خانه > کتابخانه | |
کتابخانهداستان دوم از مجموعه «آدمهای مبهم» ساعت سفید ـ ۲مدیار سمیعنژاد: به هستى نگاه كرد كه مىرفت، لباسى را كه پوشیده بود، او را دوستداشتنىتر مىكرد. یك پیراهن یقه باز زیتونى رنگ و شلوارى به همین رنگ. پارچه لختى بود كه وقتى راه مىرفت، روى اندامش سر مىخورد. هستى رفت. به اتاقى كه در آن بود، نگاه كرد. روى یك تخت بزرگ دراز كشیده بود. حتما هستى او را به این جا آورده است. همهى وسایل اتاق سفید بود. تخت از چوب بود و ملافه و تشك روى آن مثل خودش سفید بود. داستان دوم از مجموعهی «آدمهای مبهم» ساعت سفیدمدیار سمیعنژاد: مثل بار قبل لبخندى زد و ابروهایاش را بالا انداخت و خندید. هستى به دلاش نشسته بود. حس عجیبى داشت. شورى در دلاش بود. به در خانه رسیدند. نگاهاش از چهره هستى دوباره آغشته شد. چشمهایاش داشت زیبایى را میآموخت. دستاناش را گرفت و آنها را فشرد. هر دو ساكت بودند. صداى نفسهاى شمرده و هوسانگیز هستى را مىشنید. هستى كلیدى را درآورد و روبهروى صورت هاتف نگاه داشت. كلید را گرفت. از ماشین پیاده شد. آدمهای مبهم - ۵مدیار سمیعنژاد: پرده را كنار مىزنم و پنجره را باز مىكنم. هواى خنك به صورتام مىخورد. كوچه خلوت است و باد هم دیگر نمىآید. چراغ یكى از خانهها روشن و اندكى بعد خاموش مىشود. روبهروى خانه درختى است، كسى به تنهاش تكیه داده است.برمىگردم روى تخت را نگاه مىكنم، نشسته و ملافهاى سفید به دور خودش پیچیده است. لبخندى مىزند و به من كه كنارش هستم نگاهى مىكند. دستانش را میان موهایام فرو مىكند. به او نگاه مىكنم كه كنارم نشسته و با پیچى كه به كمرش داده روى من خم شده و به چشمان من زل زده است. آدمهای مبهم – ۴مدیار سمیعنژاد:به چهرهاش نگاه مىكنم. چقدر زیبا است. هرگز زیبایىاش به چشمام نیامده بود. چشمان سبز بىرنگاش همهى اعضاى صورتاش را پنهان مىكند. لباس قرمز تنگ كه بر پوست سفیدش نشسته او را وسوسهانگیزتر و جذابتر مىنمایاند. بینىاش را بسیار زیبا تراشیدهاند. و موهایاش شبى است كه دست من در آن گم مىشود. لبهایاش را با زبان خیس مىكند. از اینجا همه شهر پیدا است، در زیر این درختان بىصاحب. همه شهر ما را مىبیند. بگذار همه بدانند. بگذار همه ببینند. من آتش مىگیرم. آدمهای مبهم - ۳مدیار سمیعنژاد: یک شعر توى کهنه مشقهاى قدیمى. یک پرده ابهام. آدمى با هزار نوع روایت. هیچگاه حقیقت واقعى او افشا نخواهد شد. آدمها هیچگاه افشا نخواهند شد. همه در پشت پردهى ذهنشان، در جهانى بزرگتر از جهان واقعى حرکت فکرى خود را پنهان مىکنند. در آن جا گاهى تو را دوست دارند، اما در بیشتر موارد غمناکترین مرثیهها را براى تو مىپندارند. آنها سرایندهگان غمبارترین صحنههاى زندهگى تو هستند. آنها در کوچهى ذهن خود، تو را به آشوب مىکشانند. آدمهای مبهم - ۲مدیار سمیعنژاد: مانتویى به رنگ آبى سلطنتى پوشیده بود. با روسرى سفید و شلوار سفید گشاد. موهایش كه معلوم است كوتاه شده را از وسط باز كرده و دو طرف پیشانىاش را در برگرفته. چشمهایاش را كه نگاه مىكنى رنگ سبز دارند. ولى تو هیچ وقت نمىتوانى كه بگویى چشمهایش چه رنگى است، در بهترین حالت مىگویى قهوهاى، ولى راست اینكه رنگى ندارند. بىرنگ هستند. ولى برق عجیبى دارند. هر بار كه تو