خانه > کتابخانه > روایت شفق > روایت شفق - ۳ | |||
روایت شفق - ۳اکبر سردوزامیsardouzami.wordpress.comمن هم مثل خیلیهای دیگر، از کلاس چهارم پنجم دبیرستان با خواندن رمان و یک چند تایی شعر شاملو و اخوان و اینها، سیاسی شدم. به اصطلاح دارای دیدگاه شدم. بعد، جریان چریکها، با توجه به اینکه صلاحی همشهری خودم بود، تو عشق به چریک شدن، تأثیر زیادی روی من گذاشت. اصلاً علاقهای به کار سیاسی نداشتم. اینکه آقا، اعلامیه بنویس، شعار بنویس، همهاش برای من کشک بود. فقط با خودم میگفتم یک جوری بشود که کار چریکی بکنم. آقا، ما این قدر عشق چریکی داشتیم و این قدر به فکر چریک شدن بودیم که گاهی با خودمان میگفتیم ما که واسه چریک شدن این قدر لهله میزنیم و تنها آدمی هستیم که تو این شهر به فکر این مسائلیم، پس چرا این چریکها نمیآیند سراغمان؟ بعد، من یک رفیقی داشتم که با هم ندار بودیم. این دیپلم گرفت و کنکور قبول شد و رفت دانشگاه. این، قرار شد با چریکها ارتباط بگیرد و به اصطلاح ما را به آنها وصل کند. آن روزها، با بچههای همدان میرفتم کوه. اینها چه از نظر تفکر، چه از نظر نوع برخورد، سالمترین بچهها بودند. خیلی سنگین و رنگین بودند. کوه رفتن هم آن روزها برای ما ورزش سنگینی بود. مثل مثلاً پینگ پونگ و اینها نبود. بعد، من این کوه را میرفتم. بدون اینکه بخواهم، یا بهش فکر کنم، این کوه رفتن، در واقع تأثیر مشی چریکی بود. یعنی مسئلۀ من اصلاً کوهنورد شدن و ورزشکار شدن و سنگ نورد شدن نبود. من با بچهها میرفتم، یک هفته تو کوه میخوابیدم، بدون اینکه از تو پناهگاه بیام بیرون. سیگار میکشیدم، چای میخوردم. یک دفعه با یکی از بچههایی که بعدها اعدام شد، صحبت پیش آمد، بحث سر بود و نبود خدا بود. من فکر میکردم شاهکار کردهام، چون خدا را رد کرده بودم. آن روزها، هنوز چندان شناختی از چریکها نداشتم. فقط میدانستم آدمهایی هستند که علیه حکومت میجنگند. کسانی که سال ۴۹، رژیم برای دستگیری هر کدامشان صد هزار تومن جایزه گذاشته بود. و میدانستم حمید اشرفی هم هست. و هنوز به اصطلاح چی؟ این قضیه برای من بیشتر حالت احساسی داشت تا منطقی. بعد من میشنیدم سوسیالیسم و برابری و از این حرفها. و گاهگاهی رادیو مُسکو گوش میدادم. بعدش مثلاً ماهی یکی دو بار وقتی میرفتم تهران، سری به انجمن ایران و شوروی میزدم. نشریات آنها را میخواندم. میدیدم آقا، شوروی مهد آزادی است، همه خوشبختند. بعد نگاه میکردم به زندگی خودم، میدیدم آقا، فقر و فلاکت از سر و روی خودم و خانوادهام میبارد. و همیشه هشتمان گرو نُهمان است. یک خانه داریم دوتا اتاق بیشتر ندارد. پدره کارگر است، چس مثقالی در میآورد. مادره هم صبح تا شب لحافدوزی میکند. ما هم هیچ کاری نمیتوانیم برایشان انجام بدهیم. یعنی برای من هیچ چی تئوریزه شده، برنامه ریزی شده نبود. این که آقا، من بگویم خُب بین چریکها و مجاهدین چه تفاوتی هست و این حرفها نبود. برای من فرقی نمیکرد با کدامشان کار کنم. همین که اینها با شاه میجنگیدند، کافی بود. مثلاً فکر میکردم اگر برای یک اعلامیه بگیرندم، ببرند زندان، مردم بهم میخندند. فکر میکردم اگر دست کم کلاشینکفی از آدم بگیرند، باز یک چیزی، میگویند، بابا، این داشته میجنگیده. این آدمهایی که من باهاشون ارتباط داشتم، و با هم میرفتیم کوه، بعداً هر کدامشان طرفدار سازمانی شدند: اکثریّتی، یا پیکاری. یکیشان هم شد عضو مرکزیت اتحادیۀ کمونیستها که خیلی جانانه ماند و کشته شد. اسم کوچکش فریدون بود. یعنی توی بچههای کوه، هر کسی افکار خودش را داشت. مثلاً بعداً چند تا از دخترها تودهای از آب درآمدند. همه این بچهها، به هر حال، اولش دنبال مشی چریکی بودند. یعنی کوه برو، کم غذا بخور، سیگار نکش و از این کارها. این رفیقم که گفتم، بچۀ خوبی بود. با هم خیلی خودمانی بودیم. یادش بخیر! یک شب رفتیم عرقخوری. توی یک کافه، تو بیست و چهار اسفند. بعد شروع کردیم به انتقاد از من و انتقاد از او. گفتم پدرسگ، چرا برای من ارتباط نگرفتی؟ گفت بابا تو کجا، چریکا کجا! با چهارتا رمان خوندن که نمیشه چریک شد. یک چارتایی کتاب قرون وسطی را خوانده بودم و تاریخ ماد را. یکی دو خط هم از مارکس میدانستم و اینها. رفیقم گفت بچههایی هستن که پنج شش سال جزو اتحادیۀ صنفی دانشگاهن ولی سمپاتای شمارۀ چهار چریکام به حساب نمیآن. چریکا مگه به این سادگی عضو میگیرن؟ من هم که کار سیاسی را قبول نداشتم. تو همین بحبوحه، یعنی آره دیگر، میشود بگوییم حدود مهر یا آبان ۵۲، گروهی را توی همدان گرفتند که من چندتاشان را میشناختم. همکلاسیهام بودند. خیلی الکی گرفته بودندشان. ده پانزده نفر بودند. با همدیگر آشنا بودند. دور هم جمع شده بودند، مطالعه میکردند. بعداً همهشان یا مارکسیست اورتودوکس درجه یک از آب درآمدند، یا حزب اللهی. معلوم نبود اینها چه جوری توانسته بودند دور هم جمع بشوند. اینها تحت تأثیر تفکر چریکی بودند و یکیشان خیلی جالب بود. این آدم رفته بود فیلم پنجههای مرگبار را دیده بود. یک فیلم کاراتهای هنگ کنگی بود. یک صحنه داشت که آرتیسته برای اینکه دستهاش قوی شود، آنها را میکرد توی شن داغ. این پسره هم همان کار را میکرد، برای اینکه اگر یک وقت پیش آمد، بتواند با پاسبانها جنگ تن به تن کند. دستهاش همه سوخته بود. اینها آمدند سراغ من که بیا کار کنیم. اینها فقط یک اعلامیه داده بودند. گفتم تو که یه ماهی سیاه کوچولو بیشتر نخوندی، بعدشام اعلامیه دادن که جنگ با شاه نیست. بعد، این آقا، افتاد زندان. هفت هشت ماه بیشتر نماند. آزاد شد. الان هم قمارباز و معتاد است. بقیهشان هم هرکدام یک سرنوشتی پیدا کردند. دو سهتاشان اعدام شدند، یکیشان اینجاست، یکیشان احمد معین بود، یکیشان اصلاً معلوم نیست کجاست، هیچکس ازش خبری ندارد. این رفیقم که گفتم، نمیتوانست چیزی به من بدهد. یعنی او هم خودش چیزی نداشت. اطلاعاتی نداشت. تو اعتصابات آدم فعالی بود. مثل خیلیهای دیگر کارش شیشه شکستن بود و نمیدانم خواستار اخراج مأموران گارد شدن. ولی دانشی نداشت. یعنی آن روزها اکثراً همین جوری بودند. وقتی ادبیات سیاسی آن روزها را بررسی کنی، میفهمی سطح دانش آدمها چهقدر پایین بوده است. بزرگان قوم هم در همین حد که به ما منتقل کردهاند، میدانستند. یعنی این مجموعه همه چیزش با هم همخوانی دارد. وقتی رهبریِ یک سازمان فاقد دانش سیاسی باشد، من هم که هوادارش باشم، چیزی بیشتر از او دستگیرم نمیشود. من یک سری کتابهای تاریخی میگرفتم، میخواندم که یک مقدار دانش بیشتری داشته باشم که اگر جایی صحبت شد، در نمانم و بفهمم چی به چی است. بعد رفتم سربازی. چون بیماری قلبی داشتم، چند ماهی بیشتر خدمت نکردم. توی همان دورۀ چند ماهه سربازی، با پسری آشنا شدم که خیلی شبیه داستین هافمن بود. من هم اسمش را گذاشته بودم داستین هافمن. این از سمپاتهای مجاهدین بود. با هم کتاب میخواندیم، رمان میخواندیم. بعد موقعی که من را عمل کردند، تقسیم شدیم. من افتادم شهر خودم، همدان، او هم افتاد همانجا. داستین هافمن ما را بعد از یک ماه دستگیر کردند. در واقع برگشتن من از مشی چریکی دلیلش خواندن جزوهای از کتاب «چه باید کرد» لنین بود. از آن