تاریخ انتشار: ۷ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش چهاردهم

بوسه در تاریکی - ۱۴

کوشیار پارسی

پس از برنامه‌ی زنک، برنامه‌ی مسابقه بود. همه‌ی جواب‌هایی که دادم، درست بود. چه فکر کرده‌ای؟ من روشن‌فکری هستم با شعور و دانش. چه مسابقه‌ی جالبی. زندگی تنها دل‌چسب نیست، ناممکن هم نیست. زمانی که نرگس در سفر بود، به زندگی ادامه دادم. زنده مانده‌ام. شکم را با کوفت و زهر مارهای کافه‌ی پاتوق پر کرده‌ام و رستوران هاکان و غذاهای خوش‌مزه و پرویتامینی که نرگس برام گذاشته تو یخچال.

آفتابه هم پر آب است. شهرام شیرازی اگر ببیند، می‌گوید پست‌مدرنیستی است. من به بهداشت خیلی اهمیت می‌دهم. شعارم این است: آن کس که زیاد می‌ریند، باید زیاد هم بشوید.

مشکل کاواساکی 12R ZX این است که گران است. خیلی گران. خیلی خیلی گران. تازه نرگس هم موتور دوم می‌خواهد. یک سالی تمرین بکند تا جرأت داشته باشد با هارلی دیویدسون براند. موتور دست دوم می‌تواند ارزان باشد. به زودی می‌روم و حسابی براش می‌گردم دنبال موتور. شاید بروم سراغ موتور فروشی احمد. همیشه یکی دو تا دست دوم دارد. نرگس اگر بخواهد موتور دوم داشته باشد، حق‌اش است. براش می‌خرم. برای نرگس همه چیز می‌خرم. و اگر با نوشتن رمان‌های پلیسی و ماجرایی حسابی پول‌دار بشوم، بیش‌تر براش خواهم خرید.

مسابقه تمام شد. جالب بود. حیف که برنده نتوانست تا آخرین مرحله برسد. بسته‌گی دارد چه چیز را حیف بدانی. زنکه‌ی خیکی شاید به‌تر بود بیش‌تر درس می‌خواند. سعی می‌کنم برای زنانی که بالای چهل و دو سن دارند و سنگین‌تر از هشتاد کیلو هستند، دل‌سوزی نکنم. نمی‌شود همیشه. دل‌ام برای خیلی چیزها می‌سوزد. دل‌سوزی یکی از نقطه ضعف‌هاست. با دل‌سوزی به دنیا می‌آیی. می‌توانی باش بجنگی، اما ساده از دست‌اش نمی‌دهی.

زنگ زدند؟ نه، هنوز نه. هنوز پنج صفحه مانده است. ادبیات این است. سیگار برمی‌دارم. این همیشه آغاز خوبی است برای پنج صفحه‌ی اضافه. و بعد ایستادن و از پنجره تماشا کردن. رودخانه. تا فکر جمع و جور بشود.

تابستان‌ها رودخانه جالب نیست. خیلی چیزها توش می‌بینی. جز کشتی و قایق، گنجشگ غرق شده، نوار بهداشتی، توپ پاره. هیچ وقت خرگوش یا کاواساکی نیست. یا یک سیاه. این سر و صدا چیست؟ زن همسایه بالایی دارد می‌ریند؟ همسایه‌ها باید یاد بگیرند که در این قرن بیست و یکم بیش‌تر هوای هم را داشته باشند. اَه، چه قدر بی حوصله شده‌ام. از بی حوصله‌گی رفتم نشستم پشت میز و چند صفحه‌ای ادبیات خودزندگی‌نامه‌ای از خودم درآوردم. به شکل چند پارگراف برای این کتاب تازه. درباره‌ی کوری که از پله‌ها افتاد پایین و از این حرف‌ها. همه‌اش غیرقابل باور؛ به نظر خودم. وقتی می‌نویسی باید خودت را کنار بگذاری. تنها چیزی که از خودت باید بپرسی: خواننده باور خواهد کرد؟ جواب حتا اگر "به نظرم نه" باشد، محل نگذار. نباید محل بگذاری. این را از کی یاد گرفته‌ام. محل نگذاشتن را. خسروخان یا مهری خانم؟ بعد رفتم دست‌شویی تا بالا بیاورم. با این آشغال‌ها که به معده ریخته‌ام، تعجب ندارد که معده پس بدهد.

