تاریخ انتشار: ۹ آذر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
داستان دوم از مجموعه‌ی «آدم‌های مبهم»

ساعت سفید

مدیار سمیع‌نژاد

«ساعت سفید» دومین داستان از مجموعه‌ی «آدم‌های مبهم» نوشته‌ی مدیار سمیع‌نژاد است که از چند روز پیش، به‌تدریج در کتابخانه‌ی رادیو زمانه منتشر می‌گردد. بخش نخست «ساعت سفید» را امروز می‌خوانیم:

گوشى تلفن را به گوش‌اش چسبانده بود، ولى چیزى نمى‏شنید. انگار نه انگار که کسى داشت از پشت خط تندتند و با عصبانیت یک ریز حرف مى‏زد. حتا وقتى فکر کرد که چه کسى پشت خط است، چیزى یادش نیامد. گوشى را پایین آورد و با دستان‌اش شروع کرد آن را بازى دادن. هنوز صداى مبهمى از آن به گوش مى‏رسید. بدون این که حرفى بزند، گوشى را گذاشت روى تلفن. به صندلى تکیه داد و دست‏ها را پشت سرش قلاب کرد. احساس راحتى کرد. ذهنش را آزاد گذاشته بود. به هیچ چیزى فکر نمى‏کرد. تلفن زنگ خورد، ولى انگار صدایش را نمى‏شنید یا نمى‏خواست که بشنود. هوس کرد برود بیرون در خیابان‏هاى خلوت شب که خالى از آدم‏ها است، قدمى بزند. دوباره صداى زنگ تلفن به صدا درآمد. آن قدر تلفن را نگاه کرد تا زنگ‌اش قطع شد. لب‌خندى زد و از این که توانسته صداى تلفن را با نگاهش قطع کند، خوش‏حال شد.

آماده شده که بیرون برود. فرصتى براى تنها بودن و نشنیدن. در امتداد حقیقت با خیال رابطه برقرار کردن و به آگاهى رسیدن. ساختن واقعیاتى که معماگونه متولد مى‏شوند، بازى مى‏کنند و مى‏میرند. به در که رسید، دوباره صداى زنگ تلفن بلند شد. بیرون رفت و در را بست. دیگر صدایى نشنید. ساعت حدود سه نیمه شب بود. خیابان از صداى آدم‏ها و ماشین‏ها ساکت بود و فقط صداى سکوت مرگ‏بار دیوارها را مى‏شد، نشنید. هوا نسیم خنکى در دل داشت. هوس کرد در وسط خیابان راه برود؛ روى خطکشى‏هاى سفید و ممتد که در روز با وجود موتورها و ماشین‏ها امکانش نبود. احساس بچه‏گى مى‏کرد.

دست‏های‌اش را باز کرده بود و روى خط‌هاى سفید راه مى‏رفت. شاد شده بود. چند دقیقه‏اى به این کار ادامه داد. ایستاد. نگاه‌اش را از روى خط‌هاى ممتد تا انتهاى خیابان سر داد. درختانى که در دو طرف خیابان چتر شده بودند، در انتها به هم گره مى‏خوردند. نگاهى به پشت سرش انداخت. گذشته و آینده. در حسرت گذشته، در فکر آینده. پس حال کجاست؟ گذشته مى‏توانست برای‌اش بهتر باشد، ولى نبود. آرامش را جایى گم کرده بود. کجا؟ نمى‏دانست. نخواست دوباره به گذشته فکر کند. آن جا سهم زیادى از بودن نداشت. ذهن آزاد، رها بودن. نمى‏خواست احساس خوبى را که یک‏باره پیدا کرده بود، از بین ببرد. نگاه و فکرش را تا جایى که مى‏توانست خط‌هاى سفید را ببیند، امتداد داد.