کتابهایی بود که خیلی ریز چاپ میکردند و خواندنش دمار از روزگار آدم در میآورد. من این کتاب را خواندم و چند تا نسخه از روش دستنویس کردم، دادم به این و آن. توی همدان اصلاً رابطه دختر و پسر آزاد نبود که بنشینی حرف بزنی. مردم مذهبی بودند، نمیشد. سال ۵۴-۵۳، تو این بچههای کوه، دو سه تا پسر شمالی بود. نشستیم به صحبت کردن. متوجه شدم اینها سیاسی هستند. رابطه ما گستردهتر شد. یکیشان هنوز توی ایران زندگی میکند. یکیشان خواهر یکی از بچهها بود. دوتاشان دبیر راهنمایی بودند. بعداً یکیشان با یکی از همین دخترها ازدواج کرد. دانشجوی مدرسۀ عالی لاهیجان بودند. اعتصاب دانشجویی که توی لاهیجان اتفاق افتاده بود، اینها را که سازمان دهندگان اعتصاب بودند، دستگیر کرده بودند، به عنوان سرباز صفر فرستاده بودند پادگان چهل دختر همدان. یکی از اینها را توی کشتار سال ۶۷ اعدام کردند. البته اکثریّتی شد، ولی اعدامش کردند. آدم شریفی بود. من با این بچهها آشنا بودم. الان یادم نیست این جزوۀ کتاب لنین را از آنها گرفتم یا از طریقی دیگر به دستم رسید. این جزوه فصلی داشت که مشی چریکی را رد میکرد. من هم که با خواندن یک جزوه چریک میشدم و با خواندن جزوهای دیگر ضد چریک. بعد، من دیدم آقا، این همه سال، چهار سال، پنج سال، ما پرت بودهایم. به این رفیقم که الان تو آلمان است گفتم اگه این چریکا رو گیر بیارم یه تیپا میزنم به هرچه نه بدترشون. اینا حداقل نرفتهن این کتاب لنینو بخونن. این که رهبره، میگه مشی چریکی رده. همان عامل باعث شد که دیگر هیچ علاقهای به اسلحه نداشته باشم. یعنی من، برای اولین بار، یک جزوۀ کامل از لنین خواندم که مشی چریکی را قبول نداشت. خُب لنین هم، خُب، آن موقع برای ما خیلی مهم بود. چون فکر میکردیم کسی وجود ندارد که بتواند لنین را نقد کند. دیگر چه میدانستیم دهها بار پنبهاش را زدهاند. یعنی آن موقع، این کتابهایی که مسائل مارکسیستی را توضیح میداد، همهاش چی؟ از صافی تودهایها میگذشت. تودهایها هم که قربانم بروند، فقط آن چیزهایی را به مردم میرساندند که تو موقعیّتهای خاص، به نفع خودشان بود. این را هم لابد چون تو آن موقعیّت باهاش موافق بودند، ترجمه کرده بودند. بعد من، یعنی الان هم نمیتوانم تصورش را بکنم، ولی این جزوه برای من خیلی مهم بود. فهمیدم که چی؟ شعاری که چریکها میدهند درست نیست. حالا خندهدار این است که تمام کارهای چریکی من، در این مدت، شکستن برف پاک کن ماشینها بود و با اینکه علاقهای به شعار نوشتن نداشتم، اما از لاعلاجی چندتایی هم شعار توی مستراحها نوشته بودم. به هرحال با یک چنین ذهنیتی سال ۵۴ با کسی که الان توی آلمان است، رفیق شدم. این رفیقم گاهی نوشتهای میآورد، کتابی میآورد، میخواندم. مثلاً یک نوشته از امیر پرویز پویان بود. بعد، جزوۀ «نقد برنامۀ گوتا» بود که هر چی خواندم نفهمیدم چی به چی است. این رفیق من، با چند تایی از بچهها، گروه کوچکی درست کرده بود به اسم «مبارزین راه طبقۀ کارگر» که تا ۵۷ ادامه داشت. بعدش هم رفتند توی تشکیلات وحدت انقلابی. من برداشتم زندگینامهام را نوشتم و دادم به این رفیقم. توش نوشته بودم که دلم میخواهد چکار بکنم. نوشته بودم دلم میخواهد نقطهای بشوم توی تاریخ. حالا اگر مشی چریکی را قبول نداشتم، ولی به هر حال دلم میخواست کاری بکنم. بعدش آمدم رفتم تو یکی از دهاتهای همدان، معلم شدم. یک ده دوازده تا از کتابهای صمدبهرنگی را برداشتم، رفتم تو دهات. مثلاً میخواستم صمد بشوم. آنجا که درس میدادم، همهشان تُرک بودند. کلاسها همه با هم بود. یعنی از اول