تاریخ انتشار: ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش هفتم

بوسه در تاریکی - ۷

کوشیار پارسی

حیف. این شارون آدم مادرقحبه‌ای است. وقتی انتخاب شد، دلم برای باراک سوخت. اما این شارون به نظرم مادرقحبه‌ای می‌آید که دخترهای جوان را از کون می‌گاید. و دخترهای یهودی از تنها چیزی که خوش‌شان نمی‌آید، گاییده شدن است، چه رسد به از کون. من سه هفته‌ای عشق پرشوری به یک دختر یهودی داشته‌ام. که از گاییده شدن خوش‌اش نمی‌آمد. اجازه داشتم پستان‌هاش را ببینم. چه پستان‌های زیبایی.

آن داستان‌خوانی هم سه سال پیش بود، نه دو سال پیش. دفتر یادداشت ناپیدا را که ورق زدم، متوجه شدم.

هاکان پیداش شد.

- چه توری؟

- خیلی خوب نیستم. شنیدی یارو می‌خواد از زنش جدا بشه؟ کی فکرشو می‌کرد؟

کافه‌چی از پشت بار گفت:"عشق یه معماس."

هاکان پرسید:"چی گفتی؟"

- که عشق یه معماس.

- آره، اینو خوب می‌دونم. از عشق گفتی، دیشب تو رستوران دو تا دختر قشنگ کنارم نشسته بودن که باورت نمی‌شه.

ازش اطلاعات بیش‌تری درباره‌ی آن دو دختر خواستم. پرسیدن درباره‌ی زیبارویان را باید از من یاد بگیری.

به نظر هاکان، یکی‌شان که موی بلند به سیاهی شبق داشت، توپ‌های عظیمی زیر بلوز داشت.

- چه نوع بلوزی؟

- یادم نیس دیگه.

- ادامه بده.

کون صاف و صوفی داشت و ساق‌های بلند. اما آن دو توپ عظیم زیر بلوز تنگ، چنان به چشن می‌زد که حتا به یاد هاکان مانده بود.

- و اون یکی؟

- اون پستون جالب توجهی نداشت. اما چه صورتی. مث ماه تو آسمون.

- چی؟

- ماه تو آسمون. غلط گفتم؟

- نه، قشنگ گفتی.

- آره، مث یه سیخ کباب برگ تو دوره‌ی قحطی.

- اغراق نکن هاکان.

- ببخشین. حیف که یه جوش داشت.

- کجاش؟

- تو پیشونی‌ش. مث پشگل گوسفند کف آشپزخونه‌ی تمیز.

- جدی می‌گی؟

- آره. هیچ زنی کامل نیس. همیشه یه عیبی پیدا می‌شه. یه جوش، یه ابروی کج، پستونای کوچولو. یا پول ندارن. می‌دونی چی خوردن؟ پیش غذا.

- خب، چه عیبی داره؟

- آخه آدم تو رستوران نمی‌یاد که پیش غذا بخوره و بره. از این بعد تو لیست غذا می‌نویسم که پیش غذا فقط با غذا داده می‌شه.

- خب، لابد عادت دارن به غذای کم. مهم نیس که چی جلوشون گذاشته می‌شه. همبرگر با گوشت گاو که درسته با پوست و شاخ و استخون و پهن چرخ شده، مرغ‌های پر از باکتری، گوسفندای ایدزی. یه دو سه روزی اگه تو روزنامه‌ها یا تله‌ویزیون سر و صدا بشه نمی‌خورن و باز شروع می‌شه.

- گوسفند ایدزی دیگه چی‌یه؟

- یه نوع ایدز که تو گوسفندا پیدا شده.

- اینو باور نمی‌کنم. گوسفندا حیوونای تمیزی‌ان.

- مگر این‌که کف آشپزخونه‌ی تمیز پشگل بریزن. البته این کارشون بیش‌تر عصبیه. غیر از این، حیوونای تمیزی‌ان. بعد از خرگوشا، گوساله‌ها و الاغا. تعجب نمی‌کنم که خبر راجع به ایدز گوسفندی رو مافیای مطبوعات درآورده باشه که گاهی مرض دارن حال مردمو بگیرن. اگه هم نگرفت، یه مرض دیگه، برفک سم‌داران که به همون بدی ِ ایدزه اما تو گوش مردم کم‌تر خطرناکه. به حرفام توجه کن.

- می‌تونی یه کم یواش‌تر حرف بزنی. بعضی حرفاتو خوب نمی‌فهمم.

- انگار خودم می‌تونم بفهمم. راستش خودم هم نفهمیدم چی گفتم. می‌دونی هاکان، خیلی از حرفایی که ما می‌زنیم، بی ربطه. خوش‌بختانه. وگرنه، من به عنوان نویسنده سه چهارم این دیالوگ رو می‌تونستم خط بزنم.

- چی؟

- ولش کن بابا.

- فهمیدم. راجع به کتاب تازه‌ت می‌گفتی.

