خانه > کتابخانه > روایت شفق > روایت شفق - ۲ | |||
روایت شفق - ۲اکبر سردوزامیsardouzami.wordpress.comبالاخره بعد از سه سال، از زندان آمدم بیرون. آزاد شدم؟ نه. گفتند هفتهای یک بار باید بیایی خودت را به سپاه معرفی کنی. این آرامگاه بابا طاهر که مرکز سپاه کنارش بود، محل پرجمعیت و مشخصی بود. وقتی میرفتی تو مرکز سپاه، هر کسی به راحتی میتوانست ببیندت. طرف میدید من دارم میروم آن تو، دیگر چه میدانست برای چی میروم. هزار جور خیال میکرد. هفتۀ اول که رفتم، چند دقیقهای همان دور و بر میپلکیدم. دلم رضا نمیداد بروم تو. اما دیدم مثل همیشه چارهای ندارم. بالاخره سرم را انداختم پایین و رفتم تو. باز دیدم ده صفحه کاغذ گذاشت جلوم که کی را میشناسی، کی را نمیشناسی. گفتم بابا، من که همۀ این چیزا رو تو این سه سال گفتهم، نوشتهم. گفت خب، یک دفه دیگهم بنویس. گفتم خدایا از دست این جاکشها چکار کنم؟ باز برداشتم همان کُس شعرهای قدیمی را نوشتم. بعد شروع کرد که در طول هفته چکار کردی، کجا رفتی، کی رو دیدی؟ گفتم والله، عمومو دیدم، خالهمو دیدم، به یکی دوتا از بچههای همبندم سر زدم. بعد تازه من کاری با کسی نداشتم. مثلاً میرفتم پیش همبندیهام، یک عرقی میخوردیم. بحث سیاسی که نمیکردیم. همه داغون بودیم. حرفی نداشتیم که بزنیم. دیدم نخیر با این شیوهای که این جاکشها پیش گرفتهاند، میخواهند کم کم از ما پلیس بیجیره و مواجب بسازند. در مدت دو ماهی که همدان بودم، هر چه کردم که خودم را راضی کنم هر هفته بروم خودم را معرفی کنم، دیدم نمیتوانم. از یک طرف دلم رضا نمیداد بروم، از طرف دیگر مدام میترسیدم. آموزش و پرورش که دیگر راهم نمیدادند. کار دیگری هم که بلد نبودم. بیکار و بیپول. خانوادۀ گردن کلفتی هم که نداشتم جورم را بکشد. اوّلها میآمدم یک کمی توی خیابان میچرخیدم. جایی نبود که بروم. فوقش در هفته یکی دو روز میرفتم با یکی دوتا از همبندیهام عرقی میخوردم. بعد، جاکشها جلو همین را هم گرفتند. به یکی از بچهها گفته بودند شماها دور هم جمع میشوید و خیال دارید دوباره تشکیلات بزنید. من هم که تازه مثلاً آزاد شده بودم، از ترس اینکه بهم انگ نزنند، این رابطه را هم ول کردم. دیگر کسی نمانده بود. دیگران هم که آزاد بودند، جرأت نمیکردند بیایند طرف من. بعد هم، پروندۀ من خراب بود. چون همۀ اطلاعاتم زنده بود. بیشتر آدمهایی که یک جور به من مربوط میشدند، زنده بودند. این بود که میترسیدم دوباره بگیرندم و این بار خراب کنم. آخر این جاکشها که دست بردار نبودند. هی میگشتند یک چیز تازهای راجع به آدم پیدا کنند. بالاخره رفتم پیش یکی از دوستانم که قالبسازی داشت. روزی چند ساعت بهش کمک میکردم. این دوستم درآمدی نداشت. خودش را به زور میکشاند. ولی چون من وضع مالیم خراب بود، هرطور شده چهل پنجاه تومن به من میداد. او هم کارش کسادتر از آن چه بود شد و مجبور شد کارگاهش را ببندد. باز خانه نشین شدیم. از صبح که بلند میشدم، هی فکر میکردم چه خاکی به سرم