تاریخ انتشار: ۸ شهریور ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

روایت شفق ۷

اکبر سردوزامی

پنج، شش ماه تو زندان ملایر بودم. تو انفرادی. انفرادی که چه عرض کنم. آنجا سه تا کلاس بود که تبدیلش کرده بودند به زندان. تو یک اتاق، دوتا توّاب بودند، تو اتاق دیگر هم ما ده دوازده تا. من و یک رزمندگانی از بچه‌های چپ بودیم، بقیه هم از بچه‌های مجاهد. تو این اتاق، گاهی وقتها والیبال بازی می‌کردیم، ورزش می‌کردیم. هواخوری نداشتیم. حمّام نداشتیم. خیلی جای مزخرفی بود. اکثر بچه‌ها گال گرفته بودند.

بعد از پنج، شش ماه، دوباره برم گرداندند همدان. نمی‌دانم چرا هی ما را جابه‌جا می‌کردند. آن روزها جو زندان هنوز چپ بود. البته توّاب داشتیم، اما نه توّابی که کابل بزند یا شکنجه کند. ولی به هرجهت دگوری بودند، گاهی راجع به کسی اطلاعاتی می‌دادند که موجب اعدامش می‌شد. اما در هر صورت فضای اینجا مثل تهران نبود.

ما را انداختند تو بند. گفتند بروید بپوسید. آنجا چندتا از بچه‌های اقلیّت بودند که زیر حکم بودند و ما که محاکمه شده بودیم. من مسئلۀ قلبم را عمده کرده بودم. یک روز، ساعت پنج صبح آمدند که وسایلت را جمع کن باید بروی اوین. گفتم تمام شد، اگر هفت تا جان داشته باشم یکیش را هم از اوین در نمی‌برم. فقط بسته سیگارم را برداشتم. نه لباسی، نه چیزی. راه افتادیم به طرف اوین. آقا، با چنان عملیات پلیسی ما را از شهر خارج کردند که چیزی نمانده بود خودمان را خراب کنیم. گفتم من چه ربطی به اوین دارم؟
دوتا پاسدار تو ماشین بودند که مرا بیشتر از خودم می‌شناختند. یکی‌شان گفت منو می‌‌شناسی؟ گفتم نه. گفت من تو پیشونی تو می‌دیدم که کارت به اینجا بکشه. گفتم چرا؟ گفت یادته از همون روزهای اول انقلاب، ضد مردم بودی؟ یادته هی شعار می‌دادی، ایران را سراسر سیاهکل می‌کنیم؟ همون جا من گفتم تو به این روز می‌افتی.

آقا، برق از من پرید. من گفته بودم از سال 60 سیاسی شده ام. خُب این نکته تو محاکمه خیلی مهم بود. چون جمهوری اسلامی با آدمهای سابقه دار، با سیاسی‌های سابق، به این راحتی کنار نمی آمد. اینها برنامه‌شان این جوری بود که اگر می‌دیدند از دوران شاه سیاسی بوده‌ای، می‌گفتنند این ساخته شده. نمی‌شود کاریش کرد. مثلاً اگر از دورۀ شاه مجاهد بودی، می‌گفتند این مرتدِ ذاتی است، ترتیبت را می‌دادند. حسابی لت و پارت می‌کردند یا کاری می‌کردند که هر طور شده ببِرُ ّی. اما اگر بعد از انقلاب سیاسی شده بودی، می‌گفتند تحت تاثیر جو قرار گرفته است.

مثلاً وقتی از من پرسیدند چرا با این گروهها همکاری کرده‌ای؟ گفتم شما با دولت لیبرال بازرگان همکاری می‌کردین، منم از شما زده شدم، رفتم با این سازمان. این چیزی بود که اکثراً بهش اشاره می‌کردند. خُب، من این حرفها را زده بودم و حالا می‌دیدم این پاسداره دارد از قبل انقلاب حرف می‌زند. آقا، من مانده بودم این مردک این حرفها را علیه من زده یا نه. که بعدها فهمیدم چیزی نگفته و خیلی تعجب کردم.

سر راه، ما را بردند تو یک تاکستان ناهار خوردیم. یکی دو ساعتی با پاسدارهای آنجا ما را مسخره کردند، بعد راه افتادیم به طرف اوین.