- آره، خوب پیش می‌ره. همه‌ش راجع به عشق، ترس و بی ثبات بودن هستی انسان، موتور، راه رفتن تو خیابون و همه‌ی چیزایی که به حق و با دلیل سی و هفت بار تکرار کرده‌م. یکی از شگردهای نویسندگی‌م اینه که تو هر کتاب تازه رو یه چیزی دست می‌ذارم که پیش‌تر نبوده. وقتی شروع به نوشتن صفحه‌ی اول کردم یه دفه سر و کله‌ی خرگوش پیدا شد. خدا می‌دونه چرا. بعدش فکر کردم خب خرگوش رو با فن رمان نویسی می‌ذارم تو رمان حضور داشته باشه و به‌ش یه موجودیتی می‌دم که خواننده و منتقد بعد از بیست سال دلیل بیارن که: آهان، این خرگوش یه معنای مهمی باس داشته باشه، یه معنای نمادین.

- نمی‌دونم من امروز چه‌م شده که نصف حرفاتو نمی‌فهمم.

- تقصیر منه نه تو. یه عالم چرت و پرت می‌گم. نه، چرت و پرت نیست. ابدن. الان کلمه‌ش به ذهنم رسید. من همیشه چیزارو خوب شرح نمی‌دم. دکتر می‌گه که به خاطر وجود هورمون استرسه. من یه هورمون استرس تو بدنم تولید می‌کنم که رو رفتار جسمی و روحی‌م اثر می‌ذاره. باس هرچه زودتر این هورمون رو کنترل کنم و گرنه دیگه قادر به تولید چرندیات و موتور سواری نخواهم بود.

- یه شیرقهوه‌ی‌ دیگه می‌خوای؟

- با کمال میل.

پس از هاکان سیگاری روشن کردم.

- اگه موتورسواری نمی‌کنی، می‌خوای بوئل رو بفروشی؟

- آره. نگه داشتن فایده نداره. مگه این‌که تمیزش کنم وروغن و بنزین‌شو خالی کنم و بذارم تو اتاق پذیرایی واسه دکور. اون وقت دلم می‌خواد به جای اون یه اگوستا تو اتاق باشه. خیلی قشنگه واسه دکور، اما گرونه.

- آره، دکور اتاق گرونه. یه نفر یه کمد چینی داره که قیمتش سه ماه درآمد منه.

- چینی‌یا گرگ پولن. اینو همه می‌دونن. همه‌ی کمونیستا گرگ پولن. کمونیستای سابق هم. روسا رو نیگا کن. پول تنها چیزیه که ارزش داره واسه اون پفیوزای عقده‌ای. همونا که تا چن سال پیش به‌شون می‌گفتن انسان طراز اول.

- روسا رو می‌شناسی؟

- از تله‌ویزیون. یکی‌شونو از نزدیک می‌شناختم. اسمش ولادیمیر بود. رفت زیر ماشین. مرد واقعی که نمی‌ره زیر ماشین. باورت می‌شه هاکان؟ زیر ماشین!

- ماشین خطرناکه.

- حرف منو می‌زنی هاکان. تو هم مث من آدم بزرگی هستی.

- ممنون.

- ممنون بی ممنون. اون هنرپیشه اسمش چیه که نشسته رو اگوستا؟

- به‌تر نیس من هم یه موتور بخرم؟ اون‌وقت می‌تونم حرفاتو به‌تر بفهمم.

در خیالاتم آن زن هنرپیشه برهنه بود و با نرگس عشق‌بازی می‌کرد. پرسیدم:"چی گفتی؟"

- اگه یه موتور بخرم، می‌تونم باهات حرف بزنم. فقط راجع به موتور حرف می‌زنی آخه. چه موتوری بخرم که بیش‌تر به‌م بیاد؟

شیرقهوه را آرام نوشیدم:"بی ام و."

- بی ام و؟ واسه چی؟

- خوب، محکم، قابل اطمینان، قشنگ، شیک. مث ماه تو آسمون.

هاکان لب‌خند زد. شیرقهوه‌ش را نوشید. سیگاری روشن کرد. کراوات‌اش را مرتب کرد. روزنامه را برداشت.

زن داشت نرگس را می‌لیسید. نرگس داشت با من ور می‌رفت. من به آن زن چسبیده بودم و پستان‌هاش را می‌جستم. در اتاق پذیرایی بودیم. اگوستا را گذاشته بودم گوشه‌ی راست اتاق. با او در کلوپ دوست‌داران اگوستا آشنا شده بودم.

بوئل از من دل‌خور است که اگوستا را بر او ترجیح داده‌ام. نامه‌ی عصبانی برام می‌فرستند. من هم در پاسخ می‌نویسم که اگوستا شصت در صد تخفیف به من داده و اگر خودشان جای من بودند چه می‌کردند. اگر دوباره مزاحم شوند، وکیلم را می‌فرستم سراغ‌شان. سه تا از شکایت‌‌های مرا باخته است و فکر کنم به شوق آمده تا دست‌کم در یکی موفق شود. بوئل! مواظب این وکیل باش.

نرگس و زن دارند پرشور می‌بوسند.