تا پنجم تو یک کلاس بودند. سیزده تا کلاس اولی، ده تا کلاس دومی، پنج تا کلاس سومی. همین جوری. باید به این دیکته میگفتی، به آن یکی مشق. و به آن یکی دیگر ریاضی درس میدادی. من هم که تجربه نداشتم، درس دادن برام مشکل بود. از آن گذشته، اینها هنوز خواندن نوشتن بلد نبودند. خُب، من واسه کی میتوانستم صمد بهرنگی بخوانم. دیدم نخیر، این جوری هیچ کاری نمیشود کرد که کارستان باشد، این بود که رفتم دانشسرا. توی دانشسرا که بودم، با همان چندتا بچههای لاهیجانی که داشتند سربازیشان را میگذراندند، رابطه داشتم. اما این رابطه چی بود؟ این که بشینیم وارد بحث سیاسی بشویم، نبود. یعنی باز هم رابطه بیشتر عاطفی بود. اینها غریب بودند. بچههای جالبی هم بودند. با شخصیت بودند. بعد اینها آخر هفته که مرخص میشدند، دوتایی میآمدند، سه تایی میآمدند، عرقی میخوردیم، عرق پنجاه و پنج علیه السلام. و بعدش هم آهنگی گوش میدادیم. تا موقعی که اینها بودند، رابطۀ ما بیش از این پیش نرفت. تنها کاری که من آن روزها میتوانستم بکنم، خریدن تک و توکی کتاب بود. شده بودم مسئول کتابخانه. کتاب میخریدم، میبردم آنجا. در واقع خیال داشتم کتابهای مارکسیستی گیر بیاورم، ببرم بگذارم زیر کتابها که بچههای کتابخوانی که تشخیص میدهند، اینها را بردارند، بخوانند. اما یک ماه بعد کتابدار استخدام کردند و من مجبور شدم کاسه کوزهام را جمع کنم بروم. یکیشان نادر بود. یک سال زندان بود. بچۀ سالمی بود. در ارتباط با اعتصابات بچههای ساری دستگیر شده بود و یک سال حبس بهش داده بودند. اینها مجموعا بچههای خیلی خوبی بودند. ولی سطح دانش کم بود. یعنی چیزی وجود نداشت که بخوانی. شاید به همین دلیل خیلیها میرفتند چریک میشدند. وقتی آدم نتواند کاری بکند، ویران میکند. چون مشی چریکی اصلاً نیاز به دانش نداشت. مهم این بود که تو ماشه را درست و به موقع بچکانی. خُب، تو چریکی، از شاه هم بدت میآید، همین کافی است. بعد هم کافی است شاه برود، تو دیگر کاری نداری به بعدش. البته این حرفهایی که من میزنم اصلاً نفی تک و توی آدمهای شریف و بادانشی نیست که پوست وخون خودشان مایه گذاشتند. تازه من کی هستم که بخواهم کسی را تأیید کنم یا نفی کنم؟ من آن قدر میرفتم دانشگاه که همه فکر میکردند دارم سال آخر دانشکده را میگذرانم. ولی با هر کی طرف میشدم، چیزی نداشت به من بدهد. مثلاً راجع به مارکسیسم، واقعا وحشتناک و مسخره بود. کتابی بود، مال تیمور بختیار، یا نمیدانم کی، که بعد از سال ۳۲ درآمده بود. این کتاب قسمتهایی دارد راجع به نقد مارکسیسم. فکر کن مارکسیسمی که توی دادگاه نظامی شاه نقد شده چی میتواند باشد. حالا من این را برداشته بودم، مخفیانه میخواندم. آنهم با چه بدبختی، زیر نور شمع، و با ترس و لرز، که آی مواظب باش، آی نیان بگیرنت. این به اصطلاح سال ۵۵-۵۴ است. خُب، آن چپی هم که با من رفیق بود، کم و بیش عین من بود، چیزی نداشت. مثلاً من صفحۀ اول چشمهایشِ «بزرگ علوی» را آن قدر خوانده بودم که از بر بودم. چیزی که توی آن صفحه است چی است؟ اینکه مردم مجبورند توی سینما به احترام سرود شاهنشاهی بلند شوند. خُب، من هم که از شاه بدم میآمد، هی این را میخواندم، و کیف میکردم. اصلاً نمیدانستم بزرگ علوی کی بوده، یا هست. گذشته را هم که نمیدانستم. که مثلاً مصدق چه کرده، یا حزب توده چه جور کثافتی بوده. یعنی من هم، دقیقا جزئی از همان جامعه بودم، با همۀ حقارتها و خاک برسریهاش. مثلاً وقتی میگفتن غربزدگی آل احمد، من هم دنبالش میگشتم، پیداش میکردم، میخواندم. اما با این چهارتا کتاب پراکندهای که من خواندهام، میشود به همین جایی رسید که من رسیده ام. آن روزها یک کبریت روشن میکردی، یک قدم راهت که روشن میشد، فکر میکردی همۀ راه چیه؟ روشن است. به جای نگهداشتن مشعل اکثرمان کبریت روشن کردیم و حالا رسیدهایم به اینجا که منم. اما آیا واقعا میشد مشعلی برافروخت؟ یک روز برای اولین بار، جزوهای سیاسی دیدم که مال بخش منشعب (م.ل) بود و خودش را نقد کرده بود. فکر میکنم سال ۵۵ بود. یعنی اینها، یک سالی فکر کردند، بعدش اولین جزوه را بیرون دادند. این جزوه به دست من رسید. حرف این جزوه برای من روشن بود. مثل مجاهدین یا چریکها نبود که مسئلهاش فقط مرگ شاه باشد. سوسیالیزم را مطرح کرده بود، طبقۀ کارگر را مطرح کرده بود. از جمله مسئلهاش نقد مشی چریکی بود، یعنی چیزی که من بهش اعتقاد داشتم. من راجع به حزب توده، به جز این که خیانت کرده، چیزی نمیدانستم. ولی این جزوه، سه مسئله عمده را روشن کرده بود. این بود که من شدم هوادار این جریان. یعنی من تا به آن روز هیچ کاری انجام نداده بودم. اینها هم درست است که مطرح کرده بودند باید رفت درون طبقه کارگر و باهاش کار کرد، ولی عملا هیچ فعالیّت بیرونی نداشتند. مگر چند تا کادر داشتند؟ بعداً معلوم شد. خُب همهشان هم تحت تعقیب پلیس بودند. این بود که عملا نمیتوانستند کاری توی کارخانهها و با طبقۀ کارگر بکنند. یعنی، اینجا برای من روشن شد که چی میخواهم، که دنبال کدام خط مشی هستم. اینکه مثلاً شوروی سوسیال امپریالیست است، خُب این، با دیدگاه من میخواند. چون میدیدم شوروی همیشه شاه را ستایش میکند. میگفتم آقا، سوسیالیسم قطب مقابل سرمایه است، بعد، چه طوری است که شوروی عملا از شاه پشتیبانی میکند؟ خُب این، اصلاً برای من قابل قبول نبود. یعنی من تو سال ۵۵ دیگر دقیقا میدانستم چه کار میکنم. به این خاطر دانشسرا را تمام کردم، رفتم تهران. رفتم که مثلاً پرولتریزه بشوم. توی پیمانکاری ساختمان، شدم ناظر شرکت. چند ماهی آنجا کار کردم. پرولتاریای افغانی هم که تازه داشت میآمد ایران. کودتای تَرَکی بود یا کی بود؟ افغانیها تازه داشتند میآمدند ایران کار کنند. من اینها را هم دیدم. بعد تظاهراتهای قبل از انقلاب شروع شد و گروها شروع کردند به اعلامیه دادن. چون دیگر برام روشن بود که چی میخواهم، اعلامیههای بخش منشعب را پخش میکردم. چند روز قبل از انقلاب چند تایی از بچهها از زندان آزاد شده بودند. تظاهرات که میگذشتند، صد هزار نفری میآمدند. ما هم پنجاهتایی میشدیم. آنها شعار میدادند، ما هم لا به لای شعارها میگفتیم، ایران را سراسر سیاهکل میکنیم. میگفتند سیاهکل کدومه؟ این حرفها کدومه؟ آقا، ما را از صف میانداختند بیرون. کسی ما را قبول نداشت. سازمان توی همدان شاخه نداشت. من جزوههاشان را میگرفتم، اعلامیهها و کتابهاشان را میگرفتم، میبردم همدان پخش میکردم. یعنی دیگر برایم چی؟ روشن بود که جزو آنها هستم. و به مرور توی همدان هستۀ هواداران پیکار زدیم، که بعداً سه تا از بچههاش اعدام شدند. مدتی تهران بودم. بعد برگشتم همدان. چون تو کار آموزشی قبلی موفق نشده بودم، این بار خیال داشتم تو همدان کار نکنم و بروم تو یک منطقۀ دیگر. ولی هنوز نمیدانستم کجا. ما را فرستادند توی یک بخش، که همان اول، هنوز کار نکرده بودم، با رئیسش حرفم شد، برگشتم. بعد آمدم، با رئیس آموزش و پرورش صحبت کردم، رفتم لُرستان. تو لُرستان، منطقهای را به من پیشنهاد کردند که خارج از محدوده بود، ولی پول خوبی میدادند. حق بدی آب و هوا و این حرفها، که چیزی در حدود چهارهزار تومن میشد. ولی