را نگاه مىكنند: شررى از آن برمىخیزد. آدمهای مبهمفرهنگ زمانه: «آدمهای مبهم» مجموعهای است از دو داستان بلند (نوول) که پیش از این از مدیار سمیعنژاد توسط نشر شهر خورشید با همکاری نشر همراز در سال ۱۳۸۳ در تهران منتشر شد و به سه چاپ هم رسید. اکنون چاپ چهارم آن، در چندین قسمت، در روزهای در راه، در کتابخانهی زمانه منتشر میگردد. نخستین بار این کتاب در تهران بدون مجوز منتشر شد، اما سپس از ارشاد مجوز گرفت. سمیعینژاد میگوید: در جهان تخیلم هر چقدر كه خواستهام بر واقعیتها آزادانه تاختهام. روایت شفق – پایانیاکبر سردوزامی: خیلی وقت بود که فقط روزها را شب میکردم، بیهیچ امیدی به روزنۀ گشایشی. تا اینکه یک روز آمدند که دولت عراق گفته کسانی که پاسپورت داشته باشند میتوانند از کشور خارج شوند. همین خودش برای من خیلی بود. به یکی از بچهها که توی سوئد بود، نوشتم، برام پاسپورت جور کرد، فرستاد و من هم با یک عدۀ دیگر آمادۀ حرکت شدم. روایت شفق - ۱۳اکبر سردوزامی: روایت شفق - ۱۲اکبر سردوزامی: میدانی، دورۀ شاه آدم فکر میکرد در جامعه، دو جبهه وجود دارد، یکی حکومت است و یکی آدمهای سیاسی که ضد حکومت هستند. خُب، هرچه ضد حکومت میگفتند، قبول میکردیم و هرچه راجع به خودمان میگفتند، میگفتیم حرفهای ساواک است. خیلیهاش هم البته بود. خُب، آن روزها، مثلاً من، فقط فکر میکردم مهم این است که شاه برود. اما امروز دیگر این حرفها برای من، کُس شعر است. روایت شفق - ۱۱اکبر سردوزامی: بعد، وقتی میدیدی، مردم دسته دسته میروند اروپا، و یکی نمیآید به تو بپیوندد، کم کم دوزاریت میافتاد که از مرحله پرتی. آنها هم که توی ایران بودند، لابد فکر میکردند، آقا، این همه آدم اعدام شدهاند، ولی نتیجهای نداده است، و امیدشان را از دست میدادند. تازه همۀ آدمها که انقلابی حرفهای نیستند. طرف دوست دارد مخالف حکومت کار کند، ولی وقتی کارش نتیجه ندهد، ول میکند، میرود دنبال زندگیش. روایت شفق ۱۰اکبر سردوزامی: به جز موارد استثنائی، گمان نکنم بُریدن آدمها تو این دوره، مسئلۀ عجیب غریبی باشد. بعضیها شاید فقط به شکنجه فکر کنند، به کابل و انواع دیگر شکنجه. اما من گمانم فقط کابل نیست، فقط شکنجه نیست. مسئلۀ طرز تفکر است. مسئلۀ شخصیت فردی است. نگاه آدم است به جهان. وگرنه حسین روحانی که کابل نخورد، پس چرا بُرید و رید؟ روایت شفق - ۹راهی را که آن جوان نشان داده بود، گرفتیم و پیش رفتیم تا رسیدیم به همان دهی که گفته بود. آنجا یک چیزی به اسم شورای کمک به فراریها داشتند. اهالی این ده جزو اعضای قیادۀ موقت بودند. اکثراً مسلح بودند، ولی پارتیزان نبودند. رفتیم، خودمان را معرفی کردیم. کلّی تحویلمان گرفتند. پذیرایی کردند، ناهاری دادند، بعد هم یکیشان با ما آمد، ده به ده رفتیم، تا شب شد. شب هم غذایی به ما دادند. روایت شفق ۸اکبر سردوزامی: میدانی، وقتی رفیقی که هم سلولی توست، بد میآورد، چقدر دردناک است اکبر؟ رفیق تو که حسرت خوش شانسی تو را میخورد. رفیق تو که میداند که تو میدانی که او بد آورده است. که میداند تو از این که دست کم یک بار تاسَت بد ننشسته است خوشحالی. و میداند که این موقعیّت متفاوت داشتن باعث میشود که خواهناخواه در نظر تو هم تحقیر شود. یا دست کم باید این احساس تحقیر را با خود حمل کند. یا دست کم نگاه ترحّم آمیز من و تو را. روایت شفق ۷پنج، شش ماه تو زندان ملایر بودم. تو انفرادی. انفرادی که چه عرض کنم. آنجا سه تا کلاس بود که تبدیلش کرده بودند به زندان. تو یک اتاق، دوتا توّاب بودند، تو اتاق دیگر هم ما ده دوازده تا. من و یک رزمندگانی از بچههای چپ بودیم، بقیه هم از بچههای مجاهد. تو این اتاق، گاهی وقتها والیبال بازی میکردیم، ورزش میکردیم. هواخوری نداشتیم. حمّام نداشتیم. خیلی جای مزخرفی بود. اکثر بچهها گال گرفته بودند. روایت شفق - ۶اکبر سردوزامی: دوباره برگشتم توی همان کمپ ویران رُمادیه. حالا من تنها کسی بودم که این مسیر را رفته بودم و دقیقا میدانستم کجا به کجاست. بچهها آمدند که چی شد؟ ما هم تعریف کردیم. بعد، علی گفت یه شهری نزدیک اینجاست، میگن اونجا ماشینای تُرکیه هست. گفتم من که تُرکی بلد نیستم، بیا باهم بریم صحبت کنیم.این بار با علی رفتیم توی آن شهر.اسمش یادم نیست چی بود. باید شب راه میافتادیم. رفتیم سینما تا شب شد. آنجا حالت گمرک مانند داشت. روایت شفق - ۵قضیۀ زندان افتادن من خیلی الکی بود. یعنی هنوز کاری نکرده بودم که به خاطرش سه سال زندانی بکشم. نه تنها من، خیلیهای دیگر هم همین طور بودند. حالا تازه من شانس آوردم. یارو را با زیر شلواری از خانهاش کشیده بودند بیرون، تا آمده بود ببیند چی به چیست، اعدامش کرده بودند. یعنی اکثراً این جوری بود، سر هیچی. مثلاً، خود من، فقط یک مشت اعلامیه نوشته بودم، یک مشت تکثیر کرده بودم، همین. هنوز نه فرصت کرده بودم که به اصطلاح، روی تودۀ مردم کاری بکنم، نه چیزی. مثلاً میخواستم نقطهای بشوم توی تاریخ، نقطهای که نشدم هیچ، یک ویرگول بیقابلیت هم چی؟ نشدم. بخش چهارم روایت شفق - ۴اکبر سردوزامی: ما را بردند بازجویی. گفتند چرا میخواستی در بری؟ گفتم والله، من زن و بچهام خارجن، نمیتونم اینجا بمونم. میخواستم برم پیش زن و بچهم. عکس بچههای خواهرم توی جیبم بود، در آوردم نشان دادم، گفتم اینها بچههام هستند. گفتند نه، تو مهمون مایی، نمیشه همین طوری بری. گفتم مادرتونو گاییدم، چه مهمونی؟ من میخواهم برم. خلاصه، دو ساعتی بازجویی کردند، بعد ما را فرستادند توی یک سلول. روایت شفق - ۳اکبر سردوزامی: من هم مثل خیلیهای دیگر، از کلاس چهارم پنجم دبیرستان با خواندن رمان و یک چند تایی شعر شاملو و اخوان و اینها، سیاسی شدم. بعد، جریان چریکها، با توجه به اینکه صلاحی همشهری خودم بود، تو عشق به چریک شدن، تأثیر زیادی روی من گذاشت. اصلاً علاقهای به کار سیاسی نداشتم. اینکه آقا، اعلامیه بنویس، شعار بنویس، همهاش برای من کشک بود. فقط با خودم میگفتم یک جوری بشود که کار چریکی بکنم. روایت شفق - ۲اکبر سردوزامی: باز خانه نشین شدیم. از صبح که بلند میشدم، هی فکر میکردم چه خاکی به سرم بریزم. حالا این بیکاری و بیپولی یک طرف، قضیۀ سپاه نرفتن هم یک طرف. کم کم دیدم از صبح تا شب مضطربم. قلبم درد میکند. در میزدند، تنم میلرزید. زنگ میزدند، تنم میلرزید. بعد یک جوری شده بود که هی صدای زنگ میشنیدم. به مادره میگفتم تا من لباسمو میپوشم برو درو باز کن. میگفت کسی که زنگ نزده مادر. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|