تاریخ انتشار: ۱ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش هشتم

بوسه در تاریکی - ۸

کوشیار پارسی

وقتی در بستر کنار نرگس که خوابیده دراز کشیده باشی، و به صدای نفس‌کشیدن‌اش گوش بدهی، احساس خوب و امنیت خواهی داشت. جالب است در تاریکی به نوک بینی‌ش نگاه کردن و یا به لب‌اش که دقیقه‌هایی پیش بوسه می‌زد بر لب‌هات.

وقتی می‌بوسید، داشتم به آن هنرپیشه‌ی زن نگاه می‌کردم که مشغول لیسیدن نرگس بود و صدف هم نشسته بود رو میز کوتاه وسط اتاق پذیرایی. برهنه و با پاهای از هم گشاده، در حال ور رفتن با خود؛ هم‌چون خانم رییس از کار افتاده.

ارگاسم مردانه‌ام در آن موقعیت چنان قدرت بی‌نهایتی داشت که می‌توانست دشت‌های دور را به هم بدوزد و بُعد تازه‌ای از زمان ایجاد کند، برای پنج ثانیه، اما با نیرویی که دانش صد ساله لازم داشته باشی برای مطالعه‌ش. بُعد زمانی ک.پ. این پدیده نام بُعد ک.پ. خواهد گرفت، و کسانی که چند ثانیه با لب‌خند به جایی خیره‌اند بیرون از جهان، به دست نویسندگان چنین توصیف خواهند شد:"او به بعد ک.پ. رفته بود."

این پنج ثانیه باید از مجموعه‌ی عمر کاسته شود، چون در این پنج ثانیه پیر نمی‌شوی. هرچه بیش‌تر این بعد ک.پ. را تجربه کنی، پیرتر خواهی شد. بی در نظر گرفتن سن.

بعد ک.پ. را نمی‌شود به دل‌خواه و هر زمان تجربه کنی. حتا خود من هم زیاد موفق نمی‌شوم به بعد ک.پ. برسم. خیلی چیزها را باید به کار گرفت: شرایط ایده‌آل، بخت خوش و لحظه‌های استثنایی و غیر قابل پیش بینی ترکیب نرگس و هنرپیشه‌ی زن و صدف و باقی.

در یکی از شب‌های بعد، زمان عشق‌بازی با نرگس کوشیدم تا به ترکیب نرگس، هنرپیشه و لیلا نزدیک شوم و بعد نرگس، صدف، لیلا. با این آخری به بعد ک.پ. رسیدم، و چه ارگاسمی، چه ارگاسمی. این ترکیب بعد ک.پ. با نرگس و یکی دو تای دیگر از آن خوب‌هاش، تجربه‌ی ثابت شده است. درست است که سنتی است، اما کامل است و راضی کننده و همیشه هم قابل تکرار.

چند روز بعدش نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم چه طور است موتور کاواساکی بخرم. کاواساکی مارک دل‌خواه آدم‌های سطح پایین است. درست می‌گویم. اما من سطح پایین هستم؟ در حالت خوب نه، گاهی چرا. گاهی هم در مرز این دو هستم. این را هم بگویم که همه سطح پایین‌اند. همه‌ی ما راننده‌ی کاواساکی هستیم. غیر از این کاواساکی بد نیست. تند می‌راند، مطمئن است و در مقایسه با هوندا، یاماها، سوزوکی و دوکاتی، کم‌تر از آن‌ها نیست. حالا جزییات موتورها را نمی‌گویم. هوندا فایبر بلید، یاماها R I، سوزوکی GSXR 1000، دوکاتی 996، یا هوندا VTR SP 11، این کاواساکی ZR 9 R که کم‌تر از مدل‌های دیگر توجه جلب می‌کند و کسی هم با حسد و خشم نگاه‌ات نخواهد کرد.

حالا چرا بند کرده‌ام به موتوسیکلت؟ مگر این بوئل چه مرگ‌اش است؟ تازه، هنوز که جرات راندن ندارم. به خاطر سرم.

تازه یک چیز دیگر: روز پیش مهران با موتورش رفته بود زیر ماشین. خودش چیزی‌ش نشد، اما موتور از بین رفت. آدم به فکر می‌افتد. مهران که سرگیجه ندارد. تجربه و شجاعت بیش‌تری دارد و پول بیش‌تری که موتور کهنه را عوض کند. دیگر چیزی نمی‌گویم. نمی‌خواهم زندگی خصوصی دوستان‌ام را این‌جا، در ادبیات رو کنم.

