خانه > کتابخانه > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۱۶ | |||
بوسه در تاریکی - ۱۶کوشیار پارسیرگبار بند آمده بود. حوصلهی شیرقهوهی دوم نداشتم. حال خیس شدن زیر باران هم نداشتم. بلند شدم و خداحافظ گفتم و بی انتظار جواب زدم بیرون. تند کردم سوی ساختمانی در همین نزدیکیها که لیلا توش زندگی میکرد و خشک رسیدم. میدانم. خیال نداشتم بروم سراغ لیلا، اما این دیگر از دستام خارج بود. هوا شده تعیین کنندهی کار و زندگیمان. در باز بود و من بدون زنگ زدن داخل شدم و از پلهها رفتم بالا و کوبیدم به در خانهی لیلا. باز نشد. رفتم و کوبیدم به در خانهی وحید. آن هم باز نشد. نشستم کف راهرو. هوس کشیدن سیگار داشتم. سیگار همراه نداشتم. تازه، نباید سیگار بکشم. هر روز از این چسبهای نیکوتین میزنم به بازوم. اگر در این حال سیگار هم بکشی، حالات بد میشود و من خود به خود، به اندازهی کافی حالام بد هست. دلام میخواست نرگس اینجا بود و سرش را میگذاشت رو شانهم. حیف که در راهرو خدمتکاری نبود تا تکهای کیک سفارش بدهم. ایران تو مسابقهی فوتبال با ژاپن یک بر یک مساوی کرد. (یادداشت ویراستار من: این جمله حذف شود.) تصویری از جهان دارم که هر چند وقت یک بار روش کار میکنم و صیقل میدهم، اما عوضاش نمیکنم. به نظرم جهان مثل دکان بستهی خمیردندان فروشی است. چند وقت که بگذرد، همه دهانشان بو میگیرد جز آن که به دنبال جانشینی برای خمیر دندان رفته و پیدا هم کرده است. جانشینی که من پیدا کردهام آب تره فرنگی است با نمک. دهانات آتش میگیرد اما خوب، بو نمیگیرد. میتوانی کونات را هم باش تمیز کنی. خلاصه: محصولی با خاصیتهای فراوان. شاید هم اگر آدم به جاهای دیگرش بمالد، برود به بُعد ک.پ. من خود امتحان نکردهام. هر چیزی به وقت خودش. کولی؟ به تخمام. هر روز آفتاب بگیری و بگذاری ابروهات بلند شود. آدمها خیلی احمقاند. یکی میگوید:"سلام من کولیام." و دیگران چه فکر میکنند؟ "مواظب باش، کولی پیداش شده." سالی دوبار میآمدند به منطقهمان. یکیشان فیروز بود. وقتی دستهشان آمد طرف ما، شش سال داشت. از او کلمهی "گاییدن" را یاد گرفتم. من دوازده سالام بود و هنوز این کلمه را نمیشناختم. همیشه میگفتم "کردن"، جز وقتهایی که بزرگترها بودند. آن وقت توپوزی بدی میزدند. کلمهی گاییدن تو اواخر سالهای پنجاه مد شد. مثل کلمهی "تلهویزیون رنگی." یا کلمههای دیگر. آخرین بار که فیروز را دیدم سال شصت بود. هجده سال داشت و به قول خودش دزد حرفهای، ماشین دزد، معتاد، دروغگو. دزد، ماشین دزد، معتاد، دروغگو؟ با دختری از خانوادهای خوب دوست شده بود. او و خانوادهاش دیگر کوچ نمیکردند. تو خانه زندگی میکردند. اینها همه را از پسر دایی فیروز (فریدون) شنیدم که یک بار در دکان روزنامه فروشی بهش برخوردم. تازه، وقتی فیروز داشت خالی میبست، وانمود کردم باورش میکنم. گفتم:"فیروز، مواظب باش راهت کج نشه." - هه هه، پلیس نمیتونه تخم منو بخوره. ازشون خیلی زرنگترم. - آره؟ خیلی زرنگی؟ اسم یه رییس جمهور امریکا رو بگو بینم. - چرچیل. - اون که نخست وزیر انگلیس بود. - به تخمم که بود. دلام میخواهد فیروز را ببینم. گور پدر همهی آنها که به کولیها بد و بیراه میگویند. اینها خیلی رنج کشیدهاند. باشان که باشی خسته نمیشوی. ساخت اجتماعی زندگیشان درست و حسابی است. دخترهاشان در زیبایی کمنظیرند. بهتر است دست خر را کوتاه کنی، یک دفعه دیدی چیز تیزی به یک جای تنات فرو رفت. فیروز خواهری داشت که با دیدناش چشم و دل و دستات به لرزه میافتاد. فیروز بهم گفت:"بهتره نیگاش نکنی، داداش بزرگهم حسابتو میرسه." تو سال پنجاه و پنج با یک گاراژدار ازدواج کرد که یک پیکان با سرنشینهاش را یک دستی میانداخت تو رودخانه. خیلی بد است که جمال مقدم خودش را کولی میداند. اگر میدانستم فیروز کجاست، بهش زنگ میزدم و میگفتم:"فیروز، این جا یه مادر قحبهای پیدا شده که خودشو کولی جا میزنه." چون آدم اهل خیانت و لودادن نیستم، این کار را نخواهم کرد. اما فکرش را بکن که این کار را بکنم. چیزی از جمال مقدم نخواهد ماند. کولیها تحمل ندارند که کسی خودش را کولی جا بزند. حق هم دارند. یا کولی هستی یا نه. درست مثل اینکه جهود هستی یا نه. سیاه هستی یا نه. حالا ازم میپرسید پس نیمه کولی، نیمه جهود چی؟ باشد. دورگه هم هست. اما باید انتخاب کند کدام رگاش قویتر است. چه قدر هوس سیگار کردهام. صدام کمی گرفته. اگر لیلا بیاید فوری ازش میخواهم پستانهاش را لخت کند تا باشان بازی کنم. ضربان قلبام طبیعی نیست. این هم از بی تعادلی عصبیم است. چه خوب است که آدم بداند چه مرگاش است. مرض، نامی داشته باشد. پیشترها که تپش قلبام عادی نبود، میترسیدم و از خودم میپرسیدم چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ حالا، به عکس، آهان، این همان بی تعادلی عصبی است که خودش را نشان میدهد. از من نخواهید شنید که ادعا کنم حالا که امکان نامگذاری مرضام را دارم، خیالام راحت شده است. شاید بهتر باشد اسماش را بگذارم "عصبیت طاعونوار". میدانم از کجا میآید. معلوم است که از همان بی تعادلی عصبی است که امروز با سر محکم خوردم به در. درد وحشتناکی کشیدم. بینیم هنوز درد دارد. چند جانبهگی این بی تعادلی عصبی را نباید دستکم گرفت. این اگوستا ام وی هم خیلی خوب است. حیف که گران است. ایتالیاییها از آن حقهبازها هستند. چیز درست و حسابی که از زیر دستشان دربیاید، پول خون پدرشان را ازت میگیرند. تنها چیز ارزانشان همان اسپاگتی و ماکارونی مزخرفشان است. نه. نه. لیلا، ازت متنفرم. برای پانصدمین بار در این روز سیگار روشن نکردم. از روزی که سیگار را کنار گذاشتهام، بیشتر سیگار روشن نمیکنم تا وقتی که روشن میکردم. حساباش را بکن. به زودی فوتبال را شروع میکنم. شاید هم نه. فوتبال در سن بالای چهل. فوتبال برای عن دماغوهاست. همه