و این خوابگردی است که در فضای کافه‌ی آرام و خلوت به سراغ‌ام می‌آید. سر فرصت باید روش کار کنم و در دفتر یادداشت ناپیدا بنویسم.. هاکان روزنامه را پرت می‌کند و می‌گوید:"همه‌ی هفته آفتابیه."

کافه‌چی می‌گوید:"باز هم بی‌آبی. باز هم جیره بندی." و می‌آید سر میز ما می‌نشیند.

می‌گویم:"هوا خوبه دیگه."

هاکان از کافه‌چی می‌پرسد:"تو قبلن موتور نداشتی؟"

- آره، یه هاکس داشتم.

- من می‌خوام یه بی ام و بخرم.

- من هم اگه یه موتور بخرم، بی ام و می‌خرم.

- از اون مدل تازه‌ش باس بخری. R 1200. چرخ و لاستیکاش عالیه.

هاکان ازم پرسید:"اگه تو باشی چی می‌خری؟"

گفتم:"R 110 تیپ S ."

- یادم بمونه برم ببینم‌ش.

مهران آمد تو:"همه شیرقهوه می‌خورن؟"

- گفتم من هنوز دارم. تازه این دومی‌یه."

پرسید:"حال بابات چه‌توره؟"

- به‌تره.

- خوبه. چه هوای گندی شده.

هاکان گفت:"می‌خوام یه ب ام و S 1200 R بخرم."

گفتم:" S 1100 R."

- آره، همون.

مهران گفت:"اما دوک 996 به‌تره. قشنگ، شیک و خود ِ خود ِ هنر. مث ... مث..."

گفتم:"کباب بره تو دوران قحطی."

- چی؟

هاکان زد زیر خنده. وقتی با دوست‌هات باشی و خنده هم باشد، همه چیز سر جای خودش خواهد بود.

دختر با پستان‌های پر و پیمان و قشنگ که گاهی به پاتوق سر می‌زد، آمد تو. هم‌راه پسری که در نگاه اول نفر سیزدهم مسابقه‌ی دو و میدانی صد و ده متر بود. با موی فرفری و لپ‌های گلی. انگار تا ده دقیقه پیش از ده بیرون نیامده و تنها وسط کاه و پهن و هوای خوب جفتک پرانده.

دختر رو به هاکان لب‌خند زد. پرسیدم:"می‌شناسی‌ش؟"

- خیلی کم. همین نزدیکی‌ها زندگی می‌کنه."

- جنده لاشی.

مهران پرسید:"دوک داره؟ دوک 996؟ یا 748؟"

هاکان گفت:"فلسفه می‌خونه."

مهران گفت:"این مساله‌ی ماست مگه؟ اگه دوک نداره، بره گم‌شه با اون فلسفه‌ش."

پرسیدم:"اسمش چیه؟"

هاکان گفت:"صدف."

صدف و آن جوانک نشستند سر میزی، آن سوی کافه به زر زدن. صداشان را نمی‌شنیدیم و آن‌ها هم صدای ما را نمی‌شنیدند. تو این پاتوق صدای موسیقی همیشه بلند است. از پینک فلوید و پارلی پارکر و لو رید و باقی دار و دسته.

خوب است حالا یک در کونی بزنم به لیلا و صدف را جانشین‌اش کنم؟ به نظر می‌آمد که او هم می‌تواند زمانی، پستان‌هاش را به مردی نشان بدهد و بعد با کس فرود بیاید رو دهان‌اش.

عجب بابا، آهن زنگ زده را دارم با قلع سفیدکاری می‌کنم. روز قبل نامه‌ای دریافت کرده بودم از زنی شهرستانی. نوشته بود هر وقت کتاب‌ام را می‌خواند شورت‌اش خیس می‌شود و وقتی به عکس من در پشت جلد کتاب نگاه می‌کند، خیس‌تر می‌شود. خوب به من چه؟ از این حرف‌ها لذت می‌برم؟ صد سال سیاه نه. تازه زنکی از راه دور.

مهران گفت:"اما دختر قشنگی‌یه این صدف."

از خودم پرسیدم که این دختر قشنگ پس از ریدن کون‌اش را خوب می‌شوید یا نه. به صدای بلند گفتم. مهران گفت:"کسی چه می‌دونه."

هاکان گفت:"به زودی ازش می‌پرسم."

- ازش بپرس کتابای منو می‌خونه یا نه. و اگه می‌خونه حشری می‌شه یا نه."

- باشه.

مهران گفت:"دلم می‌خواست نویسنده می‌شدم. این همه زن رو می‌شه حشری کرد."

هاکان گفت:"من کاریکاتوریستم. نه حرفه‌ای. اما همینش هم خوبه."

- همه‌ی ترکا کاریکاتوریست هستن.

- من آرشیتکت درجه یک هستم. اما افتخار می‌کنم که یه دوک 996 دارم. دوک دوک دوک.

گفتم:"نه، تو به یه چیز دیگه باس افتخار کنی."

هاکان گفت:"می‌خوام برم سر کار."

گفتم:"من هم."