دلم می‌خواست بی‌خیال‌تر می‌بودم، که کم‌تر به فکر بروم، تردید کنم و نگران هر آن چیزی باشم که روی می‌داد و به خصوص آن چه که روی نمی‌داد. شگفت نیست که سرم با هر چه در آن است پیچ و تاب می‌خورد.

بوئل عالی دارم و دارم فکر می‌کنم کاواساکی بخرم. آن هم زمانی که تردید ندارم روی دوچرخه‌ی بچه‌گانه هم که بنشینم، تصادف خواهم کرد.

تنها موجوداتی که سبب تردیدم نمی‌شوند نرگس و تیموراند. همه‌ی چیزهای دیگری که وجود دارد، موضوع بحران‌های روحی پی در پی است. سعی می‌کنم هر چیزی را که مهم نیست پشت گوش بیندازم و موفق نمی‌شوم. چون ضعیف هستم، همه‌ی مدت باید خودم را قوی بیانگارم تا از پا نیفتم.

یا دارم خیالات می‌بافم یا واقعن یکی از قوی‌ترین آدم‌هایی هستم که زمانی بر این سیاره زیسته‌است؟ شاید این باشد، اما جرات بازی با آتش ندارم. شاید با نوشتن کتاب‌های تخیلی و غیرخودزندگی‌نامه به شناخت زندگی‌م برسم و شرایطی که در آن هستم. مساله‌ای نیست. این خیال را که داشتم.

در این فاصله فنجانی شیرقهوه نوشیدم.

فکر می‌کنم بهار نزدیک باشد. صداهایی شنیده‌ام که در زمستان نمی‌شنوم.

پدرم، که حالش هر روز به‌تر می‌شود، با خواهرم دعوا کرده است و با شوهرش که خیلی خوب ازش مواظبت می‌کند. من و نرگس می‌کوشیم تا میانجی‌گری کنیم و امیدواری زیاد هست که موفق شویم. سعی خودمان را می‌کنیم.

ماجرای غم‌انگیز پدرم این است که دیگر مادرم را ندارد و به زندگی گذشته‌ش با آن سرگرمی‌هاش نمی‌تواند برگردد. خانواده‌ش از هم پاشیده است، شغلی ندارد، سلامتی‌ش در تهدید است، و جان‌اش هم قادر نیست بی ترس و خشم چیزی را درک کند.

جهان پر است از مردان پیری که به زندگی گذشته‌شان نفرین می‌فرستند، زیرا راه به آینده‌ای برده است که به طریق زشتی اکنون نام دارد. می‌کوشم تا چنان پیرمردی نشوم و این شایسته‌گی را دارم. نسبی دیدن. این است کلید. و هر بار تصمیم به این که دم و بازدم راه حل همه چیز است.

چه صداهایی؟ صداهای دور، شاد. پرندگان بر آسمان بی ابر. پرندگان جست و جوگر. خرگوش‌ها در چمن‌زار تازه. کارگران خندان که با روحیه‌ی شاد قصد دارند کابل‌های شیشه‌ای را در دل زمین جا بدهند.

بله، پس از نوشیدن شیرقهوه شروع کردم به راه رفتن. طرف خانه‌ی لیلا نرفتم. بگیرد بمیرد. در این شهر کارهای بسیاری هست جز رفتن سوی خانه‌ی لیلا. از خیابانی که کارگران کابل شیشه‌ای می‌کارند.

اول رفتم به گاراژ و بوئل را حسابی تماشا کردم. سوارش شدم و کمی راندم. سه متر. بعد عقب عقب بردم‌اش به گاراژ. سه متر. شش متر لذت با سرگیجه. خبر خوب. و نه بیش.

بعد شروع کردم به راه رفتن. هوا بد نبود. ضربان تند قلب. هوا در رگ‌ها. خارش در زانو. این‌ها نشان عصبیت است؟ دکتر گیاهی دیروز کمرم را تقریبن شکست و گفت که حالم دارد خوب می‌شود.

گفتم:"شاید حق با تو باشه، اما چه خوبی؟ کجای این اسمش خوبیه؟ می‌دونی چی داری می‌گی یا کر و کور و لالی؟

- عصبانی نشو. برو یه کمی با موتور برون.