وارد شدن به اوین به این سادگیها نبود. اول ما را بردند دادستانی تهران، از صانعی اجازۀ ورود به زندان اوین را گرفتند، بعد از دو سه ساعت ما را برداشتند که برویم قزل‌حصار. گفتم خدایا، این جاکشها چرا این جوری می‌کنند؟ خلاصه ما را بردند زندان قزل‌حصار. من همه‌اش یک بسته سیگار داشتم. دو سه تاش را دود کرده بودم. می‌دانستم قزل‌حصار سیگار نمی‌دهند. ما این سیگار را یک جوری تو لباسمان قایم کردیم. بعد بردندم واحد 3 قزل‌حصار.

قزل‌حصار شکل مزخرفی دارد. درش هم که باز باشد نمی‌توانی فرار کنی. چون دور و برش مسطح است، پستی و بلندی ندارد. چهارتا برج بلند هم دارد با نورافکن. یعنی از هر جایی که بخواهی بگذری، به راحتی می‌توانند بزنندت. ولی زندان شیکی است.
حدود ساعت ده شب رسیدیم. من را انداختند زیر هشت. بعد، یکی آمد که پشتت را بکن به دیوار و وایسا. بعدها فهمیدم حاج داوود رحمانی جاکش بوده است. ما هم سیگار نکشیده و خمار. فکر کردم چند سال به اینها دروغ گفته‌ام، حالا اگر اینجا پته‌ام روی آب بیفتد، چکار کنم؟ آقا، دو سه ساعت همان جا سرپا وایسادم. بعد بالاخره یکی آمد من را برد تو یک سلول کثیف.

فقط یک تکه پتو داشت. من سیگاری را که توی کاپشنم جاسازی کرده بودم، بیروم آوردم. آمدم سیگار را روشن کنم، چشمم افتاد به دیوار. دیدم نوشته لشکر 12 توّابین. گفتم یا امام زمان! اینجا دیگر کجاست که لشکر توابین دارد؟ گفتم اگه فقط همین 12 لشکر را هم داشته باشد، کار من زار است.

سیگاری کشیدم و بالاخره خوابیدم که ناگهان لگدی خورد تو پهلوم و از جا پریدم، دیدم یک آدمی با یک قیافۀ وحشتناکی که خدا نصیب گرگ بیابان نکند، وایساده بالا سرم. آقا، من اصلاً نمی‌توانم باور کنم که این آدم توی شهر قدم بزند و مردم از دیدنش وحشت نکنند. چشمهای لوچ، موهای سفید، این ریش کثافتش را هم دو شاخ کرده بود، گفت مال کدام گروهکی؟ گفتم پیکار. گفت پس چرا نماز نمی‌خونی؟ گفتم خُب بیدار نشده بودم. ما را برداشت برد دستشویی. وضو گرفته نگرفته آمدیم الکی نمازی خواندم، گرفتم خوابیدم.

وقتی بیدار شدم، دیدم از صبحانه خبری نیست. اما از ترس این یارو، جرأت نمی‌کردم بروم بیرون. هی نگاه کردم، دیدم آقا، کسی برام صبحانه نمی آورد. سیگارها هم که تمام شده بود. بعد، دیدم یک سری آدم می‌آیند، می‌روند. من آمدم تو حیاط که از یکی سیگاری یگیرم، که دیدم چند نفر مثل مغولها حمله کردند. آقا، از ترسم دویدم تو اتاق. گفتم این جاکشها عجب جایی آورده‌اند ما را!

ساعت یازده این طورها آمدند، مرا بردند بیمارستان قزل‌حصار. تازه فهمیدم چرا مرا آورده اند اینجا.

آنجا که من بودم، هشت تا تخت داشت. کارکن‌هاش از رادیولژیست تا دکتر، همه زندانی بودند. چندتا دختر راه کارگری بود، چند تا مجاهد. رادیولژیستش اقلیّتی بود. جالب این است که طرف هشت تا زبان بلد بود، آنجا شده بود نسخه پیچ. دارو می‌پیچید. می‌گفت یک زمانی مسئول خرید نیروی هوایی بوده. یک سرهنگ بود همین طور. دندانسازش یک بازجوی ساواک بود. یک دکتر دیگر بود طرفدار مجاهدین که ده سال گرفته بود.