پس از نوشتن می‌توانم آرام بگیرم و سیگار بکشم. آخ، تلفن. نه، زنگ در. از نظر فن رمان درست نیست این. هنوز پنج صفحه نشده است. نویسنده‌ی درجه یک چون من هم نمی‌تواند همیشه به فن و فنون رمان اعتماد کند. باز زنگ در. غر زدم:"اومدم بابا، اگه جایی آتیش گرفته، آتیش نشونی رو خبر کن." در را باز کردم. مردی بود. مردی ساده. اگر ازم امضا می‌خواست، یک در کونی جانانه می‌گرفت. اما نه، گفت که مامور پلیس است. خون در رگ‌هام به جوش آمد. با تردید گفتم:"بلایی به سر نرگس..." نتوانستم جمله را تمام کنم.

- به سر کی؟
نفس راحت کشیدم. بعد گفتم:"تیمور؟ این مریم انداختش زیر ماشین؟ می‌کشم اونو. قسم می‌خورم. می‌کشم‌اش."
- آروم باشین آقای پارسی. چیزی نشده. راستش چرا. واسه همین اومدم باتون حرف بزنم.
- حرف بزنی؟ حرف؟ خوب بگو.

گذاشتم بیاید تو. خودش را معرفی کرد: "رحمانی."
- بفرمایین بشینین آقای رحمانی.

اما نشسته بود. من هم نشستم. به اندازه‌ی کافی خسته هستم. ایستادن مشکل است. گفتم: "خوب، بفرمایین سرکار."

دفترچه‌ش را از جیب درآورد و برگ زد و گفت:"یک آقایی به اسم وحید وفایی از شما شکایت کرده که غیر مستقیم باعث افتادنش از پله شدین."

- مزخرف گفته. درسته که از پله افتاده و من هم تو اون ساختمون بودم. اما چه ربطی داره؟ تازه، اگه بعد از اون اتفاق، دو ساعت پس از اون اتفاق، تو حالی باشه که با مزخرفات‌اش پلیس رو گیج کنه، پس حال‌اش اونقدها هم بد نیس. خودشو زده بود به مرگ. نصف خونش هم رفته بود. مرتیکه‌ی عوضی. خیلی عوضیه. من اصن اونو نمی‌شناسم. آره، می‌دونم اسمش چیه. چون یه بار که تو راه‌رو منتظر نشسته بودم، اسم خودشو گفت. آخه یه دوست‌ام تو همون طبقه زندگی می‌کنه. غیر از این کاری به اون مرتیکه ندارم. از پله‌ها افتاده، چون کوره. این اشتباه منه؟ اون مادرزاد کوره. نمی‌دونه یه خرگوش چه شکلیه.

سرکار رحمانی خیره نگاه‌ام می‌کرد. لابد فکر می‌کرد دچار بحران روانی هستم. اصلن چنین نبود. در تعادل کامل هستم. سرگیجه؟ اسم‌اش را هم تا حالا نشنیده‌ام. تپش قلب؟ این دیگر چیست؟ درد در گردن؟ باشد، بله، اما خوب، من هستم و درد در گردن. چیزی که از من جدانشدنی است. مثل پشم و گوسفند، چوب و زغال، نخ و سوزن، حسن و حسین. حالا دیگر ادامه نمی‌دهم. تا ناقدان این قسمت را نقد کنند و نشان دهند که چه اندازه احمق هستم. چیزی مثل این:"کوشیار پارسی از درد گردن هم نوشته است. احمقانه‌تر از این می‌شود؟ وقت آن نشده که این آدم احساس کند تحمل خواننده هم سرآمده؟ چرا دست برنمی‌دارد؟ قلم‌اش را نمی‌شکند؟ دنبال کار دیگری نمی‌رود؟ برود بشود فروشنده‌ی کاواساکی. حالا که کاواساکی بازار خوبی دارد. دنبال فروشنده هم که می‌گردند. برود تا عرضه و تقاضا تعادل پیدا کند. خلاصه: مرگ بر کوشیار پارسی، زنده باد کاواساکی."
سرکار رحمانی گفت:"من گفتم که..."

- من هم گفتم که هیچ رابطه‌ای با هر کوفت و زهرمار این جناب وفایی ندارم.
- اون ادعا می‌کنه که تهدیدش کردین. امروز نه، یه روز دیگه و واسه همین از شما می‌ترسیده و با شنیدن صداتون پا به فرار گذاشته و از پله‌ها افتاده.
- اول این که من هیچ وقت اونو تهدید نکرده‌م. دوم، اگه این فکرو می‌کنه، بره رسمن از من شکایت کنه. سوم، هیچ‌کس ازش نخواسته وقتی ترسید پا به فرار بذاره. چهارم، فرار کردن معنی‌ش این نیس که از پله‌ها بیفتی و خون‌ریزی کنی.