- جرات ندارم. نمی‌فهمی دکتر؟

- جرات کن. هیچ اتفاقی نمی‌افته.

- پول کفن و دفن رو تو می‌دی؟ منظورم سوزوندنه.

نرگس گفت:"از این حرفا نزن."

- حالا می‌بینیم.

دیروز بود. روز بعد هنوز زنده بودم. خیلی وقت بود که از این راه نیامده بودم. چیزی عوض نشده بود، جز این‌که، به نظرم فضا اندکی غم‌انگیزتر شده بود.

مردک جادوگر سیاه داشت از آن‌جا رد می‌شد. جلوی در ایستاد و در جیب دنبال کلید گشت. زیر لبی با خودم گفتم نرقص، نرقص. بگذار یک چند روزی باران نبارد. مرا دید. سلام کرد. جواب دادم. معلوم است. همیشه دلم برای نژاد زیر تبعیض سوخته است. تبعیض نباید باشد، اما از دست من کاری برنمی‌آید.

پرسید:"چه تورین؟" زبان‌اش هنوز خوب نیست.

- ای بد نیس.

- شما رو یه جایی دیده‌م.

- رادیو.

خندید. چه دندان‌های درشتی. "رادیو." کلید را پیدا کرد. "رادیو. چه بامزه. خداحافظ."

- خدا حافظ.

ادامه دادم. خیلی وقت پیش بود که در رادیو بودم. به زودی باید بروم. برای تبلیغ شه‌چهر. از فکر به آن هم خسته می‌شوم.

این اواخر اغلب خسته‌ام، گو که هشت نه ساعت می‌خوابم. از دست کابوس‌ها. خونم را به جوش می‌آورند و با اشک در چشمان و ناتوانی بیدار می‌شوم. با یک شخصیت داستانی اول شخص که کمک می‌خواهد و نمی‌داند چه‌گونه بگریزد. همیشه گِل و موش و سنگرهای پر از آب گل‌آلود و گاه هم خرگوش سپیدی که از آسمان آویخته است، مرده. بیدار شدن از جنگی باخته همیشه دل‌داری دهنده نیست.

از روشن کردن سیگار خودداری کردم. یک‌باره عصبی بودم. عصبی از باخت تیم فوتبال مورد علاقه‌ام. اما این عصبیت نباید دوام بیاورد. این گل‌زن بی‌خاصیت تیم یک عالم پول درمی‌آورد و دوست دخترش هم هر هفته با پستان‌های نیم برهنه رو جلد مجله‌ها حضور دارد و او چه می‌کند؟ شانس‌ها را از دست می‌دهد. امیدوارم سال آینده با دوست دختر پستان‌دار و غیره برود به یک تیم دیگر.

این بازی‌گران فوتبال این همه پول درمی‌آورند و کاری هم نمی‌کنند. یک روز باید تمام شود. گرچه، اصلن به من چه؟ به بازی‌گر چه ربط دارد که روزانه هزاران نفر از گرسنه‌گی می‌میرند. به من چه ربطی دارد؟ هیچ، جز آن‌که خیلی غم‌گین می‌شوم. سال‌ها و سال‌ها. یادت نرود که از تمدن حالم به هم می‌خورد. چرا باید از یادت برود. این موضوع کتاب تازه‌ام است. از هر جمله‌ی آن برمی‌آید که از تمدن حالم به هم می‌خورد.

تازه بدتر از این: فیلم مزخرفی دیدم از یکی که می‌گویند جای وودی آلن را گرفته. چرند می‌گویند. آشغال‌های خودمانی صدبار به‌ترند. اگر آدم‌هایی مثل وودی آلن فیلم آشغال بیرون بدهند، کار جهان به کجا خواهد کشید؟

و هر روز و هر روز من باید نگران باشم. فوتبال بد، فیلم بد. به‌تر بود در خانه می‌ماندم. می‌توانستم بلند شوم، اما کار شجاعانه‌ای نبود. در زیر آسمان آبی باید رنج برد. می‌توانم خودم را تسلیم ناامنی کنم و بر همه‌ی گورها شاخه گل بگذارم.

گور؟ کدام گور؟ کسی از پشت گلوله‌ای شلیک نمی‌کند و با چماق به سرم نمی‌کوبد. دختری آمد سوی من.