- من هم.

بلند شدیم و از پاتوق زدیم بیرون. با کافه چی خدا حافظی کردم و عمدن به صدف و بچه دهاتی لپ گلی نگاه نکردم. یک راست نرفتم طرف خانه. اول سری به روزنامه فروشی زدم. باران نم نم می‌بارید و فکر نمی‌کردی خیس بشوی. خشک هم نمی‌ماندی.

کسی امضا نخواست. دست آخر به منظوری رسیده بودم که خودم می‌خواستم. ده سال تمام. پس از حضور در تله‌ویزیون هم زیاد مشهور نباشی. می‌توانست خیالات باشد. باید هواش را داشته باشم. شاید باران سبب شده بود که ازم امضا نخواهند. شاید آن روز مناسب نبود. روشنایی، مه در جمجمه‌ی من، نگاه وحشی چشمان‌ام.

در چشمان‌ام نگاه وحشی داشتم؟ از زن حدودن سی و سه ساله‌ای پرسیدم. بی آن‌که جواب بدهد پا به دو گذاشت. موز تو کونت، عوضی. موز سفت نرسیده. و پشت بندش یک موز دیگر.

حالا یک چیز دیگر: پرسپولیس در حال ورشکست شدن است. اگر بیست سال پیش، حتا بیست روز پیش به‌م می‌گفتی، حسابی به‌ت می‌خندیدم. فحش هم می‌دادم. پرسپولیس ورشکست؟ هرگز! پرسپولیس هست و خواهد بود. شنیدن خبر ورشکستگی پرسپولیس مثل شنیدن خبر مرگ سگ‌ات است. نمی‌شود، بیاید بشود، لازم نیست، بی‌هوده است، خبری از جهان خیال است، دروغ است.

با این‌همه اتفاقاتی می‌افتد و قابل توجیه هم هست. به خوبی.

در روزنامه فروشی سه بسته سیگار برای خودم و یک بسته برای نرگس خریدم. مجله‌ی هفته‌ی موتوسیکلت هم خریدم. دیگر چیزی نخریدم. مواظب هستم. پول زیادی ندارم. به زودی باید پول یک بی ام و را بدهم. تازه، حوصله‌ی داستان‌خوانی و شرکت در بحث‌های ادبی هم ندارم. چهار برابر آن شهرام شیرازی و یوسف حسینی می‌گیرم، اما حوصله ندارم. ممکن است فروش کتاب‌هام کم بشود، چون از مد افتاده‌ام. به دلیل مدل آرایش موهام و این‌که مدت زیادی است در جهان ادبیات راه می‌روم و زیادی هم در تله‌ویزیون ظاهر می‌شوم، و یا‌که حالا دیگر همه می‌دانند آن چهره‌ی تو جعبه هیچ شباهتی به چهره‌ی تو آیینه ندارد. فکر می‌کنند من از آن‌ها هستم که اگر دست‌ام برسد، به گلوشان چنگ خواهم زد.

با این‌همه سخت کار می‌کنم. چه پول حسابی دربیاورم چه نه. هر چه هم که ادبیات کهنه شده باشد، برای من مهم است. من نویسنده‌ام. برای همین. نویسنده هرگز نباید دست بکشد. نویسنده‌ای مثل من هرگز. هرگز. اگر نویسنده‌ای مثل من جا بزند، برای همه‌ی فرهنگ مساله‌ی بزرگی خواهد بود. باران بیش‌تر خواهد بارید، موش‌ها قدرت را به دست خواهند گرفت و خرگوش‌ها به همه‌چیزی متهم خواهند شد. کابل‌های کشیده شده از کار خواهد افتاد و رائول هم هرگز نخواهد توانست شوت پنالتی را وارد دروازه کند و ناقدها مهم‌تر از هنرمندان ِ خلاق خواهند شد، جامعه معلق خواهد ماند و از لبه‌ی جهان سقوط خواهد کرد به کره‌ی مریخ؛ جایی که کسی کتاب مرا نمی‌شناسد.

آدم‌های کمی وجود دارند که من در سطح قابل پذیرشی باشان در این موارد حرف بزنم. برای همین هم مدام از چیزهای دیگر حرف می‌زنم. زر زیادی زده می‌شود. واژه‌ها به هم برمی‌خورند، بی آن‌که به یک‌دیگر درود بگویند. چه فایده دارد آدم چیزی بگوید که دیگری درک کند؟ زبان، پاک‌کن ِ جهان اندیشه شده است. پیش‌ترها به حرف‌ دیگران گوش می‌دادم. حالا دیگر نه. همه‌ی جنبه‌های مشکل گفت و گوی آدم‌ها را مطالعه کرده‌ام. هزار بار. گوش کردن به دیگران مثل خواندن چندباره‌ی یک کتاب است.