از روبه‏رو کسى مى‏آمد. پاهای‌اش را روى خط‌هاى سفید مى‏گذاشت. آرام حرکت مى‏کرد. راه افتاد به طرف‌اش تا به او برسد. شاید بتواند مدتى با او قدم بزند و با او صحبتى بکند. گام‏های‌اش را سریع‏تر کرد. به آن مرد نگاه کرد که دیگر ایستاده بود. دیگر حرکتى نمى‏کرد. نگاه سنگین مرد را روى خود احساس مى‏کرد. ایستاده بود و مستقیم او را مى‏نگریست. او را مى‏شناخت. جایى او را دیده بود. هرچه بیش‏تر به او نزدیک مى‏شد، این احساس آشنایى در او قوى‏تر مى‏شد. شک کرد و این شک باعث شد که از راه رفتن بماند. ترس هم صدا دارد. صداى ترس‌اش را شنید. همین که ایستاد، مرد از روبه‏رو شروع به حرکت کرد. انگار فقط مى‏آمد که به او برسد. بیش‏تر ترسید. چندین گام به عقب برداشت. ولى دوباره راه افتاد. آهسته‏تر. فاصله‏اش با آن مرد دیگر حدود صد متر شده بود. چه‏قدر شبیه خودش بود. تاریک بود. به چشمانش بیش‏تر فشار آورد. فایده‏اى نداشت. دوباره ایستاده بود. او را نگاه مى‏کرد. دست از این کار هم برنمى‏داشت. خودش هم ایستاد. دیگر مى‏ترسید که جلوتر برود. باید برمى‏گشت و مى‏رفت. اما کنجکاوى مانع از رفتنش مى‏شد. برگشت به عقب نگاه کرد. مرد با همان فاصله پشت سرش ایستاده بود. به جلو نگاه کرد. روبه‏روی‌اش بود با همان فاصله. چندین بار به روبه‏رو و پشت سر نگاه کرد. یک‏بار بود و دیگر نبود. خسته و مستأصل شده بود. فریاد زد: «تو کى هستى؟»

گویا او هم هم‏زمان همین را از او پرسید. از تکان خوردن لب‏هایش این را فهمید. ولى فریادش باعث شد که صداى او را نشنود. همه‏ى آرامش‌اش به هم خورده بود. با صداى بلندترى فریاد زد «تو کى هستى؟» بازهم لب‏های‌اش جنبید بى‏آن که صدایى از آن خارج شود. باید مى‏فهمید که او کیست. به طرف‌اش حرکت کرد. مرد هم به راه افتاد. هر چه بیش‏تر به او نزدیک مى‏شد، بیش‏تر مى‏ترسید و آشنا بودنش را دو چندان حس مى‏کرد. دیگر به چند قدمى مرد رسیده بود. نگاهش روى صورت مرد خشک شد. خودش بود. صورت و چهره خودش را مى‏دید. انگار که یک نفر دیگر را از روى او ساخته‏اند و یا شاید آفریده‏اند. خودش بود. اگر لباس‏های‌اش فرق نمى‏کرد، مطمئن بود که در برابر یک آینه ایستاده است. در این نیمه شب، در این خیابان، در این تنهایى و انزوا. «تو کى هستى؟ چرا شبیه هم هستیم؟» جوابى نمى‏داد و فقط نگاه مى‏کرد. انگار که آمده بود تا فقط بشنود. مثل سنگ شده بود. هیچ حرکت نمى‏کرد. چندین بار صدای‌اش کرد ولى هیچ جوابى نگرفت. به پشت سر نگاه کرد. هیچ کس نبود. سرش را که به جلو چرخاند، دید زنى روبه‏رویش ایستاده است. بعد یک بچه شد. دوباره مرد شد. دختر شد، کوچک شد، بزرگ شد، جوان شد، آشنا شد، غریبه شد، خیالى شد، پیر شد و مرد و نفهمید که چه مى‏بیند.

چشمان‌اش را بست. به طرف‌اش دوید. با تمام توان روى او پرید. به زمین نرسیده، صداى مهیب شکستن شیشه را زیر بدن خود شنید. اول فکر کرد این‏ها همه خیال است، اما وقتى سوزش بریدن شیشه را در بدنش حس کرد، فهمید خیال نیست. جرأت نداشت چشمانش را باز کند. خودش را به کنارى کشید، زخم در دستان‌اش بیش‏تر بود. رو به آسمان دراز کشید. آرام چشمان‌اش را باز کرد. به کنارش نگاه انداخت. به همان جایى که افتاده بود. دور و برش همه خورده‌های شیشه بود. به اطراف‌اش نگاه کرد. هیچ‏کس نبود.

یک مرد ایستاده بود که وقتى به او رسید، مثل شیشه شکست و به هزاران تکه‏ى کوچک و بزرگ تبدیل شد. یک مرد بود که خورد شد. یک مرد بود که شکست. یک مرد بود که دیگر نبود. یک مرد بود که از شیشه بود. مدام این‏ها را تکرار مى‏کرد و باورش نمى‏شد آنچه را پیش آمده بود.