عجیب است که آدم‌های زیادی می‌آیند سوی من و به من اعتماد می‌کنند. حالا به هر دلیلی که می‌خواهد باشد. اغلب هم دلیلی خودخواهانه است. این که عجیب به نظر می‌آید اما عجیب نیست، خود یکی از مسایلی است که فکرم را مدام به خود مشغول می‌دارد. آن را مساله می‌نامم، زیرا آدمی هستم که نمی‌توانم باور کنم آدم‌ها خود به خود به‌م اعتماد می‌کنند. نمی‌توانم باور کنم، زیرا تردید دارم آدمی باشم که به زحمت اعتماد کردن بیارزم. تردید دارم، زیرا تردید اساس هستی من است. بدون تردید نمی‌توانم خودم باشم. بی تردید کس دیگری خواهم بود تا که زندگی‌م بی‌معناتر بشود. این که همین هستم که هستم و این تنها چیزی است که در آن تردید ندارم، سبب می‌شود خودم را دار نزنم. خود بودن ِ من البته موضوعی تجریدی است، اما من هم بندی ِ تن و جان خودم هستم (پیش‌تر به روح خودم فکر می‌کردم)، چیزی که خود سبب می‌شود که تجرید ِ من بودن خودم تجرید بشود که هم‌راه با مسبب آن به‌تر است نادیده گرفته شود وگرنه نمی‌شود که بدون مشت و لگد خود را به دیوانه‌گی بسپاری.

نرگس می‌گوید من ارزش آن را دارم که دیگران به‌م اعتماد کنند. می‌گوید که من به جای به دست آوردن اعتماد دیگران، آنی را که از آن خودم است، پخش می‌کنم، اما دیگران آن خودشان را برای خودشان نگه می‌دارند. نمی‌دانم نرگس حق دارد یا نه، خیلی راحت بگویم که نمی‌دانم و این خود دلیلی است بر این که مطالعه روی خودم در اولین گام‌هاش است. فکر نمی‌کنم زمانی فرصت پیدا کنم تا گام‌های بیش‌تری در مطالعه روی خودم بردارم. در حال حاضر نمی‌دانم که باید خوش‌حال باشم یا اندوه‌گین.

دختر از من امضا خواست. دختر زیبایی نبود. یکی از این چهره‌های معمولی همه‌ی دختران معمولی. این‌ها حتا توجه و هم‌دردی نمی‌انگیزند. همه‌شان احمق‌اند، خیلی ساده و احمق‌اند، و اغلب به گونه‌ی احمقانه. احساس می‌کنی حماقت‌شان سرگذشتی مشابه دارد. ساختار اجتماعی بر مغز نسل وابسته به خودشان تاثیر می‌گذارد. شرایط زندگی، دَم ِ هوش را فراهم می‌آورد و یا به عکس سبب ایست دم و بازدم می‌شود. رهایی کار سختی است، باید نابغه باشی. دخترها و زن‌ها نابغه از آب درنمی‌آیند. زودتر از مردها به چنگ ریشه‌هاشان گرفتار می‌شوند و بندی ِ ژن‌های به ارث‌ برده. زیبایی دختران غیرمعمولی که سلاح‌شان هم هست اغلب، زود ساییده می‌شود؛ حتا در جنبه‌ی درونی‌ش. جالب این که با احساس‌تر از نوع مردانه‌شان هستند. استعداد بیش‌تری برای رویابافی دارند و این اطمینان خاطر که به رویاشان دست نخواهند یافت، داغان‌شان نمی‌کند. می‌توانند بسیار حشری باشند. نوعی حشری بودن مسلول که حرارت محض می‌پراکند و از جنسیت‌شان استفاده می‌کنند برای ادامه‌ی زندگی. از این دختران بسیار شناخته‌ام. کسانی میان‌شان بوده‌اند که کس دادن در کوچه‌ای تاریک را به هنر عشق‌بازی تبدیل می‌کردند. توان این را داشتند که به تمامی خود را بسپارند، در میان آت و آشغال کوچه و گربه‌های ول‌گرد و در باد سردی که می‌وزید. به ارگاسم رسیدن‌شان ناله‌ی خاموش درد بود. این را خودشان به من گفته‌اند. من در کوچه با هیچ پتیاره‌ای نرد عشق نباخته‌ام. جرات‌اش را نداشتم.

