آدم‌های مبهم


داستان دوم از مجموعه‌ی «آدم‌های مبهم»
ساعت سفید

مدیار سمیع‌نژاد: مثل بار قبل لبخندى زد و ابروهای‌اش را بالا انداخت و خندید. هستى به دل‌اش نشسته بود. حس عجیبى داشت. شورى در دل‌اش بود. به در خانه رسیدند. نگاه‌اش از چهره هستى دوباره آغشته شد. چشمهای‌اش داشت زیبایى را می‌آموخت. دستان‌اش را گرفت و آن‏ها را فشرد. هر دو ساكت بودند. صداى نفس‏هاى شمرده و هوس‏انگیز هستى را مى‏شنید. هستى كلیدى را درآورد و روبه‏روى صورت هاتف نگاه داشت. كلید را گرفت. از ماشین پیاده شد.




آخرین مطالب