خواندن کتاب، مثل بازخوانی کتاب است. بسته‌گی به نویسنده دارد. به آن‌ها باید ایراد گرفت که هرگز با چیز تازه‌ای نمی‌آیند، جز حرف‌های آدم‌های دیگر که می‌شود بخشیدشان. چیست؟ چیز تازه چیست؟ دارم ادعا می‌کنم که من همیشه همان می‌نویسم که نوشته‌ام؟ بله، اما من دروغ‌گوی حرفه‌ای هستم. دروغ هیچ ربطی به حقیقت ندارد. این دو حتا از یک سیاره نیستند. زبان، موشک فضانوردی است که گه‌گاه این دو را به هم نزدیک می‌کند. بیش‌تر آدم‌ها به راستی از موشک فضانوردی چیزی نمی‌دانند.

در حال بازگشت از روزنامه فروشی به خانه، حدود صد متر فاصله، چیز زیادی اتفاق نیفتاد. خوب، دختر زیبایی دیدم که زیر لبی با خودش غر می‌زد. ایستاده بود گوشه‌ای، به هیچ جا نگاه نمی‌کرد و با خودش حرف می‌زد. صدا می‌شنیدی اما معنا نه.

آمبولانسی چنان آهسته می‌گذشت که هیچ خیالی به سرت نمی‌زد جز این‌که همه‌ی مردم سالم‌اند. هیچ بیمارستانی منتظر بیماری نبود که با عجله بیاورند. دختر غرغرو در حافظه‌م ماند. تردید ندارم برای مدت کوتاه.

در خانه همه چیز خوب و رو به راه بود. شاید زمانی جهان هم خوب و رو به راه شود. پدربزرگم یک بار گفت:"کار جهان هرگز درست نمی‌شه." کسی جواب نداد. شاید به زحمت جر و بحث نمی‌ارزید. پدربزرگم با آن کله‌ی بدمست‌اش چه می‌دانست؟ درباره‌ی راست شدن کار جهان؟ مشکل می‌توانست نام خودش را بنویسد. نام کسان دیگر را فراموش کن. به حرف کس دیگر هم گوش نمی‌داد. تنها زبان خودش را داشت. یک بار ازش پرسیدم:"خارج که می‌رفتی به چه زبونی حرف می‌زدی؟"

- هر زبونی. هم‌دیگه رو می‌فهمیدیم. هدف‌مون یکی بود. بدی باس ریشه‌کن می‌شد. موفق نشدیم. گرچه همه‌مون قهرمان بودیم. هر قهرمانی یه شکست خورده‌س. خوب گوش کن عن دماغو، اما هر شکست خورده‌ای قهرمان نیس. برو به مامانت کمک کن.

- لازم نیس. خودش گفت. گفت یه نفری واسه‌ش راحت‌تره.

- آدما دوس دارن تنها باشن. حق دارن. بدی‌ش اینه که مث حیوونا نمی‌تونن بدون هم دوام بیارن. اگه خدا وجود داشت از اون زن بازای قهار می‌شد. سیگار می‌کشی؟

- نه بابابزرگ.

- هیچ وقت نکش. اگه یه روز ببینم داری می‌کشی، با مشت می‌کوبم تو دهنت.

- چرا بابابزرگ؟

- واسه این‌که سیگار می‌کشی. یه مشت تو دهنت. جدی می‌گم. وقتی نوه‌دار شدی، سیگار بکش. اون موقع وقتش رسیده. تا بتونی به‌شون بگی که نکشن. امسال می‌ری کارناوال سینه زنی؟

- نه، هیچ وقت نرفته‌م.

- من هر سال رفته‌م. یه بار تو دامن یه زن بالا آوردم. شبیه جوونیای گریس کلی بود. تو روزنامه مجله عکس گریس کلی رو می‌بینم یاد استفراغم می‌افتم. خوشگلی همیشه می‌ره تو چاه مستراح. فراموش نکن این حرفو. از بر کن این جمله رو. یادت می‌مونه؟

- آره بابابزرگ.

- فراموش‌اش کن رفیق. یادت نمی‌مونه. هرگز. تو کله‌ی از بر کردن نداری.

اشتباه می‌کرد. اما هیچ‌گاه نخواهد دانست که اشتباه می‌کرد.

- این جوری خوش‌بخت خواهی شد. من خیلی چیزای وحشت‌ناک رو از بر کردم. خیلی وحشت‌ناک. واسه همین آتیش درست می‌کنم و به شعله‌ش نیگا می‌کنم. تا بسوزونم‌شون. تو نمی‌تونی به شعله‌ی آتیش نیگا کنی. هرگز. مث بابات.

اشتباه می‌کرد. پدربزرگم همیشه اشتباه می‌کرد. هیچ‌کس هم اشتباه‌اش را گوشزد نمی‌کرد. به زحمت جر و بحث با او نمی‌ارزید. بد هم نبود. با اشتباه چه می‌توانی بکنی؟ اشتباه را بگذار به حال خود. همان است که گردش جهان به دست دارد.

تکه‌ای گوشت سرخ کرده بی روغن و کمی سبزی پخته و نپخته، تا جاودان خوش‌مزه خواهد ماند. بخاری گرم در زمستان. کسی که دارد، نباید گله کند. باقی زیادی است.