به من خیلی چیزها گفته‌اند. اعتماد می‌کردند. گاهی باشان عشق ورزیده‌ام، با دختران آمده از لایه‌های پایین جامعه که آدم تنها دل‌اش براشان می‌سوزد. دخترهایی که همسایه‌هاشان همه اسلحه در خانه داشتند. یا مار، یا تله‌ویزیون رنگی. و همه‌شان زنده به گدایی. با زنی که به گردن‌شان افتاده بود، چون در کوچه‌ای تاریک ترتیب‌اش داده و باردارش کرده بودند.

به خیلی از این دختران هرگز نمی‌توان عشق را با واژه‌های قابل درک آموخت. گناه از مردان بد است. یک زن بد نشان‌ام بده تا لشگری از مردان بد نشان‌ات بدهم که او را بد کرده‌اند. زن‌های بد هم وجود دارند که بد شده‌اند و می‌مانند، به خواست و نیروی خودشان. بدی انسان قاعده و قانون نمی‌شناسد.

گفتم:"بله، حتمن امضا می‌دم." امضای شش سال پیش را دادم که چندان مهم نبود. کاغذ را تا کرد و گذاشت تو کیف دستی کوچک. بله، ناخن‌های زشتی داشت و بد لاک زده بود. سبز سیدی.

- اسمت چیه؟

- فرخنده.

- اسم قشنگی‌یه.

- دلم می‌خواس اسم دیگه‌یی داشتم.

- چه اسمی؟

- جولیا. مادر بزرگم هم دوس دارم این اسمو. مث جولیا رابرتز.

- دوسش داری؟

- آره، چن تا از فیلم‌هاشو دیده‌م.

- خوب بازی می‌کنه.

- وقتی می‌بینم، گریه‌م می‌گیره.

- من هم. یه فیلمی رو چهار بار دیدم و هر بار گریه کردم.

سیگار روشن کردم. ازم سیگار خواست. معلوم است که دادم. این معلوم است هم از آن حرف‌های غریب است. می‌کوشم استفاده نکنم.

هنوز اجازه دارم سیگار بکشم. چون سال نو گذشته، مثل روز تولد من. چه خوش‌حالم که می‌توانم سیگار بکشم. گرچه روز به روز سرم را بیش‌تر زیر آب می‌کند. با همه‌ی ترس‌مان از مرگ، آرزو می‌کنیم هرگز نمیریم. امکان‌اش هم هست که به زودی، یک‌باره بگذارم‌اش کنار؛ بدون در نظر گرفتن روز خاص یا بهانه‌ی روزی خاص.

- پس شما هم دوسش دارین؟

- معلومه.

- خب آخه جولیا رابرتزه.

- به‌تر از اون هنرپیشه ندیدم.

- نه. منظورم اینه که آره.

- خب فرخنده خانوم، چه می‌کنی؟

این را با لحنی پر اشتیاق پرسیدم. آدم می‌تواند از حرفه‌ی دیگران بیاموزد. مثلن از فروشنده‌ی حیوانات می‌توان درباره‌ی کشورهایی که به آن سفر کرده یا ازشان شنیده، آموخت. همه‌ی شغل و سرگرمی‌ها نه البته. یکی ممکن است سرگرمی‌ش تنها ریدن باشد. آدم چیزی از او یاد نمی‌گیرد. این حرف‌ها را باید در رمان ریدن بنویسم. بخش پنج یا شش از سری تخلیه. حالا که دارم حرف‌اش را می‌زنم، به‌تر است شروع کنم به نوشتن بخش اول با نام تِر زدن. امروز صبح درگیرش بودم. دیشب غذای ترکی خوردم و این سبب شد که امروز صبح انفجار تِر باشد. صداش را در استانبول می‌شد شنید. من ترزن خوبی هستم، گرچه روده‌ها و احشایم گاهی می‌خواهند عکس آن را ثابت کنند. گاهی چنان درگیرم می‌کند که دو سه آفتابه آب و یک بسته دستمال و چندتایی دستمال مرطوب در یک نوبت مصرف می‌کنم. نه، در نظافت حرف ندارم. باید چنان تمیز باشد که بتوانی بلیسی‌ش.