من را بردند آنجا. حالا نگو این حاج داوود جاکش، قبل از اینکه من بیایم اینجا، با اینها صحبت کرده که این پسره از شهر دیگری آمده و تا روزی که توی این اتاق است هیچ کس حق ندارد باهاش کلمه‌ای حرف بزند.

ما از در رفتیم تو، گفتیم سلام، دیدیم هیچ کس جواب نمی‌دهد. یکی خوابیده بود. بعدها فهمیدم از بچه‌های آرمان مستضعفین است، پیرو دکتر شریعتی. جوان سرحال خوبی بود. بلند شد، سلام کرد. یکی که بعدا فهمیدم از آن توّابهای کثیف قزل‌حصار است، گفت چرا با این حرف می‌زنی؟ مگه حاج داوود منع نکرده؟ گفت سلام کردم. خلاصه آنجا فهمیدم قضیه از چه قرار است. گفتم ما حرفی نداریم که بزنیم، صحبت سیگار است. من سیگاری هستم، سیگار ندارم، پول هم ندارم که سیگار بخرم. گفت اینجا فقط هفته‌ای دو بسته سیگار می‌دن. اینها یک بیضی را نصف می‌کردند با هم می‌کشیدند.

آدمهای این زندان همیشه در حال تغییر بودند. یک عده می‌آمدند. یک عده می‌رفتند.
یکی بود، از بچه‌های پیکار مسجد سلیمان. اردیبهشت 60، شش ماه حبس گرفته بود، بعد، حالا که اسفند ۶۱بود، حبسش شده بود ۲۵سال. یعنی هی توّابهای مختلف راجع بهش اطلاعات داده بودند و چون با سازمانهای مختلفی کار کرده بود، هی جرمش رفته بود بالا، تا حبسش شده بود ۲۵ سال. آدم جالبی بود. من با این راجع به وضعیّت همدان صحبت کردم و وضعیّت کتاب و این چیزها. گفتم ما آنجا توّاب به این معنا نداریم. گفت اینجا توّابها سازماندهی دارن، گروه کُر دارن، از اینها گذشته، اینجا توّابها قدرت دارن.

آن روزها، تشکیلات زندان را گرفته بودند. مجاهدین یک تشکیلات ۷۵۰ نفری داشتند. البته تشکیلات که می‌گویم، به این معنا نیست که فعالیّت آنچنانی داشته باشند، اما مثلاً می‌توانست به بچه‌ها روحیه بدهد، جلسات بحث بگذارد که به راحتی اطلاعات ندهند و به راحتی نبرند. اما آن روزها حتی تشکیلات بیمارستان هم لو رفته بود و خیلیهاشان اعدام شده بودند و خیلیها هم حبسهای طولانی گرفته بودند. مثلاً پیکار قبل اینکه از هم بپاشد، تو قزل‌حصار تشکیلات وسیعی داشت. یا همین جا، یک مدت کوتاهی که حاجی رحمانی رفته بوده مکه، بچه‌ها تشکیلات درست کرده بودند. توّابها را توی تاریکی گیر می‌آوردند، به قصد کُشت می‌زدند. بعد که حاجی برگشته، آمده چند تاشان را گرفته. یک سری تفسیر که حاشیۀ قرآن نوشته بودند لو رفته بود. چندتاشان را زده بود، دیگران را لو داده بودند.

چندتایی اعدام شده بودند. حاجی گفته بود ما شما را آوردیم اینجا ارشاد کنیم، اون وقت شما تشکیلات درست می‌کنین؟

آنجا آدمهای عجیبی بودند. یک پسر چهارده ساله بود از بچه‌های مجاهدین نمی‌دانم رهبر بچه‌ها بوده، چی بوده. این فقط یک مینی‌بوس خانوادۀ خودش را آورده بود زندان. یعنی مادر و خواهر و برادر و عمو و هرکسی را که فکر می‌کرده یک کمی به مجاهدین سمپاتی دارد، لو داده بود. خودش هم ۲۵ سال حبس گرفته بود. این بیچاره همه‌اش ۳۲ کیلو وزن داشت. بچه بود. زخم اثنی‌عشر گرفته بود. آورده بودند عملش کنند، باید روغن کرچک می‌خورد که بتوانند عکس بگیرند، ولی به خاطر بوی روغن کوچک حاضر نشد عمل کند. یعنی آدمی بود با این حد شعور.