سرکار رحمانی کمی فکر کرد و گفت:"فکر کنم حق با تو باشه."

- ممنون.
- فکر می‌کنم از اون عوضی‌یاس که خل و چل هم هس. اما من وظیفه‌م بود که بیام و به‌ت بگم. این شغل منه دیگه.
- می‌فهمم سرکار.
- می‌دونی چیه؟ من این یارو رو سر عقل می‌یارم و سعی می‌کنم که شکایت‌اش رو پس بگیره. وگه‌نه خودشو دچار دردسر می‌کنه. می‌دونم آدما رو چه جوری قانع کنم. شغلمه دیگه. تهدید اسم دوم منه.
- ممنونم سرکار رحمانی.
- بگو یوسف.
- ممنون یوسف.
- یه امضا به‌م می‌دی؟
- معلومه.

روی صفحه‌ی خالی برگ یادداشت‌ها، امضای پنج سال پیش را زدم. یکی از سال‌های خوب را. خوش‌حال شد.
- چیزی می‌خوری جناب یوسف؟
- یه دفه دیگه. به‌تره زود برم بیمارستان و با یارو حرف بزنم.
- باشه. به نظرم به‌تره.

بلند شد. "پیش پا رفتم سراغ دوست‌ات که همسایه‌ی وحید وفایی‌یه. دختر خوشگلیه. خیلی خوشگله."
- آره.
- حواس‌اش یه کم پرت بود.
- واسه این که بعد از افتادن وحید وفایی، اون یکی همسایه‌ش که یه زنه، خودکشی کرده بود.
- می‌دونم. همکارام گفتن.
- مجید و احمد.
- می‌شناسی‌شون؟
- از امروز بعد از ظهر.
- دو تا احمق به تمام معنا.
- آره، فهمیدم.
- به خصوص اون احمد. از اون فاشیست‌هاس. اون یارو مجید هم همچین مالی نیس. تو این یونیفورم کلی آدم گُه راه می‌ره.
- می‌فهمم... راستی اون خانمه، لیلا، چیزی درباره‌ی من گفت؟
- منظورت چیه؟
- خب، که امروز شاهد قضایا بودم و از این حرفا؟
- نه، اصن حرفی نزد. فقط از خون تو راه‌رو گفت. گفتم که حواسش پرت بود. به نظرم دختر مشکل داریه.
- نمی‌دونم. زیاد نمی‌شناسم‌اش. دوست هم نیستیم با هم. گاهی به‌ش سر می‌زنم. همین.
- منم بدم نمی‌یاد گاهی سری به‌ش بزنم. دختر خوشگلیه. دوستی چیزی داره؟
- آره، اما گمونم دیگه داره به هم می‌زنه. حرفی نزد از اون؟
- نه، چتو مگه؟
- آخه اونم شاهد بود. اون زنگ زد به آمبولانس. اما وانایستاد. با عجله باس می‌رفت جایی. شاید بشناسی‌ش. جمال مقدم.
- جمال مقدم؟ نه، به جا نمی‌یارم. واسه چی باس اونو بشناسم؟
- گفتم شاید پرونده دار باشه.
- به قیافه‌ش می‌یاد؟
- مگه به قیافه‌ی رفسنجانی می‌یاد؟ نه، به اون جاکش می‌یاد مرغ‌دونی داشته باشه.

زد زیر خنده.

- راستی یه جونوری به اسم جواد رو می‌شناسی؟ خیلی دلش می‌خواد پول و پله‌ای به دس بیاره. اما هیشکی تحویل‌اش نمی‌گیره.
- آره، می‌شناسم. از اون عوضی‌یاس. دلش می‌خواد یه خلافی بکنه، اما عرضه‌شو نداره. خیلی بی‌عرضه‌س. گاهی یه موادی خرید و فروش می‌کنه. اما اونقد بی دس و پاس که باس یه چیزی هم بذاره روش و بده رییس‌اش. همه ازش می‌دزدن. تو هم می‌شناسی‌ش؟
- از اون احمقای تو شهره که همه قیافه‌شو می‌شناسن.
- آره.
- این اواخر تهدیدم کرد.
- واسه چی؟
- باورت می‌شه فراموش کرده‌م؟ شاید این هم دلیلش نباشه. شاید هم چرا. نمی‌دونم. یا واسه اینه که یه تلنگر زدم به نوک دماغش تا آشغالاش بریزه بیرون. خونین و مالین شد.