من دیدم اگر بروم آنجا، دیگر عملا ارتباطم با شهر قطع میشود و این چارتا اعلامیهای هم که میشود خواند و پخش کرد، از دستم میرود. همدان که بودم حداقل روزنامهها را میخواندم، تو بحثها شرکت میکردم. بعد، خلاصه، کوهدشت را انتخاب کردم. در هفته، ۲۴ یا ۲۶ ساعت تدریس داشتم. ولی آدم بیتجربهای بودم، کارم را بلد نبودم. الانش هم در واقع چندان کاری بلد نیستم. تا آمدم بفهمم چی به چی است، افتادم زندان. حالا هم که دارم از نو شروع میکنم و خودم شدهام آن پسر بچهای که باید براش یک پارچ آب بیاورند که بتواند بفهمد این به آلمانی میشود آب. تو کوهدشت، فقط فداییها بودند و چند تا از آن تودهایهای کهنه کار. جالب این بود که بین این آدمها من جرأت نمیکردم بگویم پیکاری هستم. یعنی یک همچین جوری بود. بعد، یک مردیکۀ مزخرف تودهای، سردمدار آدمهای این شهر بود. جلو این مردک اصلاً نمیشد حرف زد. غیر از اینها هم که فقط چند تایی حزب اللهی بود. خلاصه، ما رفتیم سر کلاس. ما که از خودمان چیزی نداشتیم. مثل بیشتر هوادارها، باید به من خط میدادند تا بدانم چه غلطی باید بکنم. فکر میکردم برنامۀ درس دادن را هم پیکار باید مشخص کند. پیکار هم که شعور نداشت بفهمد من این قدر الاغم، و نمیدانم تو کلاس باید درس داد. من تنها کار مثبتی که تو کلاس میکردم، این بود که وقتی میخواستم تاریخ درس بدهم، مثلاً فتحعلیشاه را درس بدهم، کتابهایی را انتخاب میکردم که فکر میکردم بهتر است. یعنی کتاب میبردم جای کتاب. خُب، همین قدرش هم خوب بود، اما من شاش داشتم، میخواستم فوری همه را سیاسی کنم، ولی نمیدانستم چه جوری. بعد، نمیدانم من چی گفته بودم که یکی دوتا از شاگردها رفته بودند، گفته بودند این میآد تبلیغ مجاهدین میکنه. رئیس آموزش پرورش ما را خواست که میگویند تو چیزه، تبلیغ مجاهدین میکنی. گفتم بابا، من با مجاهدین چکار دارم؟ باور نکرد. گفت اصلاً تو مجاهدینو قبول داری؟ گفتم آره. آن روزها سازمان مجاهدین این نبود که حالا هست. گفت حاضری بحث کنی؟ گفتم آره. گفت کجا بحث کنیم؟ گفتم هرجا تو بگی، بریم تو میدون شهر، بلندگو بذار، بحث کنیم. گفت نه، همین جا. گفتم اینجا؟ اینجا من چه بحثی با تو دارم؟ تو میگی من از مجاهدین دفاع میکنم، خُب، بریم بحث کنیم، ولی نه توی مدرسه، بریم تو شهر، من جلو چشم مردم از مجاهدین دفاع میکنم. خُب، آن روزها که سازمان مجاهدین این همه گه کاری نکرده بود. من از خیلی موضعگیرییهاش دفاع میکردم. از شخصیتهاش دفاع میکردم. هیچی این رفته بود، اعلام کرده بود که این شفق، طرفدار مجاهدین است. در واقع، اینها میدانستند من یک تعلق سازمانی دارم، ولی نمیدانستند چی. تازه آنجا مجاهدی نبود که با من رابطه داشته باشد. اینها گوساله بودند، فکر میکردند این همدانی است، اگر حزب اللهی نیست، پس حتما مجاهد است. هیچی، بعدش دوسه تا حزب اللهی تو آن مدرسه بودند. گفتند آقا، بیا برنامه جدید بریزیم. هیچی حدود شصت ساعت به من تعلیمات دینی دادند که بعداً یقۀ ام را گرفتند که تو نامسلمان کافر، رفتهای و به بچه مسلمانها تعلیمات دینی درس دادهای. حالا من چیزی را که قبول ندارم، چه جوری درس بدهم؟ آقا، ما یک جلسه دندان رو جگر گذاشتیم، دو جلسه دندان رو جگر گذاشتیم، دیدیم نه، این جوری نمیشود. ما هم شروع کردیم به اراجیف گفتن راجع به خدا و پیغمبر. حالا نگو یکی از این شاگردهای مادر قحبه صدای ما را ضبط میکند. آقا اینها آمدند مدرسه، تظاهرات راه انداختند که: معلم ما، شفق، اعدام باید گردد. بعد گزارش دادند و ما را توی خرم آباد ممنوع التدریس کردند. در واقع، من فقط امتحان اول را از اینها گرفتم، آن هم به چه ترتیب؟ لیست نمرات را گذاشتم جلوم، به ترتیب نمرههای ۲۰ و ۱۹ و ۱۸ دادم. بعد، مدیر مدرسه صدام کرد که این چه وضعیه؟ گفتم آخه کسی تعلیمات دینی تجدید میشه؟ خلاصه، ما را کردند مسئول کارهای دفتری. یکی دو ماه گذشت. من دیدم اصلاً نمیشود. نمیتوانم. رفتم سراغ معاون آموزش و پرورش. بعد دیدم نخیر این جوری نمیشود. من باید از اینجا بروم. دیدم این یارو یک پوشش انقلابی کرده تنش و هی دارد واسه ما تعیین تکلیف میکند. رفتم تو یک مدرسه دیگر، توی همان خرم آباد، ولی همچنان سعی میکردم با معلمهای دیگر یک فرقی داشته باشم. مثلاً بعضی وقتها که پیش میآمد، مشخصات گروههای مختلف را برای بچه ها توضیح می دادم. اینجا یک کمی دستم بازتر بود. سرکلاس فارسی، گاهی خلاصه داستانی را برایشان میگفتم. یکی دوتا از بچهها داستان مینوشتند، میآورند، میخواندم. با اینکه خودم چندان چیزی بارم نبود، ولی سعی میکردم کلاس از آن حالت منجمدش بیرون بیاید. سعی میکردم آن چیزهایی را که خودم راجع به تیپ سازی و شخصیت سازی در داستان یاد گرفتهام، به آنها یاد بدهم. اینجا در مجموع، موفق بودم. اما دورۀ خیلی کوتاهی بود. بعد رئیس آموزش پرورش آنجا عوض شد. یک مادر قحبهای آمد، زد هر چی غیر مذهبی بود بیرون کرد. بعد، رژیم با اخراج ما، در واقع ما را آزاد کرد. سعید دادخواه بود، بعد، من با اینها مطرح کردم که میخوام برم خرم آباد کار کنم. و حالا که از کار اخراجم کرده بودند، خیلی خوشحال بودم، گفتم دیگر آزاد شدم، میتوانم حرفهای کار کنم و همۀ وقتم را بگذارم روی کار سیاسی. بین این سالهای ۵۸ تا ۶۰، نتوانستم کاری انجام بدهم. یعنی اندوه من همیشه از این است که کاری انجام ندادهام. شاید درستترش این باشد که هیچ کدام از بچههای چپ فرصت نکردند کاری انجام دهند که بشود بهش گفت کار. مثلاً یک مشکلاتی پیش میآمد که آدم میخواست با سازمان در میان بگذارد، مشورتی بکند، راه حلی پیدا کند. نامه مینوشتی، اما مگر جواب میآمد. من هم رفتم سر کلاس. همان هفتۀ اول و دوم میخواستم همۀ محصلها بشوند کمونیست، نمیشود که. مثلاً به این محصل کتاب دادم، برای یکیشان که وضعش بد بود، یک جفت کفش خریدم، خُب، اینها تو چشم میزد. برداشتند اخراجم کردند. من در مجموع پیکار را قبول داشتم، ولی اینکه شوروی سوسیال امپریالیست است، باید برای من روشن میشد. من میخواستم بحث کنم که یک چیزی دستم بیاید. مثلاً با تودهایه که بحث میکردم، درست است که رهبرانش جاکش بودند، ولی میدیدم چهارچوب حزبش را میشناسد. بهش خوراک میدادند، آمادهاش میکردند، ولی من چی؟ به من چیزی نمیدادند که بتوانم از خطم دفاع کنم. خود رهبریِ پیکار هم چیزی نداشت که به من بدهد. هر چیزی را که میپرسیدی، هی میگفتند روشن میکنیم. حالا کی میخواستند روشن کنند، خدا میدانست. مسئله مهم برای من این بود که یک تشکیلات انقلابی وجود دارد که به همه چیز نه میگوید و با خمینی سرسازش ندارد، این بود که من با تمام عیب و نقصهاش، چپ و راست زدنهاش، قبولش داشتم. بخش پیشین: • روایت شفق - ۲ |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
داستان شما شامل حال اکثر سیاسیون ایرانی میشه.من خیلی خندیدم و هم به یاد گذشته خودم افتادم.خوشبختانه من یک سال بعد از انقلاب متوجه اشتباه خودم شدم و از تند روی و افتادن در دام سازمانها و احزاب دوری کردم و جان سالم بدر بردم.٣٠ سال است که نه با سیاسیون و نه با دولتیها رابطه سیاسی دارم و تمام تلاشم را در محکوم کردن کارهای غیر انسانی دولتمردان و نیروهای مخالف دولت ج.ا.ا. گذاشته ام و بیشتر تلاش میکنم که سازنده و یاری دهنده باشم.البته در حد فهم خودم