گه، ماده‌ی کثیفی است. خوش‌بختانه سوراخ کون در پایین است نه بالا. مثلن در پیشانی. یا میان شانه‌ها. و گرنه افتضاح می‌شد. جسمیت انسان کامل است. گرچه این هم نسبی است. بدم نمی‌آید یک چشم اضافی در پس گردن داشتم. در این صورت وقت اصلاح مو می‌توانستم نظارت به‌تری داشته باشم و اگر دهان اضافی هم داشتم، ریزه موها را فوت می‌کردم.

پای سوم هم بد نیست. به خصوص اگر حرفه‌ی فوتبال انتخاب کرده باشی. بله، اغلب درباره‌ی جسم انسانی خیال می‌بافم. گاه با علاقه و به خواسته‌ی خودم. به این دلیل که تنی دارم که باید با آن بسازم. بیست و چهار ساعت با آن هستم و لحظه‌ای رهام نمی‌کند. اگر ضربان نگران کننده‌ی قلب نداشته باشم، بی‌گمان سرگیجه دارم. یا معده‌م قار و قور می‌کند، یا درد گه ِ گردن دارم. یا خارش زیر تخم‌هام. موهام می‌ریزد به پیشانی‌م. فوت می‌کنم، ریه‌هام شروع می‌کند به سوت زدن تا نگران سرطان ریه بشوم. با هر سیگاری که روشن می‌کنم، لرزه‌ی ترس به جان‌ام می‌افتد. توجه کن، در مورد بعضی از اعضای تن‌ام حرف و گله‌ای ندارم. انگشتانم عالی کار می‌کنند. شنوایی‌م عالی است. هرگز ناراحتی گوش نداشته‌ام. جلق نمی‌زنم آخر. کم زده‌ام. تنها در نوجوانی. نه، جلق زدن را می‌گذارم برای حسرت به دل‌ها. اگر هوس کنم، دندان‌هام را بر هم می‌فشارم و می‌نویسم. به جای تسلیم شدن به خواست جنسی تن، مقاله می‌نویسم، نقد، داستان کوتاه، یا بخشی، سطری، بندی از کتاب تازه؛ یا به هر صورت چیزی مربوط به ادبیات. اگر نویسنده نبودم، بی گمان دیوانه‌ی جنسی می‌شدم. نه از آن دیوانه‌گان که همه‌ی جنون‌شان را سر یک بی‌چاره خالی می‌کنند. در این باره، بی گمان، در رمان آینده، ریدن، خواهم نوشت. نوشتن رمان آینده سبب می‌شود تا دست‌کم به بیست زن تجاوز نکنم، از پشت ترتیب‌شان را ندهم، نوک پستان‌شان را گاز نگیرم. پس از نوشیدن ویسکی که همیشه در خانه دارم. دارم آهسته آهسته قانع می‌شوم که ریدن شاه‌کار خواهد شد.

اگر نانویسنده بودم و ناوفادار به عقیده‌ام در مورد عشق و تنها با یک زن بودن، حالا ترتیب این فرخنده را باید می‌دادم؟ راستش را بگویم، بسته‌گی دارد به حرفه‌ی او. از آن آدم‌ها نیستم که زن کتاب‌دار، حساب‌دار، خواننده‌ی دست دوم، مربی مهد کودک، آرایش‌گر، مجری تله‌ویزیون و دلال معاملات ملکی را بگایم. شغل زن نشان از جذابیت جنسی‌ش دارد. به‌تر است زن اصلن حرفه‌ای نداشته باشد و در خانه بماند و به شوهرش برسد. مرد لازم نیست خرج زن نظافت‌گر را هم بدهد. کلی پول می‌شود. ساعتی چند. و من حاضر نیستم زنی را که ساعتی فلان‌قدر می‌گیرد، مجانی بگایم. پس زن نظافت‌گر هم نمی‌گایم.

فرخنده گفت:"آرایش‌گر هستم."

- چه شغل خوبی.

آدم اگر از نظر مالی مستقل باشد، آرایش‌گر هم می‌شود؟ اصلن آدم کار می‌کند؟ آدم‌هایی هستند که پول زیاد دارند و کار هم می‌کنند. حتمن پول زیاد را به اندازه‌ی کافی زیاد نمی‌دانند. مقدار پول ربطی به خواست پول داشتن ندارد. یا کم می‌خواهی یا زیاد. آدم‌هایی هستند که به عشق اعتنا نمی‌کنند، به سلامتی‌شان توجه ندارند، اصلن برای زندگی ارزش قایل نیستند، اما کسی پیدا نمی‌کنی که نسبت به پول بدون حساسیت باشد. یا کم می‌خواهی یا زیاد؛ می‌خواهی‌ش. آن‌که می‌خواهد یا سودجو است یا احمق و اغلب هر دو.