سرکار رحمانی باز زد زیر خنده:"پا به هر جا می‌ذاری خون می‌زنه بیرون. اگه این دفه مزاحم شد خبرم کن. یه زنگ بزن کلانتری و سراغ رحمانی رو بگیر. من پیشونی سفیدم، همه می‌شناسن منو. حالا دیگه باس برم. در مورد اون کوره نگرون نباش. خودم ترتیب‌شو می‌دم. از دیدن‌ات خوشحال شدم. ممنون از امضا."

- خدا حافظ یوسف.
آدم جالبی بود. کمی کچل با لب پایین آویخته. انگار هر لحظه آب از لب و لوچه‌ش بخواهد راه بگیرد. حالت چشم‌هاش مثل عقب افتاده‌ها. اما جالب بود.

به حساب این وحید کوره باید برسم. یا که حساب‌اش پاک شده است. من هم چه فکرهایی می‌کنم. دل‌سوزی‌ت کجا رفته مرد؟ طرف کور هست، زخمی شده، نفرت هم که دارد. بگذار خشم کورش را داشته باشد. به دوزخ خواهد رفت. من می‌روم بهشت، زیرا آدم خوبی هستم.

سیگار روشن کردم. چند وقتی گذشته بود. ناخودآگاه خود را آماده می‌کردم آدم غیر سیگاری بشوم. مرد زندگی‌های گوناگون دارد. بعد می‌میرد. جز روح‌اش. وقتی بمیری روح از تن جدا می‌شود و به صورت مستقل در کهکشان باقی می‌ماند. انرژی مستقل. بدی‌ش این است که این انرژی دیگر کاری ازش نمی‌آید. نه می‌شنود، نه می‌بیند، نه حس می‌کند و نه حرف می‌زند. نمی‌تواند بو بکشد. بد هم نیست. انرژی وجود دارد. با این همه نمی‌تواند خود نشان بدهد. برای همین فکر می‌کنم پس از مرگ، زندگی وجود ندارد. امیدوارم روزی درباره‌ی این همه، رمان مستقل و زیبای پرفروشی بنویسم. به اسم: برگرد، تن!

سیگار را خاموش و یکی دیگر آتش زدم. رفتار غیرسیگاری‌ها را ندارم. اما هنوز که غیرسیگاری نشده‌ام. می‌دانی چیست؟ سیگاری سیگاری سیگاری سیگاری سیگاری سیگاری سیگاری سیگاری سیگاری سیگاری. وزوزوزوزوز. حافظه‌م باز دارد جلو می‌رود. مثل گذشته‌ها همه چیز درباره‌ی گذشته می‌دانم. هر شعله‌ای از آتش به پا شده به دست پدربزرگ را می‌توانم به یاد بیاورم. یا آن پینه‌ی زانوی کلثوم را. یا بوی عطر شابدولعظیم (البته شیک شده) پدر را. یا عشق مادرم را. یا آرامش گاوها و اسب‌ها را. سال‌های چهل. یا اولین، هزارمین، پانصدهزارمین سیگار را. لب‌خند و اندوه زنانی که شناخته‌ام. بی‌رنگی باد در دشت.

زنگ زدند. باز هم پیش از تمام شدن پنج صفحه. گور پدر فن رمان. تیمور این جاست. چه شاد شد از دیدن من. پرید تو بغل‌ام. صورت‌ام را لیس زد. دم‌اش را تکان داد. زوزه‌ی خفیف از گلو. مریم هیچ کدام از این کارها را نکرد. روبوسی معصومانه، تنها.

- بیا تو مریم.
- وقت کمی دارم.
- باشه.
- باس آشپزی کنم. به حسن قول داده‌م. تا دیروقت کار کرده. حالشو داری بیای خونه‌ی ما غذا بخوری؟
- ممنون. تو خونه غذا دارم.
- چی داری؟
- یه غذای مکزیکی.
حتمن نرگس درست کرده.
- آره، بیا بشین.
- یه چن لحظه.

یکی دو دقیقه بازی با پستان‌هاش گناه است؟ گناه، خودمان به‌تر می‌دانیم که مفهوم گسترده‌ای دارد. من از مفاهیم گنگ خوش‌ام نمی‌آید. تازه، در برابر زنان خجالتی هستم، جز با نرگس. خیلی‌ها فکر می‌کنند من پررو و خشن هستم در برابر زنان. به خاطر کتاب‌هام. اما خجالتی‌ام. با همه‌ی خجالتی بودن، گذر از سر مویی لازم است تا از پنجره بپرم بیرون. تو رودخانه. از مریم پرسیدم:"قدم زدن چتور بود؟" سئوال آشغال مرد خجالتی. قدم زدن چتور بود ... سئوال احمقانه. با این حال پرسیدم. چون در برابر زن غریبه نمی‌دانستم چه باید بکنم.

