خانه > کتابخانه > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۱۲ | |||
بوسه در تاریکی - ۱۲کوشیار پارسییکی از آمبولانسچیها گفت:"روز به خیر." آن یکی چیزی نگفت. مثل آجانی که همراهشان بود. آجان دیگر با من دست داد و گفت:"به به چه سعادتی که شما رو از نزدیک دیدم." آجان اولی از لیلا پرسید:"چه اتفاقی افتاده؟" با چشمهاش که زشت و ریز بود، میخواست لیلا را بخورد. بر اساس آمار، آجانها به اندازهی اهل سیاست و بیکاران این مرز و بوم پر از عقدههای جنسیاند. اندکی کمتر از خلبانهای بیکار شده. لیلا گفت:"نمیدونم... نمیدونم چی شد یه دفه." آمبولانسچیها با وحید مشغول بودند. کارشان را با خونسردی انجام میدادند و یکیشان نظر داد که حال وحید خوب است. حتا یکی از چشمهای وحید باز شد و گفت:"فکر کنم از پلهها افتادم." پس از دادن این اطلاع مهم دوباره رفت به آغوش کدخدا اسماعیل. گفتم:"این آقا نابیناس و از پلهها افتاد پایین. این از اولش. دومش اینکه قضیه البته ربطی به ماجرا نداره، اما اون بالا، تو آپارتمان یه خانمی هس که صدای نفس نفس زدنش تا تو راهرو مییاد. پیشنهاد میکنم یه سری هم به اون بزنین. گرچه در خونهش بستهس. تازه اینم بگم که من اومدم به این خانم، لیلا خانم سر بزنم و این ماجرای خر تو خر ربطی به من نداره. به لیلا خانم هم ربطی نداره." - شما زنگ زدین به ما؟ - نه، دوست پسر لیلا خانم زنگ زد. بعدش باس میزد به چاک. خیلی سرش شلوغه. داره یه مارک جدید موتور از ژاپن وارد میکنه. یاکا. آجانی که به نظرم اسماش باید یوسف میبود، گفت:"تا حالا نشنیدهم." گفتم:"کی شنیده؟ حالا میشه یه سری به گیتی بزنین؟" - کی؟ - گیتی. اون زنی که نفس نفس میزنه. - آهان. - حالا چیکار میکنین؟ این نابینا رو نمیبرین بیمارستان؟ - نابینا؟ - بابا این وحید. وحید کوره. همین که اینجا افتاده لش مرگشو. یکی از آمبولانسچیها گفت:"میبریمش تو آمبولانس. همکارم پیشش میمونه. من مییام به اون خانمه سر بزنم." گفتم:"خوبه. بفرمایین آقایون. لیلا تو هم بیا." لیلا گفت:"من حالم خوب نیس." گفتم:"پس برو دراز بکش." یکی از آجانها گفت:"من خانم رو همراهی میکنم." یوسف گفت:"خانم خودش میتونه بره." گفتم:"آره، لیلا تو برو خونه. دراز بکش حالت جا بیاد." بلند شد و رفت بالا. با غرغر زیر لب که مفهوم نبود. دو آمبولانسچی وحید را گذاشتند رو برانکارد و بردند داخل آمبولانس. برگشتند. رفتیم بالا. لیلا رفته بود تو آپارتمان خودش. با یوسف و آجان دیگر و یکی از آمبولانسچیها دم در ایستاده بودیم. صدای نفس زدن گیتی را میشنیدیم. آمبولانسچی گفت:"این صدا عادی نیس." گفتم:"ما هم همین خیالو کردیم." یوسف در را امتحان کرد:"بستهس." - اینو که میدونستیم. آجان دیگر به در کوبید:"خانوم! خانوم!" گفتم:"بگو گیتی." - گیتی! گیتی! و محکمتر کوبید. پاسخی نیامد. پرسیدم:"حالا چی؟" یوسف گفت:"کسی از همسایههاش کلید رزرو نداره؟" - چه میدونم. من گیتی رو خوب نمیشناسم، اما شنیدهم که حالش خوب نیس و از اون آدما نیس که کلید خونهشو بده دس یکی دیگه. تنهاس. وضع روحیش خرابه. تازگییا از دیوونه خونه برگشته. آجان پرسید:"کجا؟" - دیوونه خونه بابا. اداشو در بیارم؟ -آهان. - آره. آمبولانسچی گفت:"هرجور شده باس بریم تو. این صدای نفس عادی نیس." پرسیدم:"نمیتونین قفلو بشکنین؟ یا یه گلوله شلیک کنین؟ اجازه دارین یا نه؟" یوسف گفت:"راستش نمیدونم. تا حالا با این وضع رو به رو نشدهم." آجان دیگر گفت:"من هم همینطور." - با لگد چی؟ آمبولانسچی گفت:"به نظرم در محکمییه." یوسف گفت:"میدونی چیه، زنگ میزنم کلانتری و میگم فوری یه کلیدساز بفرستن." آجان دیگر گفت:"کلید ساز؟ مگه ما تو کلانتری کلیدساز داریم؟" یوسف گفت:"معلومه که داریم. وگهنه حتمن یکی رو میشناسن ..." واکی تاکی را از کمرش براشت، دکمهای را فشار داد و گفت که کلیدساز لازم دارند. ارتباط را قطع کرد و گفت:"فوری جور میکنن. گفتن یه کمی طول میکشه." آمبولانسچی گفت:"اَه..." گفتم:"شاید بهتر باشه وحید رو اول برسونین و برگردین. این صدای نفس به همون صورت مونده. گیتی خانوم میتونه یه کمی صبر کنه." آمبولانسچی گفت:"خوبه. پس ما میریم و برمیگردیم." رفت پایین و کمی بعد صدای آژیر بلند شد. گفتم:"من هم یه سیگار روشن میکنم." یوسف گفت:"من هم." آن یکی گفت:"من سیگار نمیکشم. راستی حال اون خانم، دوستتون خوبه؟ برم یه سر بهش بزنم." یوسف گفت:"اون خانمو راحت بذار. حالش بدجوری گرفته بود." - آره، اون خیلی زود حالش گرفته میشه. آجان حشری گفت:"یه پیشنهاد کردم دیگه." گفتم:"خوب بشینیم اینجا تا بیان." همین کار را کردیم. یوسف و من سیگارمان را کشیدیم. آجان دیگر بیکار نشست. گفت:"زیر سیگاری هم نیس اینجا." - نه، اما یه خانمی دو روز در هفته راهروها رو تمیز میکنه. خاکستر کف راهرو که فاجعه نیس. یوسف گفت:"حالا که اینجا نشستیم و کاری نداریم، میتونم یه امضا ازت بگیرم." - مسالهای نیس. امضای سال گذشته را گذاشتم رو مقوای پشت دستهبرگهای جریمه. آجان دیگر به اشاره فهماند که نمیخواهد. پفیوز. یوسف گفت:"چن روز پیش صداتو از رادیو شنیدم." - آره، رادیو یک بود گمونم. اسم آجان دیگر چه میتوانست باشد. گذاشتم تا حس ششم به کار افتد. مجید؟ نه، مجیدها رو به کچلیاند، با شکم گنده و گوش به این بزرگی هم ندارند. این مرد گوشهای خیلی بزرگ داشت و موهای پرپشت. زهرا هم نمیتوانست باشد. این اسم زن است. حمید یا اکبر؟ شاید. عینک هم داشت؟ نه. من عینک میزنم و اسمام حمید یا اکبر نیست. یکباره حس ششم چراغ سبز داد: احمد. - احمد آقا، تو رادیو یک صدامو شنیدی؟ یوسف گفت:"گفتم که همین حالا." یعنی چه؟ یوسف اسماش احمد بود. به سر حس ششم من چه آمده؟ به اندازهی رییس سندیکای کارگران سوسیالیست قابل اعتماد بود. آن که پیشتر یوسف نامیده میشد، پرسید:"از کجا میدونستی اسم من احمده؟" گفتم:"اکبر چن دقه پیش اسمتو گفت." - اکبر؟ اکبر کیه؟ - اوناهاش بابا، حمید. به آجان دیگر اشاره کردم. - کی؟ چی؟ از آن یکی پرسیدم:"اسمت چیه؟" - مجید، چتو مگه؟ - همین جوری. - فکر نکنم من اسم احمدو صدا زده باشم. احمد گفت:"نه، من هم نشنیدم. تازه اون همیشه بهم میگه سرکار. همه اینجوری صدام میکنن. فقط تو شناسنامهم نوشته احمد. از کجا میدونستی؟" - نمیدونم. معما شد. سرکار گفت:"آدم عجیب غریبی هستی." - تازه نیس. ننه بزرگم وقتی هنوز تو گهواره بودم گفت این عجیب غریبه. مجید گفت:"تو از کجا میدونی که اینو گفته؟ تو گهواره هم میشنیدی چی میگفتن؟ یادت هم میموند؟" آخ آخ آخ، چه آدم باهوشی. مجیدک میخواست پز هوش بدهد. آجان تخمی فکر میکرد باهوش است. عرضه نداشت به قفل در شلیک کند یا دری را بشکند و آن زن بدبخت داشت ناله میکرد. گفتم:"آره، اینم یه استعداده." سرکار گفت:"نویسندهها استعداد دارن، اینو میدونم." بله، سرکار. لازم نبود اظهار معلومات بکنی. گرچه این یکی، به عکس مجید، حواساش سر جا بود. - آدم نویسنده به دنیا مییاد. یوسف حسینی رو ببین. مجید پرسید:"مگه چشه؟" سرکار پرسید:"هنوز زندهس؟" - شاید. سیگارم را خاموش کردم. سرکار هم. "به زودی سیگارو ترک میکنم." سرکار گفت:"آسون نیس. من پنج بار ترک کردهم." - پنج بار... خب خب... پنج بار... چهتوری موفق شدی؟ پس این مردک کلیدساز کدام گوری است. در کنار این دو عوضی به اندازهی موتور هوندایی که یک سیلندرش از کار افتاده، عصبی شدم. پدر بزرگم روزی گفت:"عن دماغو، بزرگ که شدی هر گهی که دلت میخواد بشو جز آجان و گمرکچی. اگه بشی خودم تیکه تیکهت میکنم." - واسه چی بابابزرگ؟ - واسه اینکه آجانا و گمرکچیا خنگترین آدم روی زمین هستن. همهشون از بالا تا پایین. فاشیست، عوضی، دزد، حقهباز، رشوه بگیر، عقدهای. حاضرم نوک زبونمو بسوزونم و به یه آجان سلام نکنم. مادرقحبهها، پدرسگا. جندهبازا. همهشون. برو بشو خلبان. دندونساز یا آخوند. - آخوند؟ - آره، آخوند. آخوند مگه چشه؟ با زنا مشکل ندارن. کون گشادن و همهی روز میشینن رو تخمشون و همه چیزو مفت گیر مییارن. اگه الان بود، خودم میشدم آخوند. - الان؟ - اگه به اندازهی الان میدونستم. - الان چی میدونی بابابزرگ؟ - خیلی. خیلی خیلی میدونم. ده سال، چی بگم بیست سال طول کشید. حالا برو به مامانت کمک کن. ظرفارو بشور. - هنوز غذا نخوردیم که. - نخوردیم؟ پس من چرا نفخ دارم؟ سرطان داشت و آن وقت نمیدانستیم. کلید ساز آمد. اسماش داوود بود. "سلام آقایون. کدوم دره؟" سرکار گفت:"این در باس واشه." داوود گفت:"وازش میکنیم." مجید گفت:"یه کمی بجنب." گفتم:"آره زودباش، شاش دارم." داوود رو کرد به من:"دِ دِ دِ ... نیگا... ببین کی اینجاس. اول شک کردم اما صداتو که شنیدم فوری فهمیدم خودتی. از رادیو صداتو شنیدم. سرکار گفت:"رادیو یک." - آره، من همیشه تو ماشین به رادیو یک گوش میدم. یا تو خونه. بستگی داره کجا باشم. گفتم:"حالا درو باز کن." مجید گفت:"آره، بجنب." داوود گفت:"باشه بابا، چه خبرتونه." دست به کار شد. یک دقیقه طول نکشید. مرد ِ کارامد. حالا کجا پیدا میشوند این آدمها. گفتم:"کارت عالی بود." - باز باس ببندمش؟ مجید گفت:"حالا واسا ببینیم. منتظر بمون همینجا." - باشه. زیرسیگاری نیس اینجا؟ رفتیم تو. گیتی افتاده بود کف اتاق. میان کاناپه و عسلی. صورتاش کبود. چشمها گشاده. زنده بود. پس نفس میکشید. کنارش یک بطری. از آن لیکورهای گران. در دستاش شیشهای قرص. مجید گفت:"پس این آمبولانس کدوم گوریه؟" سرکار گفت:"کبود شده." چه خوب دیدی جناب. شاشم گرفته بود. دویدم. شلوار و زیرشلواری کشیدم پایین و نشستم. چه ریدنی. از کجا میآمد؟ به تقویم دیواری نگاه کردم. چه جالب: آدولف هیتلر پاک شده بود. با لاک. جالب. زنی در نومیدی کامل خودکشی میکند و همزمان دنبال لاک میگردد تا اسم آدولف هیتلر را پاک کند از تقویم. خودکار برداشتم و دوباره اسم را نوشتم. نمیتوانم تحمل کنم که چیزی نوشته باشم و کس دیگری پاک کند. به خاطر انتقام دوباره نوشتم. این تخم و ریشهی نویسندگی من است. صدای آژیر آمد. برگشتم به اتاق. پس از انجام همهی کارهای لازم. سرکار گفت:"رسیدن." - چه زود. مجید داد زد:"اینجا." آمبولانسچیها آمدند. حس ششم گفت که بیژن و پرویز نام دارند. خم شدند رو گیتی. بیژن گفت:"حالش خیلی بده. بیا بینم." دستگاه اکسیژن وصل کردند و کشاندندش رو برانکار و کمربند را محکم بستند. بیژن تازه بطری مشروب را دید. برداشت و داد به مجید. گفتم:"گیتی نگرون نباش، حالت خوب میشه." پرویز گفت:"نمیتونه صداتو بشنفه." - اونو دستکم نگیر. بیژن و پرویز گیتی را بردند. مجید شیشهی قرص را برداشت و نگاه کرد و چپاند تو جیب و گفت:"قرصا حتمن اثر کردن." گفتم:"آره، امکان داره." سرکار گفت:"فکر کنم مشروب اثر کرده باشه. شاید هم خودکشی کرده باشه." مجید گفت:"میبریمش کلانتری. خوب بریم دیگه. تو خونههایی که میکشن و خودکشی میکنن احساس خوبی ندارم." - اون که خودکشی نبود. هنوز زندهس. - حالا گفتم دیگه. سرکار بیا بریم. سرکار گفت:"خونه رو وارسی نکنیم؟" - که چی پیدا کنی؟ مشروب و قرص رو که پیداکردیم. وقتی حالش جا اومد، خودشو سین جیم میکنیم. بریم حالا. - باشه. گفتم:"آقایون! امیدوارم دفهی دیگه همدیگهرو تو وضعیت بهتری ببینیم." تو راهرو، مجید به داوود گفت:"میتونی درو دوباره قفل کنی؟" - مسالهای نیس. سیگار را انداخت رو زمین و شروع کرد به وررفتن. سرکار گفت:"خداحافظ." مجید گفت:"به اون خانم خوشگله سلام برسون." مردک حشری عوضی گه. - باشه، حتمن. داوود هم خداحافظی کرد. و همه رفتند. نباید از من جزییات بیشتری دربارهی گیتی میپرسیدند؟ پس بازپرس و نمایندهی قضایی و کوفت و زهرمار کجا بودند؟ تو رمانهای دیگران همیشه اینها حاضر میشوند. بعضی وقتها یکی از اینها زن است. اما نه، سرکار و مجید رفته بودند؛ بی آنکه بیشتر بپرسند. بد هم نبود. منتظر نیستم تا خنگهای فاشیست از من بازجویی کنند. مادرقحبههای جنده باز. زیر لبی غر زدم "حالا میبینیم..." وارد آپارتمان شدم و گشتم و دسته کلیدی پیدا کردم. به داوود گفتم:"اینو میدم به خانم همسایه. دفهی دیگه لازم نیس تو زحمت بکشی." - باشه. گرچه خوشم نمییاد تو خونه بشینم. زنم سرمو میخوره. کی دوباره میری رادیو یا تلهویزیون؟ - هر وقتی که به یه آدم احمق احتیاج داشته باشن. خندید:"اون وقت میتونن منو دعوت کنن." - واسه شوی جدید "کلیدسازها." - چی؟ - هیچی. کی پولتو میده؟ - کلانتری. - دنیا خیلی عوضی شده. - بد هم نیس. - اینجوری فکر میکنی؟ - شکایتی ندارم. فقط زنم زیادی اذیت میکنه. - بهش سلام برسون. - باشه. خب، اینم درس شد. وسایلاش را گذاشت تو کیف فلزی. "خداحافظ." رفت. در خانهی لیلا را زدم. باز کرد. چشمهاش مات بود. "حال گیتی چهتوره؟" صداش زیر بود. - کبود. اما نجات پیدا میکنه. قصد خودکشی داشته. - زن بیچاره. - آره. حتا دعوتم نکرد. من هم حوصله نداشتم بروم تو. تو این شرایط نمیتوانستم پستانهاش را ببینم. "لیلا، من میرم. این دسته کلید خونهی گیتی." - باشه... معذرت میخوام... دسته کلید را گرفت. - واسه چی معذرت؟ - نمیدونم... آخه... حالم خوب نیس. - عیب نداره. بدون بوسه یا نشانهای از همدردی یا همبستهگی ترکاش کردم. تو خیابان چند نفر ایستاده بودند. زن حدودن سی و چهارسالهای ازم پرسید:"چی شده بود؟" خوشکس بود. جواب بدهم "همه چی. بریم تو خونهی خوشگلت و پستوناتو نشونم بده و بذار همه جاهای خوشبو و خوشگلت رو لمس کنم و تعریف کنم واسهت"؟ گفتم:"گیتی خانم چلتا والیوم با یه بطر لیکور انداخته بالا." مرد ریشویی گفت:"چهل تا؟" - یکی کمتر یا بیشتر. وقتی معدهشو شست و شو بدن، تعداد دقیق رو میفهمن. سیگاری روشن کردم. مرد دیگری، باشد، قبول، بدون ریش؛ گفت:"چهل تا؟ آخ آخ آخ." در خیال آوردم که این زن خوشکس میان این جمع دارد کس گیتی را لیس میزند. مهتاب هم دارد انگشت به کس او میمالد. این مهتاب آنقدر بی خاصیت است که خیالات آدم را بیرنگ میکند. شیلا بهتر است. اوه، دارد با نوک انگشت میانی چوچوله را میمالد. دندانهای سپیدش پیداست. پیشانیش عرق کرده. نوک پستانهاش زده بیرون و ورم کرده. گوزی از سوراخ تنگ کونش با صدای زیر میدهد بیرون. سه تا از تماشاگران فاجعه از من امضا خواستند. زن خوشکس نخواست. به خیالم آمد که گیتی چهگونه با جیغ از اغما درمیآید و رانهاش را به هم میچسباند و سر زن خوشکس را میان رانهاش میفشرد. شیلا به این محل نمیگذارد و با انگشت به سوراخ زن خوشکس میرود و با انگشت دیگر چوچولهش را نوازش میکند تا او هم با جیغی به اوج برسد. در خیالات من. پس از رسیدن به اوج، نگذارد که شیلا انگشت بیرون بکشد و یکباره سر شیلا را بگیرد و بفشارد میان رانهاش. شیلا باید حرکات گوناگونی انجام دهد تا انگشت را بتواند بیرون بکشد. روابط جنسی زنها هم خیلی امن نباید باشد؛ وقتی بدانی شیلا در حال چرخاندن و بیرون کشیدن انگشت، ناخناش میشکند. و ببینی که خون بیرون میزند. اگر به شیلا بربخورم، خواهم گفت که وقتی انگشت به کس یا کون زنی فرو میکند، مواظب ناخنهاش هم باشد. زن هنوز جوان است و میتواند از مردی چون من بهرهها ببرد. در راه بودم. چند تا شیرقهوه نوشیدهام؟ میشد یکی دیگر هم بنوشم؟ بعد از ظهرها بیش از دو تا نمینوشم و شبها هم دوتا، که نرگس درست میکند. نرگس ناز ناز ناز نازنین من. خوش خوراک خوش خوراک خوش خوراک خوش خوراک خوش خوراک. چهقدر دلم میخواهد حالا باشد و آخ که چه عشقبازی جانانهای خواهم کرد. اما نیست امشب. هنوز در سفر است. سرم در چه حال بود؟ حالا که آرام است. تشویش خاطری نیست. این ملکهی کدام گورستانی است که نشسته رو اسب مسابقه؟ چی؟ یکباره فکرش آمد تو سرم. خدا میداند چرا و چهگونه. تو تلهویزیون در حالت دیگری دیدهام. این مغز هم از آن چیزهای غریب است. یا فکر میکنی که مردی، کاملن معمولی، در خیابان راه میرود، در روز معمولی از بهار، و یکباره فکر میکند: ملکه رو اسب مسابقه؟ کلاه خود به سر دارد؟ فکر نکنم. با آن آرایش مو. کلاه خود پنهان میشود توآن انبوه مو. نمیتوانی بگذاری روش. لباس سوارکاران به تن دارد؟ شلوار چسبان تا زیر زانو و چکمه؟ تازه رو چه نژاد اسبی نشسته؟ اسب تازی، یا نه، ایرلندی. حسابگر هستند این خانوادههای سلطنتی. حالا پیاده میشود تا نخود فرنگی و هویج بخورد از قوطی کنسرو کارخانهی معروف بنیادگذاشته به سال فلان توسط پدر دیوثاش. خورشید در پشت ابرهای تکه تکهی خاکستری بیرمق شده است. سیگاری روشن کردم. ششصدمین پیش از ترک. این به خیال آدم هم نمیرسد که روزی سیگار نکشم. محال است. بد نیست که محال را در زندگی به واقعیت نزدیک کنی. ترک نوشیدن و سیگار، ترک به خیال کشاندن این که میتوانی هزار دختر جوان را به هزار زن زیبا تبدیل کنی. حالا ترک ترسیدن و احساس بیماری و تشویش و نفرت و بیهودهگی را نفهمیدن. چه قدر کار دارم. و این وضع جسمی من است. سبزیجات زیاد بخورم، شکر و گوشت و چربی کمتر. راستش نمیدانم غذای سالم چیست. دقت نکردهام. ساختمانهای زیادی هستند با ستون. کلاسور. تخم مرغ. سوزن سوزن شدن انگشتها. جلوه. در تلهویزیون همیشه از جلوه حرف میزنند. کسی نیست این کلمه را معنا کند. دختران با خط آبی زیر چشمان، و این یعنی که پرتوان و انرژی هستند و همهشان چیز گندی تو معدهشان دارند. امیدواریم که آدمهای دیگر قادر به عشقبازی خوب نباشند. جذبه هم کلمهی دیگری است که مد شده است. دندانهای درشت و عینک آفتابی. گرچه اگر من بودم آن لبخند را از لبهاشان پاک میکردم. آدمهای دل به هم زن. چرا باید نفرت را ترک کنم؟ این همه آشغال و مچ پای ورم کرده. چیزهای خوب را تو سطل هم نمیشود جا داد. آلبرادو توپ را میگذارد تا شوت پنالتی بزند. معدهم در پیچ و تاب است. حالم گه مرغی است. روانشناس هم خرج دارد. پرنسیبهای خودم را از یاد بردهام. این را میتوانم لو بدهم. هیچ کدام شما نمرهی بیشتری نخواهد گرفت. چه غمانگیز است و چه دروغ. پیشترها، آدمهای با پشت خمیده دلیل قانعکنندهای داشتند. حالا همه چیز وصل است به زهر گرانقیمت. یکی از همسایههات را مثال بزن که به مرگ طبیعی مرده باشد. خود تو لازم نیست جان و تنات را بگذاری و بروی. همهی احمقها تلاش دارند ثابت کنند احمق نیستند، اما احمقتر از آنند که بتوانند. اعتیاد نو. چند سال طول خواهد کشید؟ دو سال، نه بیشتر. تنگسیری دور برداشته است. سارا نوزده سال دارد. از شهرستانی در جنوب آمده است. قرار شده در سریال تلهویزیونی تازه نقشی به او بدهند. پیش از آنکه به شهرت برسد، گه چسبیده است میان پستانهاش. آنجا کشتی بر رودخانه میراند و همهی آدمهایی که توش نشستهاند همان بیماری دوریانگری را دارند. حالا لازم است براتان از اسکار وایلد هم بگویم؟ ناشر من فعالیت زیادی برای تبلیغ کتابهام نمیکند. یکی از کارکنان گفت:"ما تبلیغ زیادی برای کوشیار پارسی میکنیم و این یاعث سوء تفاهم شده برای خیلییا." من چیزی نمیگویم. از خط اول جبهه کشیدهام کنار. بدون تناب و وسیلهی دیگری. خرگوشها به زودی از راه خواهند رسید. ده دقیقه به دو نیمه شب لحظهی سختی است. با توان خودت پیش برو. هیچگاه نفهمیدم منظور دیگران از "جالب، قوی و ماجراجویانه" چیست. کسی که کار درست و حسابی دارد شاید بتواند روزی با تنگسیری دیدار کند. جالبترین لحظه زمانی بود که فکر کردند مردهام. کسی که جرات کند ادا و اطوار