بریزم. حالا این بیکاری و بیپولی یک طرف، قضیۀ سپاه نرفتن هم یک طرف. کم کم دیدم از صبح تا شب مضطربم. قلبم درد میکند. در میزدند، تنم میلرزید. زنگ میزدند، تنم میلرزید. بعد یک جوری شده بود که هی صدای زنگ میشنیدم. به مادره میگفتم تا من لباسمو میپوشم برو درو باز کن. میگفت کسی که زنگ نزده مادر. میگفتم، من خودم شنیدم. این مادر بیچاره میرفت، در را باز میکرد، میآمد، میگفت کسی نبود مادر. اما صدای زنگ بود. من خودم میشنیدم. نشسته بودم، تو خودم فرو رفته بودم، یکدفعه صدای زنگ بلند میشد. خوابیده بودم، یک دفعه با صدای زنگ بیدار میشدم. مادره را میفرستادم در را باز کند. میگفت آخه صدای زنگ کجا بود مادر. میگفتم نه، این بار دیگه اشتباه نمیکنم. میرفت، برمیگشت، نگاهم میکرد. بعد دیدم نخیر، این جاکشها، با این وضعی که برای من به وجود آوردهاند، دارم جدی جدی دیوانه میشوم. بالاخره رفتم پیش روانشناس. یک مقدار قرص آرامبخش داد. اینها را که میخوردم، راحت میخوابیدم. اما اگر یک شب نمیخوردم، باز میدیدم خوابم نمیبرد. گفتم تا کی قرص بخورم، جاکشها؟ بعد تصمیم گرفتم فرار کنم. رفتم سپاه. گفتم میخوام برم بندرعباس کار کنم. و چند روز بعدش رفتم آنجا سراغ خواهرم. دوستم که حالا آلمان است، رفته بود تو یک پاساژ، شده بود سرایدار. یک اتاق داشت، نه دری، نه پیکری. من هم رفتم پیش او. زمستان بود، ولی سرد نبود. میرفتیم توی خیابان، کتابی میخریدیم. حسن این طرف اتاق مینشست، من آن طرف. کتابی را خریده بودیم مثلاً صد تومن، میخواندیم، فرداش میرفتیم به همان بابا میفروختیم هشتاد تومن. یک ضبط درب و داغون هم داشتیم که گاهی آهنگی باهاش گوش میکردیم. دو سه ماه هم این جوری سر کردم. بعد رفتم تهران. توی تهران، رفتم پیش برادر همان دوستم که توی همدان قالبسازی داشت. این هم کارگاه قالبسازی کوچکی داشت. یک مدتی هم پیش این کار کردم. در کنار این کار، گاهی هم به محصلهایی که تجدیدی میآوردند درس میدادم، ساعتی هفتاد هشتاد تومن میگرفتم. در این مدت، یک بار رفتم همدان. شبانه رفتم، شبانه هم برگشتم. مادرم گفت اومده بودن سراغت، دوباره نگیرنت. گفتم نه، کاری نمیکنم که بگیرن. هر وقت اومدن، بگو رفته بندرعباس کار میکنه. این پسرۀ مسخرهای که با من آزاد شده بود، قرار بود ما را یک جوری خارج کند. ما رفتیم سراغ این. گفت خارج شدن پول میخواد. گفتم چقدر؟ گفت سی چهل هزار تومن. حالا تابستان 63 بود. من هم پول نداشتم. رفتم با یکی از بچهها صحبت کردم. ده تومن داد. سه چهار هزار تومن از این گرفتم، سه چهار هزار تومن از آن، شد بیست تومن. گفتم بیشتر ندارم. گفت باشه. آقا، یک بنده خدایی هم بود که سال ۶۰ از زندان فرار کرده بود. این، وضعش خراب بود. هر لحظه ممکن بود دستگیرش کنند. زن و بچه هم داشت. این بابا، رفیق من گفت شما رو با هم میفرستم. گفتم بابا، بیا منو تنها بفرست. گفت نمیشه. گفتم بابا، من خودم وضعم خرابه، نمیتونم با این برم. گفت نه، باید با هم برین. خلاصه پول را دادیم به این. گفتیم حالا از کدام مسیر میخواهی ما را ببری؟ قبلا صحبت کرده بودیم که از راه تُرکیه برویم. گفت باید برویم سراغ بچههای کومله که بهمان امکان بدهند از عراق خارج بشویم. من اصلاً نمیدانستم اوضاع چی به چیست، یا مثلاً منطقهای که کومله توش است، منطقۀ آزاد است یا نه. قرار شد من و آن طرف از تهران حرکت کنیم برویم رضائیه، از رضائیه برویم طرف اُشنویه. من تُرک نبودم که. او فراری، من هم فراری محسوب میشدم. دو سه بار آمده بودند در خانه. اگر مسئلهای پیش میآمد، راه فرارمان هم بسته میشد. به هر حال راه افتادیم. سه راه خوی، منطقۀ خطرناکی بود، گلوگاه بود. بیشتر از آن طرف خارج میشدند. راه رفتن به کُردستان هم بود. مادر قحبهترین پاسدارها آنجا بودند. کافی بود بهت شک کنند. ماشین را نگه میداشتند، تو را میآوردند پایین، به راننده میگفتند برو. یعنی اگر آنجا میگرفتندمان، بعید نبود دوباره سر از زندان درآوریم. این را با هزار وحشت گذراندیم، رفتیم رضائیه. حالا من با خانوادهام هم حرف نزده بودم. ما گفتیم اگر پرسیدند، میگوییم برادرمان تو پادگان عجب شیر یا چی خدمت میکند، میخواهیم برویم دیدنش. برادر آن یارو که از ما پول گرفته بود، آمد سر قرار. ما را برداشت بُرد خانه یکی از فامیلهاش. لباسهامان را گذاشتیم توی آن خانه. تابستان بود. یکتا پیرهن راه افتادیم طرف کُردستان. اولین جایی که رسیدیم کمیتۀ شهرستان بانه بود. اینجا متعلق به حزب دمکرات بود. حالا ما نه آدرسی از خارج کشور داشتیم نه چیزی. پولی هم نداشتیم. من همهاش بیست سی دینار داشتم که از قاچاقچی گرفته بودم. ما رسیدیم آنجا. دقیقا نمیدانم کجای خاک عراق بود. خیلی به ما محبت کردند. ناهاری دادند و شامی. گفتند خب، میخواین چکار کنین؟ ما میدانستیم کومله توی سلیمانیه مقر دارد، ولی جرأت نمیکردیم به اینها بگوییم میخواهیم برویم آنجا. فکر کردیم اینها با کومله درگیرند، ممکن است ترتیب ما را به هوای طرفداری از کومله بدهند. گفتیم میخوایم بریم از دولت عراق تقاضای پناهندگی کنیم. گفتند برین سر جاده وایسین، ماشینهای ایرانی میآن سوار شین برین سلیمانیه، اونجا خودتونو معرفی کنین. حالا ما اصلاً نمیدانستیم اینجا کجاست. محیط را نمیشناختیم. اگر راه را عوضی میرفتیم، ممکن بود دوباره بیفتیم آن طرف مرز. سهتایی آمدیم سر جاده. فکر کردیم یکی دو ساعت راه است. کنار جاده برای خودمان قدم میزدیم تا ماشینی برسد سوارمان کند. یکدفعه دیدیم دورمان را گرفتند. نه یکی، نه دوتا، سی تا جاش مادر قحبۀ عراقی دورمان را گرفتند. این پسره، علی، کُردی بلد بود. گفتند چکاره این؟ گفت پناهنده. ما را سوار ریو ارتشی کردند، سلیمانیه را پشت سر گذاشتند و د گاز بده. الان هم باورم نمیشود. تو یک جادهای میرفتیم، خراب! دل و رودهمان داشت بالا میآمد. حالا نه یک ساعت، نه دو ساعت، همین طور گاز میداد تا رسیدیم به یک پادگان. رفتیم تو. یک کمی سؤال کردند. بعد انداختندمان توی یک ماشین که بعدها فهمیدم اسمش قفس شیر است. ماشین مخصوص حمل زندانیها بود. بعد ما را بردند سازمان امنیّت عراق. گمانم توی کرکوک بود. بازجو آمد. گفت خوش آمدید و از این حرفها. بعد گفت حاضرین اطلاعات بدین؟ گفتیم ما که ارتشی نیستیم، اطلاعاتی نداریم. گفت حاضرید مصاحبۀ رادیویی بکنین؟ گفتیم نه، ما حرفی نداریم که بزنیم. ما نمیتونستیم تو ایران زندگی کنیم، اومدیم بیرون. گفتیم حداقل ما را میبرند تو یک کمپ، حالا میدیدیم سر از زندان کرکوک در آوردیم. یک پتو به ما دادند و گفتند وسط همین سالن بشینین. این طرف یک اتاق بود مخصوص زندانیهای عادی، آن طرف یکی مخصوص سربازها. پاسدارهاش هم همه عرب. گفتم اینجا دیگه همه چیزمون به باد میره. ما این پتو را انداختیم روی موزائیکها و نشستیم. حالا هی دقیقه به دقیقه میآمدند آب میزدند روی موزائیکها. توالتش هم داخل بند بود. بوی گندی توی فضا بود که نگو! ساعت ده شب هم در توالت را میبستند. یعنی اگر نصف شب تنگت میگرفت، یا باید تا صبح صبر میکردی، یا خودت را خراب میکردی. میگفتند زندانیها توی توالت کون هم گذاشتهاند، اینها هم در را میبندند. ما رفتیم عین بچه یتیمها، روی این موزائیکها نشستیم. حالا هنوز نرسیدهایم، آمدهاند که پول بدین برای نظافت. گفتیم ما با هزار بدبختی خودمونو رسوندیم اینجا، پولمون کجا بوده؟ بیشتر آدمهای آنجا کُرد بودند. با ما مهربان بودند. چهار پنج روز آنجا بودیم. نمیدانستیم با کی باید حرف بزنیم. این رفیقم که کُردی بلد بود، هی میرفت میگفت آقا تکلیف ما چیه؟ تا کی میخواین ما رو اینجا نگهدارین؟ اما کسی جواب نمیداد. این زندان خیلی عجیب غریب بود. یک روز، روز ملاقات بود. گفتند برین تو حیاط. این خانوادههای بدبخت را میآوردند تو خود زندان ملاقات کنند. صد نفر از این طرف میلهها، صد نفراز آن طرف. اصلاً معلوم نبود کی چی میگوید. باز زندان خودمان دست کم یک تلفنی داشت. خلاصه، بعد از یک هفته قفس شیر دوباره آمد، ما را سوار کردند توش. گفتیم الان سوارمان میکنند تو هواپیما و میفرستند لوس آنجلس. حالا ما توی این قفس نشستهایم و راننده همین طور میرود، از این خیابان به آن خیابان، تا رسیدیم به بغداد. و باز همین جور رفت تا رسیدیم به زندان بغداد. آقا، آن قدر آدم توی این زندان بود که نمیشد نفس کشید. فکرش را بکن، زندانیها میآمدند کنار میلهها که بتوانند نفس بکشند. توی زندان عراق به کسی پتو نمیدادند. نه پتو داشتیم، نه جایی برای خواب. توی زندان قبلی دست کم جای خوابیدن بود. اینجا جا هم نداشتیم. دولت عراق میگفت هر کس میرود زندان، باید پتوش زیر بغلش باشد. حالا یک خارجی، کسی که تُرک بود، بلغاری بود، خانواده نداشت، پتو از کجا میتوانست بیاورد؟ این بود که باید بدون رختخواب میخوابید. ما پنج شش ساعت آنجا بودیم. بعد آمدند بردندمان ساختمان بغلی، جایی که ایرانی تبارها بودند. طرف سه نسلش آنجا زندگی کرده بود، ولی چون ایرانی الاصل بود، میخواستند اخراجش کنند. جاکشها اول تمام ثروت اینها را میگرفتند، بعد میفرستادندشان ایران. ده روزی هم آنجا ماندیم. کسی نمیآمد سراغمان. فقط غذایی به ما میدادند. بعد، دوباره قفس شیر را آوردند. بیست نفری را انداختند توی این ماشین. این زندانیهای بیچاره انگار ماهها حمّام نکرده بودند، تنشان یک بوی گندی میداد که ما داشتیم توی این قفس خفه میشدیم. رسیدیم به شهر رُمادیه. حالا ما هی میبینم شهر کجا بوده. این که شهر نیست، ویرانه است. زندانش یک اتاق ۳۲متری بود. توی این اتاق ۵۰تا زندانی بود. فکر کن این همه آدم توی این اتاق و تو آن گرما. اصلاً جای کافی برای خوابیدن نبود. آنهایی که قدیمی بودند، رختخواب داشتند، این طرف اتاق برای خودشان خوابیده بودند. بقیه همین جور ایستاده بودند. توالت هم همان گوشه بود، درش هم باز، اصلاً فقط میشد بگویی بوی گه میآید. جا که نبود. بعد هم نمیشد ساعتها یک گوشه وایسی. بالاخره آدم خسته میشد، مجبور بود تکانی به خودش بدهد. پاهاش را جا به جا کند. بعد، این زندانیهای قدیمی آنجا، کثافتها، اگر یک ذرۀ پات میخورد به رختخوابشان، عصبانی میشدند. داد و بیداد میکردند. میگفتند برو کنار. بعد، نمیشد که همین جور وایسی. آدم خسته میشود، خوابش میگیرد. از شدت خستگی و خواب، دیگر بوی گه پیچیده توی فضا را فراموش کرده بودیم. گفتم من یکی غذا نمیخورم که پام به این توالت کشیده نشه. سیگار بود، چای هم میشد گرفت. ما هم که پتو متو نداشتیم. با بچهها صحبت کردیم. گفتیم اگر بردنمان بیرون هواخوری، برنگردیم تو. چکارمان میخواهد بکنند؟ از مردن که بدتر نیست. اینجا جا نیست که آدم توش سر کند. هرچی به سرمان بیاورند از این که بدتر نمیشود. ما سه نفر به نوبت میخوابیدیم. یکیمان یک ساعت میخوابید، بلندش میکردیم، بعد، یکی دیگر میخوابید. گفتم خواهر این جمهوری اسلامی را گاییدم که ما را واداشت بیاییم توی یک همچین خراب شدهای. اینجا دیگر کجا بود که گیر افتادیم. آقا، یکی دو تا بودند، پاهاشان زخم شده بود، چرک کرده بود. واقعا رقت انگیز و چندش آور بود. دو تا بودند که توی توالت مینشستند. یعنی صبح تا شب آنجا بودند. خب جا نبود، بوی گه هم که همه جا بود، حالا آنها چند قدم به این بوی گه نزدیکتر بودند. غذایشان را هم همان جا میخوردند. آن وقت پلیس جاکش آلمان میگفت عراق دمکراسی دارد، چرا همانجا نماندی؟ گفتم زن صدام را با آن دمکراسیش! افرادی بودند سه ماه چهار ماه توی آن گهدانی بودند. من هیچ چیز نمیخوردم. فقط سیگار میکشیدم. چایش هم یک چیز مزخرفی بود. آقا، این یارو، خلیفۀ بند، یک کمی به ما جا داده بود که مثلاً با ایرانیها خوبم و از این حرفها. بعد کم کم میخواست با این رفیق ما سر شوخی را باز کند. من دیدم این پسره جوان است، این خلیفه هم که کون کن قهار، گفتم فرداست که این جناب خلیفه بخواهد رفیق ما را هم بکُند. گفتم اگر امروز جلو این نایستم، فردا کارمان زار است. این رفیقمان کُردی بلد بود. یارو دست گذاشت پشت این. گفتم بهش بگو اگر یه دفه دیگه شوخی کنی مادرتو