- عالی بود. تیمور خیلی خوبه.
- آره، خوب‌ترین حیوونی که به عمرم دیده‌م.
- منم. نرگس فردا چه ساعتی می‌یاد خونه؟
- نه و نیم شب.
- حتمن خوش‌حالی.
- خیلی خوش‌حالم. باورت نمی‌شه چه قدر خوش‌حالم.

از مریم بخواهم که فردا ساعت نه و ربع بیاید تا هر دو برهنه رو کاناپه دراز بکشیم و نرگس که می‌آید، پس از یک هفته‌ی طولانی خشک و خالی، به هیجان بیاید؟ من برای این تقاضا زیادی خجالتی‌ام.

- امروز چه کردی؟
- همه‌ی روز نوشتم. تو چی؟
- خونه رو تمیز کردم.
- سر هردوتامون شلوغ بوده پس. چی می‌خوای درس کنی واسه حسن؟
- ماهی.
- عالیه. ماهی خیلی دوس دارم. سالم‌ترین غذاس.
- آره.

بابا، بیا و پستان و کس‌ات را نشان بده. یا نه، ول کن، فردا پستان و کس نرگس را تماشا خواهم کرد که زیباترین پستان و کس میان همه‌ی شماها را دارد. خوش بوترین‌اش را هم.

- پس من می‌رم.
- باشه. به حسن سلام برسون.
- تو هم فردا به نرگس سلام برسون.
- باشه.
روبوسی کردیم. پشت سرش گفتم:"باز هم ممنون."
- خواهش می‌کنم.

صداش از پله‌ها آمد. تیمور را نوازش کردم تا به خواب رفت. سیگار روشن کردم. به پدرم زنگ زدم. حال‌اش بد نبود. باقی راز است. من نمی‌خواهم بمیرم پیش از آن که همه چیز راز شده باشد. تا زمانی که خودزندگی‌نامه‌ام یک کلمه‌ی راست نداشته باشد. وظیفه دارم نسبت به خودم که خیلی پیر شوم. گاهی به دلیل ترس اشتباه می‌کنم و این یادم می‌رود.

از چی حرف می‌زدم؟ آهان، در نظر دارم بیست و چهارتا رمان پلیسی و بیست و چهارتا رمان ماجرایی بنویسم. اسم اولین‌اش آدم‌کش ترسو خواهد بود. اگر صدهزارتا فروش نرود، دل‌خور خواهم شد. ساعت نزدیک نه شده بود. از سال چهل و شش تا چهل و هشت عطسه می‌کردم. چون مادرم پشت سر هم در بیمارستان بستری می‌شد. ترس از تنهایی، گدایی توجه، آرزوی خوبی و گم شدن بدی. چرا عطسه و نه سرفه؟ نمی‌دانم. هیچ پزشکی نمی‌دانست. برای اطلاع بیش‌تر، رمان عطسه را بخوانید که خواهم نوشت.

سیگار را خواموش و یکی دیگر روشن کردم. ده دقیقه بعد یکی دیگر. نباید بمیرم اگر واژه‌های درست و حسابی به سراغ‌ام نمی‌آیند. از آن مرحله گذشته‌ام. آن که بخواهد بفهمد، خواهد فهمید. بقیه هیچ نخواهند فهمید. نمی‌فهمند. با آدم‌های محدودی تو یک جزیره زندگی می‌کنی. هر کسی ساکن جزیره است با کوسه. سیگار روشن کردم. ده دقیقه بعد یکی دیگر، پانزده دقیقه بعدتر یکی دیگر. دو تکه شکلات خوردم. هوس کرده بودم.
تله‌ویزیون برنامه‌های معمولی داشت. یک فرستنده گوسفندهایی را نشان می‌داد که در حال مرگ بودند. تنها مانده به دست قانون‌گذاری بشر. خشونت بشری. تصویری که هرگز از یاد نخواهم برد. بره‌ای تبدیل شده بود به یک تکه گل، با پاهای شکسته و هنوز راه می‌رفت لنگ لنگان. تا که افتاد و من چنان به خشم آمدم که می‌خواستم سرم را محکم بکوبم به دیوار. همیشه این را تکرار خواهم کرد. شرم دارم از این که جزیی از نژاد بشری هستم. دل‌ام می‌خواست خرگوش می‌بودم. انتقام‌جوترین و وحشت‌ناک‌ترین خرگوشی که بر این سیاره ظهور کرده است.