من پول را پدیده‌ی جذابی می‌دانم. تنها داشتن‌اش، بدون خرج کردن‌اش، هیجان انگیز است. اگر کسی فردا بخواهد پانصد میلیون به من بدهد (کاری که هیچ‌کس نخواهد کرد) نه نخواهم گفت. با آن پول چه به دست می‌آورم، نمی‌دانم. شاید از طریق اینترنت جزیره‌ای در اقیانوس آرام بخرم و بعد با سود بفروشم. این ادعا آسان است که نه، نمی‌پذیرم. آن را به کسانی می‌بخشم که بیش از من نیاز دارند. چنین ادعایی به دلیل روشن عدم شناخت خود است. پول جالب و مهم است. من خودم را بدون پول تصور هم نمی‌توانم بکنم. روان‌شناسی ساده و روشن. این دلیل را که "در گذشته بی پول بودم و حالا می‌خواهم داشته باشم" فوری رد می‌کنم. داشتن پول مثل امنیت برای خرگوش سپید است. از مقدارش حرف نمی‌زنم. پنج میلیون، ده میلیون، پانصد میلیون ریال، دلار یا هر کوفت دیگری، فرق نمی‌کند. خود موضوع مهم است. پول دارم یا ندارم. کسی که جواب‌اش این باشد:"من پول ندارم" واقعن دچار مشکل است. داشتن مهم نیست، پول مهم است.

فرخنده گفت:"کارمو دوس دارم."

- نمی‌خوای کار دیگه‌یی داشته باشی؟

کمی فکر کرد:"دلم می‌خواس هنرپیشه‌ی سینما می‌شدم."

- می‌تونی بازی کنی؟

- نمی‌دونم.

- دلت می‌خواد امتحان کنی؟

به فکر رفت:"چرا که نه. اما صحنه‌ی لختی نمی‌خوام بازی کنم."

- چرا؟

- واسه این‌که شکمم گنده‌س و رون‌هام یه کمی چاقن.

حق با او بود. از رو لباس هم می‌شد دید شکم و ران چاق و چله‌ای دارد. صورت‌اش هم چاق بود. خوب چاق بود دیگر.

- واسه همین کسی محلم نمی‌ذاره. فکرشو بکن یه کسی رو پیدا کنم که به شکمم بخنده. ناپدری‌م می‌خنده به‌م. بعضی‌یای دیگه‌م. چون اون همیشه شروع می‌کنه.

- مگه با ناپدری‌ت کار می‌کنی؟

- آره، اون آرایش‌گاه داره. من واسه‌ش کار می‌کنم. پیش‌نهاد مادرم بود. به‌م می‌گه به چه دردی می‌خوری تو؟ در صورتی که خیلی کار می‌کنم. همه کار. از شستن سر مشتریا تا تمیزکردن زمین و شیشه و پنجره و موهای بچه‌هارو کوتاه می‌کنم. حالا موی کوتاه مد شده.

- آره، من دیگه از مد افتاده‌م.

لب‌خند زد:"اما موهاتون قشنگه."

- ممنون.

ته‌سیگار را انداخت دور و گفت:"پیش‌ترها یه نویسنده‌ی معروفی می‌اومد پیش ما.

- جدی؟ کی؟ یوسف حسینی؟

- کی؟

- یوسف حسینی.

- نه اون نبود. راستی اسمش چی بود؟ یه آدم شلوغ پلوغ و پررویی بود با چشمای ریز بدجنس. موهای پرپشت. اسمش گمونم با الف شروع می‌شد یا با عین.

- سبیل کلفت؟

- آره.

- تیمور خدابنده؟

- آره، خودش بود. اولا معروف نبود. اما یه جایزه که گرفت و ده بار آوردنش تله‌ویزیون دیگه خدا رو بنده نبود. ناپدری‌م کتاباشو خرید، چون مشتری بود. اما نتونس بخونه. می‌گفت ... ببخشین... کلمه‌شو نمی‌گم. بعدش اون دیگه نیومد. ناپدری‌م هم کتاباشو وسط کاغذ و روزنامه فروخت به سمساری.

