Jan 2008


صد و هشتمین قسمت
من شک می‌کنم، پس هستم

صد و هشتمين قسمت از رمان «شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!»- نوشته‌ی سيروس «قاسم» سيف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاين منتشر می‌گردد، اينطور آغاز می‌شود: «... در ضمن، ورود جنابعالی به دانشگاه هم، با استفاده از سهميه‌ی سری‌ای بود که به فرزندان افرادی مثل پدرت تعلق می‌گرفت! »



خاطرات بونوئل ـ فصل چهلم
خداحافظی با دالی

لوییس بونوئل در چهلمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «دالی تا‌کنون دروغ‌های زیادی به هم بافته، اما او حتی دروغ‌گوی خوبی هم نیست. مثلاً برای این که چشم آمریکایی‌ها را خیره کند، در کتابش نوشته که یک بار از مشاهده اسکلت یک دایناسور در موزه تاریخ طبیعی به حدی تحریک شده که مجبور شده همان جا در یکی از راهروهای موزه با گالا مشغول شود.»



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و نهم
دوباره در آمریکا- از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۶

لوییس بونوئل در سی و نهمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «‌از چارلی چاپلین وقت گرفتم تا چند لطیفه به او بفروشم، اما سر قرار نیامد و مرا قال گذاشت. همان روز چاپلین از امضا کردن فراخوانی در دفاع از جمهوری اسپانیا خودداری کرده بود.»



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و هشتم
بی دین‌ام به لطف خدا

لوییس بونوئل در سی و هشتمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «ما از آمیزش اتفاقی یک تخم ماده با یک تخم نر به صورت کاملا تصادفی زاده می‌شویم، اما با تشکیل جوامع بشری مسیر زندگی ما به زیر سلطه قوانینی می‌رود که نقش تصادف را محدود می‌کنند، و این امر برای همه انواع و موجوات صدق می‌کند. هستی من به قدری ناپایدار است که هیچ رد و نشانی از آن باقی نمی‌ماند. موجودی هستم حقیر و فانی که در زمان و مکان اصلا به حساب نمی‌آید. خدا کاری به کار ما ندارد. پس هیچ فرقی نمی‌کند که وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد.»



تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه قاجار
خاطرات تاج‌السلطنه ـ بخش سی‌ و دوم

در این بخش، چگونگی یکی از تفریحات کودکانۀ شاه قاجار، در شب‌های حرمسرا، را دقیق و همراه با جزئیات حکایت می‌کند. این تفریح که تاج‌السلطنۀ خردسال آن را خیلی دوست می‌داشته، بازی «چراغ خاموش کنی» است؛ از اختراعاتِ ناصرالدین شاه قاجار! روایت جزئی‌نگارانۀ تاج‌السلطنه از این بازی، شنیدنی است



صد و هفتمین قسمت
انسان ها، سيب نيستند

صد و هفتمين قسمت از رمان «شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!» - نوشته ی سيروس"قاسم" سيف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاين منتشر می‌گردد، اينطور آغاز می‌شود: " .... همين احساس است که به من، نيروی تحمل عبور از درون آنهمه کثافت و پلشتی روان تاريخی را داده است که هيچ ربطی به روان فردی من نداشته است و ندارد!"



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و هفتم
پیمان آشتی در کالاندا

لوییس بونوئل در سی و هفتمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «من هرگز نسبت به ژنرال فرانکو کینه تعصب‌آمیزی نداشتم و او را شیطان مجسم نمی‌دانستم. حتی تا حدی قبول دارم که او اسپانیای از رمق افتاده‌ی بعد از جنگ داخلی را از تعرض نازیان آلمانی حفظ کرد.»



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و ششم
سه بمب

در فصل سی و ششم از خاطرات بونوئل، او ماجرایی را نقل می‌کند که به سه بمب مربوط می‌شود. این ماجرای بسیار پیچیده، شیوه عملکرد پلیس فرانسه، و به طور کلی پلیس همه کشورها را به نحو جالبی نشان می‌دهد. او می‌نویسد: روزی یک جوان آراسته و خیلی بانزاکت کلمبیایی به دفترم در پاریس آمد. او سراغ وابسته نظامی سفارت اسپانیا را گرفته بود،



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و پنجم
پاریس در جنگ داخلی اسپانیا

لوییس بونوئل در سی و پنجمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «من تا پایان جنگ داخلی در پاریس ماندگار شدم. به صورت رسمی وظیفه داشتم در دفتر کارم فیلم‌هایی که در اسپانیا در حمایت از جمهوری‌خواهان ساخته می‌شد، گردآوری کنم. اما در اصل نوعی مدیر برنامه بودم، مثلا باید دقت می‌کردم که در مهمانی‌های رسمی سفارت اسپانیا در پاریس، مبادا جای آندره ژید در کنار لویی آراگون قرار گیرد.»



صد و ششمین قسمت
یک دهان، نالان شده، سوی شما

صد و ششمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!"- نوشته‌‌ی سیروس"قاسم" سیف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاین منتشر می‌‌گردد، اینطور آغاز می‌شود: ... (خیالتان راحت باشد! آره! دارم عاقلونه‌شو میگم. خدا، یعنی همون عقل. یعنی همون فکر. خب! اگه به جای عرق خوردن، بذاریم فکر کردن! خب! همه که از شکم ننه‌شون، آدمای عاقل و با فکری بیرون نمیان! میان؟



تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه قاجار
خاطرات تاج‌السلطنه ـ بخش سی و یکم

در این بخش، نویسنده به ازدواج شاه و معشوقۀ خردسالش می‌پردازد، و این‌که چگونه، به‌توصیۀ صدراعظم، شاه بیرون از حرمسرا، منزلی جداگانه برای معشوقه می‌گیرد.