پدربزرگم همیشه می‌گفت:"چیز زیادی داشتن به ما نیومده. این واسه آدمایی‌یه که مجبور نیستن برینن." مرد بی‌چاره.

دهه‌ی سی، سیاه و سفید بود. دهه‌ی چهل بد رنگ. بعد از آن به چشم‌های خودت بستگی داشت که واقعیت را چه‌گونه ببینی. نه خود واقعیت. مذهب هم گذاشته شد تو قفسه‌ی کتاب. دخترها ساق‌شان بلندتر شد و زانوهاشان زیباتر. من دیوانه‌ی زانوی زن هستم.

کاپشن را درآوردم و نیم چکمه را. اوه که چه گرم است و عالی. لم دادن رو کاناپه. تا ابد، به انتظار مرگ.

چند مطلب از مجله‌ی موتور خواندم. در خبرهای کوتاه آمده بود که شایع شده است موتوسیکلت جدید ژاپنی به بازار خواهد آمد. اما شایعه است. خیلی‌ها حتا نام آن را نمی‌دانند. بعضی هم می‌گویند که نام‌اش یاکا خواهد بود.

خبر دیگر این بود که بوئل مدل تازه‌ای به بازار خواهد داد. این قیمت موتور مرا پایین خواهد آورد.

با خودم عهد کردم زیاد منفی‌بافی نکنم. باید چراغی در سر تاریک‌ام روشن می‌کردم. بله، بگذارم بسوزد. باید ترس را اگر نمی‌راندم، رام می‌کردم و جایی می‌بستم. نمی‌گذاشتم شناور باشد در سرم. باید همه‌ی زندگی‌م آدم خوبی می‌شدم. دست‌کم برای خودم.

گفتن این همه آسان است. اما به زحمت آغاز کردن می‌ارزد. به پدرم تلفن کردم، حال‌اش به‌تر شده بود. می‌بینی، حتا چند دقیقه با این مرد حرف زدم. مثل دوست از هم خداحافظی کردیم. بعد با خدا حرف زدم و گفتم که شوهرش حال‌اش بسیار به‌تر شده است. بعد او را در آغوش گرفتم و گفتم که دوست‌اش دارم.

با خودم گفتم که موتور بوئل خودم را محکوم نکنم. موتور است و موتور هم می‌تواند نقشی در زندگی داشته باشد، اما نقشی کوچک و اندک.

منتظر نرگس و تیمور بودم و بی‌تابی‌ام در این انتظار احساس گرمی به‌م می‌داد. عشق همه چیزی است که به شمار می‌آید؛ بی آن‌که شمردن ِ آن‌چه که به شمار می‌آید دردناک باشد.

ادبیات معشوقه‌ی بدی نیست. همین کتاب جهانگیر ناشر می‌شود را ببین. شماره‌ی دو از ده کتاب پرفروش است.

و این‌گونه پیش‌رفت ممکن می‌شود و خورشید یک‌باره به زندگی‌ت می‌تابد. این ماده‌ی ناشناخته که تا زمانی بر آسمان ظاهر می‌شود و می‌تابد و گه‌گاه خوش می‌تابد و به زندگی بشر آسیبی نمی‌رساند، کاری به کارش نخواهم داشت.

آسمان، آن‌گونه که به نظر می‌آید باید جای بسیار جالبی باشد. کتاب‌های کت و کلفت بسیاری درباره‌ش نوشته‌اند. مردانی که می‌دانستند و اغلب چاق و کچل بودند، با لباس بلند.

همه‌ی رابطه‌ها شگفت‌انگیزند. گله نباید داشت. حیف است. نباید به سینه‌مان بکوبیم و ادعا کنیم همه چیز می‌دانیم و که تجربه‌ها از سر گذرانده‌ایم. چون این‌گونه نیست. هنوز با تکه فلز چسبیده به ناخن‌مان نامه‌ی الکترونیکی ننوشته‌ایم. چند ماه دیگر یا دست بالا یک سال دیگر موفق به این کار هم خواهیم شد. فرزندان ما بسی بیش‌تر از این یک تکه فلز سود خواهند برد. با زدن دو سه نشانه‌ی رمز بر نوک پستان‌هاشان. پیچیده‌ترین عملیات ریاضی را در حال شاشیدن حل خواهند کرد.

انسان را نمی‌توان در چاله یا خندق گیر انداخت. دست به ماجراجویی بسیار خواهد زد. در مجله‌ی موتور خواندم که لباس مخصوص ضدضربه برای موتور سوارها آماده است که به بازار بیاید. بسیار سبک و قابل انعطاف و محکم‌تر از کلاه موتورسواری. تازه کلاه رایانه‌داری به بازار می‌آید که اخبار دریافتی از ماه‌واره را فوری به تو می‌رساند. مثلن:"توجه! سه و نیم کیلومتر جلوتر، در سمت راست جاده، دختری دارد می‌ریند. تو مزرعه‌ی سبزی. مال دهقانی اصیل و زحمت کش. مواظب باش حواس‌ات را پرت نکند. به جاده دقت کن، چون چاله‌ای سر راه‌ات است."