قربانی، شوهر گوگوش هم آنجا بود. یک بند مخصوص سلطنت‌طلب‌ها بود و کودتاچی‌ها و بازجوها و گردن کلفت‌ها. می‌گفتند اینها همه جور امکاناتی دارند. از مجلۀ جدول بگیر تا امکانات کارهای دستی و رمان خواندن و چیزهایی که تو زندان می‌شود باهاش وقت کشی کرد. اما برای بقیه نبود، خود حاج داوود رحمانی بارها می‌گفت خرج شما رو این سلطنت‌طلبا می‌دن. اینها ارج و قربی داشتند که نگو! تیمسار باقری که زمانی معلم نیم پهلوی بوده، آنجا بود. راست یا دروغ، می‌گفتند خرج ماهیانه هر کدام از اینها ۱۵۰۰۰تومن است. اصلاً نظافت نمی‌کردند. یک مرد چهل چهل و پنجساله بود، نمی‌دانم اهل سقز بود، سردشت بود. این را گرفته بودند که با حزب دمکرات رابطه داری. می‌گفت الان پنج سال است که دارم حبس می‌کشم. یک بار گفته بودند ده سال حبس داری، یک بار گفته بودند ۱۵ سال. چندتا بچه داشت. آدم فقیر بیچاره‌ای بود. زیر شکنجه، کاسۀ زانوش را خُرد کرده بودند. این شده بود نظافتچی سلطنت‌طلب‌ها. هر اتاقی ده بیست تومن بهش می‌دادند نظافت می‌کرد.


تو هر اتاقی یک تلویزیون بود که توّابها را نشان می‌داد. من که وارد شدم، دیدم آقا، شروع شد. از هشت صبح تا ظهر، توّابها صحبت می‌کردند. یارو می‌آمد که من اول طرفدار این گروه بودم و بعد آن گروه و حالا توبه می‌کنم و از این حرفها. ناهار که تمام می‌شد، دو ساعت استراحت بود، باز دوباره این شر و ورها توّابها شروع می‌شد تا نماز مغرب. حالا من مثلاً بیمار بودم. یک دفعه تلویزیون را خاموش کردم. ولی این مادر سگها مگر می‌گذاشتند. یک روز، یک دختر توّاب بود که گفت هوادار اقلیت هستم. شروع کرد که خط ما با سلطنت‌طلب‌ها و بختیار و اسرائیل یکی است. می‌گفت هر وقت از سازمان سؤالی کردم، به من جوابی ندادند و گفتند فعلاً دشمن اصلی‌مان جمهوری اسلامی است. من این مطلب را تو صفحۀ سیاسی جمهوری اسلامی خوانده بودم. یعنی یک مقاله بود که درمورد اقلیّت این را گفته بود، بعد، این دختره برداشته بود این را به خودش نسبت می‌داد که من با اقلیّت و رهبری اقلیّت بوده‌ام. من نتوانستم این دروغ گنده را تحمل کنم. گفتم ننه جنده اینجا دیگه چرا دروغ می‌گی؟ آنجا سه چهارتا توّاب هم بود. یکی‌شان گفت چرا توهین می‌کنی برادر؟ گفتم توهین چیه، این داره دروغ می‌گه، آخه کسی که یه سال حبس گرفته، با رهبری فدایی‌یا ارتباط داره؟

یعنی این توّابها یک چرندیاتی می‌گفتند که اصلاً آدم جدیشان نمی‌گرفت. معلوم بود بیشترش ساختگی است. خایه‌مالی رژیم است. یعنی برای خودشان هم شخصیت باقی نمی‌گذاشتند. خُب، اینکه تو یک شب با فلان آدم توی سازمانت خوابیده‌ای، چه ربطی دارد به قضیۀ سازمانی. یک دختر معمولی هم ممکن است گاهی این طرف آن طرف با کسی بخوابد، این که توضیح دادن ندارد. البته خیلیها را مجبور می‌کردند که از این حرفها بزنند، ولی طرف می‌توانست از زیرش در برود.