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و چهارم
مرگ لورکا ضربه‌ای هولناک بود

لوییس بونوئل در سی و چهارمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «لورکا که علاقه زیادی به سیاست نداشت، تنها چهار روز قبل از ورود ژنرال فرانکو ناگهان تصمیم گرفت به ولایت خودش گرانادا برود. من کوشیدم او را از این تصمیم منصرف کنم و به او گفتم: «فدریکو، اوضاع روز به روز بدتر می‌شود. همین جا بمان. اینجا در مادرید برایت امن‌تر است.» دوستان دیگر هم سعی کردند جلوی سفر او را بگیرند، اما فایده نداشت. او با روحیه‌ای خرد و خراب مادرید را ترک کرد.»



تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه قاجار
خاطرات تاج‌السلطنه ـ بخش سی‌ام

در این بخش، به جزئیات بیش‌تری می‌پردازد .می‌گوید: اگر شاه فرصت می‌یافت، پس از جشن پنجاه‌سالگی سلطنت، حتماً به رعیّت آزادی می‌داد، صدراعظم خائن را قانوناً به مجازات می‌رساند، و حتی برای ایران، اساس مشروطیت محکمی برپا می‌کرد. طرح این‌گونه «اگر مگر»های خوش‌بینانه انگار از خصوصیات ماندگار ایرانی‌هاست.



تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه قاجار
خاطرات تاج‌السلطنه ـ بخش بیست و نهم

در این بخش، نویسنده صدراعظم را با کالیگولای جبّار مقایسه می‌کند و فرصتی می‌یابد تا «اطلاعات تاریخی» خود را ارائه دهد.



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و سوم
جنگ داخلی اسپانیا - ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹

لوییس بونوئل در سی و سومین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «ژنرال فرانکو در ماه ژوئیه ۱۹۳۶ با گردان‌های راست‌گرای خود از مراکش وارد اسپانیا شد. او عزم خود را جزم کرده بود که به «جمهوری» پایان دهد و «نظم» را به کشور برگرداند. من از سیر حوادث سر در نمی‌آوردم. یک بار که از بالکن خانه‌ام به صدای تیراندازی‌ها گوش می‌دادم، زیر پایم در خیابان دو سه کارگر را دیدم که یک توپ اشنایدر را دنبال خود می‌کشند؛ و عجیب‌تر آن‌که دو مرد و یک زن کولی هم کمکشان می‌کردند.»



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و دوم
از عشق و دلدادگی

لوییس بونوئل در فصل سی و دوم خاطراتش می‌نویسد: «من به دلایل گوناگون، که بی‌شک مهم‌ترین آن‌ها کم‌رویی فطری خودم بود، در زندگی نتوانستم به بیشتر زن‌هایی که دلم می‌خواست، نزدیک شوم. البته روشن است که آن‌ها هم علاقه زیادی به من نداشتند. از سوی دیگر، زن‌های زیادی دنبالم بودند که من هیچ کششی به آن‌ها نداشتم. این وضعیت به نظرم خیلی بدتر است، آخر من دوست داشتن را بر دوست داشته شدن ترجیح می‌دهم.»



صد و پنجمین قسمت
خدا، یعنی همون عقل؛ یعنی همون فکر

صد و پنجمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!» نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف که هر هفته در بخش کتابخانه، به‌صورت آنلاین منتشر می‌گردد، چنین آغاز می‌شود: «فکر می‌کردم که پاشم و لباسام رو بپوشم و به دنبالش، از خونه بزنم بیرون. بعله! زدم بیرون. سوار ماشین که شدیم، گفت، تا به مقصد برسیم، خواهش می‌کنم، با من حرف نزن!»



خاطرات بونوئل ـ فصل سی و یکم
تهیه‌کننده‌ای در مادرید

لوییس بونوئل در سی و یکمین فصل از خاطراتش می‌نویسد: «چندی بعد به عنوان مدیر دوبله کمپانی «برادران وارنر» در مادرید شروع به کار کردم. شغلی بی‌دردسر و پردرآمد بود. هشت یا ۱۰ ماهی به این کار ادامه دادم. در بند آن نبودم که فیلم تازه‌ای شروع کنم. هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم که شخصاً یک فیلم تجارتی بسازم؛ اما مانعی نمی‌دیدم که برای بازار سینما فیلم تهیه کنم. به این ترتیب بود که تهیه‌کننده شدم: تهیه‌کننده‌ای سرسخت و شاید در واقع تا حدی پست و فرومایه.»



خاطرات بونوئل ـ فصل سی‌اُم
هوردس - زمین بی‌نان

لوییس بونوئل در فصل سی‌اُم خاطراتش می‌نویسد: «فیلم‌برداری «هوردس» (سرزمین بی‌نان) که تمام شد، دیگر پولی در بساط نمانده بود. ناچار شدم فیلم را در مادرید روی میز آشپزخانه مونتاژ کنم. چون دستگاه تدوین فیلم نداشتم، تصاویر را با ذره‌بین نگاه می‌کردم و با هر بدبختی دنبال هم می‌چسباندم. بی‌تردید نماهای جالبی را به این علت که نتوانسته بودم خوب ببینم، دور ریخته‌ام.»



تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه قاجار
خاطرات تاج‌السلطنه ـ بخش بیست و هشتم

تاج‌السلطنه که نفرتی غریب به صدراعظم دارد، توصیفی تحقیرآمیز از او ارائه می‌دهد. طبیعی است که «خواهر» از «برادر» هواداری کند و در ذم «صدراعظم»، هرچه می‌خواهد بگوید.