فرستنده‌ی دیگر داشت چیزی نشان می‌داد که فراتر از دیوانه‌گی‌های بشر بود. چند آدم را گذاشته بودند تو یک خانه و دوربین تا سوراخ کون‌شان. بتی، برنده‌ی آن باغ وحش داشت ترانه می‌خواند. جوری می‌خواند که به جای عوض کردن کانال می‌خواستم سرم را محکم بکوبم به دیوار.

این بتی یک وقتی کس نرگس را لیس خواهد زد؟ هرگز! این بتی زمانی با زبان به جان کس شیلا خواهد افتاد، در حالی که من بالا سرشان ایستاده و جلق می‌زنم؟ هرگز! آن که کس این بتی را لیس خواهد زد، انتقام‌جوترین و وحشت‌ناک‌ترین خرگوشی خواهد بود که بر این سیاره ظهور کرده است. از این کس هیچ باقی نخواهد ماند.
ما داریم تو این کشور با سوپاپ‌های جعلی سقوط می‌کنیم. باور کن مرا. آن قدر فریاد خواهم کشید تا کر شوید و زمانی باورم خواهید کرد که دیر باشد. به جهنم. باور نکنید. سوپاپ‌های جعلی تاریخ مصرف دارند و هیچ‌گاه هم تاریخ‌شان فراموش نمی‌شود. اما مساله این نیست. جانشینان‌شان آماده‌اند. از سر جنازه‌شان می‌پرند و وظیفه‌شان را به عهده می‌گیرند. صف دراز سوپاپ‌های جعلی بر سر کارند. همه چیز را مسخره‌تر از آنی می‌کنند که هست. همه‌ی ارزش‌ها را چال می‌کنند تو چاله‌ی گُه، و مردم سر دست می‌گیرندشان. تناب این عروسک‌های خیمه شب بازی در دست بی رگ و ریشه‌ترین آدم‌هاست. این‌ها نام دارند، اما نام‌شان را بر زبان نمی‌آورم. اسم کثیف‌ترین کارها، قحبه‌ترین آدم‌ها، پتیاره‌ترین مردان روی زمین بر زبان‌ام می‌آید، اما اسم این تناب به دست‌ها نمی‌آید. نه، نمی‌آید. تنها حرفی از نام‌شان بر زبان‌ام مرا وادار خواهد کرد تا با فریاد سرم را به دیوار بکوبم. منظورم این نیست که آن‌ها مواظب خودشان نباشند. به خصوص اگر در نزدیکی‌‌م باشند. در نزدیک آن‌ها، احساس دل‌سوزی می‌رود کنار. باید چشم‌شان را باز نگه دارند و بترسند از خرگوش خون آشام تشنه به خون.

فرستنده‌ی دیگر داشت چند تا عروسک تازه نشان می‌داد که آواز زشت سر داده بودند. ده تا دختر و پسر بودند، مثل کرم. و من گوش می‌دادم به گوش‌خراش‌ترین و وحشت‌ناک‌ترین صدایی که از پوزه‌ی جانوران بیرون می‌آید و تله‌ویزیون را خاموش کردم و بلند گفتم "همان طور که پیش‌تر هم گفته‌ام، جهان پاش رفته رو پوست موز و سئوال اینه که حالا دیگه چی؟"

پس از این مقدمه چینی لازم چهار صفحه ادبیات نوشتم که راضی‌م نکرد. باز گذاشته بودم تا نوشته‌های آن مردک یوسف حسینی بر من تاثیر بگذارد. آن هم کی. استاد گوزپراکنی. شهرام شیرازی که دارد تلاش می‌کند صاحب نثری بشود که پر و بال‌اش دیگر ریخته. تنها یکی می‌توانست آن‌گونه بنویسد که رفت. این یکی با عکس آرتیستی گرفتن‌هاش بیش‌تر به بچه کونی‌ها شبیه است تا آرتیست و نویسنده. هربار هم کتابی ازش به دست می‌گیرم، بوی عجیبی به مشام‌ام می‌رسد. انگار تازه از دیدار عمه‌ش برگشته که بیماری غریب روده دارد.