چیز برای عن دماغوهاست. سن از چهل که بگذرد، هیچ ورزشی نمیتوانی بکنی. صدتا درد و مرض از صد جات بیرون میزند. از چهل که گذشتی، کارت تمام است. مسخره است که در سن بالای چهل کار عن دماغوها را بکنی. این اواخر یک احمقی دیدم که چهل و پنج سال داشت و تو رودخانه پارو میزد. خنده دار بود. با آن سر کچل و سوراخهای گشاد بینی هی هوا میبلعید. و پارو، پارو، پارو. انگار میخواست سر وقت خودش را به جایی برساند. انگار آدم با قایق پارویی سر وقت به جایی میرسد. چه خبر است اینجا؟ زنهای برهنه کجایند؟ سه میلیارد زن در این کره وجود دارد و یکیشان که اسماش لیلا باشد، به خانه نمیآید. ده دقیقه دیگر میروم. متوجه شدهام که به سکس بیاعتنا شدهام. تنها به نرگس فکر میکنم. گهگاهی هم خیال کس و پستان دختر دیگری. دخترها و زنهای دیگر با هم، گاهی تنها. و گاه نیز به نهصد دختر برهنه فکر میکنم که میتوانم یکیشان را، دو تاشان را، در صورت لزوم سه تاشان را انتخاب کنم. چیزهای دیگری هم در دنیای افکارم هست که بیش از سکس جا میگیرد. دردی که دارم. موتور. ادبیات. گذشته. آینده. فراموش نشود: تیمور، خانوادهم، دوستانم و البته مرگ مادر. به ترتیب اهمیت ننوشتم ها. ترتیب را بیایید ازم بدزدید. جز این شهروند منظمی هستم. به سیگار زیاد فکر میکنم. مثلن دارم سیگار میکشم، پس از اینکه دختر غرغرو را گاییدهام. مواظب باشم ملافه را نسوزانم. یا موی دختر غرغرو را. موهای مجعد پرپشت دارد. آنوقت سرش هم خواهد سوخت. عکساش را در روزنامه دیدهام. سر سوخته. نمیشود نگاهاش کرد. بهتر بود در خانه مینشستم تا بروم خانهی لیلا. آدم وقتی احساس نزدیکی به مرگ داشته باشد، در خانه مینشیند. عصبیت، همهش عصبیت، از الف تا یا، از فرق سر تا نوک پا، از درون تا بیرون. از این واژهی عصبیت همیشه بدم آمده است. ده بار پشت سر هم نمیتوانم تلفظ کنم. ازش بدم میآید. بهش دچارم و بیشتر بدم میآید. هیجان. این واژهی قشنگی است. من پر از هیجانام. هیجان مرا در چنگال خود گرفته، هیجان تنفس میکنم، هیجان مینوشم و میخورم. پادشاه و بردهی هیجانام. هیجان پر از هیجان است و بر پیشانیم نوشته شده است. گورت را گم کن هیجان، خدا حافظ، ازت متنفرم، برو. دلام میخواست خرگوش میبودم. خیلی هیجان دارم. در زندانام. در قطار پری نشستهام و نمیتوانم بیرون بزنم. ماهیام در خشکی که آب هم نجاتام نمیدهد. بمبی هستم از جنگ جهانی اول. زیرنویسیام در کتاب ناخواندنی. انبوهیام از صداهای فراموش شده، میمونی با سوراخ در جمجمه. دیوانهی نویسنده، شرح دهندهی ناگفتنیها. و چی؟ شارح. شرح دهنده. آهان. کسی از پله آمد بالا. لیلا است! هیجان کم شده بود. برای برهنه کردن زن دیگری پستانهاش لازم نبود عجله کند. لیلا نبود. زن بود.. یکی از این پتیارهها. کی بود؟ برای چه آمده بود اینجا؟ موز تو کوناش داشت؟ یا که من، شخصن، با دست خودم باید فرو میکردم. اول جا خورد، بعد خشکاش زد. با لکنت شروع کرد به جیغ زدن. "تو... تو... تو... اینجا.... چه میکنی؟...عجب رویی داری." چه آدم عوضیای. و حرف زدنش. لکنت و کف به دهان. باشد. جملههاش را تمام کرد. فکر کردم میخواهد بهم حمله کند. بیا جلو زنک. تو خدمت سربازی، افسر فرمانده هم حریفام نمیشد. روزی چهارصدتا شنا میروم. دستکم باید بروم. این اواخر، به خاطر گردنام و عوامل دیگر، ناراحتیهای دیگر و بی تعادلی عصبی ورزش نمیکنم. میفهمید که. به هرحال، حمله کن، آنوقت دلیلی دارم که کسات را بچسبانم پشت گوشات. نگاه تهدیدآمیزم یا چیز دیگری از این دست را گرفت که آرام شد. رنگاش پریده بود. گفتم:"همهی دیوونهگییا تو یه آدم جمع شده. تو کی هستی دیگه؟" - رعنا وفایی... دختر... - دختر ... دختر کی؟ - خودت میدونی. پدرم. وحید وفایی، که تو روونهش کردی بیمارستان. - چی؟ کی؟ من؟ من کسی رو روونهی بیمارستان نکردهم. من یه شهروند خوب و آدم حسابیام. همین الان گفتم که. از این کارا نمیکنم. از دست زرزرهای بابات خیلی کفریام. خودش از پله افتاد. - میدونم. همیشه مشکل ایجاد میکنه. بعد میذاره کول یه آدم دیگه. همهی عمرش آدم ناراحتی بود. - آره، از اون مادرقحبههاس. خجالت زده گفت:"آره." - ولش کن بذار بمیره، مادرقحبه رو. - مشکله. آخه بابامه. کوره. تنها منو داره. - هنوز تو بیمارستانه پدر سگ؟ - نه، یه چن وقتیه بردمش خونهی خودم تا حالش جا بیاد. حالش که خوب شه، مییاد همینجا زندگی کنه. - مرتیکهی عوضی. - اومدم گلهاشو آب بدم. - دیوث. - در پایینو تو واگذاشتی؟ بهتره ببندیش. - وقتی اومدم باز بود. شاید لیلا پشت سر خودش نبسته. میشناسیش که. همیشه تو ابر و آسموناس. - نه نمیشناسم. - لیلا رو نمیشناسی؟ - اسمشو شنیدهم. میدونم که همسایهی بابامه. - اون پفیوز. - حالا میرم گلها رو آب بدم. - با اون گلدونای گهاش. - میبخشی که برخورد اولم خوب نبود. بابام زیادی ازت بد گفته. - اون عوضی دیوث پفیوز. اون Bastardo immensi. - اِ ... آره. از پیش راجع بهت قضاوت داشتم. با اون حرفایی که تو رادیو و تلهویزیون میزنی. گاهی زیادی شورشو در مییاری. اما خودت آدم دلچسبی هستی. - من یه آدم سادهی دهاتیام. همینه دیگه. - حالا میرم گلدونارو آب بدم. نمیتونم بابامو زیادی تنها بذارم. - اون میمون عوضی رو. - آره... خداحافظ. - خداحافظ. در ضمن اسمت خیلی قشنگه. - مرسی. - هیچ زنی رو ندیدم که اسمش رها باشه. - آره؟ - یه سئوال دارم. - بفرما. - موز تو کونت داری؟ - چی؟ - هیچی. ولش. من میرم خونهم. از پلهها آمدم پایین و در را پشت سرم بستم. سیگار روشن نکردم. هوا خوب بود. شیرقهوه حالا میچسبید. غلام دارد میآید. سبزیفروش محلهمان. هورا برای شاغلام. بخشکی شانس. زیاد از خانه دور نبودم که به ایرن برخوردم. از آنسوی خیابان، از وسط اتوموبیلها دوید تا بیاید و جلوم را بگیرد و بپرسد که حالم چهطور است. - اِی بدک نیست. - من حالم خیلی خوبه. بعد از اون سری عکس کلی سفارش گرفتم. - واسه چه کاری؟ - همه کار. تهیه برنامه، اجرا، مربیگری... میدونی... - مربیگری؟ - آره. - نمیدونم چیه. مربیگری. نه، خیلی تازهس واسهم. - مثلن رییس یه کارخونهی بزرگ مییاد اینجا از شعبه بازدید کنه. - خب. - خب دیگه. گفتم که. من میشم راهنما و همراه. از فرودگاه به هتل، از هتل به کارخونه. وقت ناهار با مدیرای دیگه هم باش میمونم. - به این میگن مربیگری؟ - همراهی. چه میدونم، اسم این شغل همینه. جواد از کنارمان رد شد و جوری که بشنوم گفت:"یه روزی به حسابت میرسم عوضی." ایرن پرسید:"اون چی گفت؟" - که یه روزی به حسابم میرسه. محل نذار. حرف مفت زیاد میزنه. خب که اینطور. همراهی. چهقد میدن؟ - راجع به پولش چیزی نمیگم. تو که همیشه به فکر پولی. - جدی؟ به فکر پولم؟ خودم متوجه نشده بودم. - آره، همیشه ازم میپرسی چهقد درمییارم. - خب چهقد در مییاری؟ - دیدی، دوباره پرسیدیها. - خب همین جوری میپرسم دیگه. واسهم فرقی نداره بدونم چهقد در مییاری. زیاد که نباس باشه. - تو اینو میگی. - من چیزی نمیگم. ساکتم. سکوت حالا مد شده، میدونی؟ ابر تیرهای داشت میآمد. - یه دوست پسر تازه دارم. - جدی؟ پولداره؟ - من دوستش دارم. - مگه عاشق اون کونیه نبودی؟ - اون کونی نبود، فقط نشد که ادامه بدیم. اما کونی نبود. - مگه با کونییا بدی؟ - نه! اینو نگفتم. فقط میگم اون کونی نبود. یه کمی ظریف بود. خیلی از مردای معمولی ظریفن. - جدی؟ پنج تاشونو اسم ببر بینم. - اوووووم. - کندی؟ جانسون؟ نیکسون؟ کارتر؟ بوش؟ - کی؟ - بوش بوگندو. - چی؟ - ول کن بابا. دوستت چیکاره هس حالا؟ - تو کار تجارته. - چی مثلن؟ - چیزای مختلف. - چیزای مختلف؟ پس بگو تو کار قاچاقه. یه قاچاقچی افتاده دنبالت. تو چهت شده؟ اول با یه کونی، بعدش هم قاچاقچی. بعدیش کیه؟ قایقرون؟ - تو چهت شده که چرت و پرت میگی. دروغه. اون یکی کونی نبود، پرویز هم قاچاقچی نیس. - پرویز؟ اسم خوبی واسه یه قاچاقچی. یا یه پفیوزی که سر زنا کلاه میذاره. یکیشونو میشناسم. پرویز داوودی. خیلی وقت پیش گورشو گم کرد. - چی گفتی؟ صداش یکباره مثل خانم معلمها شد. - چی؟ من چی گفتم؟ کی؟ پیرزن عصا به دستی ازم تقاضای امضا کرد. باشد. ترک سیگار آسانتر ار ترک امضا دادن است. سه امضای سال هفتاد و هفت را دادم و یک امضا از سال هفتاد و هشت. انگار فرق هم میکند. انگار کسی تفاوت را تشخیص میدهد. انگار زندگی سودی هم دارد. زن چلاق کیف کرد و رفت. - گفتی پرویز داوودی؟ - میشناسیش؟ - دوست پسر تازهمه. - ای داد و بیداد. میخواستم به هرچه نابدتر پرویز داوودی بگویم، اما جلوی خودم را گرفتم. اگر ایرن بخواهد با او باشد، به خودش مربوط است. مسالهی لیلا فرق میکند. آن وقت پرویز داوودی را رد کردم چون لیلا در زندگیم حضور بامعنایی دارد. دستکم آن زمان داشت. ماه گذشته معناش کمرنگ شده است. اما آن زمان که با پرویز دوست شده بود، ازش خوشم میآمد. میخواستم در برابر مردهای بد حفظاش کنم. با این ایرن کاری ندارم و با مردهاش اصلن و ابدن. توجه کن، بدم نمیآید پستانهاش را ببینم و اگر کساش از آسمان بیفتد، خوب میکنم توش. اما خودش نباشد هم نباشد. زنکهی عوضی. - واسه چی ای داد و بیداد؟ - شوخی کردم. سر به سرت میذارم. میتونم که نه؟ این پرویز داوودی مرد خوبیه. - اما چرا گفتی سر زنا رو کلاه میذاره؟ - شوخی مردونه. پرویز به کس لیسی معروفه. شوخی کردم بات. دلخور و گیج نگاهام کرد:"از کی شنیدی که به کس لیسی معروفه؟" - فکر کنم از خودش. خودش پخش کرده. - آهان. - میتونه چاخان باشه. مردا جلو همدیگه زیاد خالی میبندن. - نه... اون دروغگو نیس. میتوانستم از حالتاش بفهمم که این پرویز داوودی هرگز کساش را نلیسیده. یا اگر هم لیسیده، جانانه نبوده. - خوشحالم واسهت. - از کجا میشناسیش؟ - چن بار تو جشن و این حرفا دیدمش. حالا دیگه نمیرم جشن. به خاطر بی تعادلی عصبی. - خوب میشناسیش؟ منظورم ... - نه، نه خیلی خوب. اما خوشحالم که دوستش داری. - هنوز خیلی به هم نزدیک نشدیم. - نه؟ میشین. وقت لازم داره. - اما تو میگی آدم خوبیه؟ - تو نگاه اول آره. بدجوری جذب موضوع شده بود. هنوز نمیدانست این پرویز داوودی کیست. بهش بگویم که به زودی همهی پولاش را بالا خواهد کشید؟ نه. به حساب پرویز داوودی خواهم رسید. اما از راه دیگری. این ایرن احمق را بیرون ماجرا نگه میدارم. همهی آرزوی این زن راه یافتن به دنیای پولدارها بود. - خب دیگه من باس برم. - آره، منم با پرویز قرار دارم بریم جایی. سلامتو برسونم؟ - حتمن. گونهم را بوسید و رفت. دیدم که قدمهاش نامطمئن بود. چه ساعتی بود؟ خیلی دیر نبود. میتوانست دیرتر باشد. ناخودآگاه دستم را به جیب راست کاپشن بردم. نه سیگار و نه فندک. تنها کلید خانه. معلوم است. کلید در جیب من مثل خشتک است در تن جنده. جندهی بدون خشتک میشود تنگسیری بدون عرق. یا شهرام شیرازی بدون ناراحتی معده. نویسندههای ما بدجوری درد میکشند. گهات بزنند. جواد داشت رد میشد. زیر چشمی نگاه کرد. صداش زدم. آماده شد که پا به دو بگذارد. دوباره صدا زدم:"جواد، یه دقه بیا اینجا." ایستاد. به حالت دعوا. اشاره کردم به نیمکت زیر درخت. خودم نشستم. آرام آمد. مشکل این است که بزدل است. عرضهی درگیر شدن با پرویز داوودی را هم ندارد. نیمه خل و چل است. و زنها را کتک میزند. به جاش برود پرویز را بزند. به زحمتاش میارزد. پرویز که بی شک پول ایرن را بالا خواهد کشید. باید کاری بکنم. ایرن در زندگی من جایی ندارد، درست. اما پرویز داوودی پفیوزی است که حق ندارد سر ایرن کلاه بگذارد. تازه، اینها همهش بازی است. با خودت میگویی: این کوشیار پارسی دایم از بیماریش میگوید، همهش تو خیابان راه میرود و نقشه میکشد. نکته اینجاست: مریض یا سالم برای من فرق زیادی ندارد. من مریض هستم، درست. اما وانمود میکنم که سالم هستم. باید قوی باشم. به خصوص برای نرگس. گفتم:"جواد، دیوث، بیا نزدیکتر." آمد نزدیک من نشست. مثل سگی که منتظر تنبیه باشد. با این آدم چه میتوانی بکنی؟