یک روز گفتند برنامۀ جدید داریم. یک برنامه‌ای بود که ما بهش می‌گفتیم رد دینگلتیک با دینگلتیک. یک مردیکۀ جفنگی بود که بهش می‌گفتند موسوی. نمی‌دانم اسمش همین بود یا نه. ویدئو را روشن کردند، این توضیح داد که من طی دویست جلسه، در مورد مارکسیسم صحبت می‌کنم. می‌گفت من دویست تا تناقض تو مارکسیسم پیدا کرده‌ام که هر کسی بتواند یکی از این تناقضها را جواب بدهد، من مارکسیست می‌شوم. یک هفت، هشت تا آدم بدبخت را هم مجبور کرده بودند، بروند بنشینند پای سخنرانی این و گوش بدهند و یادداشت بردارند. یک نمونه می‌گفت که مثلاً مارکس راجع به آزادی این را گفته، لنین این را، گرامشی این را، خُب کدام اینها درست است؟ بعد هم دوربین می‌رفت روی چهرۀ حضار بیچاره که مثل گاو نگاهش می‌کردند. خلاصه کی حالا جرأت می‌کرد برود با این بحث کند؟ فقط یک دختر سهندی جرأت کرده بود با این بحث کند. که آقا کم آورده بود، گفته بود حیف که ضعیفه‌ای وگرنه همین الان می‌دادم بکُشندت. عابدینی هم با اینکه بُریده بود بهش گفته بود این چیزها که می‌گویی چرند است. گفته بود با این به اصطلاح دویست تا تناقضی که تو پیدا کرده‌ای، نمی‌توانی زندانی بِبُرّانی.

بعد، هفته‌ای یک فیلم تلویزیونی نشان می‌دادند. یعنی همان برنامه‌هایی را که تلویزیون نشان می‌داد ضبط می‌کردند، نشان می‌دادند. یک بار من اعتراض کردم. یکی نمی‌دانم جوشکار بود، بقال بود، چی بود. این مسئول ویدئو بود. گفتم من چندین بار برنج خونین را دیده‌ام، یا این جنگ تونل را. گفتم من مجبورم روزی ده ساعت، دوازده ساعت ویدئو ببینم، چشمهام کور بشه، بعد یک روزم که فیلم داریم، این فیلمای عهد بوقی رو می‌ذاری. گفت تو انتظار داری فیلمای سکسی نشون بدیم؟ گفتم اگه مسئلۀ من دیدن فیلم سکسی بود که سر از اینجا در نمی‌آوردم.

یک بار دعای کمیل را انداخته بودند توی حسینیۀ زندان. توّابها را واداشتند که بیایند و توبه نامه بخوانند. هر کس می‌آمد یک صفحه‌ای می‌خواند که من با فلان سازمان کار می‌کردم و مثلاً از این به بعد نمی‌کنم. یکی خیلی جالب بود. آمد گفت من کتاب بیست و سه سال را فروخته‌ام و دیگر یک چنین کتابی را نمی‌فروشم.

وقتی که مجاهدین تو زندان تشکیلات داشتند، گاهی بچه‌ها خودشان را به مریضی می‌زدند، می‌آمدند تو بیمارستان، خط می‌گرفتند، می‌رفتند. بعد که تشکیلات مجاهدین لو رفت، هرکسی را که از بیمارستان می‌بردند تو بند، جیبهاش را می‌گشتند.

من بیماری گال هم داشتم. دلیلش این بود که تو ملایر آفتاب نمی‌دیدیم. وضع حمّام هم خراب بود. دو تا تشت گذاشته بودند تو یک سلول. با آب سرد حمّام می‌کردیم. ۱۵ نفر باید در طول یک ساعت خودمان را می‌شستیم. لباسهامان را هم همان جا می‌شستیم.

یک روز بچه‌ها گفتند بیا ورزش کنیم. صبح که نماز می‌خواندند، بعدش ورزش می‌کردند. من هم رفتم ورزش. بعد از ورزش همۀ زیر پیرهنی‌ها و شورتها را ریختم توی یک تشت، شستیم. من دیدم اینها هی خودشان را می‌خارانند. گفتم چرا هی خودتونو می‌خارونین؟ گفتند نمی‌دونیم.

آنجا یک دکتر گاوی بود که برای هر بیماری‌ای چندتا قرص می‌داد. پول قرصها را هم باید خودت می‌دادی. من فقط یک روز با اینها ورزش کردم. چون آنجا نماز نمی‌خواندم که صبح زود بلند شوم. همان یک روز که شورتم را تو آن تشت مشترک شستم، کارم را ساخت. بعد از یک مدتی که برگشتم همدان، این تازه اثر کرد. خارش شروع شد. لامذهب بد دردی است. هی باید دستت میان کشالۀ رانت باشد.