دربیاورد، دندانهاش تو دهانش خواهد ریخت. به هر چه که میگویم اعتقاد دارم. من زشتم و ماموریتی دارم. مواظب این آدم باش. این زانوها برای شکستن خوباند. برو بینم بابا، بی تفاوتی را بگذار برای خودت، گوزو. با آن شورت سکسی چه اعصاب قویای دارد. یک بسته آب نبات است. حسابدارم گفت که وضع مالیم خوب است. اما دوست داشت او را حسابرس بنامم. ارقام هم حالا به حساب میآیند. خوانندهای که دوست دارد اسم ننه بزرگش را رو خودش بگذارد، بهتر است یک موز بردارد و بکند تو ماتحت خودش. وقت معرفی آلبوم تازهش باید خندید. من آدم بدی نیستم. اگر حوصلهش را داشته باشم. ساده خواهم ماند. یک مادرقحبهای پیدا میشود جواب نامهام را بدهد؟ بله، همین را کم داشتیم که دخترک عوضی با میخ فرو کرده به چانهش جلوم ظاهر شود. امتحان بعدیتان نوشتن مقالهای دربارهی میزان حماقتتان است. کسی که میرود و بالای کافه خانه میگیرد، نباید بیاید و شکایت کند. یادم میآید که به دختری گفتم "گریه کمکی نخواهد کرد، پتیارهی احمق." نه، به مهتاب نبود؛ اما همان وقتها بود. تابستان سال هفتاد. سال دیوانگی. پستانهای درشت. قرار و مدار با هر کسی که لای پاش سوراخ داشت. سال شکنجهی حیوانات با فشفشهی آتشبازی. پیشگویی این که بچههای زاده شده پس از سال شصت و یک شانس اندکی دارند برای عاقل شدن. احمق ماندن هیچ مشکلی پیش نخواهد آورد. من عاشق متعصب روز تولد خودم هستم. شکایتهات را جمع کن و بگذار تو پوشه. این پتیاره با میخ تو چانهش را چهار سال پیش دیدم که داشت کفش میدزدید. با دوست دیگرش. یکی از این معتادها که هیچ گهی نمیتوانست بخورد. سالهای سال پیش مرد مرد بود و زن زن. عشق واقعی عشق واقعی بود و گه بود. گه بود و نه چیزی بیش. حالا دیگر این حرفها نیست. جز گهتر از گه. میدانی که شاداب هم حالا صفحهی اینترنتی خاص خودش را دارد؟ "صفحهی اینترنتی" به نظرم کلمهای کیری است. من که از آن استفاده نمیکنم. درست مثل یوسف حسینی، کسی که همینجا این کتاب تازه را بهش تقدیم میکنم. در سی و شش درصد از داستانها خانهای آتش میگیرد. مواظب باش. به حرفهام خوب گوش بده. رفسنجانی به زودی زندانی خواهد شد. اگر زنده باشد. زمانی میخواست شعر عاشقانه بنویسد، اما به مغزش نمیآمد هیچ. نوشتن شعر براش مثل این بود که بگذارد به زنهای آبستن در اوین تجاوز کنند. نظر خودش بود. من نمیگویم. من هیچگاه علاقهای نداشتهام به آدمهایی که چیزهای بی ربط را با هم مقایسه میکنند. این امکان وجود دارد که زمانی عکس این را گفته باشم. خوب؟ موهام تا زمانی که بلند میشوند و تاب دارند، خوب است. مثل همه چیز. مهمترین خبر این سالها دادن ستاره و نشان و درجه به احمقترینهاست. سبزی فروشان میدان، با چهار ستاره رو شانه. محشر است نه؟ در اعماق وجودم نظامی هستم. چه خوش بود زمان خدمت سربازی. گروهبان را حسابی دست میانداختیم. زنده است آن مردک؟ از من نباید بپرسی. روزی، بی هیچ دلیلی گم شد. بدون پیشگویی و پیشبینی. و حالا. بهار بود. بهار آویخته بود بر آسمان کشور. بر بام خانهها. آنگونه که دلخور نبودی ازش. • بوسه در تاریکی - بخش یازدهم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|