واقعن چه میشود کرد با این آدم؟ و غیره و غیره. - ویشگون از دماغم نگیریها. - واسه چی از کنارم رد میشی و تهدید میکنی؟ منظورت چیه؟ به من میگی عوضی؟ واسه چی؟ - آخه همیشه از دماغم ویشگون میگیری. دردم مییاد آخه. تحقیرم میکنی. - تحقیر؟ چی داری میگی؟ اولن ویشگون نه و تلنگر، بعدشم این نشونهی رفاقته خره. عجب خری هستی تو. میدونی تحقیر چیه؟ کاری که پرویز داوودی میکنه. میشینه پشت سرت حرف میزنه. این تحقیره. منظور ساختن قصهای برای کفری کردن جواد بود. عصبانیش کنم تا برود و دندانهای پرویز را بریزد تو دهاناش. اگر نکرد چی؟ - پرویز؟ چی میگه پشت سر من؟ به دخترک دوازده تا چهاردهسالهای امضا دادم که التماس میکرد. میخواست رو بازوش امضا کنم. پر مو بود. گفت که شعر میگوید. گفتم که چند تاش را بفرستد برای یوسف حسینی. او شعر خوب میفهمد. نشانی یوسف حسینی را رو بازوی پرموی دیگرش نوشتم. شنگول رفت. فکر کنم حق دارند که میگویند این روزها هر چیزی که میخوریم آلوده است. وقتی دخترک جوانی این همه پر مو باشد، یک جای کار اشکال دارد. یا که دخترک مو را از پدر به ارث برده. - پرویز چی میگه پشت سر من؟ من اینجا چه میکنم؟ رو نیمکت زیر درخت آفت زده. عجب بدبختیای. زندگی گه است. باران ریز شروع شد. - میگه تو کونی هستی. چشمهای جواد درشت و درشت شد. رگهاش بیرون زد. مشتهاش گره شد. چند ثانیه به همان حال ماند. بعد... بعد ... مردک پفیوز زد زیر گریه. گریه پر اشک و آب بینی. - حق داره. باس پیشتر ازینا خودم میدونستم. ادامه داد. خوب نمیشد فهمید چه میگوید. "نمیدونم... از کجا فهمیده... چون این بزرگترین راز زندگیمه. اما حق با اوه. من... هم...هم... همجنسگرا هستم. افتخار هم... هم... میکنم... آره." ای بابا. حالا لابد جار هم خواهد زد. چندتایی داشتند نگاه میکردند. همهی کونیها همیناند. پرده را که کنار بزنی، ول کن نیستند دیگر. اما به تو چه ربطی دارد؟ - تبریک جواد. خداحافظ. احساس کردم تخم چشمهاش دارد میترکد. "آره... من...هم هم.. هم.." و داد زد "جنسگرا هستم." یقهش را گرفتم و با دندانهای فشرده به هم گفتم:"هر گهی که هستی باش، اما هرگز زنا رو کتک نزن. فهمیدی؟" آدمهای بیشتری ایستاده بودند به تماشا. بروند بمیرند. جواد زیک زیک کرد:"آره... باشه." ولش کردم. "آخه...میدونی..." - واسه اینکه تکلیفت با خودت روشن نبود. اما از حالا به بعد میدونی. دستات رو میکنی تو جیبت. رو زن بلن نمیکنی. روشن شد بچه کونی؟ - آره. باشه. به من بگو جواد. فحش نده. - خیلی افتخار نکن به اسمت. جواد! زندگی جدیدت مبارکه. سعی کن باش کنار بیای. هیچ چی دیگه مهم نیس. اینو میدونستی؟ مواد هم مصرف نکن. یا اون مراد پیدات میکنه؟ - مراد؟ مگه تو مرادو میشناسی؟ اون چیزی گفته؟ - آروم بگیر حالا. محل نذار. - باشه. باشه. - حالا دیگه آبغوره نگیر عوضی. تازه اون پرویز گفته که همجنسبازا تحویلت نمیگیرن. چون زشت و عوضی و احمقی. سیگار روشن نکردم و به باران ریز هم محل نگذاشتم. فکر کنم پیشترها کمتر باران ریز میبارید. با این همه فکر چه باید کرد. رفتم به پاتوق. خوب حالا اینجام. آیا این همان زندگی است که ارزش زیستن دارد؟ معلوم است. به هیچ چیزی شبیه نیست. و من خوشام میآید ازش. بیفایدهگی پر از فایده. ترس و دل به هم خوردهگی و خشم و نفرت و بیماری و درد و عشق، لذت، تمنا، وابستهگی، دلبستهگی و لگد به شبح مرگ. بگذار با این زندگی پیش برویم. بگذار خرگوشها را نجات دهیم. بگذار به انسانیت جای شایستهای ببخشیم. بگذار شیرقهوه سفارش بدهیم. - آرش جان، یه شیرقهوه. آرش، آدم ساکت، دست به کار شد. میتوان سر صحبت با او باز کرد. چه بگویم؟ شیرقهوه را به سه جرعه بالا کشیدم. و شکلات خوشمزهی کنارش را هم خوردم. شکلات سفارشی هاکان. در این باره، در رمان مستقل آیندهام شکلات هاکان خواهم نوشت. یا که نه. باشد. نه، نمینویسم. دومین شیرقهوه را داشتم مینوشیدم که هاکان آمد. - چه خبر؟ - دیروز دوتا دختر خوشگل اومده بودن رستوران. یکیش موسیاه، شیک و پیک با پستونای گنده. با چشاش لختم کرد. - لوچ بود؟ - نه، چتو مگه؟ - پیش مییاد. دومی چی؟ - اون موهاشو بور کرده بود. دختر به اون خوشگلی به عمرم ندیده بودم. - لوچ بود؟ - نه چتو مگه؟ واسه چی باس لوچ باشن؟ - باس خوب دقت کنی. اگه دو تا دختر با هم برن بیرون، امکان داره یکیشون لوچ باشه. امکان کمییه، اما خب هس. - باشه. اما دختر بلونده یه جای زخم تو صورت داشت. - میبینی. گفتم که. بلونده کدومشون بود؟ - چی گفتی؟ - بابا دقت کن. دو تا دختر با هم یعنی شروع بدبختی. - دقت میکنم. صدف آمد تو. با جوانکی که به نظر میآمد در امتحان رانندگی تنها چهل درصد سئوالها را توانسته بفهمد. صدف برای هاکان دست تکان داد. بدم نیامد که براش دست تکان بدهم، اما جلوی خودم را گرفتم. زیاد اهل دست تکان دادن نیستم. اگر میدانستم دست تکان دادن به تماشای پستانهاش میرسد، شاید تردید نمیکردم. تازه، اگر صدف نظری به من داشت، تا حالا خبری شده بود. برای چه سوی کسی دست تکان بدهم که در نگاه اول عاشقام نشده و از این حرفها. میدانم که بعضی از دخترها از هنر بیاعتنایی به مرد استفاده میکنند. انگار که این مهمترین سلاح برای پیروزی بر مرد است. اما صدف به قیافهش نمیخورد که این هنر را بشناسد. به تخمام. لیلا هنوز وجود دارد. دیگر آن زمان گذشته که جوانترها را سوی خودم میکشاندم. بعد از کتاب پرفروش عشق را به من ببخش. چه کتاب خوبی بود. بیهوده نبود که چاپ دهم آن در دویست هزار نسخه به فروش رفت. بدون آن کتاب نمیتوانستم بی.ام.و بخرم برای نرگس. • بوسه در تاریکی - بخش پانزدهم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|