ازش هرگز نپرسیده‌ام، اما خودش گفت که عمه‌هاش همه پیر بودند. تسلیت گفتم. خیلی بد است که پیش از تولد عمه‌هات را از دست بدهی. با آن چاک دهان‌اش نیش باز کرد و خندید. دل‌خور شدم. احساس هم‌دردی تبدیل به خشم شد. اگر از آن اقلیت آشغال نبود زده بودم تو پوزش. چنان که یک گُله از موهاش از سرش بپرد.

مثل همیشه خشم آرام گرفت و پس از نوشتن رفتم رو کاناپه تا کمی چرت بزنم. چه خسته بودم. داشت خوابم می‌برد. تیمور زیر پام. تصویرهایی دیدم که هیچ ربطی به هم نداشتند. بی دلیل و رابطه. خیلی وقت است در دفتر یادداشت ناپیدا چیزی ننوشته‌ام. انگار همه چیز در رویاهام بوده است.

بخاری دیدم، هیزم، زیر دامنی عمه‌ی آن یارو، زنانی که داشتند برای تکه‌ای نان به سر و صورت هم چنگ می‌انداختند، جرج دبلیو بوش را که داشت موزی فرو می‌کرد به کون صدام حسین، صدام که داشت موز فرو می‌کرد به کون رهبر مقاومت، رهبر مقاومت که داشت نگاه می‌کرد چه گونه زن‌اش را تو میدان دارند می‌گایند، دو صدف، آقای مقدم که داشت سخنرانی می‌کرد، آبلاردو که حاضر نبود پنالتی بزند، نصف پستان زن رهبر سابق، قفسه‌ای پر از کتاب‌های نازک، جمجمه‌ی میمون، خون بر دیوارها، پلیس که می‌ایستد و قاتل می‌گریزد، بتی که دارد غش غش می‌خندد در حالی که چیزی برای خندیدن وجود نداشته، مردی بر صندلی چرخ‌دار در حال سوختن، تیمور، بله تیمور ما! از میان عروسک‌ها و سوپاپ‌ها و حقه‌بازها می‌گذرد برای نجات آن بره، می‌گیردش میان آرواره‌های محکم و می‌گریزد. آتش هیزم، تمیز کردن بره، نوازش بره، بوسه به بره تا خواب‌اش ببرد، تشکر از تیمور، تشکر از خانواده برای نگه‌داری بره، تشکر از خرگوش بزرگی که از آسمان آویخته بود، نرما و گرما، گاوها که آرمیده بودند به نشخوار، اسب‌ها به چرا؛ و بیدار شدم. از لیس تیمور به پیشانی‌م. چه روزی بود امروز؟ چه ساعتی بود حالا؟ من کی‌ام؟ به تیمور گفتم "سلام کوچولو"، او هم خودش را لوس کرد و یک‌باره شروع کرد به پارس کردن، چون به در کوبیده شد.
چه کسی می‌تواند این وقت شب بیاید؟ دختری با آن پستان‌ها؟ فروشنده‌ی دانش‌نامه؟ این مذهبی گوزوها که تازه‌گی از شاهدان یهوه یاد گرفته‌اند بروند در خانه‌ی مردم؟ مردی در لباس مرغابی؟ خودم، به جست و جوی نویسنده‌ی خودزندگی‌نامه‌هاش، تا مجازات‌اش کنم؟