به پهنه‏ى آبى خیره شد. به ستاره‏ها، به ماه که نیمه بود. به ستاره ها فکر کرد. همان‏ها که هستند و نیستند. ستاره معنى خاطره است. ستاره خود خاطره است. مثل کسى که مدت‏ها پیش بوده و حالا نیست ولى یادش است. ستاره عشق است که با رفتن یک انسان از بین نمى‏رود که ادامه مى‏یابد و ثبت مى‏شود. ستاره مى‏ماند. عشق مى‏ماند. خاطره مى‏ماند. شروع کرد ستاره‏ها را یک به یک نگاه کردن. ستاره‏اى پرنورتر از بقیه نگاهش را نگه داشت. دوست داشت بداند این ستاره‏اى که چون خاطره‏اى ماندگار در ذهن آسمان ثبت شده، چندین میلیون سال زنده بوده است. مدت‏ها به ستاره‏ها نگاه کرد تا ستاره از آسمان کنده شد و به سرعت به طرف زمین و انگار خود او سقوطش را آغاز کرد. اگر یک ستاره روى زمین بیافتد، چه مى‏شود؟ ستاره نزدیک‏تر مى‏شد. هرچه کرد نتوانست از روى زمین بلند شود. دیگر خیلى نزدیک شده بود و هر آن احتمال داشت ستاره به رویش سقوط کند.
چشمان‌اش را بست. چند لحظه منتظر ماند، ولى اتفاقى نیافتاد. احساس کرد که ستاره در نزدیکى صورت او متوقف شده است. مثل یک خاطره در ذهن. پلک‏های‌اش را باز کرد. صورت یک زن را در برابرش دید. صداى نفس‏های‌اش را مى‏شنید. لبخندى بر لب داشت. با چشمانى صمیمى.

- بهتر از این‏جا براى خواب پیدا نکردى؟ این همه خورده شیشه چیه اطراف‌ات؟ تصادف کردى؟
هنوز گیج بود. از کنار صورت زن، نگاهى به آسمان کرد. آسمان ابرى بود. زن فرصت فکر کردن بیش‏تر را به او نداد.
- مى‏خواهى به بیمارستان برویم؟
- نه، نه، چیزى نیست. اتفاق خاصى نیافتاده.
به زحمت از روى زمین بلند شد، زن هم کمکش کرد. دوباره پرسید:
- مطمئنى که خوبى، دست‏هات و چند جاى صورتت زخمی شده.
- خوبم.
- خانه‏ى من نزدیک است. چند کوچه پایین‏تر. تا آن جا بیا و آبى به سر و صورتت بزن.
- ممنون. خانه‏ى خودم هم نزدیک است.
- پس مى‏رسونمت.

چند تا خورده شیشه روى جیب پیراهنش سنگینى مى‏کرد، آن‏ها را بیرون آورد. لباس‏های‌اش را از خاک تکاند و به اطراف‌اش نگاهى انداخت. نگاهش روى تابلوى خیابان یخ کرد. فکرش را هم نمى‏کرد این همه از خانه دور شده باشد و پیاده راه آمده باشد.

- چیزى شده؟
- فکر نمى‏کردم این قدر از خانه دور شده باشم.
- مشکلى نیست. همراه من بیا. من ماشین دارم.

همراه زن راه افتاد. یک بار دیگر برگشت و به شیشه‏هایى که در وسط خیابان ریخته بود، نگاهى کرد. با خودش گفت پس توهم نبوده است. از اول همه چیز را مرور کرد؛ یک مرد بود که شکست. یک خیال بود که وقتى شکست، واقعیت شد. تمرکزش را از دست داده بود. در گوشش مدام صداى زنگ تلفن مى‏پیچید. زن دستمالى به او داد تا خون‏هاى دست و صورتش را پاک کند. تکه شیشه‏اى در کفشش فرو رفته بود. به زحمت آن را بیرون آورد. پایش را بریده بود. شیشه را لاى دستمال گذاشت و به دقت آن را تا کرد و در جیب پیراهنش گذاشت.

نگاه‌اش را به صورت زن چسباند. عطر لب‌خند زن روى چشم‏های‌اش سر خورد. صورت جذابى داشت. یک دسته از موهاى طلایى‏اش روى گونه‏اش افتاده بود که او را جذاب‏تر نشان مى‏داد. بینى تراش خورده و کوچک‌اش روى صورت‌اش بسیار زیبا نشسته بود. لب‌خند انگار جزئى از ترکیب چهره‏اش بود. لب‌خندى دل‌نشین که خودش هم روى آن تأکید داشت. هر چند لحظه نگاهى مى‏کرد، با همان لب‌خند. گویا سعى در القاى چیزى داشت که او از درکش عاجز بود. دل‌اش مى‏خواست با این زن حرف بزند، ولى چیزى پیدا نمى‏کرد. خواست ماجرایى را که برای‌اش پیش آمده بود، تعریف کند، اما منصرف شد. باورش براى خودش سخت بود چه رسد به دیگرى. از این طور ساکت ماندن کلافه شده بود که زن خودش به حرف آمد:

- همیشه این زمان از شب بیرون مى‏آیى؟
- نه، چنین عادتى ندارم.
- من حوصله قدم زدن ندارم. ولى با ماشین شب‏ها شب‏گردى مى‏کنم. چى صدات کنم؟
- هاتف.
- صدام کن «هستى». رسیدیم.

