکی - بخش نهم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|