زمستان‌ها، کشتی‌های مسافری از رودخانه‌ی جلوی خانه‌م می‌گذرند. پر از موجودات ریزه میزه با زبان عجیب و غریب. خیلی هم از سفرشان راضی‌اند. حتا زمانی که از مهتابی نگاه شان می‌کنم، با این جمله در سرم:"پفیوزهای احمق، چه کار دارید می‌کنید؟"

مجله‌ی موتور را کنار انداختم، رفتم سر میزم نشستم و چند صفحه ادبیات از مغز استخوان‌هام بیرون کشیدم. من تند کار می‌کنم. وقتی آن مردک دبنگ برای دهمین بار دو سطر از شعری بر کاغذ می‌نویسد و با نومیدی کاغذ را جر می‌دهد و برای این‌که حال‌اش جا بیاید استکانی از الکل متیلیک کمی رقیق شده بالا می‌دهد، دو مقاله نوشته‌ام، چهار بند از کتاب تازه و نامه‌ی الکترونیکی برای نماینده‌ام تا بپرسم پس این دست‌مزد برای داستانم در پلی بوی کدام گوری رفت. خود او بود که با دریافت پانزده در صد از حق تالیف من، داستان سکسی خواست برای آن مجله. شبیه خودزندگی‌نامه، درباره‌ی دختری – حالا خودتان حدس بزنید چه‌قدر جذاب- که پس از خواندن کتاب‌هام عاشق دل‌خسته‌ی من می‌شود، لکاته‌ی احمق. دوهزار و پانصدتا، منهای پانزده در صد برای نماینده یا دلال. تازه در اولین شماره‌ی پلی بوی که به زبان شکری‌مان منتشر می‌شود.

قبول دارم. باید بیش‌تر روشان کار کنم، اما همه را یک‌ساعته تحویل می‌دهم. نه تشنه‌م می‌شود و نه گشنه‌م. گرچه حالا لیوانی آب نوشیدم و یک تکه شکلات خوردم. زنگ زدند. تنها یک دینگ دونگ. غریبه‌ای پشت در. باید سوراخی تو در بگذارم با ذره‌بین، اما هی فراموش می‌کنم. نرگس که به فکرش هم نمی‌رسد، و من او را می‌بخشم. عزیز دل من به اندازه‌ی کافی فکر و خیال تو آن سر کوچولوی خوشگل‌اش دارد. حتا مهران که آرشیتکت ما بوده است، به فکرش نرسیده. یک زمانی با ریختن شکر تو مخزن بنزین موتور دوک مجازات‌اش خواهم کرد.

باز دینگ دونگ. کی می‌تواند باشد؟ باز کنم؟ بله، چرا نه. می‌تواند جن باشد، یا پری، یا فرشته، یا دیو، یا گورزاد، یا روح گریخته از جنگل، اما در این صورت می‌توانم به حساب‌اش برسم یا به صدای بلند پخ‌اش کنم تا از وحشت بگریزد، یا اگر جن باشد، نه، نمی‌شود. تنها فرشته می‌تواند پرواز کند. باقی سعی کرده‌اند. یک زمانی. و با دماغ خورده‌اند زمین.

در را باز کردم. آماده‌ی حمله. یک پسر و یک دختر پشت در ایستاده بودند. حدودن پانزده ساله. سن این نوجوان‌های عوضی این دور و زمانه را نمی‌شود راحت تشخیص داد.

با لحنی که همه چیزی داشت جز مهربانی دوستانه، گفتم: "بفرمایین." از کدام گورستانی پیداشان شده بود تا آرامش مرا برهم بزنند؟ تازه، نمونه‌ی خوبی هم از نژاد ما نبودند. پسرک چیزی از قوم اجنه داشت و دختر بی تردید از پس زاده‌های دیوان بود. چکمه‌های زمستانی‌ش انگار بلندتر از قد خودش بود. از آن چشم‌ها داشت که بیرون پریده از کاسه، به دنبال حشرات چسبیده به شاخه‌ها درختان، تا به یک حرکت تند زبان در رفت و بازگشت ببلعدشان.

پسرک پرسید:"آقای کوشیار پارسی؟"

- بله خودم هستم، خیالت راحت باشه. همین هستم و اسمم اینه. چی شده؟ واسه چی می‌پرسی؟

دخترک ترس‌خورده گفت:"می‌خواستیم یه چن تا سئوال ازتون بکنیم."

- سئوال؟ سئوال؟ باشه، اما چه سئوالی؟ راجع به چی؟ راجع به زندگی خصوصی‌م نباشه ها. جواب نمی‌دم.

پسرک گفت:"واسه روزنامه‌ی دیواری مدرسه‌س."