به یک کوچه باریک رسیدند که یک ماشین به زحمت داخل آن مى‏شد. به اسم کوچه نگاه کرد. اسمش «مراد» بود. این اسم را دوست داشت. هستى با مهارت ماشین را داخل کوچه برد. از مهارت او در راننده‏گى تعجب کرد. هستى انگار که فهمیده باشد، خندید و ابروهای‌اش را با عشوه‏اى بالا انداخت که خیلى به دل‌اش چسبید. خندید. از استرسى که چند دقیقه پیش داشت خبرى نبود. صداى ترس را دیگر نمى‏شنید. دو طرف فقط دیوار بود. دیوارهاى بلند و ممتد. به جز درى که در انتهاى کوچه‏ى بن‏بست بود، درِ دیگرى در آن وجود نداشت. کوچه‏اى که در آن تنها یک خانه وجود داشت.

- تا به حال چنین جایى ندیده بودم. یک کوچه و یک خانه!

مثل بار قبل لب‌خندى زد و ابروهای‌اش را بالا انداخت و خندید. هستى به دل‌اش نشسته بود. حس عجیبى داشت. شورى در دل‌اش بود. به در خانه رسیدند. نگاه‌اش از چهره هستى دوباره آغشته شد. چشمهای‌اش داشت زیبایى را مى‏آموخت. دستان‌اش را گرفت و آن‏ها را فشرد. هر دو ساکت بودند. صداى نفس‏هاى شمرده و هوس‏انگیز هستى را مى‏شنید. هستى کلیدى را درآورد و روبه‏روى صورت هاتف نگاه داشت. لب‌خندش محو ناشدنى مى‏نمود. فهمید که چه مى‏خواهد. کلید را گرفت. از ماشین پیاده شد. کلید را در قفل چرخاند و آن را باز کرد. کلید بهشت را گرفته و در بهشت را باز کرده بود. حیاط بى‏نظیر و زیباى خانه شوکه‏اش کرد. فکرش را هم نمى‏کرد به چنین خانه‏اى بیاید. یک راه سنگفرش شده به استخر طویلى منتهى مى‏شد که تا جلوى امارت باشکوهى امتداد مى‏یافت. در دو طرف، درختان بید منظم قرار گرفته بودند و شکوهى عاشقانه داشتند. ستون‏هاى بزرگ جلوى امارت خودنمایى مى‏کردند. نمى‏توانست چشم برگیرد. هستى صدایش کرد. در را باز کرد تا بتواند ماشین را داخل بیاورد. مبهوت آن همه زیبایى شده بود. عطر گل یاس در هوا پخش شده بود. چه‏قدر دوست داشت جایى را که بوى یاس مى‏آمد. به هستى نگاه کرد که از ماشین پیاده شده بود و به طرف خانه حرکت مى‏کرد. برگشت و دست تکان داد و اشاره کرد که داخل بیاید. معطل نکرد. به طرف خانه راه افتاد تا داخل خانه‏اى که چنین حیاطى دارد را ببیند. به در خانه رسید. یک‏بار دیگر خواست تا منظره‏ى زیبا و دل‏انگیز این حیاط باشکوه را ببیند. برگشت.غیرقابل باور بود. تمام درختان باغ خشک شده بودند. آب زلال داخل استخر تبدیل به لجن شده بود و پر از زباله بود. از آن همه گل و زیبایى دیگر نشانى نبود. تصورش را نمى‏کرد. نمى‏دانست چه چیزی را باید تشخیص دهد. دیدن فضاى خانه باعث شد که دیگر به باغ فکر نکند. آنچه از زیبایى و سلیقه در این خانه مى‏دید را نمى‏توانست بیان کند ولى به نظرش خانه کمى شلوغ آمد. بیش از حد وسیله در آن بود. دیوارها پر از تابلوهاى نقاشى و عکس بود. پیانوى بزرگى روبه‏روی‌اش قرار داشت. کاش مى‏توانست آن را بنوازد. حتما هستى مى‏توانست.

بخش دوم و پایانی این داستان فردا منتشر می‌گردد.

Share/Save/Bookmark

بخش پیشین
آدم‌های مبهم - ۵

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)