-- mansour piry khanghah ، Aug 21, 2010پیشنهاد من به شما دوست و هم وطن گرامی این است که منصفانه برخورد کنید و حتما از بیان واژه های زشت پرهیز کنید.واژه های بکار گرفته شده اگر چه مغایرتی با شخصیت بسیاری از اخوندها و مسؤلین گذشته و حال ندارند،اما بیانشان در شأن یک فرد فرهنگي سیاسی نیست.ضمنا شما از واژه های زشت برای سیاسیون خطاکار و نادان سازمان پیکار و مجاهد و چریکها هم استفاده نکرده اید.سپاسگذارم
من هم از به کار بردن کلمات مستهجن در ادبیات بیزارم. اما باید این واقعیت را هم پذیرفت که در این سی ساله اخیر زبان کاربردی مردم و گفتگو ها و محاوره ای هم تغییر کرده. بی پروایی و به کار بردن کلمات یا نحوه گفتگویی که در گذشته اصطلاحا نامیده می شد حالا زبان کاربردی مردم حتی درس خوانده و روشنفکرش شده. مثلا که این را مرتبا از هر قشر یا طبقه اجتماعی میشنوی. دمت گرم در واقع جمله مستهجن یا رکیک نیست اما این اصطلاح در گذشته اصطلاح یک خانم روشنفکر میانسال دبیر ادبیات و فارغ التحصیل از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران نبود. و حالا من آن را به راحتی نه تنها از این خانم بلکه خیلی تیپهای به اصطلاح روشنفکر می شنوم. یا . به هر صورت منظورم اینست که زبان محاوره در طی سی ساله اخیر به نوعی زبان لمپنی شده.از این نظر زبان ادبیات خصوصا ادبیات نوع بیوگرافی که راوی نویسنده است. نمی تواند زبان سنگین ادبی بکار ببرد. و مجبور است برای ارتباط با خواننده همان لحن و نوع محاوره معمول را بکار گیرد.
-- سارا ، Aug 22, 2010همانطور که گفتم من از کلمات مستهجن چه در محاوره و چه در ادبیات بیزارم اما بی نهایت از نوشته های جناب لذت می برم و زبان کار بردیش را آزار دهنده نمی بینم . همانطور که چوبک با وارد کردن خیلی از کلمات رکیک در ادبیات تیپها و کاراکترهایی را خلق کرد و نشان داد که قبل از او در ادبیات فارسی وجود نداشتند.
بیان٢ مطلب را ضروری میدانم:
-- mansour piry khanghah ، Aug 22, 2010اول_رد مشی مسلحانه که در کتاب چه باید کرد از ان یاد شده است.عملی نشد و از بیانات لنین برای رد گم کردن استفاده شد. حزب توده خود شاخه نظامی داشته است.همچنین احزاب کمونیست دیگر در سراسر کره زمین شاخه نظامی داشته اند و حزب کمونیست روسیه هم توسط ک.گ.ب در داخل و خارج از روسیه اقدام به ترور افراد مضر و مزاحم می نمود.مامورین ک.گ.ب واف.ام.اس المان شرقی در ربودن و حتی کشتن برخی از المانی ها در المان غربی دست داشته اند و فراکسیون ارتش سرخ در المان غربی مورد حمایت غیر مستقیم سازمانهای امنیت المان شرقی وروسیه بود.
دوم بکار گیری واژه های زشت_همانطور که میدانید به کار گیری چنی واژه هایی در ایران و خارج از کشور جرم محسوب میشود.لذا دلیلی ندارد که این واژه ها ورد زبان جوانان گردد.ضمنا دلیلی ندارد که انسان از اشتباه دیگران درس نگیرد و بدتر اینکه افراد بی تربیت را هم الگو کند.ضمنا دمت گرم (زنده باشی)را لوطی ها و افراد عادی جامعه بکار می بردند که امرز تقریبا همه گیر شده است و زشت و توهین نیست و جرم هم محسوب نمی شود.اگر توجه کنید متوجه می شوید که منشاء اکثر زد و خوردهای خیابانی و خانوادگی ،استفاده از همین واژه ها می باشد.سعدی شعری در رابطه با بی ادبانی چون من گفته و انسان را از بکارگیری جملات زشت منع نموده است. از توجه شما و پاسخ دوستما به مطالب درج شده سپاسگذارم.