- سمساری. خیلی با معناس.

- چی؟

- هیچی. کار نویسنده‌ها آسون نیس.

- نمی‌دونم. من کتاب نمی‌خونم. آدمای معروف رو فقط از تله‌ویزیون می‌شناسم. چن هفته پیش شما رو دیدم. مامانم گفت: این مرد زیاد سیگار می‌کشه. خودشو مریض می‌کنه. شوهر اولش، یعنی بابام از سرطان گلو مرد. من هم اجازه ندارم سیگار بکشم. اما یواشکی می‌کشم. گاهی هم قرصی چیزی می‌ندازم بالا.

داشت حوصله‌ام را سر می‌برد. تحمل‌ام یک‌باره تمام شد. اگر چاقی، برو لاغر شو فرخنده خانم. ضربان تند قلبم آرام گرفته بود، اما سرگیجه داشت شروع می‌شد. با درد گردن.

گفتم:"فرخنده خانم، من باس برم."

- حیف. دوس داشتم باتون حرف بزنم.

- آره، اما حالا باس برم. خدا نگه‌دار.

- خدا حافظ آقا. اگه بخواین سرتونو بشورین، بیاین آرایش‌گاه ما. آرایش‌گاه یوسف. یه چارراه اون‌ورتره.

- باشه.

- خداحافظ.

تقریبن پا به دو گذاشتم. سرگیجه رفع شد، درد گردن نه. سرگیجه این اواخر زودتر رفع می‌شود. اما گورش را گم نمی‌کند. مثل تپش قلب. به درد گردن زیاد اعتنا نمی‌کنم. گرچه نباید کم محلی کرد. می‌تواند نشان بیماری سخت‌تری باشد. به فکرم آمد: شاید علت همه‌ی این‌ها سیگار کشیدن باشد. سی و پنج سال و آن هم زیاد کشیدن داغان می‌کند. می‌دانی – یک باره تصمیم گرفتم- به زودی از این چسب‌های نیکوتین می‌خرم. چیزی از دست نمی‌دهم، جز ترک یک عادت مبتذل.

همیشه همین است. از شادی و هیجان چنین تصمیمی سیگار روشن کردم. خوب، برنامه‌ی ترک سیگار از امروز که شروع نمی‌شود. پک محکمی زدم. جانمی. به زودی از دست سیگار راحت می‌شوم. دست آخر. یک باره این را تصمیم مهم زندگی‌م دانستم. با این همه خودم را آرام کردم. کی گفته که موفق خواهم شد؟ دست برداشتن از مشروب کاری نداشت، اما نیکوتین جانور دیگری است. و این چسب‌ها هم شنیده‌ام گران‌اند. و خوب اگر سیگار نکشی، کلی پول پس‌انداز می‌شود. نرگس چه خواهد گفت اگر بشنود که می‌خواهم سیگار را ترک کنم؟ شرط می‌بندم که او هم کنار خواهد گذاشت. به خاطر هم‌بسته‌گی خانواده‌گی. به خاطر من لازم نیست ترک کند ها. این"ها" هم از آن اصوات مزخرف است. کم استفاده می‌کنم ازش. نه، نرگس نمی‌تواند با خیال راحت سیگارش را بکشد. عزیز دل من. اَه، می‌شود حالا خفه خون بگیرم از حرف زدن در باره‌ی سیگار گه؟

این طور است دیگر. از قایق چیز زیادی نمی‌دانم. کسی نمی‌شناسم که قایق داشته باشد. مهران یک زمانی داشت که با فرخنده می‌رفت تفریح، اما ویروس دوکاتی که افتاد به جان‌اش، قایق تخمی‌ش را فروخت. فرخنده چه ویروسی به جان‌اش افتاد، نمی‌دانم. این را از زن همسایه پرسیدن، بی ادبی است.

از آن زمان کسی نمی‌شناسم که قایق داشته باشد. یکی می‌شناسم که دوچرخه کورسی دارد. اما هر بار که به‌ش برمی‌خورم محل نمی‌گذارد. بیش‌تر دلم می‌خواهد به‌ش تف کنم. دوچرخه کورسی. کسی که پول پای آن می‌دهد باید عقده‌ای باشد. خیلی هم. بی شک هم‌جنس‌گرایی است که نمی‌خواهد بپذیرد.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش هفتم

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)