آقا، یک دکتری آنجا بود. اسم کثافتش را یادم رفته است. می‌گفتی کش شلوارم شل شده، بهت آنتی‌بیوتیک می‌داد. می‌گفتی بند کفشم باز شده، بهت آنتی‌بیوتیک می‌داد. حالا حساب کن، من هی آنتی بیوتیک می‌خوردم ولی تأثیری نداشت. هیچ کس هم آنجا راجع به این بیماری پوستی اطلاعی نداشت. قزل‌حصار که رفتم، روز اول دوم به دکتر پوست گفتم من بیچاره شدم از بس خودم را خاراندم. گفت شلوارتو بکش پایین. کشیدم. گفت، گاله. گفتم گال دیگه چیه؟ گفت یک مرض مزخرفه. یا باید همۀ لباساتو بریزی دور، یا اینکه بجوشونی.

خلاصه یکی یک شورت به ما داد، یکی زیر پیرهنی. یک پسر مجاهدی هم بود به اسم موسوی. پرستار بود. واقعا انسان شریفی بود. این هر روز صبح، لباسهای من را می‌برد، می‌گذاشت توی دیگ، می‌جوشاند، برام می‌آورد.

دکتر مایعی داده بود، هر روز صبح می‌مالیدم به بدنم. یک صابونی هم داده بود که با آن خودم را می‌شستم. خلاصه، بعد از یک ماه از شر این گال راحت شدم.

آقا، من پول نداشتم. سیگار هم نداشتم. به این موسوی پرستار گفتم تو اینجا همدانی نمی‌شناسی؟ گفت چرا، یکی هست.

حالا نگو این توّاب است. گفتم بگو فلانی اینجاست. نیاز به پول دارد. یک روز گفتند لوله‌کش آمده. گفتم اینجا لوله‌کشی می‌خواد چکار؟ بعد دیدم یک پسری آمد، سلام کرد. من هر چی فکر کردم، دیدم نمی‌شناسمش. ۱۸سالی داشت. دیدم در آورد ۳۰۰ تومن داد به من. گفت به بهانۀ لوله‌کشی اومدم اینو بهت بدم. یک باکس سیگار هم بهم داد. گفتم منو از کجا می‌شناسی؟ دیدم نه تنها من را، که تمام رفقام را هم می‌شناسد. آقا، بعدا خبر دار شدم که این جزو گروه کُر لشگر دوازده توّابین است.

خلاصه توّاب این جوری هم بود.

آقا، من این صحنه را هیچ وقت یادم نمی‌رود. آن روزها تو قزل‌حصار به زیر ۳۵ سال ملاقاتی نمی‌دادند. اگر برادر یا خواهرت هم بود راه نمی‌دادند. بعد من یک روز ساعت پنج شش بعدازظهر، از پنجره دیدم دو نفر زیر بغل یک پیرزن شصت، هفتاد ساله را گرفته‌اند و دارند می‌آورند ملاقات پسرش.

همان روز آمدند که ملاقاتی داری. گفتم خدایا، تو قزل‌حصار و ملاقاتی؟ من که اینجا کسی را ندارم. خلاصه رفتم. دیدم این ننه بابای من ایستاده اند آنجا. گوشی تلفن را برداشتم، گفتم نمی‌شه دست از سر من بردارین؟ هرجا که می‌رفتم، پیداشان می‌شد. گفت ننه جون بچه‌مونی، نمی‌تونیم که به امان خدا ولت کنیم. بعد گفت تازه ما تنها نیستیم. یک لشکر فک و فامیل پشت درن. دایی‌ام نزدیک کرج زندگی می‌کرد. مادرم رفته بود تمام خانوادۀ آنها را هم آورده بود. بدبختها از صبح گرسنه و تشنه جلو قزل‌حصار ایساده بودند. راهشان نداده بودند، گفته بودند فقط پدر مادرش می‌توانند بروند تو.

خلاصه، مادره ۴۰۰ تومن پول داده بود نگهبان بیاورد. وقتی یارو گفت وقت ملاقات تمام شد. مادرم گفت ننه جون همین جا بمون، اینجا زندونش خیلی قشنگه. گفتم آره، ولی اینجا یه ماهه، سرم به باد می‌ره.

Share/Save/Bookmark

بخش پیشین
روایت شفق - ۶

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)