میگام. رفیق ما گفت. آقا، این مادر قحبه گفت از جای من بلند شین برین اونور. خلاصه بلندمان کرد. فردا صبح هوا خوری بود. یک حیاط چس مثقالی، بعد سقفش هم تور بود. مادر جندهها فکر میکردند ما پرندهایم که بتوانیم پرواز کنیم. مدتی که اینها به اصطلاح، اتاق را تمیز میکردند، ما رفتیم توی حیاط. اینجا میتوانستی چای بخری. چای که نبود، آب جوش را میریختند تو یک دیگ، یک مشت هم چای توش میجوشاندند. اتاق را که شُستند، همه رفتند تو. ما سه نفر ماندیم، گفتیم نمیریم. یارو شورتههه آمد که برین تو. گفتیم نمیریم، این تو جا نیست آدم بشینه. یارو التماس کرد که تو رو خدا برین تو، اگه این رئیس زندان بفهمه، منو بیچاره میکند. گفتیم ما کاری به تو نداریم، برو به رئیست بگو اینا نمیرن تو، همین. گفت برای من مشکل درست نکنین، شما همهاش دو سه روز اینجا هستین. ما دیدیم چکار کنیم؟ دوباره رفتیم تو. دو روز بعد قفس شیر آمد، ما را از شهر خارج کرد. از تو بیابان میرفت. نه یک درخت، نه یک بوتۀ سبز، هیچی. بیابان برهوت. ما که عراق را ندیده بودیم، فقط دجلۀ کثافتش را میشناختیم. آقا ما را بردند یک جا، دهات مانند. یک مُشت خانواده آنجا بود. گفتیم اینجا کجاست؟ گفتند جائیه که باید توش زندگی کنید. اینجا اردوگاه رُمادیه است. من ناگهان احساس کردم دنیا با تمام سنگینیش روی دوش من است. در همین زمینه: راویت شفق، مقدمه، اکبر سردوزامی |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
من کتاب برادرم جادوگر بود سردوزامی را خواندم با این مصاحبه اش
-- مسعود چم آسمانی ، Aug 19, 2010او سعی کرده چه در کلامش و چه در نوشته هاش از لغات مستهجن استفاده کند. کاری را که به نوعی رقیقتر و کرنگ تر صادق هدایت و چوبک در ایران انجام دادند. ولی نه به این مستهجنی . البته این مربوط به ساختار فرهنگی محیطی میشود که قبلن ایشان در ان کار کرده است .اما برای خواننده ی ایرانی نا اشنا به این نوع نوشته ها قدری حا الت پس زنی ایجاد میکند . البته در امریکا هم هنری میلر بهمین مستهجنی کتابهائی دارد .
بهر حال من از طر زبیان ایشان و استعمال ادبیات پائین تنه ای خوشم نیامد .
رک گقتن و نوشتن از این نوع هنوز برای جامعه ی ایرانی کتاب کم خوان ایا زود نیست.
برای تشکر از رادیو زمانه بخاطر انتخاب این داستان. بعد از مدتها داستانی خاندم که برای مدتی مرا از نکبت اطرافم جدا کرد و بدرون خود برد. گویی روان انکار شده ام انعکاس صدای خودش را میشنود و بنظرم هیچ مهم نیست که مناسبترین و طبیعی ترین الفاظ برای فریاد وحشت فروخورده هزاران ایرانی بگوش برخی غیربهداشتی بیاید.
-- ... ، Aug 20, 2010نمیشود متن کامل کتابها را بعد از قسمت نهایی به صورت فایل آکروبات روی سایت زمانه قرار دهید؟
-- بدون نام ، Aug 24, 2010نه تنها ادبیات ایشون مستهجن نیست که عمق درد و نفرت رو نشون می ده..اگر شما با پایین تنتون مشکل دارید توصیه می کنم توالت رو هم بیخیال بشید !
-- اسیریس ، Sep 2, 2010