خانه > کتابخانه > روایت شفق > روایت شفق ۱۰ | |||
روایت شفق ۱۰اکبر سردوزامیبه جز موارد استثنائی، گمان نکنم بُریدن آدمها تو این دوره، مسئلۀ عجیب غریبی باشد. بعضیها شاید فقط به شکنجه فکر کنند، به کابل و انواع دیگر شکنجه. اما من گمانم فقط کابل نیست، فقط شکنجه نیست. مسئلۀ طرز تفکر است. مسئلۀ شخصیت فردی است. نگاه آدم است به جهان. وگرنه حسین روحانی که کابل نخورد، پس چرا بُرید و رید؟ مجاهدین وقتی دید خیل گسترده توّابین راه افتاده است، تازه به اصطلاح زرنگی کرد، گفت توبه نامه بنویسید. یعنی وقتی دید همه دارند توبه میکنند، گفت توبه کنید. خُب کم نبودند. حدود هشتاد درصد زندانیها مجاهد بودند. مثلاً سر و ته بچههای چپ زندان همدان، سی چهل تا میشد، بقیه همه مجاهد بودند. مسئله شکست است. وقتی به هوادارهات میگویی یک ماه دیگر رژیم رفتنیست و هوادارت میبیند همچنین خبری نیست و میبیند چَرت گفتهای، میبُرد. کار به جایی رسیده بود که حاج داوود رحمانی میگفت چوب خط بکشید. مجاهدین گفته بود عمر رژیم سر آمده، تا اول مهر میرود. مهر شد آبان، رژیم سر جاش بود. آبان شد آذر، نرفت. شد سال بعد، شد سال دوم، ولی رژیم هنوز سرجایش بود. خُب، همه که توان این را ندارند یک عمر مقاومت کنند. وقتی وعدهها دروغ از آب در بیاید، این جوری میشود. وقتی یک سازمانی وعده میدهد، باید پشتوانهای هم داشته باشد. خُب، اکثر این مجاهدینی که من دیدم، دانش آموز بودند، تحصیلکرده بودند. اینها که انقلابی حرفهای نبودند. طرف نشریه میفروخته است، حالا که نمیشد فروخت، برداشته بودند یوزی داده بودند دستش که برو بشو مسئول ۱۵ نفر. یک یارو بود، ده پانزده نفر زیر نظرش بودند. بدون اینکه عملیاتی انجام بدهد، دستگیر شد، همه را لو داد، هشت نفرشان اعدام شدند. من نمیگویم شکنجه نبود. من گمانم شکنجه دادن این جاکشها توی تاریخ بینظیر باشد. ولی فقط این نبود. ما قبل از اینکه وارد زندان بشویم، شکست خورده بودیم. من در مقابل شعارهای جمهوری اسلامی، مات شده بودم. خُب، من میگفتم مرگ بر شوروی، جمهوری اسلامی هم میگفت مرگ بر شوروی. من میگفتم مرگ بر آمریکا، او هم همین را میگفت. میگفت شعار من و تو چه فرقی با هم دارد؟ من میماندم. خُب من از چه چیزی میتوانستم دفاع کنم؟ میگفتم تودهها، خُب، تودهها شده بودند زندانبان خود من. تودهها که بیشتر با آنها بودند تا با من. ما نمیفهمیدیم که وقتی داریم شعاری را مطرح میکنیم، باید پشتوانهاش را هم داشته باشیم. جمهوری اسلامی مثل یک سازمان سیاسی با زندانی برخورد میکرد. ایدئولوژیک برخورد میکرد. یارو میگفت رد دیالکتیک با دیالکتیک. میگفت من دویست تا تناقض از مارکسیسم در آوردهام، اگر جوابی بدهی، من میشوم مارکسیست. خُب من جوابی نداشتم. من اصلاً چه میدانستم مارکسیسم یعنی چی. منی که دانش فلسفی نداشتم، آگاهی سیاسی درستی نداشتم، که نشریهام را درست نمیخواندم، و تازه اگر هم میخواندم، همه چیز را چشم و گوش بسته میپذیرفتم، و خدام حسین روحانی بود و ابوتراب حق شناس و مسعود رجوی و کیانوری، و فقط