نه، همسایه بود؛ بهرام. پچ پچ کرد که "گفتم زنگ نزنم تا نرگس بیدار نشه."
- نرگس رفته سفر.
صداش برگشت و گفت:"اوه، می‌خواستم بپرسم مشروب داری تو خونه؟"
- آبجو می‌خوای؟
- از هیچی به‌تره. یکی دوتا بده ببینم چی می‌شه.
رفتم و دو بطری آبجو آوردم و دادم دست‌اش. سیگار روشن کرد و گفت:"ترک سیگار هم فایده نداشت."
- نه؟ من می‌خوام به زودی ترک کنم.
- همه اینو می‌گن. اما فکر کنم تو بتونی این کارو بکنی. تو حرفت حرفه. مردی هستی که می‌دونی چی می‌خوای. من سا‌ل‌هاست که از دست داده‌م. از وقتی که با اون پتیاره زندگی می‌کردم و رفتم بازار میوه بخرم و برگشتم دیدم مرده و من زدم بیرون و رفتم تو یه کافه و هی ریختم تو شیکم صاب مرده. شیشلیک خوش‌مزه‌ای هم داشتن. گفتم اکبر، این هم میوه و خیار و این حرفا. یه سالاد هم درس کن. این اکبر بعدها رفت زیر ماشین. نپرس واسه چی.
- ای بابا.
- آره، بعدش ویلون شدم از این شهر به اون شهر. حالام این‌جام. دل آدم به نون خشک راضی نمی‌شه آخه. همه‌شونو می‌شناسم. از اول تا آخرشونو. هنرمندای گنده گوز پرحرف و عرق خوری و بخل و حسادت‌شون، و تا بخوای پول در می‌یارن. مفت و مجانی و می‌رن سراغ جنده‌ها. یه دفه سه تاشونو از پله‌ها انداختم پایین. از اون یاور آتیش خوره بپرس که شاهد بود. محل هم نذاشت. دید چه جوری زدم در کون جهان. اگه ببینم‌ش بازم می‌زنم. شپش لحاف کهنه‌ی درجه یک. همه شونو می‌گم با اون قصه‌های تخمی‌شون از کوبا و انقلاب و امریکا و این حرفا. با اون انقلاب‌شون. بیان تخم منو بخورن. وقتی پوشک می‌بستن من رفتم تو کشورهای کمونیستی و دیدم چه گهی بود. زناشون بو گند می‌دادن. فقط بلد بودن از نیچه و سلین حرف بزنن، در صورتی که یه جمله هم نخونده بودن. من؟ من نیچه و سلین رو خوب خونده بودم. آره، آره، اما تو مردی هستی که می‌دونی چی می‌خوای. هیچ کاری نمی‌کنی جز کتاب خوندن و زن خوبی هم داری. راستی کجاست زنت؟ خوابیده؟ هی تیمور خوشگله. زنت خوابه؟ زن خوشگلت خوابه؟

تیمور را نوازش کرد.
- نه، رفته سفر.
- سفر؟ آخ که چه حالی داره سفر کردن. همه‌ی زندگی‌م عشق سفر داشتم. کلی هم رفته‌م. چه زنایی، چه زنایی، با اون پستونای کوچولو، حشری می‌کنن آدمو. یه آبجو داری؟
- یکی دیگه دارم.
- پس یکی دیگه بده، اگه چیز دیگه نداری تو خونه.
از یخچال آبجو برداشتم و آوردم.

گفت:"حال‌ات چتوره؟ بالاخره کی یه کتاب کت و کلفت می‌نویسی؟ همیشه این کتابای نازک نازک. تا شروع کنی تموم می‌شه. که چی؟ می‌خوام کتاباتو بخونم، آخه همسایه‌می و خوب می‌نویسی. جدی می‌گم. اما لامصب، یه کتابی بنویس که آدم سه چهار هفته باش حال کنه. تو یه بعد از ظهر کتابتو تموم می‌کنم. این که نشد. می‌خوام دوباره نیچه و سلین بخونم. نه این که خوشم بیادها، اما تو بنویس دیگه. ششصد – هفصد صفحه‌ای بنویس. سگ مصب، واسه چی رحمی به حال همسایه‌ت نمی‌کنی؟"
- مشغولم.
- آره، با اون کتابای تخمی دویست سیصد صفحه‌ای.
- نه، این یکی حداقل چارصد پونصد صفحه می‌شه. گرچه خودم شک دارم موفق باشه. جدی می‌گم. شک دارم که کتاب کت و کلفت ...
- شک نکن. اون کتاب کیری رو بنویس. کافیه کت و کلفت باشه. می‌تونی تو. چرت و پرت هم باشه عیب نداره. فقط سنگین باشه. قد یه بلوک بتونی. تو می‌تونی بدمصب، می‌تونی.
- باشه بهرام خان.
- فکر کن به حرفام. کارتو بکن. کتابتو بنویس. هر چه کلفت‌تر به‌تر. فکر کنم مست کرده‌م. آخه می‌دونی... ده ساعت نشستم تو کافه و ...

پانزده دقیقه تمام زر زد، فکر به سرش آمد، نصیحت کرد، پند داد، خاطره گفت، آبجو نوشید تا دست آخر ول‌ام کند و سرفه‌کنان از پله‌ها بالا برود.

مردم منتظر کتاب کت و کلفت از زیر دست من بودند؟ به این تردیدهای ادبی من نیازی نبود؟ باید ادامه می‌دادم به نوشتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن؟
چه می‌دانم.

آن چه می‌دانم این است که آن شب به تماشای سه قسمت ضبط شده از سری تله‌ویزیونی مورد علاقه‌م به سر بردم و بعد به بستر رفتم و تیمور هم زیر پام خوابید و هر دو آرام به خواب رفتیم، چون فردا نرگس به خانه می‌آید. این خوش‌بختی است که نرگس به خانه می‌آید.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش سیزدهم

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)