Dec 2010


داستان دوم از مجموعه «آدم‌های مبهم»
ساعت سفید ـ ۲

مدیار سمیع‌نژاد: به هستى نگاه كرد كه مى‏رفت، لباسى را كه پوشیده بود، او را دوست‏داشتنى‏تر مى‏كرد. یك پیراهن یقه باز زیتونى رنگ و شلوارى به همین رنگ. پارچه لختى بود كه وقتى راه مى‏رفت، روى اندامش سر مى‏خورد. هستى رفت. به اتاقى كه در آن بود، نگاه كرد. روى یك تخت بزرگ دراز كشیده بود. حتما هستى او را به این جا آورده است. همه‏ى وسایل اتاق سفید بود. تخت از چوب بود و ملافه و تشك روى آن مثل خودش سفید بود.




آخرین مطالب