به پشتوانۀ حضور این آدمها معنی داشتم، خُب، معلوم است وقتی میافتم توی زندان، تهی هستم و زرتی میشکنم. تازه آن طرف قضیه هم هست. پیکار مثلاً در میآمد علیه جمهوری اسلامی، علیه لیبرالها، شعار محوری است. بعد، یکدفعه میگفت لیبرالها وجود ندارند، شعار ما علیه جمهوری اسلامی است. حالا اینکه این را از کدام قوطی در میآورد، دیگر توضیح نمیدادند. یعنی همه چیزمان با هم میخواند. نه رهبرهامان شعور داشتند به ما بدهند و نه ما شعورش را داشتیم که به آنها چیزی بدهیم یا از آنها بخواهیم. جمهوری جاکش هم که اصلاً فرصت نداد دست راست و چپمان را از هم تشخیص دهیم. بعد، من توی زندان میدیدم آن مسئول ننه سگ ایدئولوژیک بیشتر از من میداند. میگویم از قبل شکسته بودیم. وگرنه سعید یزدیان کسی است که دورۀ شاه، توی زندان افسانۀ مقاومت دارد. کسی است که ساواک شاه با آن دم و دستگاهش نتوانست بمبی را که تو ساختمانش کار گذاشته بود، کشف کند. ولی اینجا میبرد. مثلاً یکی از مجاهدین، گفت من فقط یک کابل خوردهم، اونم به خاطر تو. چون پرسیده بودند که این پیکاری است یا نه؟ گفته بود نه. اما این آدم کابل نخورده بُرید. یعنی از قبل شکسته بود. همین جریانی که تو خارج میبینی. اینجا که کسی کابل نمیخورد. چرا نمیشود کار کرد؟ کار کردن برنامه میخواهد. من آدم هستم دیگر. توی زندان فکر میکردم منی که میگویم دهقانها، خُب، چه برنامهای برایشان دارم؟ وقتی همین جور الکی با چهارتا شعار میروی زندان، معلوم است میشکنی. من مطمئنم آن کسانی که تو زندان جمهوری اسلامی دوام آوردند، فقط آدمهای لوطی بودند، نه آدمهای سیاسی. یعنی من حساب میکردم که با این رفیقم، دهها بار رفتهام عرق خوری. توی خیابانها دست گردن هم انداختهایم، با هم آواز خواندهایم. شب رفته ام خانهاش، مادرش برام غذا آورده، رختخوابم را انداخته است. بیپول بودهام، ازش پول گرفتهام. میدیدم این جزئی از زندگی من است، نمیتوانم بدهمش دست جاکشها. این را من به یک توّاب ازگل گفتم. چون توی توّابها هم آدم حسابی زیاد بود. طرف ظاهرا توبه میکرد که بماند. اما این دگوری بود. گفتم تو آدم مزخرف گهی هستی! چند شب تو با این مرد غذا خوردهای جاکش؟ چند شب مادرش رختخواب تو را انداخته است؟ گفتم جاکش، تو اگر فقط به دستهای مادرش که استکان چای را جلوت میگذاشت، فکر میکردی، لوش نمیدادی که ببرند اعدامش کنند. من آدمهایی را که دیدم دفاع کردند، اکثراً بدون هویت سازمانی بودند. منظورم این نیست که جزو سازمانی نبودند، نه، بودند، ولی هویت فردی داشتند. بخصوص بعد از سال ۶۱، یعنی طرف، اگر میماند، فقط لوطی بود، انسان بود، به آدمها اعتقاد داشت. نمیتوانست ۵۰ نفر را بدهد دم تیغ و خودش زنده بماند. دویست تا کابل که بخوری، فوقش استخوانت چرک میکند. چه کسی در زندگیش کتک نخورده است؟ مشت نخورده است؟ همه کتک خوردهایم. از پدر مادر، تو دعوا. یارو میدید وقتی پیکاری وجود ندارد، از چه چیزش دفاع کند؟ یکی از بچههای جنس مجاهدین بود، دیده بود از کی دفاع کند؟ از عرفات دفاع کرده بود. چون جمهوری اسلامی عرفات را ضد انقلاب میدانست. گفتم آخر این هم شد دفاع؟ عرفات کیه که تو ازش دفاع میکنی؟ یعنی آدم شاهکارهایی میدید باور نکردنی. والله، امروز اگر من برگردم، جمهوری اسلامی بگیردم، از عروسی ننهام میگویم تا دامادی بابام. اینجا دقیقا لوطیگری بود. هر کی لوطیتر بود، بیشتر دوام میآورد. تصوّر ما این است که دانشجو و معلم آگاهترین فرد جامعهاند، در صورتی که این طور نیست. خیلیها میروند یک لیسانس بگیرند که مردم را بچاپند، یا در نهایت زندگیشان را بکنند. امروز که دوران قدیم نیست که دانش و فرهنگ دارای معنویتی خاص باشد. تازه قدیمها هم از میان صد تا آدم با دانش، چندتایی انگشت شمار شریف بودند. خُب، یک دانش آموز یا دانشجو که هنوز زندگی نکرده است، که دست نکرده است تو جیبش، صد تومن برای رفیقش خرج کند، معلوم است که نمیتواند لوطی باشد. در مورد خودم بگویم. سال ۶۰ تو سیدخندان مینشستم. وقتی سال ۶۳ آزاد شدم، مدتی بعدش رفتم تهران، توی همان خانه. بچهها هنوز همانجا بودند. گفتم کره خرا، چرا خونه رو عوض نکردین؟ گفتند میدونستیم تو این قدر غرور داری و این قدر خودپرست هستی که کسی رو لو ندی. البته بعدا یکیشان این قدر آدم جفنگی از کار درآمد که حالم را به هم زد و اگر دست به لو دادنم خوب بود، میرفتم لوش میدادم. خُب، یارو را گرفته بودند، از همان لحظه شروع کرده بود به همکاری کردن. گفته بود اینجا قرار دارم. این نه کابل خورده بود، نه چیزی. همان سر قرار، شروع کرده بود همکاری کردن. این آدم کمیتۀ مرکزی مجاهدین همدان را از ایران فراری داد. اولین قرارش را داد تا رسید به کمیتۀ مرکزی همدان. تو همدان یک سری را داد، بعد، با پاسدارها گشت میزد، مجاهد میگرفت. این که کابل نخورده بود. این از اول شکسته بود. یکی سال ۶۰، از زندان بسیج فرار کرد. رفته بود با هزار بدبختی، برای خودش تو گوهردشت یا نمیدانم مهرشهر زندگی میکرد. زن داشت، دوتا بچه داشت. خلاصه، کلّی دنبال رابطه با مجاهدین بود. یک روز تو کرج دو تا دختر را میبیند. از دوستان قدیمیش بودهاند. میگوید اینجا چه کار میکنین؟ میگویند دنبال ارتباط با مجاهدین هستیم. میگوید منم دنبال ارتباطم. بعد، میگویند ما جا نداریم. این اعتماد میکند. این دوتا دختر را میبرد خانۀ خودش. مشکلی نداشته است. زن داشته، بچه داشته. بعد، این هرجا میرفته مهمانی، این دو تا را هم با خودش میبرده. چیزی که برای من تعجب آور است، این است که چطور حافظۀ توّابها این قدر خوب کار میکند؟ آقا، این دخترها یک مدتی پیش این میمانند. بعد، یک روز میگویند ما میرویم توی خیابون چرخی بزنیم، شاید همین جور اتفاقی یکی دوتا از بچهها را ببینیم. اینها میروند توی خیابان، کمیته میگیردشان. آقا، این مادر قحبهها نه تنها آن بابا را لو میدهند، بلکه میروند همۀ کسانش را هم لو میدهند. میگفت شب توی کمیته دیدم صدای گریه میآد. هی میگن من بیگناهم و از این حرفها. از پاسداره پرسیدم اینها کیان؟ گفت فامیلهای خودت هستن. این دخترها هر خانهای را که با این رفته بودند مهمانی، لو داده بودند. من نمیدانم حافظۀ این حرامزادهها چطور این قدر دقیق کار میکرد که همۀ خانهها را یادشان مانده بود؟ بعد این مجاهدی که گفتم تا دل کمیتۀ مرکزی مجاهدین رفت. این آدم فقط ۲۶ تا عملیات موفق داشت. چند بار حزب اللهیها را با چاقو زده بود. آدم فعالی بود. هیچ کس فکر نمیکرد این را بتوانند دستگیر کنند. خیلی آدم زرنگی بود. با یکی قرار داشته. من هر دوتاشان را تو زندان دیدم. رفته سر قرار، حالا یا لو رفته بوده یا هرچی، تا میگیرندش شروع میکند به همکاری. برده بودندش اوین، بعد آورده بودند همدان. یکی از بچهها میگفت من فقط یک کمی نخود لوبیا به تشکیلات مجاهدین کمک کردهام، این دیوث من را هم لو داده. میدانی، ترسیدن یک امر طبیعی است، تاب نیاوردن و لو دادن هم باز چیز عجیب غریبی نیست، اما این که آدم بردارد کسی را هم که فقط چند کیلو نخود لوبیا به سازمان کمک کرده، لو بدهد، اصلاً شاهکار است. مثلاً یک نمونۀ دیگرش، سال ۶۰ بود. یک بابایی به اسم احمد گورکی، از بچههای مجاهدین بود، من بعدا دیدمش. بچۀ جنسی بود. یک روز یکی از مجاهدها که بعدا توّاب شد، تو خیابان داشته میرفته، این را میبیند که با یکی از بچههای تشکیلات مجاهدین تو اتو همدان ایستاده، حرف میزند. این فقط قیافۀ احمد را به خاطر میسپرد. بعد آن آدمی که با این قرار داشته مهدی افشار بوده. که مسئول این هم بوده. این مهدی خودش تعریف میکرد که این حرامزاده چهارتا تشکیلات همدان را لو داده. مهدی افشار اصلاً زیر بار نرفته بود که من این را میشناسم. این کثافت حتی شکل مسواک گذاشتن مهدی را هم گفته بود که هیچ گونه شک و شبههای باقی نماند. مهدی افشار دفاع کرد. این پسره هم روانی شد. بعد بسیجی شد. این کابل نخورده همه چیز را گفته بود. منظورم این است، افرادی که میشکستند، از قبل خُرد شده بودند. فقط منتظر تلنگر بودند تا فرو بریزند. حالا یا از طریق فیزیکی، یا هرچی. یارو را، برادرش را اعدام کرده بودند، خودش دو ساعت انفرادی را تحمل نکرد، شروع کرد به همکاری. یکی دلش برای زنش تنگ میشد، یا دلتنگ بچهاش میشد، شروع میکرد به همکاری. حالا یک عده لوطیگری میکردند، اعدام میشدند، یا حبس میکشیدند، یا در نهایت، فقط به خودشان لطمه میزدند، یک عده نه. به نظر من مسئلۀ فقط شکنجه نیست. شکنجه به این سادگی نمیتواند خُردت کند. چون وقتی کابل میزنند، دردت میآید و اولین عکس العملت نفرت است. بنابراین نمیتوانی به راحتی هرچه میخواهند بهشان بدهی. البته هیچ کس نمیتواند یک حکم کلّی صادر کند. مثلاً خیلیها هم بودند که آن قدر این جاکشها با کابل زده بودندشان و آن قدر با مشت و لگد به جانشان افتاده بودند که نتوانسته بودند تاب بیاورند. شکسته بودند. توبه کرده بودند. برادر برادر میکردند. دست آخوند ماچ میکردند. و به چنان حقارتهایی تن میدادند که دل آدم را به درد میآوردند، که دیگر به هیچ وجه نمیشد باور کرد که انسان، اشرف مخلوقات عالم است. بخش پیشین • روایت شفق - ۹ |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
عالی بود جناب سردوزامی
-- ف ، Sep 7, 2010