- روزنامه دیواری؟ گفتی روزنامه دیواری؟ عجب بابا، هنوز پس تو عهد بوق هستیم. باشه. سه تا سئوال. حداکثر پنج تا. که این طور. روزنامه دیواری. درو خوب ببندین که کفترهام در نرن. منظورم خرگوش‌هامه. بیاین. بشینین اون‌جا. من همین جا می‌شینم. اگه یه کمی آشفته‌م به خاطر سرگیجه‌س. آخه گاهی سرم گیج می‌ره. شما رو خوب نمی‌بینم اما می‌دونم که هستین. هستین؟

صدای لرزان ترس‌خورده از پسرک یا دخترک، چه می‌دانم، در آمد:"بله آقا."

یک باره تو سرم همه‌ی آن صحنه‌ی گروه تله‌ویزیونی یوسف ... اوه فامیلی‌ش را فراموش کرده‌ام و آن دوربین که پرت کردم وسط خیابان، همه‌ی آن صحنه که واقعن روی نداده بود. خدای من، چه آرامشی. گیتی را شاید دیده بودم، عیب ندارد. زن گیچ و پرت را به خانه رساندن، چه عیبی دارد. پیش لیلا هم بودم؟ بله، بودم. این را تو دفتر یادداشت ناپیدا، موجود در کیف دستی‌م می‌توان دید.

سرم را تند به این سو و آن سو تکان دادم و کف دست‌ام را محکم به پیشانی چسباندم. پیشانی را رو به جلو فشار دادم، بر کف دست. همان‌طور که دکتر گیاهی یادم داده بود. چند ثانیه بعد سرگیجه رفت. حالا می‌فهمند که وقتی می‌گویم با آن سرگیجه نباید رو موتوسیکلت نشست، یعنی چه. وقتی داری با سرعت صد و شصت می‌رانی، کف دست‌ات را بچسبانی به پیشانی، تازه وقتی کلاه هم داری، تا ببینم به چه سرعتی معلق می‌زنی و می‌روی تو بغل یک جن، دیو، گورزاد، پری، فرشته. یا اصلن گورکن.

این دو عوضی زرده به کون نکشیده هنوز تو خانه‌م بودند؟ بله، آن‌جا نشسته بودند، با دهان باز از تعجب، لرزان از وحشت، حواس پرت و از این حرف‌ها.

گفتم:"آهان، این شد. دوباره خوب می‌بینم. نترسین. لازم نیس. روزنامه دیواری. خوب بپرسین. صبر کنین اول سیگارمو روشن کنم."

سیگار روشن کردم و گفتم:"خب بفرمایین، سئوال اول."

پسرک به خود آمد و پرسید:"شهرت داشتن چه احساسی به آدم می‌ده؟"

- خب، یه احساسه، مث احساس یه پروانه‌ی بزرگ که از یه سوراخ گوش‌ات وارد می‌شه و خیس خیس از سوراخ گوش دیگه بیرون می‌یاد.

خیره به من نگاه می‌کردند.

گفتم:"یوسف حسینی یه مقاله‌ی جالب راجع به‌ش نوشته. راستی می‌دونین اون زنده‌س یا نه؟"

پسرک گفت:"اِه... اِه... نه." دخترک چیزی نگفت، اما به روشنی خون از گونه‌هاش داشت می‌رفت.

- چه حیف. سئوال دوم.

پسرک آب دهان، اگر چیزی در دهان مانده بود، قورت داد و گفت:"شما دوس دارین تو تله‌ویزیون..."

- نه، اومدن تو تله‌ویزیون مث این می‌مونه که یه دیوی کون مادر زن‌ آدمو گاز بگیره و بعدش تا آخر عمرش هی زرزر و غرغرشو بشنفی و تازه اون کارو تنها کول یه دیو نندازه، بلکه پای جن و پری و فرشته و گورزاد و گورکن رو هم پیش بکشه. و ارواح سرگردان تو جنگل رو. همه‌ی موجودات واقعی و خیالی که انگار وجود دارن تا مادرزن‌تو گاز بگیرن و به‌ش بخندن. زن بی‌چاره خیلی زجر می‌کشه. فهمیدی چی گفتم پسر؟

- اِه...

تهدیدآمیز گفتم:"سئوال آخر."

دخترک بلند شد و داد زد:"نیما، من می‌ترسم. دوس ندارم این‌جا بمونم. می‌خوام برم."

و دوید سوی در. نیما هم پشت سرش. هر دو ناپدید شدند. پشت سرشان داد زدم:"یه نسخه از روزنامه دیواری‌تونو بفرستین برام."

در را بستم. از خودم پرسیدم که این ماجرا واقعن روی داد؟ نه، به هیچ وجه. چون با مجله‌ی موتور رو شکم و لب‌ها بر گونه‌ی نرگس بیدار شدم.

گفت:"می‌بخشی عزیزم که بیدارت کردم."

- نه عزیزم، خودم بیدار شدم. چه توری خوشگلم؟ تیمور کجایی؟ نرگس جون، بغلم کن.

مجله را برداشت و گذاشت کنار. آمد و روم دراز کشید. تیمور هم پرید رو تخت. چه خوش‌حالم با این خانواده‌ام. هیچ خانواده‌ی دیگری نمی‌خواهم. و این را از ژرفای قلب‌ام می‌گوید که تند تند می‌زد و زود هم آرام گرفت.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش ششم

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)